✨راستشو بگو تو هم نمازت رو تند میخونی؟
🍃شهید سیفی نمازهایش طولانی بود. طوری نماز می خواند که انگار در عالم دیگری است. گاهی بچه ها میگفتند تندتر بخوان. می گفت: «در تبریز پشت سر آیت الله شهید مدنی نماز می خواندیم. ایشان هم نماز را طول می داد.»
💫 یکی از مأمومین گفت: «حاج آقا! مقداری تندتر بخوانید. شهید آیت الله مدنی، در حالی که اشک از دیدگانش می چکید، گفت: «برادر جان! میدانی با چه کسی می خواهی صحبت کنی؟»
🌺اذان را گفت. قبل از گفتن اقامه رو کرد به بچه ها و گفت: «من قبل از نماز یک ذکری را در سجده می گویم. اگر شما هم دوست داشتید، بگوئید. رفت سجده و سه بار گفت که «سجدتُ لکَ یا ربِّ خاضعاً.» خاشعاً در حالی که به شدت گریه می کرد.
📚بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،ص ۷۳ و ۱۲۴
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨خداییش درس عربی چی داره؟
🍃شهید سیفی درباره آمدنش به حوزه می گفت: «می خواهم در مسیری گام بردارم که ختم به شهادت شود. ولی میخواهم آگاهانه و با شناخت کامل باشد.»
🌾از بس که عازم جبهه میشد و طلبههای دیگر را هم با خودش میبرد، مدیران مدارس تمایلی به قبول کردنش نداشتند. می گفت: «اولین چیزی که از ادبیات عرب یاد می گیریم این است: ضَرَبَ ضَرَبَا ضَرَبُوا. اول خودت باید جبهه بروی در مرحله بعد یک نفر را با خودت همراه کنی و در مراحل بعدی جمعی را متصل به جبهه کنی.»
🌺در مدرسه رسول اکر م (ص) قم بود. شنیدم عازم جبهه است، با عجله خودم را رساندم. گفتم که مگر تو به من قول نداده بودی که فعلا جبهه نروی. اگر بروی از این مدرسه هم اخراجت می کنند.
فقط یک جمله گفت: «آقا حمید! این دری که باز شده، همیشه باز نخواهد ماند.
مات و مبهوت شدم.»
📚 بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،ص ۹۶ و ۹۷
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨چقدر از حال اقوامت خبر داری؟
🍃علی وقتی از جبهه به مرخصی میآمد. یکی میآمد، مژدگانی میداد که علی برگشته، اما تا شب از او خبری نداشتیم.
🌺از همان راه آهن شروع میکرد و به خانه یکایک اقوام سر میزد. موقع برگشت هم همین طور بود.
📚 بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، ص ۶۹
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨جلوه محبت شهید علی سیفی به حضرت زهرا (س)
🌾شهید سیفی به حضرت زهرا سلام الله علیها ارادت خاصی داشت. بعد از شهادت، خوابش را دیدند که در یک جایی بود و صدای مداحی می آمد.
🍃پرسیدند: «کجا هستی؟»
🌺گفته بود: «نمی دانم. هر کجا حضرت زهرا (س) باشد، من هم آنجا هستم.»
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۶۸
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
🌷خواندن قرآن در حال بیهوشی
🌷علی انس با قرآنش به حدی که در حالت اغماء و موج گرفتگی هم قرآن میخواند.
🌼بعد از مجروحیت، حالش خوب نبود. مثل کسانی که صرع دارند، شروع می کرد به دست و پا زدن. اما در این حال شروع می کرد به خواندن قرآن.
✨در بیمارستان دکتر شریعتی اصفهان، بی هوش بود و با صدایی جان سوز قرآن می خواند و مردم و پرستارها بالای سرش جمع شده بودند و گریه می کردند.
📚بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، ص ۲۵
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
🌷دوستی با جوانهای لات خوبه؟
🍃علی سیفی زمانی که در شهر بود، با جوانهای علاف و بیکار محله طرح رفاقت میریخت. بعد آنها را به سمت مسجد و بسیج و کوه نوردی و فعالیت های فرهنگی می کشاند.
🌾با جوان های لات و لا ابالی برنامه قدم زنی در خیابان داشت. گاهی برخی از آنها را هم تنبیه می کرد. می گفت: «باید می زدم تا ادب شود. اینها تربیت نشدهاند، ما باید راه را نشان شان دهیم و هدایت شان کنیم.»
