✨باید مجنون حفظ شود
🌹آخرین روزهای عملیات خیبر بود. پاتکها و حملات دشمن، توان فرسا و خونین میآمد. رزمندهها به فرماندهی حاج محمد ابراهیم همت، دلاورانه می جنگیدند، اما دیگر رمقی برایشان نمانده بود.
🌱 حاجی خودش زخمی و ناتوان شده بود که ناگهان پیام امام را شنید که: «باید مجنون حفظ شود.» هرکس بعد از این پیام، حاجی را میدید، میفهمید که دیگر خستگی را فراموش کرده. میگفت: حرف امام، حرف رسول الله است و ما باید تابع حرف او باشیم. روح در نیروها دمید و خودش در نزدیکترین نقطه به دشمن، شجاعانه میجنگید.
📚 رضا آبیار، ظرافتهای اخلاقی شهدا، ص۷۳
#سیره_شهدا
#شهید_همت
#عکسنوشته_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ تعطیلات تابستان
🍃ابراهیم از بی کاری فراری بود. سه ماه تابستان اصرار می کرد که می خواهم بروم شاگردی. هر چه می گفتیم: «برای ما زشت است که بروی شاگردی کنی؟ »
☘ می گفت: «کار کردن عبادت است. حضرت علی هم زحمت می کشید و نخلستان آب می داد و درخت می کاشت. ما که به این دنیا نیامده ایم که فقط بخوریم و بخوابیم. »
با اصرار رفت شاگرد میوه فروشی شد. آخر شب که به خانه می آمد دیگر رمقی برایش نمانده بود.
راوی: مادر شهید.
📚برای خدا مخلص بود؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری ، صفحه ۱۵٫
#سیره_شهدا
#شهید_همت
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ترک سیگار سخته؟
🍃ابراهیم از بس پشت موتور توی سرما نشسته بود، سینوزیت گرفته بود و سرش درد می گرفت. برای آرامش سر دردش گاهی سیگار می کشید.
🌸وقتی که رفتیم خواستگاری، بعد از اتمام شرط و شروط، مادرم گفت: «یک شرط دیگر هم اینکه که ابراهیم قول بدهد که دیگر سیگار نمی کشد. »
☘همسرش با شنیدن این شرط گفت: «مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار بکشد. دور از شأن و منزلت شماست که سیگار بکشید. »
🎋در راه برگشت ابراهیم نارحت بود. گفت: «مگر شما نمی دانید که من فقط برای سر درد سیگار می کشم؟»
🌾مادرم گفت: «لازم بود که همه چیز را درباره ات بدانند.» وقتی رسیدیم خانه ابراهیم همه سیگارهایش را از جیبش در آورد و زیر پا له کرد و گفت: «بعد از این کسی دست من سیگار نخواهد دید. »
راوی: ولی الله همت؛ برادر شهید
📚برای خدا مخلص بود؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری، ص ۲۹
#سیره_شهدا
#شهید_همت
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌾عنایت امام حسین (ع)
☘مادر بود و سه ماهه باردار محمد ابراهیم بود. عازم کربلا بودم و او هم هوایی شده بود. آنقدر اصرار کرد که به بردنش راضی شدم. سختی سفر و دوری راه مریضش کرد. دکتر پس از معاینه گفت که محمد ابراهیم بی محمد ابراهیم. مقداری هم دارو داد برای سقط بچه مرده و گفت که اگر دارو ها مؤثر واقع نشد، بیایید تا عمل کنم.
🍃مادر گفت: «داروی پزشک را نمی خورم. مرا برسان کنار ضریح امام حسین (ع). » از حرم که برگشت احساس سبکب عجیبی داشت. خوابش برد.
🌸صبح شادمانه از خواب بیدار شد. در عالم رؤیا خانمی نقاب دار، بچه ای زیبا را توی بغلش گذاشته بود و گفته بود: «این بچه را بگذار لای چادرت و به کسی هم نده. برش دار و برو.»
🍃دوباره رفت پیش همان دکتر. او فقط متعجانه نگاه می کرد. وقتی جریان را فهمید همه پول ویزیت و نسخه را پس داد و داروی تقویتی نوشت. بالاخره « محمد ابراهیم همت» با عنایت امام حسین (ع) به دنیا آمد.
راوی: پدر شهید
📚برای خدا مخلص بود؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری، ناشر: یاز رهرا (س)، نوبت چاپ: یازدهم- زمستان ۹۵ ، صفحه ۱۲-۹
#سیره_شهدا
#شهید_همت
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تشنه اسلحه بودن
🍃وقتی شهر نودشه آزاد شد، همت کلاس های آموزش نظامی را همگانی کرد. هر کس که میخواست، میتوانست اسلحه و یک خشاب تیر بگیرد. صدای تیراندازی یک لحظه هم قطع نمی شد. وقتی ما اعتراض میکردیم که این کار شما علاوه بر ایجاد سر و صدا، اتلاف بیت المال هم هست.
☘️منطقش شنیدنی بود. می گفت: «من چیزی میدانم که شما نمیدانید. این ها عطش اسلحه دارند؛ به حدی که برای گرفتن اسلحه حاضر به خود فروشی هم هستند. وقتی عطش شان بخوابد خودشان رها می کنند و می روند.»
🌾راست می گفت. بعد از یک ماه شهر آرام بود و فقط هر از چند گاهی صدای تیری میآمد.
راوی: مجید حامدیان
📚 برای خدا مخلص بود؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری،صفحه ۲۵
#سیره_شهدا
#شهید_همت
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir