eitaa logo
مسار
330 دنبال‌کننده
5هزار عکس
552 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍رفیق 🌪بیابانی برهوت بود، تا چشم کار می‌کرد لباسی از شن‌ و ماسه بر تن زمین دیده می‌شد. جای پای شُتر، 🐫 در حاشیه راست جاده نقش بسته بود. 💨صدای هوهوی باد از درز شیشه به داخل ماشین می‌وزید. ذراتی از شن به هوا بلند می‌شد. شیشه جلوی ماشین را برای چندمین بار با شیشه‌پاک‌کن تمیز کردم. 💥مأموریت یک ماهه‌ام تمام شده بود. دلتنگ همسرم عاطفه، دختر‌م فاطمه و پسرانم محمد و علی بودم. 🌗سرخی مغرب زمین، خبر آمدن شب را می‌داد. سرعتم را بالا بردم تا از آن جاده‌ی متروک عبور کنم. ناگهان ماشین خاموش شد. نگاهی به چراغ بنزین انداختم. بنزین تمام شده بود. ❄️متحیر سرم را به پشتی صندلی زدم و چشمانم را برای مدتی بستم. شنیده بودم سرمای آنجا استخوان‌سوز است. تاریکی شب فضای ترسناکی را در دل کویر به وجود آورده بود. خداخدا می‌کردم از سرما و خطرات احتمالی در امان بمانم. تا شاید فردا ماشینی مسیرش به آنجا بیفتد. 💫در برزخی از امید و ناامیدی گیر کرده بودم. باورم نمی‌شد. صدای ماشینی از دور به گوشم رسید. نَم اشک چشمانم را پوشاند. چراغ قوه گوشی‌ام را روشن کردم. 🚚کامیونی در کنار ماشینم ایستاد. مرد خوش سیمایی بیرون آمد. با مهربانی نگاهی به من کرد و گفت: «آقا چی شده؟ ماشینتون خراب شده؟» انگار تمام دنیا را به من داده‌ باشند با خوشحالی گفتم: «خدا تو رو رسوند، یه بطری بنزین می‌خوام.» 💎همان یک بطری بنزین، شروع رفاقتمان شد. دوستی من و قاسم به رفت‌و‌آمد خانودگی کشیده شد. ده سالی از آن ماجرا می‌گذرد. با خودم فکر می‌کنم چه راحت می‌شود به بهانه‌های مختلف با هم دوست شویم؛ ولی مهم نگه‌داشتن این دوستی‌هاست. 💡روز جمعه که می‌شود، غمی کنج قلبم می‌نشیند. او عمری‌ست هوایمان را داشته، در جاده‌ی پرپیچ‌و‌غم زندگی رهایمان نکرده، رسم دوستی را بجا آورده، هر وقت صدایش زده‌ایم، جوابمان را داده و حق رفاقت را به بهترین شکل ادا کرده است. 🌤امام انیس و رفیق و پدری مهربان بوده است. اما من چرا او را فراموش کرده‌ام؟! چرا گوشه‌ای از زندگی‌ام را برای او خالی نکرده‌ام؟! او که "مونس‌ترین رفیق" چشم انتظارماست! 🆔 @masare_ir
✍کشتن یک نسل سقط جنین فقط کشتن یه نفر نیست❗️ کشتن نسل بعد اون نفرم هست.😏 🆔 @masare_ir
✨قلب سلیم شهید کاظم نجفی رستگار 🍃 خواستگاری آمده بود. نمی‌دانست که دیشب هم دوست صمیمی‌اش خواستگار این خانه بوده است. ☘پدرم پرسید: «دیشب یکی از همکارانتان هم به اسم ناصر شیری آمده بود، چقدر می شناسیدش؟» کاظم شروع کرد به تعریف و تمجید از حسن خلق و روی خوش و جمال و وقار او؛ گویی اصلا رقیبش نیست. 🌾آن قدر از ناصر تعریف کرد که بابا نظرش روی او مستحکم شد.اما تقدیر شب بعد هم او را کشاند به این خانه، برای خواستگاری دختر کوچکتر. چه دل پاک و مهربانی داشت این کاظم. راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید 📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵ ؛ صفحات ۲۲ و ۲۳ 🆔 @masare_ir
