هدایت شده از نامه خاص
از: افراگل
به: قطب عالم امکان
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس
🍁سلام بر مولاے مهربانم ڪہ آمدنت وعدهے حتمے خداست.
سلام بر منتظران و دعاگویان آن روزگار نورانے و قریب.
💫 ای کاش به همین زودیها بیایی آقاجان
دلمان بیقراری میکند.
برای شنیدن صدای دلربایت
برای دیدن روی دل آرامت
برای دوران زیبای حکومتت
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🌺✨🌺✨🌺✨
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌸 آرام جان
🌷صبحم را با تو رنگین میکنم.
🌻نامت ذکر لب است و عشقت، آرام جان.
🌱مولای من، امروزم را از من بپذیر.
#صبح_طلوع
#به_قلم_ترنم
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌺درک شرایط همسر
این زن [همسر علامه طباطبائی]، خانه او خیلی سختی كشیده بود و هیچ وقت حرفی نمیزد. همیشه به نجمه سادات میگفت: «مردها تحملشان كم است. اگر زن، زندگی را یك جوری اداره كند كه مرد فكرش آزاد باشد، آن وقت میتواند پیشرفت كند. كارش را بهتر انجام بدهد. الان نورالدین مریض است؛ نافش چرك كرده؛ هیزمشان برای اجاق تمام شده؛ بچهها لباس زمستانی ندارند؛ اما آقا جون هیچ كدامِ اینها را نمیداند. مادر نمیگذارد بفهمد. میگوید: «حاج آقا روحش لطیف است. با تلنگری به هم میریزد.»
📚زندگی سید محمدحسین طباطبائی رحمة الله علیه، ص۲۵
#سیره_علما
#آیتالله_طباطبایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💚یادآور روزهای گذشته
🌹روزهای قبل از دوازده بهمن یادآور روزهای پر آشوب و درد است. روزهایی که یزید زمان با کاخ دروغین خود بر مردم حکومت میکرد و هر طور که تمایل داشت با آنها برخورد داشت.
مردم جز ترس و وحشت و ذلت، خوراک دیگری نداشتند. آنان با افکار پلید خود و فریبهای خویش اشخاص را به سمت خود میکشیدند تا از آنها بهرههای مادی ببرند.
🍁مردم از این ظلمها خسته شدند و عدهای آگاه از مردم به کمک راهنماییهای امام خمینی (ره) به پا خاستند تا به این ظلم و جنایتها پایان دهند؛ اما یزید زمان که از امام(ره) و مردم در هراس بود، تصمیم گرفت که امام(ره) را از مردم دور کند. او امام (ره) را به کشور دیگری فرستاد تا شاید بتواند شورش مردم را بخواباند، ولی فکر اشتباهی بود؛ چرا که مردم با راهنماییهای غیر مستیقم امام(ره) باز هم کوتاهی نکردند و در این مسیر همچنان بر علیه این مزدوران راهپیمایی کرده و شعار دادند.
❄️شاه مجبور به فرار شد و امام خمینی (ره)این فرشتهی نجات، قدم در کشور گذاشت. در آن روز مردم از شور و شوق سر از پا نمیشناختند، خیابانها شستشو داده شد، مسیر حرکت امام ره) گلباران شد و او آمد.
🌸همین شد که مردم کام تلخ خود را از این سالهای پر درد و رنج با ورود امام (ره) و فرار شاه شیرین کردند و بهار آزادی را جشن گرفتند.
☀️سالگرد روز بازگشت امام خمینی(ره) به ایران مبارک باد ☀️
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍آلاچیق
🍃کلید را در قفل چرخاند. کسی در خانه نبود. کیفش را کنار مبل گذاشت. زیر لب گفت: «امروز هر طوری شده بهش میگم.» روی کاناپه دراز کشید که صدای بسته شدن در واحد را شنید.
☘سامان در حال گاز زدن بستنی به سمت پذیرایی رفت، با صدای بلند گفت:« بابا از سر کار اومده.»
🎋 الهام در دستش چند تا کیسه پلاستیک خرید بود. آنها را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. با لبخند وارد پذیرایی شد. بعد از سلام و احوالپرسی با سیروس گفت:«شام، ماکارونی با قارچ و فلفل، ته دیگ سیب زمینی که خیلی دوس داری.»
🍂_بشین! باهات حرفی دارم.
🍁الهام دل نگران روی مبل نشست. وقتی حرفهای سیروس تمام شد. الهام با بغض گفت: «چرا؟» گریان به سمت آشپزخانه رفت. آبی به صورتش زد. آرام آهی کشید. لبهایش را بهم فشرد با خودش گفت:« نباید زیر آوارِ حرف سیروس بمانم.»
🌺صبح سیروس لباس پوشید و آماده رفتن به سر کار شد. الهام کیف و کت او را آورد. همراه کاغذی آنها را به دست سیروس داد.
🍃سیروس کیفش را گشود. نگاهی به نوشته روی کاغذ انداخت:« دوست دارم.» لبش را کج کرد. بعد کاغذ را درون کیف انداخت. کتش را پوشید و بدون خداحافظی رفت.
🌸عصر سیروس از شرکت به خانه برگشت. الهام با سینی شربت وارد پذیرایی شد. بوی عطر مشام سیروس را نوازش کرد. بی اختیار نگاهی به الهام انداخت. او لیوان شربت را روی میز گذاشت و گفت:« نوشجان.»
☘الهام هر روز صبح سیروس را بدرقه و غروب به استقبالش میشتافت. کارهای خانه را با حوصله انجام میداد و به درس و مشق سامان رسیدگی میکرد.
🌾غم بزرگی در دل داشت، اما نمیگذاشت درد و غم بر چهره زندگیاش سایه بیندازد.
عصر جمعه به سیروس گفت: « امروز سامان رو پارک میبری؟»
✨سامان خندان و سر حال به سمت پدرش دوید: «بابا! خیلی دوستون دارم، بهترین بابایِ دنیایی.»
🌸دل سیروس لرزید. دردی در وجودش پیچید دستهایش را روی صورتش گذاشت.
کمی مکث کرد بعد با صدای بلند گفت : « الهام! حاضر شو همه با هم بریم.»
✨ماشین از سراشیبی جاده آرام بالا میرفت. پیچ و خمهای پیدرپی مسیر از انگیزهاش برای بالا رفتن کم نمیکرد. در تفرجگاهی توقف کرد. همگی از ماشین پیاده شدند.
🌺کنار رودخانه روی تخت چوبی قدیمیای که با گلیمی سنتی پوشانده شده بود زیر آلاچیق نشستند. سامان دوید کنار آب و سنگهای کوچک را بر میداشت به داخل آب پرتاب میکرد.
☘الهام نگاهی به دور و برش انداخت. سرش را برگرداند ناگهان چشمانش به نگاه همسرش گره خورد. سیروس گفت: «یادته، اولین بار بعد از ازدواجمون اومدیم اینجا.»
🍃_اما! تو داری دفتر زندگی مشترکمون رو میبندی.
💠سیروس نفس عمیقی کشید و گفت: « ببخش ... از حرفهایی که بهت زدم، بگذر.»
✨سیروس بلند شد و سمت پسرش رفت.
او را محکم به آغوش کشید با صدای بلند فریاد زد: «آش دوغ و چایی خوبه؟» الهام دستش را به علامت تایید تکان داد.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: معصومه
به: آقای غریب ودل شکسته
سلام آقای مهربان و صبور
چه انتظار و توقع زیادی که بگویم از کوچههای ما عبور کن. وقتی کوچه پس کوچههای دلم هنوز پاک و آماده حضورت نباشد، وقتی معرفت و بصیرتم آنقدر اندک است که هیچ شناختی از تو ندارم، وقتی آنقدر غرق خوشیها و زرق و برق ظاهری دنیا هستم که نمیتوانم پا روی علایق نادرستم بگذارم و آن را سرکوب کنم، وقتی خودم را عروسک خیمه شب بازی میکنم و در کوچههای شهر خودنمایی تا بتوانم توجه عده زیادی از نامحرمان را به طرف خود جلب کنم، وقتی آنقدر ذوق زده وخوشحال میشوم تا بیشتر دیده شوم و حالم عجیب خوب میشود که مورد پسند چشمان مردم باشم و بشنوم، بگویند به به چقدر زیبایی و رعنا، وقتی تمام هم وغمم رضایت و جلب توجه مردم باشد، با چه رویی بگویم بیا آقا جان هیچ قدمی برای آمدنت که برنمیدارم هیچ. هزاران گام برای شکستن قلبت و درآوردن اشکت برمیدارم. اگر اینگونه باشم منتظر آمدنت هستم آقای صبور و خوبم.😔😭
🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
☘رسیدن به هدف
🌸خدا را شکر که چشمهایت صبح دیگری را دید. برای رفتن و رسیدن به هدفها باید جنگید.
🌷قدر لحظه به لحظه زندگیت را بدان و با یک یا علی پر انرژی تر از همیشه کارهایت را پیش ببر.
#صبح_طلوع
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨رفتار عادلانه
پدرم بسیار رفتار عادلانهای داشتند و این نکته را حتی موقعی که میوه هم میخوردیم، رعایت میکردند. یادم هست مثلا هندوانه یا خربزه را به نسبت سن ما تقسیم میکردند؛ به طوری که هیچ یک از ما فکر نمیکردیم دیگری سهم بیشتری برده و ما مغبون شدهایم. رفتار عادلانه پدر و مادرمان به گونهای بود که هیچ وقت موجبات حسادت و رقابت ما و خواهر و برادر فراهم نشد و پیوسته نسبت به هم علاقه و عاطفه خاصی داشتیم که هم چنان پا بر جاست.
📚استاد مطهری از نگاه خانواده، ص۹۳و۹۴، به نقل از سعیده مطهری، فرزند شهید مطهری
#سیره_علما
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
😎تشکر کردن
✅کودکان از رفتار والدین خود یاد میگیرند. اگر کودکتان کار کوچکی هم انجام داد از او تشکر کنید.
🔘 کودکان را به تشکر کردن تشویق کنید.
🔘خوب است والدین محترم بعد از پایان غذا از همسر خود تشکر کنند.
🔘نیاز نیست اگر کودکتان تشکر نکرد او را سرزنش کنید؛ بلکه با رفتار خودتان به او یاد بدهید.
✅وقتی کودکان این رفتار را ببینند تشکر کردن را یاد میگیرند.
#ارتباط_با_فرزندان
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قاب عکس
🍃گرمای دستی را روی صورتم حس کردم. صدای آرام و مهربانی صدایم زد:«دخترم، بیداری؟»
☘با صدای خواب آلود گفتم: «سلام مامان، الان بلند میشم.»وقتی صبحانهام را خوردم، روپوش آبی آسمانی را پوشیدم.
✨ مادرم مقنعهی سفید با نوار آبی آسمانی را سرم کرد. لقمهی نان و پنیر و گردو که برای تغذیهام بود، داخل کیفم گذاشت.
🌾چای را از لیوانی به لیوان دیگر میریخت تا برایم خنک شود؛اما امروز نمیدانم چرا حواسش نبود. با لبخندی که تنها تبسم شیرین زندگیام بود. نگاهم کرد، نگاهی که گویا برای اولین بار دارد مرا میبیند:«قربون دخترم بشم.»
🎋با همه کودکیام درک میکردم که این همه خوب بودنِ یک تنهی مادرم کار سختی است.
صورت ماهش هرگز از لبخند زدن کم نمیآورد.
بر خلاف همیشه تکالیفم را نگاهی نینداخت. دفتر دیکتهام را برانداز نکرد. فقط کیفم را بست و کنار دیوار گذاشت.نگاهی به ساعت دیواری کرد: «زهرا جان، بریم.»
💠خانهی ما نزدیک مدرسه بود. صدای زنگ، صدای صبحگاه و حتی سر و صدای بچهها شنیده میشد؛ اما مامان ریحانه اجازه نمیداد، تنهایی به مدرسه بروم. دم در مدرسه صورتم را با بوسهای گرم داغ کرد.
🌸برایش دستی تکان دادم به داخل حیاط مدرسه دویدم. با توجه عاشقانهی مادرم، از مهر و محبت غنی میشدم؛اما نبود کسی را حس میکردم که جایگاهش فقط با خودش پر میشد. همان کسی که لادن و ملیحه و فاطمه را به مدرسه میرساند.
🌾عکس پدرم روی دیوار پذیرایی و من همیشه با حسرت مینگریستم. جوان و زیبا و مهربان بود. خانم معلم صدایم زد:«زهرا بیا و شعری بخوان.»
🌺_تق تق تق بر در زد
بابا از بیرون آمد
رفتم در را وا کردم
شادی را پیدا کردم
وقتی بابا را دیدم
فوری او را بوسیدم
بابا آمد نان آورد
با لبخندش جان آورد
با او روشن شد خانه
او شمع و ما پروانه.
✨اشک گونههایم را خیس کرد. همان لحظه در کلاس باز شد. خانم ناظم گفت: «زهرا، با کیفت بیا دفتر. » وقتی وارد دفتر شدم خاله مهین با چشمانی اشکبار مقنعهام را مرتب کرد.
🍃_خاله چی شده؟
☘_عزیزم، میریم استقبال بابا علی!
🌺از زیر چادرش تابلو عکس پدرم را به دستم داد. زیر عکس بابا نوشته شده بود: شهید والامقام ...
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
بسم الله الرحمن الرحیم
إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ؛ هرگاه عالمی بمیرد رخنه ای جبران ناپذیر در اسلام ایجاد میشود كه تا روز قيامت هيچ چيز آن را فرو نمىپوشد.
از:خادمه حضرت زهراس
به:امام زمان عج
آجرک الله بقیه الله یاصاحب الزمان عج
سلام بر مهدی فاطمه س🖐
آقا و مولایم میدانم به علت فقدان درگذشت
مرجع عالیقدر شیعه آیت الله صافی گلپایگانی اندوهگین هستید.
نائب شما مقام معظم رهبری معظم له نیز اندوهگین هستند.
این غم بزرگ را به شما آقای مهربانیها تسلیت عرض مینمایم و از خداوند سلامتی و تعجیل در فرج شما را خواستارم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
اللهم عجل لولیک الفرج
🥀💫🥀💫🥀💫
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌱 جوانه
🌴مانند درخت باش؛
هر چقدر در زمستان برگهایش را از دست میدهد.
🌸روح زندگی را برای بهار نگه میدارد.
❄️هر سختی گذراست، به جوانههای بهار فکر کن.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte