✨ تو مراسما وقتی غذا کم باشه چه میکنی؟
🌹مراسم عروسیام بود. همه شاد و خندان بودند. مصطفی نیم نگاهی به من کرد و متوجه غصهام شد. مرا برد بیرون از مجلس و مشکل را جویا شد.
🍃گفتم: ۴۰۰ نفر مهمان آمده، در حالی که برای ۲۵۰ نفر تدارک دیدیم. گفت: این که مشکلی ندارد. باهم رفتیم به خرابه ای که محل طبخ غذا بود.
🍃به آشپزها گفت: چند دقیقه بروید داخل کوچه.
مصطفی رفت سر دیگ و دعایی را زیر لب خواند و به غذاها دمید.
🍃خندان برگشت به طرف من و گفت درست شد!
آخر شب ۴۰ نفر هم از حوزه علمیه قم آمدند برای دیدن مصطفی. همه شام خورند تازه یک دیس هم اضافه آمد.
راوی: برادر شهید
📚مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۴۰ و ۴۱
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکس_نوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💫عذرخواهی مصطفی
☘آن روز مصطفی خیلی عجله داشت. با هم وارد اردوگاه شدیم. نگهبان جلوی در، جلوی ماشین را گرفت و چون ما را نمیشناخت، اجازه ورود نمیداد.
🍁مصطفی عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد. وقتی حرکت کرد، نگاهی به مصطفی کردم و گفتم: «برای چی تند برخورد کردی؟ نگهبان تازه به جبهه اومده شما رو هم نمیشناخت.»
🍃مصطفی ماشین را متوقف کرده و به عقب نگاه کرد. بعد هم از ماشین پیاده شد و به سراغ جوان نگهبان رفت صورتش را بوسید و معذرتخواهی کرد. جوان هم که فهمیده بود ایشان از فرماندهان است، خندید و گفت طوری نیست.
🌾مصطفی ادامه داد: «میدانید چه کسی به من فهماند که اشتباه کردم. این حاجآقا که تو ماشین نشسته به من گفت که اشتباه کردم.» جوان نگاهی به من کرد و سلام کرد. مصطفی ادامه داد: «اگر ما از روحانیت جدا نشویم، همه اشکالات کار خودمان را میفهمیم. روحانیت متعهد حلّال مشکلات است.»
✨این رفتار آقا مصطفی بسیار درسآموز بود. او هم پا روی نفس خود گذاشت و عذرخواهی کرد و هم حق مرا رعایت کرد.
📚 مصطفی ؛زندگینامه و خاطرات شهید مصطفی ردانی پور، ص ۱۰۰-۹۹
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨برخورد با بی حجابی و بد حجابی
🍃معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.
☘برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود، دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت. خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست.
🌾سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش. از کلاس زد بیرون. تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
📚یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، صفحه ۱۰
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خلوت های عاشقانه
🍃گوشه حیاط یک اتاق نمدار کوچک بود، فقط یک تخت داخلش جا گرفته بود. به قدری کوچک که فقط مصطفی در آن جا می شد. کسی را داخلش راه نمی داد، حتی برادرش علی.
🌾اگر می خواست راه هم بدهد جایش نمیشد. فقط به اندازه خودش بود و خدا. جایی بود برای خلوتهای عاشقانهاش با خدا.
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ صفحه ۳۹
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ ذکر آرام بخش
🍃مصطفی مجروح شده بود. از مچ تا بازو، عصب دستش باید عمل می شد. زیر بار بی هوشی نمی رفت.
☘می گفت: «اگر میتوانید، بدون بیهوشی عملم کنید. ولی اجازه نمیدهم بی هوشم کنید. من یا زهرا(س) میگویم، شما عمل را شروع کنید.»
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم ۱۳۸۹؛ صفحه ۳۵
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨دقت در حلال و حرام
🍃خیلی مواظب حلال و حرام بود و مرتب برای ما این روایت را میخواند: «عبادت دَه قسم است که نُه قسمش در روزی حلال میباشد.»
🌾عروسی مصطفی نزدیک بود و قرار شده بود شام عروسی را خودمان بپزیم.
به مصطفی گفتم: «تعاونی ادارهمان برنج ایرانی آورده، قیمتش هم مناسب است.
بعد از ظهر رفتم برنج را تحویل بگیرم، فروشنده گفت: «قبل از شما اینجا آمده بود. می پرسید که اگر کسی عضو تعاونی اداره شما نباشد، به او می فروشید؟ اگر کسی زیاد بخواهد به او میدهید؟»
💫خلاصه بعد از این که اطمینان دادم این برنج ربطی به اداره ندارد و خودم از شمال آوردمش، خیالش راحت شد و رفت.
📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم، ۱۳۹۴؛ ص ۱۵۵
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨درگیری شهید مصطفی ردانی پور با سرکرده اشرار
🍀سپاه یاسوج بودیم. یکی از خانهای منطقه اهالی روستا را تحت فشار میگذاشت و اذیت میکرد. دنبالش رفتیم، با تفنگ چیهایش فرار کرده بود کوه. وقتی رسیدیم، شب بود. در روستا ماندیم.
🍃صبح اثری از مصطفی نبود. گفتیم شاید نیروهای خان شبانه او را برده اند. از خانه بیرون آمدیم. روی تپه ها سیاهی دو نفر را دیدیم. مصطفی بود. یقه خان را گرفته بود و کشان کشان او را از تپه ها پائین می آورد.
📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص ۴۷-۴۶
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨توصیه آیت الله بهجت به شهید مصطفی ردانی پور
🍃دور هم گِرد نشسته بودیم. مصطفی بغل دست آیت الله بهجت نشسته بود. یکی یکی بچه ها را معرفی میکرد.
از عملیات فتح المبین گزارش می داد: «رزمنده های غیور اسلام، باب فتح الفتوح را گشودند. ما سربازهای امام خمینی، صدام و صدامیان را نابود می کنیم.»
🌾حاج آقا سرش پایین بود و گوش میداد. حرف های مصطفی که تمام شد، حاج آقا دستش را زد پشت مصطفی و گفت: «مصطفی ! هر کدام ما یک صدامیم. مواظب باشیم غرور نگیردمان.»
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ صفحه ۷۲
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ گرفتن حاجت با دعای ابو حمزه
🍃ماه رمضان سال ۶۲ بود، بعد از عملیات والفجر یک، ماه رمضان مرخصی آمدیم. با مصطفی تمام سی شب ماه رمضان را میرفتیم مراسم دعای ابوحمزه.
☘در سراسر دعا، مشغول استغفار و گریه و «الهی العفو» بود. از مراسم که بر میگشتیم، تازه میرفت گوشه حیاط برای نماز شب، با آن دست مجروح گچ گرفته اش.
🌾دیگر از آن شوخ طبعیها خبری نبود. یک بار غریبانه می گفت: «ماه رمضان که تمام شود، من هم تمام خواهم شد.»
در طول ماه مبارک، یک دعا را خیلی تکرار می کرد. «خدایا از تو احدی الحُسنَیَین می خواهم یا زیارت یا شهادت». هنوز یک ماه از ماه رمضان نگذشته بود که تمام شد.
📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص ۱۵۱
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ صفحه ۷۵
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨چطور فرهنگ کتابخوانی را ترویج دهیم؟
🍃یک گوشهی هنرستان کتابخانه راه انداخته بود؛ کتابخانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رد و بدل کرد، بیشتر هم کتاب های انقلابی و مذهبی.
🌾بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نمازها حرف میزد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، صفحه ۸
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨چطوری به دیگران کمک کنیم؟
مراحل شناسائی عملیات ثامن الائمه بود. یک شب مصطفی گفت: «من میروم برای بچههای منطقه کُفیشه دعا بخوانم.» صبح رفتم دنبالش. بچههای این منطقه صفر کیلومتر بودند و مصطفی را نمیشناختند. پرسیدم: «آن آقایی که دیشب برایتان دعا خواند کجاست؟»
🌺گفتند: «نمیدانیم. دیشب فقط یک نفر آمد اینجا و دید که بچه ها خیلی خستهاند، تا صبح جای آنها نگهبانی داد و الان هم آنجا خوابیده.»
🌾رفتم یک لیوان آب ریختم داخل یقه پیراهنش و گفتم: «مرد حسابی! حالا دیگر کلک میزنی. مگر نیامده بودی که دعا بخوانی؟!» خندید و گفت: «مگر بد است؟ اما عوضش دعا کردم که تو آدم شوی اما حیف …»
📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۶۳
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir