✍️آخرین یادگار معصومیت
🌱آقا مبارک است رِدای امامتت
ای غایب از نظر به فدای امامتت
🤲شکر، خدای را که هیچ وقت زمین را از وجود انسانهای شایسته و بر حقش، خالی نگذاشت و مجال بداندیشی بر بداندیشان را به حسرت مبدّل ساخت.
⚡️ عجب برنامهریزی دقیق و سنجیدهای! به محض خاموشی چراغ امامت عسگری، خورشید ولایت مهدوی، تابیدن گرفت و کام حسودان از شنیدن خبر بی ولی نماندن عالمیان، تلختر گشت چون خدا روا نداشت کائنات را از پرتو ستارهی درخشان معنوی، بینصیب گرداند.
🌹چه به موقع خلعت هدایت را بر تن کردی و شیرینترین خبر را به گوش ملکوتیان و زمینیان رساندی. آنها میدانستند وجودت مایهی دلگرمی، برکت و آبادانی دلهای آشفته خواهد بود.
🍁دریغا! لیاقت داشتنت را نداشتیم و چه زود رخ نهان کردی. همواره سراغت را از زمان، میگیریم که نکند باشی و ما نباشیم.
آقا! چهره بنما، سخت سرگردان و پریشان حالیم و نیازمند راهبری و راهنماییات.
🤲به امیدی روزی که خبر آمدنت، تیتر درشت تمام خبرها شود.
🎉آغاز امامت و ولایت حضرت قائم علیه السّلام بر منتظران واقعیاش، خجسته و گوارا باد.
#مناسبتی
#آغاز_امامت_حضرت_مهدی"عجّل الله تعالی"
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️سوغاتی
🍃صدای زنگ در خانه بلند شد. زهرا به سمت حیاط رفت. با صدای بلند گفت: «کیه؟»
☘️_منم، در رو باز کن.
🎋زهرا با آمدن کاظم سفره شام را پهن کرد. خانم جون آلبالو پلو خیلی دوست داشت به همین خاطر زهرا برای شام حسابی تدارک دیده بود.
🌾وقتی زهرا سفره شام را با کمک دخترش فاطمه جمع کرد. خانم جون میخواست در شستن ظرفها به فاطمه کمک کند؛ اما فاطمه با اصرار مادر بزرگش را به پذیرایی برد و گفت: «الان براتون چایی میارم.»
🍃کاظم و خانم جون دربارهی وضعیت کار با هم حرف میزدند که یه دفعه چیزی یاد خانم جون آمد و گفت: «کاظم! میتونی منو ببری خونهام.»
💫کاظم متعجب به مادرش نگاهی کرد و گفت: «این موقع شب؟ برا چی میخواین برین؟»
⚡️_فردا کلی کار دارم، زودتر برم خونه بهتره.
☘️زهرا در حالی که دستش را با حولهی کوچکی خشک میکرد گفت: «خانم جون فردا صبح، کاظم موقع رفتن به مغازه شما رو هم میبره.» اما مرغ خانم جون یک پا داشت، به قول معروف خانم جون هر وقت قصد انجام کاری را داشت، کوتاه بیا نبود. بالاخره اصرار فایده نکرد.
✨کاظم به مادرش گفت: «چشم، الان حاضر میشم.» وقتی خانم جون آماده شد، فکری به سر کاظم زد.
🍃_خانم جون بهتره، فاطمه هم بیاد تا شما تنها نباشی، حداقل کمی از کارهاتون رو هم میتونه انجام بده.
☘️فاطمه سریع لباس پوشید و همراه خانم جون و پدرش راهی شدند. وقتی به خانه خانم جون رسیدند فاطمه و مادر بزرگش از ماشین پیاده شدند، کاظم از آنها خداحافظی کرد.
💫خانم جون وارد خانه که شد لامپها را روشن کرد. فاطمه چادر و مانتواش را به جا لباسی آویزان کرد و گفت: «خانمجون در خدمتم. هر کاری دارین بگین تا انجام بدم.»
🍃_فردا صبح دستی به سر و روی خونه بکشیم؛ چون زن عمو مرتضی با نوزادش از بیمارستان مرخص میشه.
☘️خانم جون در حالی که لحاف و تشک برای خوابیدن از کمد دیواری بر میداشت. یک مرتبه مکث کرد. فاطمه بعد از این که رختخوابها را در اتاق پهن کرد، نزدیک خانم جون رفت و پرسید: «دنبال چی میگردین؟»
🍃_اون ساک که لحاف و تشک با بالش کوچک توش هست رو دربیار بده به من.
☘️_بفرما خانم جون.
💫مادر بزرگ با گوشهی روسری اشکهایش را پاک کرد. داخل ساک بلوز و شلوار آبی رنگ نوزاد هم بود. فاطمه پرسید: «اینا برا کیه؟»
🎋_با آقاجونت که مشهد رفته بودیم، اینا رو گرفتیم که انشاءالله عمو مرتضی صاحب بچه بشه. حالا بعد دو سال عمو مرتضی بابا میشه؛ اما... » گریه نگذاشت خانم جون حرفش را ادامه بدهد، فاطمه او را بغل کرد و بوسید.
فاطمه پدرش را تحسین کرد که نگذاشت در چنین شبی مادرش تنها باشد او نیز از این که جای آقاجون خالی بود، اشک در چشمانش حلقه زد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
✍️پیوند آب و آفتاب
💞دل که رضایت بدهد فرمانده بدن یعنی عقل هم همراهی میکند. دل که راضی باشد، خدای متعال هم برای خوب شدن حال عاشق پا در میانی می کند.
دل خدیجه با پیامبر صلیالله علیه و آله بود.
🌱حضرت تمام زندگی، اعتبار، ثروت و تجارت خویش را که همه برای بدست آوردن آنها، از هم سبقت میگرفتند؛ به پای جوان پاک و امین فدا کرد. بانوی آب از اندوختههای زمین چیزی برای خود نگذاشت؛ اما در آسمان بسیار چیزها برایش رقم خورد. آنقدر که هنگام تولد فاطمه سلام الله علیها بانو ساره همسر ابراهیم علیهالسلام، بانو آسیه دختر مزاحم، بانو حضرت مریم دختر عمران بانو کلثوم خواهر موسی به یاری حضرت خدیجه سلام الله علیها شتافتند.
💡حضرت مصداق واقعی السابقون هستند؛ زیرا دارایی و ثروت خود را با عشق و طیب خاطر در راه نشر دعوت به اسلام خرج کرد.
🌹بانوی مهربانی! محبت و علاقه رسول خدا صلیاللهعلیهوآله گوارایتان باد.
🎉سالروز پیوند آب و آفتاب مبارک.
#مناسبتی
#ازدواج_حضرتپبامبر_خدیجه_سلام_الله علیهما
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨دعای توسل نجات دهنده
🍃شهید صانعی پور از بچههای واحد تخریب بود. رفته بود شناسایی و جمع آوری مین. هر چه منتظر شدیم نیامد. مطئمن شدیم که شهید شده. میخواستیم به قرارگاه خبر دهیم که آمد.
☘️می گفت: «وسط میدان مین بودم. هر جا که میرفتم عراقیها بودند. راه را گم کرده بودم. همانجا گودالی کندم و شروع به خواندن دعای توسل کردم. بعد از اتمام دعا بلند شدم و راهی را در پیش گرفتم. نزدیک صبح بود که به جاده آسفالت خود یرسیدم.
راوی: شهید یوسف اللهی
📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، صفحه ۹۱-۹۰
#سیره_شهدا
#شهید_صانعیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️عاشقفارغ
🎨منتظر بودن شعار نیست؛ رنگ است. رنگی که باید تمام بوم زندگیت را پرکند.
❌ نمیشود فقط جمعهها منتظر بود. نمیشود فقط جمعهها ندبه خواند. نمیشود جمعه به جمعه عاشق شد و طول هفته فارغ بود.
📝عاشقی را...
انتظار را
منتظر بودن را باید هر روز و هر لحظه، مشق کرد.
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️عاشقیها
🍃داشتم خط اتوی لباس همسرم را برای چندمین بار میکشیدم تا خطش درخشانتر از همیشه باشد. خربزه را قاچ کند.
نگاهی به ساعت کردم. هنوز ساعت هشت بود.
صبحانه را چیدم، بچه ها را سر حوصله بیدار کردم، صبحانه ی مفصلی آماده کردم، ساعت را نگاه کردم، ده بود.
☘️خانه را مرتب کردم، ظرفها را شستم. نشستم سرکتاب خواندنم. ناگهان صدای اذان فضا را پر کرد و من تازه یادم آمد از کسی که قرار بود کنج قلبم، کنج تمام کارهایم بنشانمش و ندبه ای برایش بخوانم؛ اما دروغ بود. همه ی عاشقی هایم دروغ بود. رویم نشد ندبه آن را بخوانم.
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️فرصت
✨ولَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِّن قَبْلِكَ فَأَمْلَيْتُ لِلَّذِينَ كَفَرُواْ ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كَانَ عِقَابِ؛
و همانا پيامبرانى پيش از تو (نيز) به استهزاء گرفته شدند، امّا من به كسانى كه كفر ورزيدند مهلت دادم سپس آنان را (به قهر خود) گرفتم، پس (بنگر كه) كيفر من چگونه بود.*
🔅حتما شنیدهای که میگویند:
صبر خدا زیاد است.
عجب صبری دارد خدا.
💡غافل از این که:
سنت حتمی و همیشگی خداوند، مهلت دادن است.
🎞سکانساول:
یکی این مهلت را تبدیل به فرصت میکند، برای توبه و فراهم آوردن توشهای از عمل صالح.
🎞سکانسدوم:
آن یکی بر گناهان خود اصرار میکند. وِزر و وبال خود را میافزاید.
🤔من و تو جزو کدام دستهایم؟!
📖*سورهرعد، آیه ٣٢.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
🌟 پیروی از ولایت
🍃شهید رجایی خیلی در تقلید از امام ثابت قدم بود. ایشان در زمانی واجبالحج شده بود که امام حج را به خاطر این که سازمان اوقاف دست شاه افتاده بود، تحریم کرده بود.
☘️ایشان هم حج نرفت. وصیت هم کرده بود که برایش به جا بیاوریم که برادرشان به جا آوردند.
راوی: عاتقه صدیقی؛ همسر شهید
📚سه شهید؛ مصاحبه هایی د رمورد شهیدان طیب، اندرزگو و رجایی، نویسنده: حمید داود آبادی، صفحه ۲۰۵
#سیره_شهدا
#شهید_رجایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️حرفهای دوپهلو
😒- عباس آقا رو ببین! آخه تو چی کم داری از اون؟!
💡هیچوقت مرد دیگری را با همسرتان مقایسه نکنید. حتی در مورد کارهای کوچک و کماهمیت.
🔸- مردم سفر میرند، ما هم سفر!
مردان جملات مبهم را دوست ندارند. انتظار نداشته باشید از حرفهای پیچیدهتان رمزگشایی کنند. با آنها دوپهلو صحبت نکنید.
💪مردها دوست دارند در چشم همسرشان قوی به نظر بیایند. شما میتوانید به او تکیه و اعتماد کنید و نیازشان را برطرف سازید؛
💢فقط کافیست از هیچ مرد دیگری حرف نزنید.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️غروبهای دلتنگ
🍃صدای پرنشاط و شاد مهدی حیاط خانه پدریشان را پُر کرده بود. دنبال محمدمتین دور حوض میچرخید. صبح زود که از خواب بیدار شدم سرم درد میکرد؛ ولی به مادر شوهرم قول داده بودم ناهار را با آنها بخوریم. عمهی مهدی هم آنجا بود. جیغهای گوشخراش پسرم به همراه خندههای کودکانهاش مثل پتکی بر سرم کوبیده میشد.
☘️زیر درخت توت به همراه مادرشوهر و عمهخانم نشسته بودیم. طاقت نیاوردم و با صدای بلند گفتم: «مهدی آقا دیگه بسه!»
مهدی با شنیدن صدایم مثل همیشه چشمانش درخشید و به طرفم آمد.
✨تا به خودم آمدم نرمی و داغی لبهای گوشتی مهدی را روی لُپهای گُل انداختهام حس کردم. خواستم چیزی بگویم که مادرشوهرم پیشدستی کرد و گفت: «خجالت بکش! عمه خانم اینجا نشستند.»
🌾مهدی آقا لبهایش به دو طرف کِش آمد. دست مادر را گرفتند و دومین بوسه را بر آن زدند و گفتند: «مادرِمن! چه اشکال داره؟ بذار همه بدونند من همسرم را خیلی دوست دارم.»
سرم را از خجالت پایین انداختم. عمهخانم خندید و گفت: «مهدی آقا همه باید بیان زنداری رو از تو یاد بگیرن.» مهدی هم بدون تعارف گفت: «قربون عمهی فهمیدهام برم که منو خوب شناخته! »
⚡️دیگر خبری از سردرد چند ساعت قبل نبود.
عمه و برادرزاده گُل میگفتند و گُل میشنیدند.
مادرشوهرم به بهانه سرزدن به غذا به آشپزخانه رفت. من هم نگاهی به دست و صورت و لباسهای خاکی محمدمتین کردم که در هر بار زمین خوردن به آن حال و روز اُفتاده بود.
🍃آن دو را تنها گذاشتم تا راحت حرفهای چندین ساله دوری از هم را بزنند. به طرف محمدمتین رفتم. در حالیکه از محبت و رفتار مهدی قند توی دلم آب شده بود با خود واگویه میکردم: «مهدی بزار خونه برسیم تلافیشرو سرت درمیارم.»
☘️خاطرات شیرین زندگی کوتاه با مهدی هر روز غروب، دلتنگیام را بیشتر میکند.
مهدی با محبتش مرا نمکگیر کرد و از قربانگاهش در سوریه به آغوش معبود پَر کشید. غروب امروز هم مثل همهی غروبهای دوری از محبوبم به پایان رسید. نمیدانم چند غروب دیگر باید صبر کنم تا به او برسم.
"سکانسی به یاد ماندنی از زندگی شهید مهدی قاضیخانی از شهدای مدافع حرم"
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️برج نمک
هیچ وقت همسرتونو بخاطر عیبهاش سرزنش نکنید!
به خاطر همین عیبهاشونه که نرفتن با یکی بهتر شما ازدواج کنن😂🏃♂️
تعارف نکنید. بازم مشاوره خواستین بگین ها. 😁
🌳🍄🌳🍄
💡در تبیین این آیه باید به حضور انورتون برسونم که مثلا اگه دیدید خانمتون غذاش بینمک شده، شما بهجای برج زهرمار شدن، نمکدون بشید و طوری که ناراحت نشن، از این داستان گذر کنید.
و اما شما بانوی محترم! وقتی شوهرتون خسته و درمونده، خرید کرده و از قضا تهموندهی بازار رو دستچین کرده، سعی کنید علاوه بر تذکر با خنده، اون خریدا رو طوری مصرف کنید که حیف و میل نشن. مثلا میوه خرابا رو لواشک کنید، گوجه گندیدهها رو ربگوجه! باور کنید توی بازار هم همینو میخرید. 😁
✨...هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ...
...آنها جامه عفاف شما و شما نیز لباس عفّت آنها هستید...
📖سورهی بقره، آیه 187
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨مرخصی اجباری
🍃باردار بودم و نزدیک زایمان که کاظم از راه رسید. گفت: «مرحله اول عملیات تمام شده و باید یک هفته در موقعیت پدافند بمانیم و هفته بعد مرحله دوم پدافند انجام می گیرد. موقعیت مرخصی نبود؛ اما حاج همت زیر بار نرفت. به زور فرستادم مرخصی.» گفت: «من جای تو می ایستم تو برو. آن قدر اصرار کرد که زبانم بند آمد و در مقابلش تسلیم شدم.»
☘️گفتم: «یعنی الان حاج همت جای تو مانده منطقه؟» گفت: «بله دیگه! مرا فرستاده تا مادر شدنت را تبریک بگویم.» وقتی هم که درد زایمان مرا گرفت و به بیمارستان منتقلم کردند. شبانه خودش را رسانده بود. مثل پروانه دورم می گشت.
🌾می گفت: «حاج همت مرا بی سر و صدا فرستاده. یک روز بیشتر وقت ندارم. نمی شود بچه های مردم زیر فشار توپ و تانک باشند و من در شهر خوش بگردم. وقتی می گویند فلانی مسئول است؛ یعتی باید پاسخگو باشد؛ هم در این دستگاه اداری؛ هم در دستگاه خداوند.»
راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید
📚نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، صفحات ۱۱۹و ۱۲۶-۱۲۵
#سیره_شهدا
#شهید_نجفیرستگار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir