❤️هفتهی بسیج است ❤️
🇮🇷 میدوند، بی خواب میشوند، خسته میشوند، تب میکنند، غصه دار میشوند، حرف میشنوند، سرزنش میشوند، اما دلشان فقط به یک لبخند خوش است. لبخند رهبر.
🇮🇷 در مقابل تفکر بسیجی، هرانسانی، سر سجده فرود می آورد چون دقیقا در زمانهای که خیلی آدمها را میشود خرید، بسیجی را نمیشود خرید.
🇮🇷 خوابش کم است،
کارش زیاد است، خستگیناپذیر است، پر امید است، قلبی پر از درد مردم دارد و سری پر از اعتقاد.
🇮🇷 ضربان قلبش با حال ملت و وطنش، تنظیم میشود.
🇮🇷 گیریم خیلیها نبینندش، گیریم خیلیها سرزنشش کنند؛ اما تزیین دیوارش، عکس رهبرش است و سردار دلها.
🇮🇷 آنچه قلبش را آرام میکند پیکسل عکس شهید است و امام.
🇮🇷 کتابهایش پر است از عطر شهدا، از آموزش خلوص، از عشق.
🇮🇷 بسیجی همان چمران است که از پاهایش عذرخواهی کرد به خاطر اینکه رنگ و روی استراحت را تا قبر ندیدند!
🇮🇷 بسیجی آرمان است، که جان داد اما فحش به رهبر نه!
🇮🇷 بسیجی سردار حاجی زاده است که بغض کرد، ماجرای هواپیما را به گردن گرفت اما جو را آرام کرد.
🇮🇷 بسیجی همین فرمانده ها و مربیان و متربیانی هستند که سالها و ماهها و هفتهها و روزها در همین جلساتی که ساندیس هم نمیدهند، شرکت میکنند؛ چون عقیده دارند همین دورهمی مؤمنانه، خارچشم دشمنان اسلام است.
🇮🇷 بسیجیان مخلص!!! برای شما چه پاداشی بهتر از حشر با امام خمینی!
که خودش از خدا خواسته که او را با شما محشور کند!
🇮🇷 الهی که درجهاد تبیینتان هم، لبخند رضایت روی لب امام و رهبران بنشانید!
روزتان مبارک💔❤️
#مناسبتی
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍تهتغاری
🍃قطرات عرق از سر و روی خدیجه میبارید. رنگ صورتش پریده بود. بعد از تحمل درد زایمان و به دنیا آمدن بچه، خیالش راحت شد. لبهایش با ذکر صلوات تکان میخورد و دلش آرام میشد.
☘سونوگرافی هم نرفته بود تا بداند بچهاش چه میباشد. البته برایش فرقی نداشت. دعا میکرد که سالم باشد. مامای زایشگاه الزهرا با لبهایِ کش آمده به سمت خدیجه آمد. کنار تخت او رسید، خداقوت گفت.
🌾با چشمان برق زده سؤالش را پرسید: «خانم شما چند تا بچه داری؟»
🍀_سه تا دختر به نامهای محدثه، مائده و مرضیه!
💫چهره ماما گرفته شد و چینی روی پیشانیاش نشست و گفت: «دلت میخواد الان چی داشته باشی؟» خدیجه بدون مکث و بلافاصله گفت: «هرچی خدا بخواد. فقط الهی سالم باشه!»
🍃ماما بلند بلند خندید و گفت: «مبارکه دوقلو دختر به دنیا آوردی!» چشمان قهوهای خدیجه دُرُشت شد. چند لحظه در شوک فرو رفت. باورش نمیشد. از ته دل خدا را شکر کرد.
خبر به دنیا آمدن دختران دوقلو به عباس هم رسید. خانوادهی عباس دوست داشتند عروسشان، پسر به دنیا بیاورد.
🌺عباس از خوشحالی روی پای خود بند نمیشد. از بیمارستان بیرون زد. وقتی برگشت جعبهی شیرینی در دست او بود. همهی پرستارها و بیماران آن بخش را شیرینی داد.
وقتی به خانه رفت، بقیه منتظر بودند ببینند خدیجه خانم چی به دنیا آورده است.
🌾عباس نمیتوانست جلوی خنده خود را بگیرد. با دستهایش اشاره کرد دو تا هستند و دخترند. فاطمه و فائزه با توجه به دوقلو بودنشان شیرینی خاصی داشتند. خیلی زود قد کشیدند. نه تنها شبیه هم نبودند؛ بلکه فاطمه لاغر بود و فائزه چاق!
فاطمه زرنگ بود و فائزه تنبل!
✨بعد از گذشت هفت سال بار دیگر خدیجه باردار شد. عباس نگران سلامتی خدیجه بود.
نگاهی به چهرهی کشیده و زیبای خدیجه کرد و گفت: «این آخرین بچهایه که میزایی گفته باشم!»
🎋خدیجه از توجه عباس در دلش قند آب شد و لبخند زد. نه ماه بارداری مثل باد گذشت. روز موعود فرا رسید. خدیجه مثل همهی این سالها حس خوبی داشت. حس شیرین مادری که قابل وصف نبود. همان لحظات خوشِ نگاه کردن به صورت نوزاد و نوازش کردن او با سر انگشتانِ خود که با دنیایی عوض نمیکرد.
🍃صدای گریه بچه خبر از به دنیاآمدن او میداد. وقتی پرستار، بچه را کنار خدیجه آورد و گفت: «بیا پسر تُپُل و خوشگلتو ببین.» هرچند دختر یا پسر بودن برای او فرقی نمیکرد؛ ولی در دل قربان صدقه پسرش رفت. پرستار نوزاد را در آغوش خدیجه قرار داد. همزمان با مکیدن نوزاد، او هم صلواتهایش را میفرستاد.
🌺نگاهی از روی شوق و ذوق به چهرهی نوزاد کرد. لبخند روی لبهایش نقش بست. با صدای آرامی گفت: «عزیز دلم، گُلپسرم، تهتغاری خونهمون، خوشاومدی.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍حریم عمومی
😊با مهربانی و لبهای کشآمده، اشاره میکند روسریات را بپوشان.
نه تنها اعتنا نکرد؛ بلکه با صدای بلند گفت: فضولیش به تو نیامده!👀
💢آنجایی حرفش درست است که به حریم خصوصی او تجاوز شود و امر و نهی کنند.
جامعه حریم عمومیای است که بعضیها آن را با خانه خود اشتباه گرفتهاند!😏
✨وَ لَا تَجَسَّسُوا؛
دنبال اسرار یکدیگر نباشید.
📖سوره حجرات؛ آیه ۱۲.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨التماس کتک
🌾گروهکها در شکنجه کردن خیلی بیرحم بودند. شهید مهدی کازرونی شبها میآمد و بچهها را قسم میداد که من را کتک بزنید.
وقتی حسابی کتک میخورد، بلند میشد و میگفت: «خدایا شکر که هنوز طاقت شکنجه از طرف گروهکها را دارم.»
🍃با اینکه حاج مهدی بسیار قوی بود؛ ولی هر چند وقت یک بار خودش را با کتک خوردن آزمایش میکرد تا طاقتش را در برابر شکنجه بسنجد.
راوی حمید شفیعی
📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، صفحه ۴۲
#سیره_شهدا
#شهید_کازرونی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️یار غمخوار
🌹باغبانان بیجیره و مواجب،همواره بی منّت،برای طراوت و شادابی گلهایشان زمان میگذارند.
🥀 فرزندان به محض اینکه در سن و سالی قرار میگیرند و خود را توانمند احساس میکنند کم کم به سراغ دوستان و همسالان خود گرایش مییابند و دیگر اهمیتی به وجود پدر و مادر نمیدهند.
💡فرزندان عزیز، والدین خود را در مقابل دوستان خود قرار ندهید،این دو،خالق شما هستند و چشم انتظار محبت و یاریتان.
❌هرگز مهر دوستتان را با مهر والدینتان برابر ندانید،تحت هر شرایطی در خدمتشان باشید و دستشان را به مهر بفشارید.
هیچ دوستی، جایگزین پدر و مادر نیست؛ اما هر پدر و مادری، دوستانی هستند وفادار و بی نظیر.
🌱هر چه قدر هم قد بکشیم و بزرگ شویم، باز همان کودکان نیازمند مهر و محبت والدین میمانیم.
چرا که روزی، ما فرزندان، در جایگاه پدر و مادر قرار میگیریم و منتظر مهر و عاطفه از فرزندان خود، خواهیم بود.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_پرواز
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍سفال شکسته
🍃چند روزی بود که تحصیلات دوره متوسطه را تمام کرده بودم. میخواستم دنبال علاقهام بروم؛ اما پدرم سرسخت مخالف بود. روزگار برایم تلخ میگذشت.
☘پدرم هر روز به خانه زنگ میزد تا مطمئن شود من خانهام یا نه. من از سر بی حوصلگی میرفتم تو اتاقم تا به تلفن جواب ندهم. مادرم هم، هر دفعه برای پای تلفن نیامدن من، یک بهانهای میآورد.
⚡️روزگار به همین منوال در گذر بود که یک روز پدرم زودتر از همیشه به خانه آمد. وقتی وارد پذیرایی شد سلام کردم؛ اما چشمهای سرخ او از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون میزد. مادرم دل نگران سلامی داد و پرسید: «مهرداد! چیزی شده؟»
🌾_امروز حاج آقا ناصری زنگ زد و اجازه گرفت برای پسرش، فردا شب بیان خواستگاری.
🍃_خب! تو چی گفتی؟
🎋_موندم تو رو درواسی، اجازه دادم بیان.
☘_خب این که ناراحتی نداره ... برای هر دختری خواستگار میاد.
🌾پدرم بهم زل زده بود. تو دلم گفتم: «بابا گفتی نرو کلاس سفالگری ... گفتم که چشم. حالا تقصیر من چیه که خواستگار میخواد بیاد؟»
⚡️سرم را پایین انداختم. مادرم رو به من گفت: «دخترم برو چند تا چایی بریز و بیار.»
✨از آبچکان سه تا فنجان بلوری برداشتم و چای ریختم. وقتی وارد پذیرایی شدم سینی چای را مقابل پدرم گرفتم. بابا چای پر رنگ دوست داشت، فنجان چای را برداشت. با صدای لرزان به پدرم گفتم: « بابا! من کاری کردم که شما ناراحتی؟»
🍃پدرم سکوت کرد و جوابی نداد. من دیگر ادامه ندادم، چایم را برداشتم و به اتاقم رفتم.
✨صدای ضربهای به در را شنیدم. کمی بعد از آن مادرم وارد اتاق شد و روبرویم نشست: «شهرزاد! بابات دوست داره، میخواد برای آیندهات تصمیمی درست بگیری.»
☘_مامان! توی این یک ماه خیلی فکر کردم وقت برای یاد گرفتن سفالگری زیاده، قراره با فاطمه بریم کتابخونه با هم درس بخونیم؛ اما فاطمه میگه، اول از پدرت اجازه بگیر. مادرم چشمانش برقی زد و مرا به آغوش کشید و بوسید: «دخترم! نگران نباش. پدرت حتما بهت اجازه میده.»
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️تنهایی
💡تا محرومیت را نچشیدهباشی؛ قدر عافیت را درک نمیکنی.
🌪تا ناامنی نباشد، قدر امنیت را نمیفهمی.
🫂تا تنها نباشی قدر باهم بودن را نمیدانی.
💫تا تنها نباشی، قدر خدا را نمیشناسی.
👶تا بیفرزند نباشی قدر فرزند، روشنی چشم را نمیفهمی.
🌱قدر زر، زرگر شناسد. قدر گوهر، گوهری.
✨"رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً "
خدایا! مَرا تنها مَگذار..🌙
📖سوره انبیاء، آیه ۸۹.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨نشر جهادی کتاب
🍃محمد جواد با دوستانش تصمیم گرفته بود هر طور شده مجله مکتب تشیع را منتشر کنند؛ اما نه پولی داشتند و نه تشکیلاتی. قبل از همه با نویسندگان صاحب نظر و مشهور قرار گذاشتند و کار نوشتن مقاله را به آنها سپردند.
🌾بهترین راهی که برای تامین هزینه ها در نظر گرفته شد، پیش فروش نشریه بود. قبض های پیش فروش را آماده کردند که روی آن فهرست مقالات با نام نویسنده ها و کمی توضیح در موضوع هر مقاله نوشته شده بود.
🌺این کار مورد استقبال قرار گرفت و ده هزار جلد مجله مکتب تشیع پیش فروش شد. وقتی چاپ شد، مورد استقبال قرار گرفت. پنج هزار نسخه دیگر از آن هم، تجدید چاپ شد؛ در حالی که در آن زمان پر فروش ترین کتاب ها بیش از سه هزار نسخه تیراژ نداشت. وقتی مجله به شماره ششم رسید، ساواک نتوانست آن را تحمل کنند و برای همیشه توقیفش کرد.
📚شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، صفحه ۲۶ تا ۲۹
#سیره_شهدا
#شهید_باهنر
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️ترانه دلنشین
🎶ترانهی زندگی مشترک تنها عشق است.
💞 هر گاه زن و شوهر عاشقانه به یکدیگر محبت کنند، بزرگراه سرسبز زندگیشان از گلهای امید، زیبا و عطرآگین میشود.
🌱لحظه لحظه زندگیتان به رنگ عشق و
روزگار کنار هم بودنتان، همراه با طعم خوشِ گذشت.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍مرهم دل
☘غم روی دلش نشسته بود اشک مجالش نمیداد. دلتنگ و پرغصه مشغول آشپزی بود.
سعید از راه رسید: «سلام خانوم؟»
⚡️_سلام.
🌾سعید کفشهایش را در آورد و دست و رویش را شست. تلویزیون را روشن کرد. رو به روی تلویزیون نشست و لحظاتی بعد در اخبار غرق شد.
🍃فاطمه نگاهی به سعید انداخت و شروع به غرغر کرد: «اصلا انگار نمیبینه من چقدر حالم بده فقط بلده تلویزیون ببینه.امان از دست این مردها. عجب اشتباهی کردم ازدواج کردم.»
🎋سعید همینطور که نگاهش به تلویزیون دوخته شده بود، گفت: «خانوم، یک آبی چایی، چیزی بیار.»
🌾فاطمه همانطور که غر میزد چایی داغی ریخت و رو به روی سعید گذاشت. هنوز هم سعید، نگاهش نکرده بود. عصبانی به آشپزخانه برگشت و محکم ظرفها را به هم کوباند و دیگر نتوانست تحمل کند: «واقعا که. لااقل یک نگاه بهم بنداز بعد بشین پای تلویزیون.»
✨سعید نگاهی به چهرهی سرخ فاطمه انداخت. از جایش بلند شد. چشمهای فاطمه قرمز و پر از اشک بود. سعید گفت: «چی شده فاطمه؟ چرا اینطوری شدی؟»
⚡️_راحت میشینی پای تلویزیون. سرکار که زنگ نمیزنی. حتی نمیگی چه خبر؟
☘سعید که تازه فهمید چه خبر شده، تلویزیون را خاموش کرد. از فاطمه خواست کنار دستش بنشیند و برایش از امروز بگوید.
🌺فاطمه نشست و بغضش ترکید. سعید دستهای اورا گرفت و فاطمه، حرفهایش را پس گرفت.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍زینت پدر
✨امروز روی دستِ پیامبر نوزاد کوثر؛
همچون مهتاب درخشید،
و بیکران در بیکرانهای هویدا گشت.
🌱پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله
او را زینب یعنی زینت پدر نامید.
✋سلام بر زینب
که ثمرهی خلق و خوی دو دریای وجود، علی و فاطمه سلاماللهعلیهما است.
💡و تو ای بانوی ایرانزمین به خوبی میدانی که
شجاعت و ابهت و زیبایی
در حیا و عفت زینبی ترسیم شده است.
💢در اوج عطش و گرسنگی
و داغ مصیبت و رنج اسارت،
حجاب و دوری از نگاه نامحرم در قاموس عاشورایی اوست.
😇و چه افتخاری بالاتر از شبیه او شدن است؟!
🌹ای فاطمهی ثانی!
خوش آمدی
و مقدمت گلباران
به عطر صلوات.
☀️ای کوه صبر و استقامت!
ای خورشید آسمان کربلا!
که ذوالفقار دیگری در کوفه و شام بودی
و با شمشیر فصاحت و بلاغت
حلقههای اسارت را از هم تنیدی، میلادت مبارک
🎉میلاد حضرت زینب سلام الله علیها
و روز پرستار مبارک باد
#مناسبتی
#میلاد_حضرت_زینب سلاماللهعلیها
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ عبور از سیم خاردار نفس
☘بچههای اطلاعات عملیات مثل شاگرد پیشش زانو زده بودند. تازه واردی بیخ گوش بغل دستیش گفت: «علی آقا که می گویند این ایشان هستند؟»
🌾هنوز جواب را نگرفته بود که علی خطاب به جمع گفت: «اولین درس اطلاعات عملیات این است که کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس گیر نکرده باشد.»
💫این خاطره چشم مقام معظم رهبری را هم گرفت که فرمودند: «این حرف من نیست. حرف آن رزمنده همدانی (شهید علی چیت سازیان) است. کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس گیر نکرده باشد. وقتی گرفتار خودمان هستیم، نمی توانیم کاری انجام بدهیم؛ این را آنها به ما یاد دادند؛ این را آن جوان ۲۰ ساله یا ٢۵ سالهی رزمنده به ما تعلیم داد، از آنها یاد گرفتیم؛ این یک ثروت عظیم است.»
راوی کریم مطهری همرزم
📚 دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، صفحه ۶۰ و ۵ و khamenei.ir
#سیره_شهدا
#شهید_چیتسازیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir