eitaa logo
مسار
333 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
711 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ یک‌ اشتباه 🍂صدای نا‌له‌اش اتاق را پر کرد. قاسم با صدای لرزانی گفت:«بهاره چیه؟» 🍁_خیلی درد دارم. 🍃_ آماده شو ببرمت بیمارستان. 🎋قاسم سریع لباس پوشید. رفت تا ماشین را آماده کند. بهاره آهسته آهسته قدم بر می‌داشت. از شدت درد می ایستاد و دست به دیوار می‌گذاشت. قاسم از ماشین پیاده شد. دست بهاره را گرفت. او را کمک کرد تا سوار شود. ⚡️قاسم در محوطه بیمارستان توقف کرد. بهاره را با برانکارد به اورژانس بردند. دکتر بهاره را معاینه کرد. برای عکس برداری فرستاد. وقتی آزمایش و عکس ها را دید. دستور داد بهاره فردا صبح ساعت 8 برای جراحی آماده باشد. به همین خاطر بهاره همان روز در بیمارستان بستری شد. ☘ قاسم با چهره‌ای نگران از بهاره خداحافظی کرد. سالن انتظار بیمارستان لحظه به لحظه شلوغ تر می‌شد. قاسم از ساعت 7 صبح در سالن انتظار بود. به ساعت مچی قهوه‌ای رنگش نگاه کرد. زیر لب با خودش حرف ‌زد. از دلشوره بلند شد به سمت پرستار رفت: «حال بیمار، خانم علیزاده چطوره؟» 🌸_به هوش اومده، از ریکاوری میارن تو بخش. 🌾چشم های قاسم به صورت رنگ پریده‎ی بهاره دوخته شد. اما بهاره از شدت درد و عوارض بیهوشی بی‌حال بود. 🌺قاسم دسته گل زیبایی را روی میز کنار تخت بهاره گذاشت. عطر گل‌ها در اتاق پیچید. 🌱قاسم به یادش آمد. بهاره آخرین ترم دانشگاه در رشته تربیت بدنی را می‌گذراند که عقد کردند. همزمان با شروع زندگی مشترکشان بهاره در آموزش و پرورش استخدام شد. بهاره مربی ورزش، دو شیفت کار می‌کرد و بسیار فعال بود. 🔘یک مرتبه از صدای ناله بهاره، به خود آمد. قاسم همچنان نگران، نگاهش به بهاره بود .دکتر وارد اتاق شد. پرستار از همراهان خواست تا از اتاق بیمار خارج شوند. 🍁ناگهان قاسم فریاد بهاره را شنید: «نمی تونم پاهام رو تکون بدم.» 🍂قاسم در اتاق را باز کرد. سراسیمه سمت بهاره رفت: «چی شده؟ نمی‌تونی پاهاتو تکون بدی ... وای خدای من!» 🍀دکتر سعی‌کرد بیمار و همراهش را آرام کند: «نگران نباشید چند روزه دیگر بهتر می‌شه.» 🎋روزها ... هفته‌ها ... ماه‌ها گذاشت. اما بهاره دیگر نتوانست روی پاهایش بایستد. بعد از مدتی پزشک دیگری گفت تشخیص اشتباه، باعث معلولیت شده است. ❄️ بهاره سال‌ها روی ویلچر نشست. قاسم خودش از بهاره مراقبت می‌کرد اما یک روز به بهاره گفت:«زن بگیرم تا کمک حال تو بشه، بچه‌ای هم داشته باشیم؟» اشک در چشمان بهاره حلقه زد و لبانش به آرامی لرزید. ۱۲ آذر 🆔 @tanha_rahe_narafte