✨ملاقات خانواده شهدا
🍃وقتی سید حمید شهید شد، خیلی از مادران شهدا آمده بودند.
☘️می گفتند: سید حمید فرزند ما بوده و برایش داغداریم. تازه فهمیده بودیم که بعد از شهادت دوستانش، به مادران آنها سرکشی می کرده است.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ اول- ۱۳۹۳؛ ص ۱۳۰
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قناعت
🍃مادر سید حمید که مریض بود، لباس هایش را می.آورد تا برایش بدوزم و بشویم.
سفارش می کرد لباسها را طوری بدوزیم که پارگی آن معلوم نباشد. گاهی یک پیراهن را تا بیست بار میدوختیم و باز پاره میآوردش. گاهی به شوخی میگفتم: «عموجان! چرا لباس نو نمیخرید تا هم شما و هم ما راحت شویم. »
🌸ژاکتی داشت که روی سینهاش سوراخ شده بود. نخ کاموای هم رنگش را هم گرفته بود، از روی ناچاری رفویش کردیم. همین ژاکت هم موقع شهادت تنش بود.
📚پا برهنه در وادی مقدس، ص ۱۰۷
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خوردن بیت المال
🍃با بیتالمال میانه خوبی نداشت. نمیخواست زیر دَین مردم برود. رفته بودم تدارکات تا یک سری وسایل برای سید حمید بگیرم.
☘️مسئول تدارکات گفت: «سید حمید چیزی از ما نمیگیرد. معمولا وسایلش را خودش از شهر تهیه می کند. خیلی تعجب کردم. رفتم پیشش و گفتم: «چرا این کار را می کنی؟ »
🌸گفت: «نمیتوانم. میترسم بروم زیر دین مردم. » اگر پولی هم از راه جبهه به دست میآورد، در راه خیر مصرفش میکرد.
مادرش میگفت: «هر وقت میخواست به جبهه اعزام شود، کرایه راه را هم خودمان به او میدادیم. »
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی،ص ۵۹-۵۸
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨حسن معاشرت
🍃در جبهه وقتی غریبهای وارد جمع ما میشد، سید حمید با او طوری رفتار میکرد که گویی سالها با آشناست.
☘️وقتی می پرسیدیم، میگفت: «مگر باید آشنا باشد. » ورد زبانش این بود که این بچه ها پاک هستند و باید پاک بمانند و ما هر کاری از دستمان بر آید باید برایشان انجام دهیم.
📚پا برهنه در وادی مقدس، صفحه ۱۰۹-۱۰۸
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨تفحص پیکر شهدا
🍃به صورت چریکی وارد منطقه دشمن شده بودیم و تانک ها را با آرپی جی شکار میکردیم. رزمندهای بود که با نارنجک تانک ها را شکار می کرد. در گرما گرم عملیات دستش قطع شد و در منطقه ماند و خودش هم در پشت خط شهید شد.
🌾سید حمید خیلی ناراحتش بود. رفت در منطقه حضور دشمن و دست قطع شدهاش را پیدا کرد و قبل از دفنش، آن را به بدنش ملحق کرد.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ اول- ۱۳۹۳؛ ص ۶۴
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨او بود و قنوت و خدا
🍃در عملیات والفجر ۴ سید دچار موج گرفتگی شدید شده بود و چشمانش کم سو. با زور و اجبار به رفسنجان آوردیمش.
نیمه شب بود که دیدم بیدار شده و بیرون میخواهد برود. بردمش دستشوئی و آوردمش؛ بعد خوابید. دوباره که بیدار شدم دیدم در اتاق نیست.
🌾وقتی دنبالش گشتم، دیدم با پای برهنه در سرمای زمستان درون حیات به نماز شب ایستاده. رفتم بیرون که بیاورمش داخل. قنوت گرفته با حالتی عجیب گریه می کرد و “الهی العفو“ش دلم را لرزاند. برگشتم داخل اتاق. از پشت پنجره نظاره اش می کردم. او بود و قنوت و خدا.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ اول- ۱۳۹۳؛ ص ۸۵-۸۴
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ به فکر توبه و جبران حق الناسات هستی؟
🎋رفسنجان بود. درِ مغازه باطری فروشی دیدمش. خیلی این پا و ان پا میکرد. میخواست چیزی بگوید. گفتم: «سید اگر چیزی هست راحت بگو.»
🍃گفت: در سالهای مدرسه ممکن است شیطنت و بچهگی کرده باشم. به جدهام ام زهرا (س) قسمت میدهم که حلالم کنی.»
🌾گفتم: «این چه حرفی است سید جان.» میخواست دستم را ببوسد.
آن روز چند بار دیگر آمد برای طلب حلالیت.
پیشانیاش را بوسیدم. گریهاش گرفت.
گفتم: «سید جان! دلم میخواهد باز ببینمت.»
💫گفت: «اگر هم برنگشتم، باز هستم. همین جا پیش شما. پیش همه.» آن روز بعد از ۴۷ سال تدریس پیش سید خیلی کم آوردم.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۱۲۷-۱۲۶
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨تو کارات اخلاص داری یا نه؟
🍀به شدت مجروح شده بودم و بستری بودم. سید حمید ملاقاتم آمد. خیلی از من مراقبت می کرد.
🌾یک روز گفت: «به خاطر مجروحیت شیطان گولت نزند.» یک قلم برداشت و یک خط مستقیم روی دیوار کشید و سر آن را کج کرد.
🌾میگفت: «انحراف از خط مستقیم با یک درجه انحراف شروع میشود. بعد کم کم انسان از اخلاص دور میشود و منحرف میگردد.»
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۸۸
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨چقدر برای خواستهات تلاش میکنی؟
🍃سید حمید از بچگی این گونه بود که اگر چیزی را می خواست، آن قدر تلاش و پا فشاری می کرد که به خواستهاش برسد. اگر تصمیم میگرفت حتما عملیاش میکرد.
✨کنار یکی از میدانهای شهر دیدمش.
به او گفتم: «تو نمیخواهی آدم شوی؟»
گفت: «چه طوری آدم بشوم؟»
گفتم: «فردا صبح قبل از هشت صبح بیا جلوی هلال احمر. میخواهیم برویم جبهه.»
🌾ساعت حرکت هفت صبح بود. ساعت را کمی عقب تر گفتم که نرسد. ساعت چهار صبح بود که دیدمش. برای اینکه از سفر باز نماند، از سر شب جلوی هلال احمر، منتظر نشسته بود.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی،ص ۱۵ و ۲۹ و ۳۰
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨تلاش جهادی در سیره شهید سید حمید میر افضلی
🌷برش اول:
🍃سید حمید دو روز بود که در منطقه کار شناسائی کرده بود و یک لحظه هم استراحت نداشت. حالا آمده بود سر سفره صبحانه. لقمه اول را که گذاشت در دهانش، پلک هایش روی هم افتاد و خوابش برد. زدم به پهلویش دهانش چند بار جنبید و لقمه را فرو برد. لقمه بعدی را که برداشت باز خوابش برد. باز بیدارش می کردم که بتواند صبحانه ای بخورد.
🌷برش دوم:
🍃اکثر مواقع غذایش را در حال رفت و آمد میخورد. نشسته بود سر سفره ناهار. اما بیخوابی امانش را بریده بود. سر سفره بود که پیشانی اش خورد به بشقاب غذا. برای خواب هم وقت نداشت.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۷۵ و ۷۶
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
🌷مرخصی های جبهه چطور بوده؟
🍃سید حمید مرخصی هم که می آمد، آرام و قرار نداشت.
مدام یا با جبهه رفتهها در حال صحبت بود که دوباره برشان گرداند جبهه و یا جبهه نرفتهها بود که برای یک بار هم که شده، طعم جبهه را بچشاندشان.
🌾وقتی می خواست به جبهه برگردد، جمعی را با خودش همراه کرده بود.
قبل از عملیات والفجر ۴ یک مینی بوس جبهه اولی آورده بود جبهه.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی،ص ۵۷ و ۸۷
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir