eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
😊بگو ببینم کجا میری؟ بانوی زیبای گلم، به من بگو کجا میری؟😁 پاتو چسبیدم تا نتونی، بدون من تنها بری😉 خانوم من، خوشگلکم، میدونی که دوست دارم😍 فقط بگو من بدونم، بدون کارت داری میری؟😀 پ.ن۱:به اینجا که میرسه شوهر دستش رو میذاره رو قلبش😁 پ.ن۲:البته مردای ایران، جوانمردن و تو این مواقع، فقط می‌خوان بدونن خانمشون بدون پول و پشتیبانی اون یوخ بیرون نره😉 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️نوازش آفتاب 🌺خسته و تشنه در آفتاب منتظر مجید بود. مجید برای انجام کاری به اداره رفت و مهدیه با دو تا بچه در ماشین منتظر بود. 🌸هر چند لحظه یکبار یکی از بچه‌ها از گرما نق می‌زد و شرایط برای مهدیه سخت‌تر می‌شد. خسته و کلافه چندباری به شماره‌ی مجید زنگ زد ولی جواب نگرفت. ☘️بالاخره بعد یک ساعت و نیم، مجید آمد. از دیدن چهره‌ی مهدیه همه چیز را فهمید. 🌺مهدیه دلش می‌خواست در را به هم بکوبد و فریاد بزند. در دلش بارها این کار را انجام داد. سرش داد زد. گریه کرد؛ اما وقتی مجید آمد در آرامشی ساختگی گفت: «پس چرا این همه طول کشید؟» 🌸مجید جواب داد:«برق قطع شده بود، چهل دقیقه معطل بودیم تا برق بیاید.» ☘️مهدیه خدا را شکر کرد که با جر و بحث و فریاد، حق همسرش را ضایع نکرد. سرش را پایین انداخت. مجید هم که چهره‌ی گرما دیده‌ی مهدیه و بچه‌ها را دید، آنها را به آبمیوه دعوت کرد. حالا تلألؤ خورشید، نوازشگری می‌کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
🌼از :میرآفتاب 🌼به :مولای صبورم ✨یا صاحب الزمان سلام ✨مولا جانم جهان ۱۱۸۷ سال است که منتظر یک ثانیه است، آن لحظه ناب تا همه عالم یکباره به نور شما روشن شود. 🌸زمان نه قاتل است و نه خالق، اما چگونه است که با گذشتنش هم می‌کُشد و هم می‌آفریند؟ هیچ‌کس نمی‌تواند در مقابلش مقاومت کند. 🌼چه روزهایی بر دل صبورتان گذشته در این سال ها ........ به عقربه‌های ساعت نگاه می‌کنم، زمان را می‌بینیم که به سرعت در حال عبور است با خود می‌اندیشم، پیروز میدان زندگی کسی است که لحظه به لحظه را قدر دانسته و به شوق شما دویده است. 🔆آن لحظه طلایی چه زمانی خواهد رسید؟ جان جهان، کمکمان کن به شوقت بدویم. 🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. ارواحنا له الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
مسار
✋✋سلام سلام سلام و شب بخیر اعضای خوب کانال ✋✋✋ 🎉🎉🎉براتون یک سورپرایز داریم🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 فکر می کنید چ
سلام به اعضای عزیز و بی نظیر کانال 😊 تنها چند روز دیگه مونده به عید غدیر. از مسابقه جا نمانید یه وقت☺️ پشیمونی فایده ندارد اونوقت😉 پس عجله کنید🏃‍♂🏃‍♂ شبتون بخیر🌹🌹
✨خلوت در اوج شلوغی 🌾 در یک میهمانی شلوغ و پر سر و صدا چیزی درون قلبم گفت: یادت باشد هیچ کجا آنقدر شلوغ نیست که نتوانی لحظه‌ای با خدا خلوت کنی. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠مدیریت دعوای کودکان ✅دعوا و اختلاف بین بچه های کوچک یک خانواده امری عادی است. 🔘آن چه مهم هست مدیریت این دعواهاست، که درگیریشان شدیدتر نشود. 🔘کودکانی که با هم دعوا می کنند معمولا بلد نیستند با هم بازی کنند، خوب است مادر و پدر خانواده با رعایت اعتدال محبت، با آن ها هم بازی شوند تا آنان شیوه عملی بازی کردن را یاد بگیرند. ✅بدین صورت در غیاب والدین هم با یکدیگر بهتر برخورد خواهند کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تو هم تو خیابون آشغال می‌ریزی؟ ✨در عملیات خیبر مسئولیت حفظ جاده خندق با لشکر ما بود. یکی از سخت ترین کارها رساندن تدارکات به پد ها بود. از آنجایی که تدارکات باید در شب تاریک و با سرعت پایین انجام می گرفت و راننده‌ها این اصل را رعایت نمی کردند تلفات ما بالا می رفت. حسین تصمیم گرفت به کمک معاونانش این کار را انجام دهد. در یکی از سرویس ها همراه حسین بودم که وسایل پیش ساخته بهداشتی و توالت صحرایی را به پد می‌بردیم. 🌸بین راه انواع قوطی های کمپوت و کنسرو و ساندیس به چشم می‌خورد که پس از استفاده کنارجاده ریخته شده بود. حسین با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد و به مسئولان گفت: «اینجا خاک است و خاک هم پاک. نباید هر چیزی دستمان رسید بریزیم اینجا. شما داخل خانه خودت هم این قدر آشغال می ریزی». 🌷دستور داد چند نفر را به خط کند تا تمام زباله ها را جمع کنند و تا زباله ها جمع شدند آنجا را ترک نکرد. راوی: منصور سلیمانی 📚 زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ص ۴۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️دفترچه‌ی گل گلی 🌺محبوبه به مادرش خیره شد. فاطمه ظرف‌ها راشست و بعد پیام‌های خصوصی تمام پیام‌رسان هایش را چک کرد. دوساعتی مشغول کار با گوشی بود. 🌸 وقتی کارش با گوشی تمام شد، چشم چرخاند، محبوبه گوشه اتاق سرش را روی زانوهایش گذاشته و به خواب رفته بود. فاطمه با خودش گفت: « ناهار و شام مقوی بهش میدم پس چرا اینقدر بی‌حاله و می‌خوابه؟» ☘️فاطمه سرش را در میان دستانش گرفت و آه بلندی کشید. به سمت میز کوچک دخترش رفت تا آن را مرتب کند. 🌺 کتاب و عینک او را داخل کمد گذاشت. ناگهان خودکار بنفش در میان دفترچه خاطرات گل گلی دخترش نظرش را جلب کرد. لای دفتر را بازکرد و آن را خواند:«به نام خدا، امروز من از همیشه بیشتر حوصله ام سر رفته چون مامانم امروز حتی یک ساعت هم کنارم نبود و حس می‌کنم که دوست نداره ؛ کاش این طور نباشه.الانم سرش تو گوشی و حتی یِ بار سرشو بلند نکرد که منو نگاه کنه.» 🌸فاطمه گریه اش گرفت. همین طور که بغض گلویش را فشار می‌داد، زودترکارهایش را کرد. گوشی را خاموش کرد و رفت تا برنامه‌ای برای خودش بنویسد تا بیشتر با دخترش وقت بگذراند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
✨﷽✨ از: افراگل به: قطب عالم امکان سلام و صلوات بر تو ای آرزوی مشتاقان💫 🌺آقا جان چنان معرفتی نسبت به وجود نازنینتان می‌خواهم تا بتوانم درک کنم سخن جدّ بزرگوارتان امام علی علیه السلام را که مشتاق دیدارتان بود. 🍀سیدی داستان مردی را می‌خواندم که آمد خدمت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و عرض کرد: ای امیرمؤمنان! به ما از مهدی آل محمد خبر ده؟ حضرت فرمودند: آن گاه که روندگان بروند، زمان ها بگذرد و مؤمنان کمیاب شوند و فراهم آمدگان نابود شوند در آن زمان خواهد آمد. پناه‌دهندگی او از همه فراگیرتر، علم او از همه فزونتر و صله رحم او از همه بهتر و بیشتر است. 🌼 در ادامه چنین دعا فرمودند: خدایا! ظهور او را بیرون شدن او از اندوه و درد قرار ده و به سبب او پراکندگی امت اسلام را گردآور. پس اگر توفیق درک حضور او را یافتی و خدای سبحان خیر تو را فراهم آورد مصمم و استوار باش و از او رو بر متابان و اگر به حضور او راه یافتی از او مگذر. در اینجا حضرت با دست اشاره به سینه خود نمود و فرمود: آه که چه شوقی به دیدار او دارم. آقا جان سینه‌مان را مالامال از شوق خودت بگردان📿🤲 📚کتاب زبور نور، ص۱۵۹ و۱۶٠ 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 ارواحناله الفداء ارتباط با ادمین: @taghatoae ادمین تبادل: @tajil0313 🆔 @parvanehaye_ashegh
✨نگار آشنا 🌟ای شیعه نگار آشنا می‌آید 🌟هادی، دهمین نور ولا می‌آید 🌟استاد عبادات و روایات و حدیث 🌟مولای مناجات و دعا می‌آید 🎉 میلاد باسعادت امام هادی علیه السلام بر تمام مسلمانان جهان مبارک. 🌿امام هادی علیه السلام فرمودند: اُذکُر حَسَراتِ التَّفریطِ بِأَخذِ تَقدیمِ الحَزمِ؛ به جای حسرت و اندوه برای عدم موفقیت‌های گذشته با گرفتن تصمیم و اراده قوی جبران کن. 📚 میزان الحکمة، ج۷، ص۴۵۴ علیه‌السلام 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠زیاد شدن عمر با نیکی به پدر و مادر ✅ نه تنها شاد کردن دل پدر و مادر ، موجب رضایت خداست؛ بلکه فوائد زیاد دیگری از جمله، طول عمر انسان را به دنبال دارد.(۱) 🔘والدین توقع زیادی از فرزندان خود ندارند، با کوچکترین کارها می‌توانید لبخند رضایت را بر لبان آن‌ها بنشانید. 🔘توقع دارند که آن‌ها را فراموش نکنیم. هرازگاهی به آن‌ها سرزده و از تنهایی درشان آوریم. 🔘احترامشان را نگه داریم و با رسیدن به پُست و مقام از آن ها دوری نکنیم و رفت و آمد با آنان را کسر شأن خود ندانیم. ✅حواسمان باشد اگر آنان نبودند، ما هم نبودیم و وجودمان وابسته به وجود آن هاست. 🔹(۱) امام صادق علیه السلام فرمود: اگر دوست دارى كه خداوند عمرت را زياد كند، پدر و مادرت را شاد كن. 📚 وسایل الشیعه، ج۱، ص۳۷۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ زبان خارجی بلدی؟ 🌺با اینکه شب و روز میرزا گرم کار بود؛ اما به مکالمه زبان اهمیت می‌داد. با گرامافون زبان انگلیسی یاد می‌گرفت. مادرش می‌گفت: مگر زبان خودمان چه اشکالی دارد که داری این‌ها را گوش می‌کنی؟ 🌺می‌گفت: آدم باید زبان خارجی بلد باشد تا اگر لازم شد با یک خارجی صحبت کند. 🌷زبان عربی را هم از وقتی پایش به مدرسه آیت الله مجتهدی باز شد، یاد می‌گرفت. زبان دینش بود. ☘صاحبکارش سرکوفت میرزا را سر پسرش می‌زد که «تو که دیپلم داری به اندازه این لر هم نیستی که شبانه درس می‌خواند و انگلیسی و عربی هم کنار کارش بلد است.» 📚 غریب غرب؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، صفحه۱۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️روز فراموش نشدنی 💦 از پنجره به بارش شدید باران نگاه می کرد و با ریختن هر قطره باران دل کوچک معصومه، بهانه برداشتن چتر گُل گُلی اش و رفتن زیر باران می کرد؛ ولی چند ماهی می شد که آن صفا و صمیمیت همیشگی بین پدر و مادر نبود. حرف هایی را می شنید که با آن سن کوچکش، متوجه نمی شد. 🍀یک روز به مادر گفت: مامانی هر وقت بابا عصبانی میشه هِی میگه "طلاقت میدم" ؛ این که بابا میگه یعنی چی؟ مادرش به تلخی خندید و گفت: دختر خوشگلم تو بازیتو بکن، به این چیزا فکر نکن! 🌱 از وقتی که پدرش، سر کار جدید رفته بود، اکثر همکارهایش زن و به صورت مداوم با هم در ارتباط بودند، همین سبب شده بود که زندگی آن ها بهم ریخته و آشفته شود. 