eitaa logo
مسار
340 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
691 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨چقدر به حجاب اهمیت میدهی؟ سید اصغر خیلی دلواپس فرهنگ عفاف و حجاب بود. گاهی وقت‌ها کنارم می‌نشست و از اوضاع جامعه می‌گفت و نگران این بود که بعضی‌ها می‌خواهند حجاب را در جامعه کمرنگ کنند. می‌گفت:«اوضاع فرهنگی کشور خوب نیست. باید برای بزرگداشت حجاب کاری کرد.» مدتی بعد در منطقه جایزان کنگره حجاب را برگزار کردند و نمایشگاه خوبی هم شد و مورد استقبال مردم قرار گرفت. وقتی حوزه علمیه اصفهان مشغول تحصیل بود، هر وقت می‌آمد برای بچه‌ها سوغاتی می‌آورد. برای نسترن دختر زینب، روسری و گیره می‌آورد. می‌گفت:«در مورد حجاب نباید به بچه‌ها سخت گرفت؛ ولی باید آرام آرام آنها را با حجاب و عفاف آشنا و به آن علاقه‌مند کرد.» راوی: مادر شهید 📚راز قلعه حمود؛ خاطرات روحانی شهید مدافع حرم سید اصغر فاطمی تبار؛ نوشته: اعظم محمد پور، صفحه ۳۲ و ۷۸ 🆔 @masare_ir
🧐ناخن دستام رو بلند بذارم؟ ✋بلندی ناخن در حد متعارف زیبایی دست زن است و شوهر او از تماشای دست زیبای همسرش لذت خواهد برد، اما اگر همان مقدار در عرف جامعه زینت باشد، باید آن را از نامحرم بپوشاند؛ زیرا زیبایی‌های هر زنی برای چشم‌نوازی شوهر و محارمش آفریده شده است. 🍃درباره بلندی ناخن روایتی از پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم رسیده است:«قال للرجال قُصُّوا اظافیرکم و للنساء اُتْرُکْنَ فانه اَزْینْ لَکُنَّ؛ به مردان فرمود: ناخن‌های خود را کوتاه کنید و به زنان فرمود: ناخن‌های خود را بلند نگه دارید که برای شما زیباتر است.»۱ 🌺علاوه بر بحث زیبایی، همسران و مادران باید به فکر سلامت خود و اعضای خانواده باشند و اگر ناخن بلند دارند، بهداشت آن را روزانه رعایت بفرمایند. اگر حوصله و وقت این کار را ندارند، ناخن کوتاه برای حفظ سلامتی مناسب‌تر خواهد بود. ✨ امام باقر عليه السلام نیز در حسن کوتاهی ناخن فرموده‌اند:«اِنَّما قُصَّ الاَْظْفارُ، لاَِنَّها مَقيلُ الشَّيْطانِ وَ مِنْهُ يَكونُ النِّسْيانُ؛ كوتاه كردن ناخن، از آن رو لازم است كه پناهگاه شيطان است و فراموشى مى‌آورد.»۲ 📚۱و۲-کافى، ج ۶، ص۴۹۲و ص ۴۹۰ 🆔 @masare_ir
✍بی‌نیازی 🍃صدای قار و قور شکم همسرش، او را به خودآورد. گونه‌های تکیده‌ی زن، او را خجالت زده کرد، گونه های زارش به قرمزی که زد، زن با چشمهای بی فروغش گفت:«کاش خدمت پیامبر می‌رفتی و از ایشان کمک می‌خواستی. شنیدم او کسی را دست خالی بر نمی‌گرداند.» ☘هنوز آفتاب در آسمان می‌درخشید و زمان نماز عصر فرا می‌رسید. پیامبر در حلقه‌ی مردم نشسته بود و چهره‌ی بشاشش، روشنایی توی قلب مرد، ریخت. 🎋حرف‌ها دهانش را پر کردند. خواست از فقر بگوید، از خجالتش از همسرش؛ اما پیامبر لب‌های مبارکش را از هم گشود وطنین صدایش روی تمام سلول‌های مرد نشست: «هر که از ما سوال کند، به او عطا می‌کنیم و البته هرکس بی نیازی جوید، خداوند او را بی نیاز می‌سازد.» 🌸انگار بی‌آنکه چیزی گفته باشد، آنچه باید را شنیده بود. کوبه‌ی در خانه را که به صدا درآورد، زنش دوان دوان آمد تا ببیند پیامبر چه توشه‌ای به همسرش عطا کرده؛ اما مرد، داستان را گفت. زن چهره‌اش درهم رفت با صدایی که رنگ گلایه داشت گفت:«آخر پیامبر هم بشر است. چطور چیزی نگفته‌، امید یاری داری؟ نزد پیامبر برو و بی خجالت، شرح حالمون رو بده.» 🌾مرد به مسجد بازگشت؛ اما باز همان حرف‌ها، همان لب‌ها، همان لبخند تکرار شد و بار دیگر و بار دیگر چیزی در دل مرد تکان خورد. 🍃آفتاب روز بعد کمی تیزتر از روز قبل توی سر مرد، می‌زد. با چشمانی که در اثر نور پر طراوت و شدید خورشید، نیمه باز بود، سراغ مردی را گرفت که شنیده بود کلنگ، بیل و بعضی ابزار را کرایه می‌دهد. ☘کلنگی به عاریه گرفت و به سمت بالای کوه بلند شهر، به راه افتاد. چوب‌های درختان لابه‌لای کوهستان خودنمایی می‌کردند. بعضی پیرتر، بعضی جوان‌تر. بعضی کوتاه، بعضی بلند. کوهستان پربود از لکه‌های قهوه‌ای چوب. ⚡️مرد کلنگ را برداشت و تا غروب، مشغول هیزم‌شکنی شد. آفتاب با کوه‌ها خداحافظی می‌کرد که به میدان شهر بازگشت و هیزم‌ها را فروخت. صدای جیرینگ سکه ها، قند را در دلش آب کرد. دویست وپنجاه گرم آرد خرید و خوشحال به خانه برگشت. توی دلش شمع کوچکی از امید، درخشش گرفته بود. 🎋فردا هم هنوز خروس‌خوان صبح بود که به راه افتاد، با درآمد آن روز کلنگی خرید و روز بعد بی آنکه لازم باشد هزینه‌ای برای کلنگ عاریه بدهد، با درآمدش برای خانه آذوقه خرید و شادمان پیش همسرش بازگشت. 🌾سخن پیامبر روی قلب مرد جاخوش کرده بود.آنقدر به رفت و آمدش تا بالای کوه و فروش آذوقه، ادامه داد که چندی بعد توانست غلامی بخرد و حتی دو شتر. ✨دیگر وقتش شده بود. باید برای تشکر می‌رفت. صدای اذان که شهر را پر کرد، رو به روی درگاه مسجد بود. بسم اللهی گفت و قدم در مسجد گذاشت. طنین نماز پیامبر، روی قلبش جلا انداخت. نماز که به پایان رسید، نزدیک پیامبر رفت، اجازه گرفت و شرح حالش را با ایشان گفت. 🍃دانه‌های مروارید توی دهان پیامبر درخشید، فرمود:«من که به تو گفتم هر که از ما سوال کند، به او عطا می‌کنیم و هرکه بی‌نیازی جوید، خداوند او را بی‌نیاز می‌کند.» این بار ایمان بود که در میان قلب مرد، پا می‌گذاشت. 🆔 @masare_ir
🦋تحول 🌞بهار در گوش زمین، عاشقانه نجوا ‌‌کرد. 🌳درخت خشکیده از زمزمه‌ی بهار دلش لرزید، شکوفه داد. 🌹غنچه‌، گونه‌اش رنگ گرفت. 💡از طبیعت بیاموزیم که از آنچه می‌دانیم، دست بشوییم. 💎با آموختن علوم مفید، درختی پر ثمر شویم. 🆔 @masare_ir
✨چطور با افراد دچار اختلال حواس، رفتار کنیم؟ در کوچه ما پیرمردی بود که اختلال حواس داشت. همیشه صندلی‌اش را دم در می‌گذاشت و می‌نشست داخل کوچه. هر وقت حمید به این پیر مرد می‌رسید، خیلی گرم با او سلام و علیک می‌کرد. اگر سوار موتور بود، توقف می‌کرد و بعد از سلام و احوالپرسی گرم، حرکت می‌کرد. آن شب رفته بودیم هیئت. موقع برگشت، ساعت از نیمه شب گذشته و پیرمرد همچنان در کوچه نشسته بود. حمید طبق عادتش خیلی گرم با او سلام و علیک کرد. وقتی از او دور شدیم گفتم:«حمید جان! لازم نیست حتما هر بار به ایشان سلام کنی. او به خاطر اختلال حواس اصلا متوجه نیست.» حمید گفت:«عزیزم! شاید ایشان متوجه نشود؛ اما من که متوجه می‌شوم. مطمئن باش یک روزی نتیجه محبت من به این پیر مرد را خواهی دید.» بعد از شهادت حمید، وقتی برای همیشه از آن کوچه می‌رفتیم، همان پیرمرد را دیدم که برای حمید به پهنای صورت اشک می‌ریخت. این گریه از آن گریه‌های سوزناکی بود که در غم حمید دیدم. راوی: همسر شهید 📚 یادت باشد، مصاحبه و باز نویسی: رقیه ملاحسینی، نویسنده: محمد رسول ملاحسینی، صفحات ۱۹۰-۱۸۹ و ۳۱۷ 🆔 @masare_ir
💠 وقت‌های عاشقانه ✅کودکان ما لحظاتی را که با ما هستند، با عشق و لذت می‌گذرانند. از بودن با آنها در تفریح تعطیلات و آخر هفته‌ها استفاده کنیم. 🔘هرکدام این فرصت‌ها، می‌تواند یک فرصت ناب تربیتی برای سخن گفتن، آشنایی با ایده‌ها ، افکار و روحیه آنها و پرورش استعدادها یا تماشای فیلم و کارتونی با اثر تربیتی مثبت باشد. ✅برای وقت گذاشتن با آنها برنامه داشته باشیم. 🆔 @masare_ir
✍اولین معلم زندگی 🌗همیشه شب به نتیجه می‌رسم؛ صبح که بلند می‌شم انگار یک فرد دیگه‌ام و دوباره آش همون آش و کاسه همون کاسه. اصل دغدغه بر سر چگونه بودنه! یه بار دوست دارم این گونه باشم، یه بار آن گونه! هیچ وقت سعی نکردم خودم رو پیدا کنم ببینم او چگونه است... ⭐️الان، امشب خودم رو پیدا کردم و می‌خواهم همان‌گونه باشم که در طول این سال‌ها، بارها و بارها در گوشم زمزمه می‌شد. 🤱چه وقتی که شیرخواره بودم، همان زمان که از شیره جانش به من می‌داد، کنار گوشم سوره توحید می‌خواند و صلوات می‌فرستاد. او تنها به فکر جسمم نبود، و برای روحم نیز غذا می‌فرستاد. 👶چه آن وقت که تازه راه رفتن را بلد شدم. تند و تند زمین می‌خوردم. باز مادرم بود با عجله خودش را بالای سرم می‌رساند، دستم را می‌گرفت و می‌گفت: «بگو یاعلی » وقتی بلند می‌شدم خاک‌های شلوارم را می‌تکاند. بر پیشانی‌ام بوسه‌ای می‌کاشت. کنار گوشم زمزمه می‌کرد: «خداروشکر چیزیت نشده.» همان جا به من ‌فهماند، موقع گرفتاری از حضرت علی (علیه‌السلام) کمک بگیرم. حواسم باشد شکر نعمت را فراموش نکنم. 🙆‍♂بزرگ و بزرگ‌تر شدم. کوله مدرسه‌ام را روی دوشم ‌گذاشتم. موقع رفتن به مدرسه تا کنار پله‌ها بدرقه‌ام می‌کرد و می‌گفت: «خدا پشت و پناهت.» می‌خواست به من یادآوری کند، تو هر جا باشی خدا با تو هست. 🎓روز کنکور را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، پشت در آموزشگاه محل برگزاری آزمون، تسبیح به‌ دست روی آسفالت خاکی، کنار جدول نشست. پاهایش را آویزان در جوبِ کنار درختان گذاشت. زانوهایش را ماساژ داد. چین و چروک بیشتری روی پیشانی‌اش نشست. چهره گندمگونش را درهم کشید. نگاهی به صورت سفید و لاغرم کرد. 🌸لبخندی به روی صورتم پاشید. دستی به بازویم گرفت و گفت: «توکل بر خدا. بسم‌الله بگو و دعای سلامتی امام زمان رو بخون. منم همین‌جا می‌شینم برات دعا می‌کنم.» 🍃آن روز به من فهماند همیشه به یاد امام زمانم باشم حتی سر جلسه امتحان. خدا را همه کاره دنیا و دیگران را محتاج ببینم. 🧕آری مادرم اولین معلم زندگی‌ام بود. تمام این سال‌ها درس چگونه بودن را به من می‌آموخت. 🆔 @masare_ir
🌸بهترین بهار باش ☘امروز تا عمق وجودت نفس بکش و اجازه بده هوای بهاری و مهر الهی به درونت بدمد. 🌺روزهای سرد به پایان رسید و زیباترین فصل سال در پیش روی توست. 🌼مهربانی‌ات را در عمق وجود دیگران بکار و بدان که روزهای سرد بی‌مهری و بی‌محبتی به پایان می‌رسد. تو هم برای فصل سرد و خزان دیگران، بهار باش. 🆔 @masare_ir
✨چقدر با قرآن انس داری؟ احمد همیشه دلش با قرآن بود. بعد از انقلاب هم در برخی پروازها، احمد با صوت دل نشین شروع به تلاوت قرآن می‌کرد. با آن که منطقه نظامی بود و احتمال خطر وجود داشت، همه بالگردها بی‌سیم‌ها را روشن کرده بودند و به صدای تلاوت احمد گوش می‌دادند و لذت می‌بردند. راوی: علی محمد آزاد 📚خانه‌ای کوچک با گردسوزی روشن؛ خاطرات شهید احمد کشوری؛ نوشته ایرج فلاح و مسعود آب آذری، ص۸۱ 🆔 @masare_ir
💠 احسان به پدر و مادر تا چه زمانی لازم است؟ ✅ یکی از حقوق پدر و مادر، احسان به آنها در این دنیا و پس از وفاتشان است. 🔘گاهی فکر می‌کنیم بعد از فوت پدر و مادر دیگر وظیفه‌ای در قبال آنها بر روی دوشمان نیست. 🔘اما در حقیقت پدر و مادر بعد حیاتشان هم نیاز به احسان ما دارند. ✅ بعد از مرگ ایشان اگر آنها را از یاد ببریم، دچار عاق والدین خواهیم شد. 💥پس همیشه باید به فکر آنها بوده و در مسیر احسان به ایشان گام برداریم. 🆔 @masare_ir
✍ متفاوت بودن 🌸 دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم؛«مادر!این کفشا مال خودته.هرکاری دوست داری باهاشون بکن.»به رویم خندید.هم لب هایش،هم چشم هایش،از فردا دوباره همان محمد بود.همان کتانی های کهنه.به همین راحتی.کتانی های نو را نخواسته بود.کیف کردم.از نخواستنش کیف کردم.از بزرگ شدنش کیف کردم، از متفاوت بودنش با هم‌سن‌و‌سال‌هایش‌ کیف کردم. 🍃به سمت در حیاط که می‌رفت، پلاستیکی را در دستش دیدم. خوب که نگاه کردم متوجه شدم، کفش‌های نو را داخل جعبه‌اش گذاشته بود، تا به دوست فقیرش میثم هدیه بدهد. 🌺در حال نگاه کردن به قد و بالایش بودم که برگشت. آرام آرام به سویم قدم زد. دستانم را در دستانش گذاشت. گرمی لب‌هایش را روی دستان سردم حس کردم. اشک در چشمانم لانه کرد. سرش را میان دو دستم گرفتم. پیشانی‌اش را بوسیدم. 🌸می‌خواست چیزی بگوید؛ ولی انگار رویش نمی‌شد. گفتم: «محمدم بگو می‌شنوم. کاری داری؟! » نگاهش را دزدید. سرش را پایین انداخت. ☘_مادر میشه ازتون یه خواهشی کنم. 🍁دستم را روی موهایش گذاشتم. با سر انگشتانم نوازشش کردم. هر چه شادی بود در صدایم ریختم: «بگو جانم می‌شنوم.» صدایم را که شنید، سرش را بالا گرفت. چهره شادم را که دید. دل و جرأت پیدا کرد و گفت: « کاش عیددیدنی خونه خاله نسرین هم بریم. خیلی وقته ندیدمش دلم براش تنگ شده.» 💥نماند تا شرم و خجالت من را ببیند. خداحافظی کرد و رفت. ‌پنج سالی می‌شود که خواهرم را ندیدم. از همان وقتی که قرار شد برایش وامی جور کنم؛ موقع وام گرفتن گفتم: «خودم بهش نیاز دارم.» بعد از آن کمی با او کَل‌کَل کردم. فکر می‌کرد در حقش نامردی کرده‌ام. 🍃حتما با خود گفته: «او کارمند بانک بود و می‌توانست بعدا بگیرد. » 🆔 @masare_ir
هدایت شده از نامه خاص
💌شما بسم الله الرحمن الرحیم از: مهدیه به: شهید حاج قاسم سلیمانی درود خداوند به روزی که به دنیا آمدی و روزی که به دیدار حق شتافتی⚘ آقا جان برایم سخت است وصف اقیانوس زلال وجودت، تنها به قدر فهم اندکم قطره‌ای مهمانم کن. همانگونه که مقتدایت فرمود شهید سلیمانی یک مکتب است. از زبان فرماندهان آمریکایی نمونه‌ای از مردی بودی که حرکت خود را در میدان نشان می‌داد و به جای حرف عمل می‌کرد. صلابت حیدری‌ات لرزه بر اندام قسی‌ترین دشمنان می‌انداخت و شجاعتت باعث شد فرمانده بزرگ سوری بگوید: "همه درجه‌های ما به‌اندازه یک دکمه اورکت شما هم نمی‌ارزد." به قول خودت فرمانده باید در میدان باشد و به نیروهایش بگوید بیا و فرمودی:"من اگر ندوم، نیروهایم راه نمی‌روند. من باید بدوم تا نیروهایم راه بروند" زیارت مزار مقدست را نصیبمان کن، چرا که خداوند زائرانت را خاص می‌نوازد. ✨🦋✨🦋✨🦋✨ 🆔 @parvanehaye_ashegh