🌺در تجریش در یک دبیرستان پسرانه مشغول تدریس بود. دانش آموزی بود که با وضعی غیر عادی و آرایش کرده به مدرسه میآمد و بقیه معلم.ها او را به کلاس راه نمیدادند. وی پس از مدتی با او طرح دوستی ریخت و رفته رفته متحولش کرد تا این که پایش را به جبهه باز کرد.
در روزهای آخر زندگی می گفت: «آخر ما ماندیم و آن دانش آموز آرایش کرده به شهادت رسید. »
📚بیا مشهد، نویسنده و ناشر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی،صفحات ۸۶-۸۷-۵۱-۵۲
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
🌷از زمان مرگت خبر داری ؟
🍃شهید علی سیفی میدانست چه زمانی شهید خواهد شد. در آخرین مرخصی میدانست که بر نمیگردد. به من گفت: «بیا لباسم را بوکن.» خیلی خوش بو بود.
🌾گفتم: «داداش! چه عطری زدی؟»
گفت: «عطر خاصی نیست. هر کس نزدیک شهادتش باشد، چنین عطری از او استشمام میشود.»
🌺هنگام خداحافظی هم گفت: «مادر درِ بهشت منتظرت هستم که بیائی و با هم وارد بهشت شویم.» قبل از والفجر ۸ گفت: «اگر من در این عملیات شهید نشدم، بگوئید سیفی آدم کثیفی بود.»
📚بیا مشهد، نویسنده و ناشر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۱۲۶ و ۱۳۲ و ۱۳۳
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨تکانم نده معنویتم میریزد
🌷شهید سیفی را آخرین بار قبل از عملیات والفجر ۸، در نماز جمعه دزفول دیدمش. قیافه ترکهای و عمامه، چهره عرفانیاش را زیباتر کرده بود. همدیگر را بغل کردیم و من تکانش دادم. با همان مهربانی و شوخ طبعی گفت: «تکانم نده که معنویتم میریزد.»
📚 بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،صفحه۷۴
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨بهترین روش جذب افراد
🍃شهید سیفی انسانی فوقالعاده جذاب بود. یکی از روشهای او برای جذب، ایجاد احساس صمیمیت بود. حافظه قوی داشت. در اولین برخورد اسامی بیشتر نیروها را به حافظه میسپرد و در برخوردهای بعدی آنها را به اسم کوچک صدا میکرد.
🌷من مجروح شده بودم. آمد عیادتم و دوستی ما از آنجا شروع شد. پیشنهاد داد که برای دوستی بیشتر یک دیگر را داداش خطاب کنیم. بعدها قرار شد دعای توسل را در منزل ما یا شهدا و جانبازان را برگزار کنیم.
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، ص ۵۶ و ۱۴۱
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨مردم داری
🍃مریض شده بودم و نتوانستم سر کلاس بروم. وقتی حالم را دید آرام نشست بالای سر من و گفت: «بالام قربان اولوم».
🌺با لهجه شیرین اش کلی به من محبت کرد و گفت برایت آش درست می کنم.
شهید علی سیفی وقتی هم که از مشکلات جامعه می گفت، به پهنای صورتش اشک میریخت.
📚 بیا مشهد، نویسنده و ناشر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ۱۳۹۵، ص ۶۳ و ۶۴
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
✨شوخ طبعی در سیره شهید علی سیفی
🌾یک بار خیلی جدی به یکی از دوستان گفت: «یادت هست یک بار عاشورا افتاده بود در ماه رمضان. همه تشنه و گرسنه سینه می زدند و لب ها از تشنگی وا رفته بودند. آن روز خیلی سخت بود.»
🍃گفت: «نه یادم نمی آید.»
🌷علی خندید و گفت: «آخر مگر ماه محرم در رمضان می افتد.»
📚بیا مشهد، ص۹۰
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨شوخ طبعی
🍃شهید سیفی اهل شوخی بود. در حوزه علمیه بودیم و چند طلبه سال اولی تازه وارد، کنارمان بودند. علی از آنها پرسید که شما ترک هستید؟ گفتند: «نه.»
🌾خیلی جدی سرش را به علامت تأسف تکان داد و گفت: «پس چطور می خواهید وارد بهشت شوید. از اقوام تان هم کسی ترک نیست؟» گفتند: «نه.»
🌺گفت: «نشد دیگه. چه بچه های خوبی ، اما حیف که تُرک نیستید.»
آن طلبه ها خیلی ناراحت شده بودند، یکی شان گفت: «یکی از دوستان و یکی از فامیلهای ما ترک هستند.»
🍃گفت: «احسنت. حالا شد. انشاء الله امیدی هست.» بعد بغل شان کرد و گفت: «شوخی کردم.»
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،ص۸۹
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
تولید حسنا و نیکو
🆔 @masare_ir