🍃 حالا برادرش به او گفته بود، طلاق یعنی؛ دیگر مامان و بابا کنار هم نیستند. یعنی؛ دیگر من، تو، بابا و مامان با هم نمی رویم مسافرت، یعنی؛ دیگر نمی توانیم باهم چهارتایی بنشینیم کنار باغچه و بوی بهار نارنج را حس کنیم و از آن بستنی که مامان درست کرده بخوریم. 🌼بعد برادرش گفت: «آبجی ناراحت نباش ما نمی ذاریم اینجور بشه. امروز به مادربزرگ زنگ می زنیم بیاد کمکمون. درسته تلفن قطعه؛ ولی سر کوچه مون ی تلفنه.» 🍃 دوباره بابا و مامان رفتند برای کارهای طلاقشان که محسن گفت: «بریم بیرون زنگ بزنیم.» 🌸وارد کوچه که شدند همان ابتدا نگاه معصومه روی دختر همسایه دوخته شد، که بغل باباش بود و مامانش هم دست آن یکی دخترش را گرفته بود و می خندیدند . ☘️ انتهای کوچه رسیدند که پدرشان آمد. ابروهایش را بالا و پایین داد و گره ای در آن ها بوجود آورد و گفت: «کجا سرتون انداختین پایین و دارین میرین؟» محسن ناخودآگاه سرش را پایین انداخت؛ ولی معصومه با همان شیرین زبانی دخترانه اش گفت: «بابا داریم می ریم به مادربزرگ زنگ بزنیم تا نذاره شما از مامان جدا شین.» ❄️ احمد آقا که می دانست کار از کار گذشته و دیگر آنها از هم جداشدن، اخم هایش از هم باز شد و غم بزرگی در چهره اش نشست. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
از : عطش 💧 به: آفتاب پشت ابر🌤 ✨ای منتظرِ یارانت ✨سلام و صلوات خدا بر تو ای یاریگرِ یاوران 🍀 به همه‌ی پنج فرزندم به عنوان یاران و یاورانِ تو نگاه می‌کنم و با این نگاه، تأسف می‌خورم برای کسانی که به بچه‌های خود، حق حیات نمی‌دهند و ناخواسته در کاستنِ یارانت به دشمنانِ تو کمک می‌کنند. 🍀در مطلبی خواندم که در شیعه خانه‌ات هر سال بین دویست و پنجاه هزار تا پانصد هزار جنین سقط می‌شود یعنی تقریبا معادل کل شهدای هشت سال دفاعِ مقدس. 🍀 این یعنی اینکه دشمنانت در رویارویی با شیعه‌هایت ناتوان و عاجزند و با نیرنگ و فریبکاری، یارانت را قبل از تولد به شهادت می‌رسانند آن هم بدون هزینه و درگیری. 🌼پدر بزرگوارم! خودت به ما شیعیان، جام بصیرت بنوشان که به آسانی بازیچه‌ی دشمنانمان نشویم. 🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. ارواحنا له الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
✨ لبخند خدا را نوش کن 🌺لبخند خدا روی صورتت تابیدن می‌گیرد. لب‌های خورشید روی گونه‌ات بوسه می‌زند و این یعنی شروعی دوباره. برخیز و به امروز، به خورشید، به خودت سلامی دوباره کن. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠اکسیر خوشبختی ✅همه به دنبال معجون و اکسیر خوشبختی هستند و به هر دری می‌زنند تا آن را بدست بیاورند. 🔘 غافل از اینکه این اکسیر در درون خودشان وجود دارد. فقط باید آن را به غلیان و جوشش در بیاورند. 🔘 اکسیر خوشبختی، مهر و محبت است. زن به عنوان ریحانه‌ی هستی سرشار از این اکسیر است که با بذل آن می‌تواند مهر و محبت مرد را به جوشش دربیاورد تا در سایه آن زندگی‌شان را مملو از عاشقانه و لحظات خاطره‌انگیز نمایند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨زود ناامید شدن ممنوع⛔️ 🌺گروهی پنج نفره بودیم. می خواستیم طرح ساخت موشکی را آماده کنیم که هر کسی بتواند از روی کاتالوگ آن را بسازد؛ آن هم در عرض دو ساعت با لوازم آشپزخانه و دم دستی. 🌷مصطفی روی موتور موشک کار می کرد. تخصص من سوخت بود و سه نفر دیگر هم کارهای کامپیوتری و الکترونیکی اش را انجام می‌دادند. 🌼روزی چهار پنج ساعت کار می کردیم و همان‌جا توی دانشگاه می‌خوابیدیم. آن قدر سرمان گرم بود که یادمان رفت دم سال تحویل برویم خانه. 🌿فرمول نازل موشک را پیدا نمی‌کردیم. داشتیم ناامید می شدیم. 🌱 مصطفی آن قدر این در و آن در زد تا بالاخره از استادهای دانشکده فرمولش را گرفت. 🌟شش ماه نشد که موشک را ساختیم. همه چیز همان طوری بود که سفارش داده بودند. بردیم جاده قم تستش کردیم. جواب داد. فیلم هم گرفتیم. خبر که می رسید فلسطینی‌ها موشک زده اند به شهرک های اسرائیلی ، مصطفی روی پایش بند نبود. 📚یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی؛ خاطره شماره ۱۶٫ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بینا 🌺قرص آبی، زرد و صورتی روی شیشه کدر رنگ میز ریخت . یکی یکی آنها را در دهانش گذاشت و به زور آب قورت داد. بوی خورشت فسنجان داخل خانه ۸۰ متریشان پخش شده بود. ساجده به عقربه‌های ایستاده روی ساعت ۴ خیره شد. صدای قار و قور شکمش، او را راهی آشپزخانه کرد. آب خورشت کم شده بود، شعله را خاموش کرد. 🌸صدای در خبر آمدن مهران را به گوش ساجده رساند. ثانیه ای ابرو و لبانش گریان شدند؛ اما سریع شانه لباس یاسی رنگ معطرش را صاف کرد و با نشاندن گل لبخند بر لب، به سمت هال رفت. مهران سرش را به پشتی مبل تکیه داده و چشم‌هایش را بسته بود. ☘ساجده صدایش را صاف کرد؛ اما مهران چشم نگشود. ساجده به صورت سبزه و کشیده به خطوط ریز کنار لب و چشم‌هایش مهران خیره شد. با صدای بلند سلام کرد. مهران چشم‌های سیاهش را گشود و زیر لب سلام گفت. ساجده گفت:« تا لباساتو عوض می‌کنی ناهارو میکشم.» 🌺مهران به سمت اتاق راه افتاد و گفت:« من خوردم.» سر ساجده تیر کشید، صورتش سرخ شد و گفت:« چند بار گفتم، اگه بیرون چیز می‌خوری بهم خبر بده تا برای حضرت والا منتظر نمونم.» 🌸مهران ایستاد و همانطور که پشتش به ساجده بود، گفت:« خستم، حوصله بحث ندارم.» راه افتاد. ساجده محکم روی ریمل چشم‌هایش و رژ لبش دست کشید. با صدای لرزان و بلند گفت:« من خستم، همه کار کردم و می‌کنم که منو ببینی ولی... اصلا میدونی روانپزشک میرم و قرص رنگارنگ میخورم... » ☘زیرچشم‌ها و گونه‌هایش خط باریک و پهن سیاه ریمل پخش شد. آب دهانش را قورت داد، مقابل مهران رفت:« ببین، به خاطر تو خودمو رنگ و لعاب میدم و نمی بینی، نمی بینی، نمی بینی... من بیشتر از تو خستم.» هق هق گریه‌اش را به زور در میان گلو خفه کرد و به سمت اتاق رفت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
✨﷽✨ از: افراگل به: قطب عالم امکان 🌺سلام و صلوات بر تو ای پیدای نهان 🍀آقا جان شما در بین ما هستی و ما غافل. حتّی در شهرهای ما رفت و آمد دارید و چشم آلوده لایق دیدارتان نیست. مولاجان در مورد دیدارهایتان با علماء، مطلب می خواندم که به این ماجرا رسیدم، زمانی که آیت الله بهاءالدینی در بیمارستان قلب تهران بستری بودند، شما از او عیادت کردید و در منزل ایشان در قم هم رفت و آمد داشتید. 🌼سیّدی در همین وقت ذهنم به پرواز درآمد و به زمانی رسید که آیت الله بهجت به مسجد مقدس جمکران مشرف شده بودند، از بلندگوی مسجد دعای ندبه پخش می شده است که به جملات «أَینَ» به معنی «كجاست» رسیده بودند. ایشان فرموده بودند: آقا کجا نیست؟ 🌱براستی آقاجان شما کجا نیستی؟ ⛅️اباصالح التماس دعا هر کجا هستی یاد ما هم باش. 📚کتاب زبور نور، ص۱۴۶ 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 ارواحناله الفداء ارتباط با ادمین: @taghatoae ادمین تبادل: @tajil0313 🆔 @parvanehaye_ashegh
مسار
✋✋سلام سلام سلام و شب بخیر اعضای خوب کانال ✋✋✋ 🎉🎉🎉براتون یک سورپرایز داریم🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 فکر می کنید چ
📣توجه توجه📣 اعضای خوب کانال توجه کنید☺️ داریم کم کم به روزهای پایانی مسابقه نزدیک میشیم😊 دیر بجنبید وقت تمومه☺️ پس یک یاعلی بگین و به ادمین های مربوطه پیام بدین🌹 فردا به امید خدا سوالها در کانال قرار می گیره،پس خودتون رو آماده کنید☺️ 🌺شبتون امام زمانی🌺
سلام همراهان گل گلاب🌸 https://survey.porsline.ir/s/BFi7rya/ 👆تو این صفحه سؤالای مسابقه رو بارگذاری کردم. سؤال ها رو بخونید، جوابش رو پیدا کنید و تا ساعت ۲۴:٠٠ امروز تو مسابقه شرکت کنید. 🌸 بعد از خوندن هر سؤال جوابش رو از مطالب با هشتگ از تاریخ ۱۴٠٠/٠۴/۲۲ تا ۱۴٠٠/٠۵/٠۵ پیدا کنید و بعد سراغ پاسخ به سؤال بعدی بروید. فقط دفعه اول شرکت تو مسابقه شما لحاظ میشه. پس همون دفعه اول دقت به خرج بدید تا جواب سؤالها رو درست بدید. اگه نظر یا پیشنهادی داشتید حتما حتما برامون بنویسید. 🌸 🌺موفق باشید همگی🌺 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚چهارشنبه‌های امام رضایی💚 آرام می‌گیرد دلم در بارگاهت ای مشهد تو چون پناه اهل عالم میراث تو نور است در دلهای عاشق ای وارث عیسی و ابراهیم و آدم می‌آیم به سوی تو قدم قدم می‌بارم در آسمانی حرم دلتنگم .... 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠شیرین ترین کار دنیا ✅ بازی شیرین‌ترین واژه‌ای است که کودکان با شنیدن آن از زبان هر کسی، شاد می‌شوند. 🔘 آنها هم‌بازی خود را چه بزرگ و چه کوچک، دوست خواهند داشت؛ چون می‌دانند کسی که با او بازی می‌کند، حتما او را دوست دارد. 🔘 پدر و مادرهایی که با کودک خود بازی نمی‌کنند این پیام را به کودک می‌دهند که تو را دوست نداریم و برایمان مهم نیستی. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨از علم هم میشه انفاق کرد؟ 🌸علی کلاس زبان می رفت. شاگرد اول مدرسه هم بود. روی در خانه تابلویی نصب کرده بود. روی آن نوشته بود: 🌿درس تقویتی زبان، در مسجد امام علی (علیه السلام) ساعت دو تا چهار. ساعتی ده تا صلوات؛ قبولی با خدا. با این کلاس تقویتی خیلی از بچه های مسجد را جذب کرده بود. راوی: مادر شهید 📚هوری؛ زندگی نامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی،صفحه۱۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بادمجان بم آفت ندارد. 🚿سارا با شنیدن صدای شُرشُر آب حمام، با تعجب گفت: «سامان ببین مادر دوباره گوش به حرف دکتر نکرده . مگه دکتر نگفت حرکت برایش خوب نیست ؟! قرار بود حداقل یک هفته از روی تخت تکان نخوره!» 🌱- خب میگی چکار کنیم؟ حرف، حرف خودشه! گوش به حرف نمیده. 💥- دل نگرانشم اگه خوب نشه و دوباره زبونم لال سکته کنه چی؟ 🌸- بد به دلت راه نده، ان شاءالله که چیزیش نمیشه، توکل به خدا. 🌺مادر که از حمام آمد با دیدن بچه هایش، متوجه ناآرام بودن دل آنها شد، با روی گشاده و لبخند به لب گفت: «سارا جوون نگران نباش بادمجون بم آفت نداره.» 🌼- سارا با دیدن حال خوب و لبخند مادر، قربان صدقه اش رفت: «الهی من فداتشم. به فکر خودت نیستی، کمی به فکر من باش تا از غُصّه دِق نکنم.» 🆔 @tanha_rahe_narafte