✍مهرانه 👧والدین چه انتظاری از فرزندشون دارن؟ 👩‍🏫-محبت و احترام. هر پدر و مادری از کودکی تا بزرگسالی سعی می‌کنه مراقب فرزندش باشه و برای آینده و زندگی مستقل آماده‌‌ش کنه. اگه رفتارهای مطلوب از اون ببینه خرسند میشه و اگه رفتار ناپسندی ببینه تلاش میکنه تا اون رفتار نامطلوب رو اصلاح کنه؛ چون عافیت و عاقبت بخیری فرزندش رو میخواد. بدون تعارف پدر و مادر بدون هیچ شرطی بچه‌هاشو دوست داره. 👧-اما من هرگز نمی‌تونم محبت‌شون رو جبران کنم ... من ... فقط می‌تونم با محبت و بدون قضاوت دوست‌شون داشته باشم. 👩‍🏫- احسنت! با همین رفتار نشون میدی که همیشه برات محترم هستن. 🆔 @masare_ir
✍روزگار عصمت ✨قسمت‌‌ اول 🍃مادر بقچه لباس‌ نوزاد توراهی را برای چندمین بار نگاه می‌کند تا کم‌و‌کسری نداشته باشد. ☘غلامعلی صبح‌ها زودتر به مغازه خیاطی می‌رود. شب‌ها دیرتر برمی‌گردد تا روزهای آخر بارداری همسرش استراحت کند. هرچه اصرار می‌کرد تا اجازه دهد پس‌دوزی لباس‌ها را انجام دهد؛ ولی غلامعلی چینی میان پیشانی‌ بلندش می‌نشست و با دلسوزی می‌گفت: «زن کمی هم به فکر سلامتی خودت و بچه‌مون باش.» 🌾در یکی از روزهای قشنگ که صدای جیک‌جیک گنجشکان در حیاط خانه پیچیده بود، درد زایمان سراغش آمد. لب‌هایش کش‌آمد. دستی روی شکم برآمده‌اش کرد. سپس با نوزاد شروع به حرف زدن کرد: «بالاخره می‌خوای بیای دنیا. چقدر منتظرت بودم. » 🎋روزهای چشم انتظاری در سال۱۳۴۱ در شهر مذهبی دزفول به پایان رسید. نوزاد دختری پا به خانه غلامعلی‌خیاط گذاشت. غلامعلی در گوش بچه اذان و اقامه گفت. بعد روی به همسرش کرد و گفت: «موافقی اسمش رو بذاریم عصمت؟ می‌خوام مثل اسمش پاک بمونه!» 🍃مادر با چهره‌ای رنگ‌پریده دستی به سرنوزاد کشید و سرش را تکان داد. روزها مثل باد می‌گذشتند. شیرین‌زبانی عصمت دل همه اعضای خانواده را به دنبالش می‌کشاند. جسم عصمت که قد می‌کشید روح او هم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. شوق و علاقه فراوانی به خواندن قرآن داشت. او به همراه چهار خواهر در تابستان برای آموزش و یادگیری قرآن پیش خانم کاظمینی که اهل عراق بود، می‌رفت. 💫وقت نماز که می‌شد چهره‌اش برافروخته می‌شد. اول وقت چادر گلداری که مادر برایش دوخته بود را می‌پوشید و رو به قبله می‌نشست. عصمت فقط به روخوانی قرآن بسنده نکرد. آیات قرآن را در رفتارش به تصویر می‌کشید. 🍁وقتی مدیر مدرسه گفت: «از فردا بدون روسری مدرسه می‌آیی.» غم بزرگی روی دلش سنگینی می‌کرد. سراغ مادر رفت و گفت: «من دیگه مدرسه نمی‌رم.» مادر در حال رفو کردن شلوار خاکستری بود. دست از کار کشید. نگاهی به عصمت کرد و گفت: «چرا ناراحتی؟ کسی چیزی بهت گفته؟!» 🌾وقتی متوجه شد مدیر به او چه گفته است فردا به مدرسه رفت تا پرونده‌ عصمت را بگیرد. به مدیر گفت: «من چند دختر دارم می‌خوای با بی‌حجابی اونا من جهنمی بشم؟!» ادامه دارد... 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم با تمـام مـداد رنگـی هـای دنـیا بـه هـر زبـانی که بـدانی یـا نـدانی! خـالی از هـرتشبیه و استعـاره و ایهـام تنهـا یکــ جملـه برایـت خـواهـم نوشت دوستت دارم فرزند عزیزتر از جانم! 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ سلام دوستان یه بار دیگه دعوت شدین به چالشی جذاب اولین‌های هر کودکی برای پدر و مادرش خیلی دل انگیز و زیباست... اولین قدمی که بر میداره و زمین میخوره؛ اما تلاش می‌کنه و از جاش بلند میشه... اولین کلمه‌ای که گفته و به وجد اومدی... اولین قدمایی که کودکت برداشت... اولین کلماتی که با زبون شیرین کودکانه گفت... در قاب کلمات به تصویر بکش، به همین سادگی ماندگارش کن و برامون بنویس. خاطرات شیرین با کلمات جوون می‌گیرن... اینجا کلمات حکومت می‌کنن... اتفاقات شیرینی که در ذهنت ثبت شده و هر بار یادت میاد لبخندی مهمون لبت میشه... حالا از اولین قدما و حرفای کودکت، راه رفتن دخترت یا حرف زدن پسرت بنویس. دوست و همراه کانال تنها راه نرفته منتظر نوشته‌هاتون از لحظات شیرین شما و کودک دلبندتون هستیم و اگه مایل بودید عکس ایشون رو برامون بفرستید.🌺 ✅لطفا فامیلی خودتون رو قبل از متن‌های ارسالی بنویسید. ادمین ارتباطات: @Rookhsar110 🆔 @masare_ir
✍مثل هم نیستیم بین منِ مادر که بچم رو نگه می‌دارم🌱 و بزرگ می‌کنم🌲 تا یه روز به بودنش، به موفقیت‌هاش🏆 افتخار کنم؛ با تویی که سگ🐩 نگه می‌داری و دو سه سال بعد جز مرگش⚰ چیزی برات نمی‌مونه یه دنیا فرق هست. آره ما مثل هم نیستیم‌.😏 🆔 @masare_ir
✨رعایت حرمت قوانین 🌾در پادگان الغدیر نگهبان بودم و “جلال” پاس بخش بود و به نگهبان ها سرکشی می‌کرد. اتومبیلی به پست من نزدیک شد. اسم شب را پرسیدم. ☘گویا صدایم را نشنید، اسلحه را مسلح کرده و خواستم روی زمین دراز بکشد. اسلحه را روی ستون فقراتش گذاشتم و اسم شب را دوباره پرسیدم. این بار جواب داد. تازه شناختمش. مرا در بغل گرفت و به خاطر عمل به وظیفه از من تشکر کرد و رفت. راوی: عباس خادم الذاکرین. 📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،ص ۸۱ 🆔 @masare_ir
✍یه پیشنهاد کاربردی 🤔تاحالا باخودت فکر کردی که دقیقا برای اینکه برای سؤال‌های روزمره‌ی نوجوونت جواب داشته باشی، باید چه کار کنی؟ 📱من بهت پیشنهاد میدم ؛ حتما دنبال سواد رسانه باش. 💡اگه میخوای بتونی درست تحلیل کنی و توانایی توضیح ساده‌ی تحلیلت رو برای نوجوون کنجکاوت پیدا کنی، حتما این سرفصل رو دنبال کن. ✌️مطمئن باش موفق میشی. 🆔 @masare_ir
✍روزگار عصمت ✨قسمت دوم 🌾مردم از حکومت پهلوی ناراضی بودند و هر روز به خیابان‌ها می‌ریختند و شعار می‌دادند: «نصرُ من‌الله و فتحٌ قریب، مرگ بر این سلطنت پرفریب زیر بار ستم نمی‌کنیم زندگی جان فدا می‌کنیم در ره آزادگی سرنگون می‌کنیم سلطنت پهلوی، مرگ بر شاه.» ☘عصمت هم همراه با دوستانش به راهپیمای‌ها می‌رفت و با مردم شعارهای بر علیه رژیم می‌دادند و به چیزی جز نابودی شاه و همفکرانش راضی نبودند. عصمت علاقه و توجه ویژه ای به سخنان امام (ره) داشت و هر روز از طرف دوستان انقلابی اش اعلامیه ها به دستش می رسید؛ آنها را می‌خواند و زمانی که شب می‌شد، اعلامیه‌ها را در زیر چادرش پنهان می‌کرد و به در منازل می‌رفت و به داخل می انداخت. ✨بحث های سیاسی هر روز داغ و به پا بود، همسایه‌ها آن را تدارک می‌دیدند و در منازل خود برگزار می‌کردند و عصمت هم که عاشق این مسائل بود هر روز به آنجا می‌رفت؛ گوش خودش را تیز می‌کرد تا از اتفاقات اطرافش بیشتر با خبر شود. 🍃زمانی که انقلاب اسلامی پیروز شد؛ اما باز هم عصمت همچنان در مسیرش مصمم بود چون می دانست که این تازه شروع کار است و باید این انقلاب نوپا را حفظ کنند تا به راحتی از بین نرود، بازهم کارهای خود را شروع کرد و در ترویج خط اصیل اسلامی که روحانیون مسئول و متعهد بودند، نقش آفرینی کرد و همیشه می گفت: «رمز پیروزی و بهروزی اسلام امام و روحانیت است، پس این عزیزان را باید داشته باشیم زیرا اینان توشه راهند.» ☘عصمت آن چنان به روحانیت علاقه و اعتقاد داشت که زمانی که خبر شهادت شهید آیت‌الله بهشتی که به قلب زمان لقب گرفته بود را شنید، در گوشه ای از اتاق نشست، زانوی غم بغل گرفت و از اعماق جانش شروع به گریه کرد و بر سر خود می‌زد و همیشه از امام(ره) به عنوان تنها الگو و اسوه حسنه در دوران حضرت ولی عصر (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) یاد می کرد. ادامه دارد... 🆔 @masare_ir
174.6K
بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحیم🌱 به رسم خوشامدگویی اول از همه یه سلام ویژه خدمت اعضای تازه وارد😍 و اما یه سلام ویژه‌تر برای اعضای قدیمی و همیشه همراه.💪🤩 دومین چالش کانال مسار در حال برگزاریه و برای این چالش کافیه که خاطراتی از اولین‌های بچه‌ی دلبندتون رو برامون بفرستید.😁 مثلا اولین‌باری که حرف زد، راه رفت و ... از این قبیل لوس‌بازیا دیگه🤪 💢تا روز میلاد حضرت‌زهراسلام‌الله‌علیها فرصت هست که شرکت کنید و جایزه بگیرید.💢 🎁اگه با‌خودتون میگید ای‌بابا من که شانس ندارم، باید بگم که خدا رو چه دیدید شاید شما برگزیده‌ی هدیه‌ی حضرت مادر توی روز میلادشون باشید و این بشه اولین برنده شدنتون.😉 بنر چالش رو برای دوستاتون بفرستید تا جا نمونن.🤓 ❌شرط برگزیده شدن توی چالش، عضویت توی کاناله.🎉 📌ای عضوهایی که قراره بیاید توی کانال، به پیام سنجاق‌شده‌ی کانال مراجعه کنید.🌻 🆔 @masare_ir
✍مُسکّن 💡حواست باشه وقتی ناراحتی و دلت می‌خواد گریه کنی، اون لحظه موسیقی گوش ندی؛ چون درمان نیست، فقط مُسکّنه! 🌱درمان تو چیزیه که از جنس خودت باشه، از طبیعت وجودی خودت. 📝قلم و کاغذی که از دل طبیعت میاد رو بردار و بنویس و خودت رو خالی کن! 🆔 @masare_ir