#ناحله
#پارت_هفتاد_و_شش
حس کردم رو خودش کنترلی نداره داشت از عصبانیت آتیش میگرفت لیوان آب رو از دستم گرفتو رو سرش خالی کرد صدامون توجه ادمای اطرافمونو جلب کرده بود مصطفی ای که یه روز یه حامی قوی بود الان مثه یه بچه دوساله ضعیف و بی دفاع شده بود سرشو با دستاش گرفت چیزی از غرورش نمونده بود اولین بار بود صدای هق هق یه مردو میشنیدم قلبم هزار تیکه شده بود دلم میخواست میتونستم برم کنارِ داداشم بشینم روموهای خیسش دست بکشمو بگم که همچی درست میشه ! برای هزارمین بار تو دلم گفتم کاش منی وجود نداشت ! اونقدر گریه کردیم که اشکامون خشک شد دیگه جون دادو فریاد براش نمونده بود سکوت کرده بود یه سکوتی که تلخ تر از زهرمار بود کاش میزد تو گوشمو ساکت نمیشد ! سکوتش از هرچیزی برام دردناک تر بود حق با مصطفی بود باید جلوی دلمو میگرفتم نباید اینجوری میشد هرچی بود من باعثش بودمو باید بخاطرش تاوان میدادم مصطفی برای زجر کُش کردنم راه خوبیو انتخاب کرده بود شاید میخواست بیشتر آتیشم بزنه و دلشو آروم کنه ! لبخند تلخی زدو جعبه ای و از جیبش در آورد آه پر دردی کشیدو گفت:خیال میکردم بهم میگی شرایط روحی خوبی نداشتی !
فشار درسا روت بود یا هزار چیز دیگه و بهونه میکردیو میگفتی از این به بعد همون فاطمه سابق میشی ! پدرم در اومد تا چیزیو برات پیدا کنم که قبلنا گفته بودی ازش خوشت میاد در جعبه رو باز کرد
دلم میخواست همون لحظه بمیرم ! یه حلقه ظریفو نگین کاری تو جعبه میدرخشید ! حس کردم واسه نفس کشیدن هوا کم آوردم هرچی سعی کردم هوای اطرافمو جمع کنمو به ریه هام بکشم نمیشد فقط یه صدای بدیو تولید میکرد احساس شرمندگی میکردم سرمو پایین گرفتم نگام افتاد به غذای دست نخوردمون مصطفی بلند شد و رفت تا پول غذارو حساب کنه چند دقیقه بعد با چندتا ظرف یه بار مصرف برگشت غذاها رو ریخت تو ظرفو گذاشتش تو نایلون و منتظر به من نگاه کرد اومدم پایین و دنبالش رفتم نشستیم تو ماشین نایلون رو گذاشت رو پامو گفت:رفتی خونه تا تهشو بخور حالت خوب نیست
دوباره اشکای داغم چشمامو سوزوندن با اینکه حال خودش داغون بود بازم حواسش به من بود
دیگه چیزی نگفت و نگفتم دلم اتاقمو میخواست میخواستم پناه ببرم به تخت خوابم وقتی رسیدیم دم خونه بدون نگاه کردن بهم گفت:خداحافظ
یخورده نشستم در ماشینو باز کردمو آروم گفتم:ببخش منو میدونم توقع بیجاییه ولی...
چیزی برای ادامه جمله ام پیدا نکردم و با یه خداحافظ از ماشین دور شدم از صدای ساییده شدن لاستیک ماشین با آسفالت کوچه فهمیدم مصطفی رفت سرمو انداختم پایین و درو باز کردم آرزو میکردم کسیو نبینم خداروشکر کسیو ندیدم مستقیم رفتم تو اتاقمو درو بستم سریع لباسامو عوض کردم نشستم کنج اتاقم عذاب وجدان مثه موریانه افتاده بود به جون تک تک سلولام.
بخاطر خودم یه دلیو شکسته بودم اونجوری که باید نمی تونستم درکش کنم ولی میدونستم باهاش چیکار کردم یاد پست محمد افتادم انقدر متنشو خونده بودم که حفظ شدم گفته بود
"شکستن دل به شکستن استخوان دنده می ماند از بیرون همه چیز روبه راه است اما هر نفسی که میکشی دردی ست که میکشی"
همش با خودم میگفتم کاش از من بدش بیاد مامانم چند بار در زد وقتی چیزی نگفتم خیال کرد خوابمو رفت هرکاری کردم خوابم نبرد
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_هفتاد_و_هفت
هرکاری کردم خوابم نبرد تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شد پتوم رو دور خودم پیچیدم استرس همه ی وجودم رو گرفته بود
صداش هی واضح تر میشد یهو بلند داد زد:غلط کرده ! من دختر اینجوری تربیت نکردم
در اتاقم با شدت باز شد دیگه نتونستم خودمو به خواب بزنم بابا که چشم های بازم رو دید به قیافه وحشت زده مامان خیره شد و گفت:خواب بود نه؟
اومد سمتم بلند شدمو روبه روش ایستادم
جدی بود جدی تر از همیشه این بار چاشنی خشم هم به چهرش اضافه شده بود تا خواستم دهن باز کنمو بگم چیشده با شدت ضربه ای که تو صورتم فرود اومد به سمت چپ کشیده شدم با بهت به چهره برافروخته ی بابا نگاه میکردم ناخوداگاه پرده اشک چشم هامو گرفت هلم داد عقب که افتادم صدای جیغ های مامانمو میشنیدم که میگفت:احمد ولش کن تو رو خدا.
اومدم جلوتر که دوباره هلم داد و گفت:مردم اسباب بازیتن مگه؟زیادی بازی کردی باهاش دلتو زده؟چیکار کردی با پسره مامانش داشت سکته میکرد؟تازه فهمیدی دوستش نداری؟تا الان چه غلطی میکردی؟
روبه روش ایستادم و به چشماش خیره شدم
ادامه داد:اگه دوستش نداشتی چرا الان یادت اومد؟واسه چی زودتر نگفتی که اینطور شرمنده نشیم ها؟حرف بزن دیگه؟چرا خفه خون گرفتی؟چرا لال شدی؟
میخواستم بگم شما هیچ وقت به من گوش نکردین نخواستین صدامو بشنوین میخواستم دفاع کنم ولی با سکوت خودمو مجازات میکردم حقم بود هرچی بابام بهم گفت حقم بود نگاه تاسف بارش وقتی که گفت دلم خوش بود بچه تربیت کردم حقم بود این همه حال بد حقم بود دوری و نبود محمد هم حقم بود.
وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم کف اتاق دراز کشیدم کاش یکی وجود داشت و درکم میکرد درک نشدن از طرف همه خیلی دردناک بود خیلی دردناک تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم خیلی آزارن میداد حتی خیلی بدتر از صدای کشیده شدن ناخن رو شیشه !
مصطفی اینبار هم مثل همیشه وفاداریش رو ثابت کرده بود و به کسی نگفت دلیل اینکه ردش کردم چی بود نمیدونم چطوری شبم صبح شد
نماز صبح رو که خوندم ناخوداگاه از خستگی زیاد خوابم برد
حدود سه هفته از شهادت بابای ریحانه میگذشت و من حتی یک ثانیه هم باهاش نبودم تا بهش دلگرمی بدم با صدای زنگ تلفن چشم هامو باز کردمو به گوشی نگاه کردم تا بفهمم کی زنگ زده که دوباره زنگ خورد و اسم ریحانه به چشمم افتاد جواب دادم:سلام
با صدای گرفته و داغونی گفت:سلام فاطمه جون خوبی؟
فاطمه:فدات شم تو چطوری؟
ریحانه:خوبم خداروشکر میگم ما داریم میریم مزار شهدا از اون طرف همبه بابا یه سر بزنیم پنجشنبه اس دوست داری بیای باهامون؟
فاطمه:شما؟
ریحانه:من و محمد
با شنیدن اسم محمد دلم خواست برم ولی کسیو نداشتم که منو ببره وقتی بهش گفتم که نمیتونم اصرار کرد و گفت نیم ساعت دیگه دم خونمون منتظره با عجله رفتم سمت دسشویی و صورتم رو شستم مسواک زدمو خواستم برم بالا که با قیافه پر از خشم بابا مواجه شدم بیخیال رفتم تو اتاقمو اروم در رو بستم هنوز جای دستش رو صورتم بود بی رحم بی درک گوشم هنوزسوت میکشید یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدمو یه روسری مشکی بستم موبایلم رو گذاشتم تو جیب شلوارمو چادرم هم سرم کردم اروم از پله ها رفتم پایین تا به مامان بگم میخوام برم مزار شهدا که بابا مثل ملک الموت جلوم ایستاد و زل زد به چشم هام.
بابا:ازکی تا حالا چادر سرت میکنی؟
چشم ازش برداشتمو گفتم:مدت کوتاهیه!
بابا:چادر و شهدات بهت یاد دادن بزنی زیر قول و قرار و آبرو و رابطه ی چندین و چندساله ی ما؟
خواستم جواب ندم ک دستمو کشید و گفت:کجا به سلامتی؟
فاطمه:دوستم اومده دنبالم میخوایم باهم بریم بیرون.
بابا:از کی اجازه گرفتی؟
به جورابام زل زدمو چیزی نگفتم.
بابا:ازکی تا حالا انقد خودسر شدی؟این دوستت بهت یاد داده؟از کی تاحالا انقد پست فطرت شدی؟
داد زد:از کی تا حالا بی صاحاب شدی ک ب خودت اجازه میدی هر غلطی کنی؟
مامان که سر و صداش رو شنید فوری خودش رو رسوند پیش ما و گفت:احمد جان خواهش میکنم بسه اقا.
بابا بیشتر داد زد:تو دخالت نکن همینه دیگه بچه رو دادم دست تو تربیتش کنی همین میشه دختره ی بی چشم و روی بی خانواده ببین چجوری آبروریزی کرده به این فکر نکردی ک من چجوری باید سرمو پیش رضا بلند کنم؟
چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب جوری ک چادرم از سرم در اومد ادامه داد:حق نداری جایی بری !
دیگه نمیتونستم تحمل کنم تا همین الانشم به زور جلو اشکامو گرفته بودم خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقمو در رو محکم بستم دلم میخاست جیغ بزنم از غربتم چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟چرا همه بی درک شدن یهو؟چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟
بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد
صدامو صاف کردم که دیدم ریحانس جواب دادم:الو
ریحانه:کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم بیا دیگه...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_هفتاد_و_هشت
فاطمه:شرمندم به خدا.
خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت با هق هق گفتم:نمیتونم بیام ریحانه بابام نمیزاره میگه حق نداری بری بیرون.
ریحانه:ای وای چرا؟ چیشده؟
هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت:بابات خونه است الان؟
فاطمه:آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره.
ریحانه:آها باشه گریه نکن قربونت برم شاید دلخوره ازت ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای بهت زنگ میزنم دوباره.
فاطمه:باشه مرسی ریحانه جون خداحافظ.
خداحافظی کرد وتلفن قطع شد دلم گرفت بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد !!!
دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم از جام تکون نخوردم دستو دلم به هیچ کاری نمیرفت نمیدونم چقدر گذشت که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداختو گفت:با این وضعت دوستت هم دعوت میکنی؟
با تعجب بهش خیره شدم از اتاق بیرون رفت داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود با دیدنش از جام بلند شدمو پریدم بغلششرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود دستشو گرفتمو نشستیم.
فاطمه:ریحانه جون ببخش منو دلم میخواست دوباره بیام پیشت ولی نشد.
ریحانه:این چ حرفیه شما خیلی لطف کردین به ما بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟
وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده دلم براش کباب شد نگاه منتظرش رو که دیدم همچی رو گفتم از مصطفی و حمایتاش از محبت پدر و مادرش از توجهشون ب من از بی وفایی خودم از دلی که شکستم از کتکی ک خوردم همه چیز رو بهش گفتم دستمو تو دستش گرفتو گفت:تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته
بعدا میفهمه که خیلی خوب شد که الان گفتیو خودت رو خلاص کردی.
یخورده مکث کرد و گفت:ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف میکردی چیشد که اینجوری مخالفت کردی؟فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_هفتاد_و_نه
ریحانه:با چیزایی ک از تو شنیدم مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب.
سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده ولی فقط تونستم بگم:هیچوقت این اتفاق نمیافتاد.
ریحانه:چرا فاطمه؟چی رو به من نمیگی؟
سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدمو گفتم:بزار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا.
ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت:نه قربونت برم محمد منتظره.
فاطمه:چیی؟از کی تاحالا؟
ریحانه:از وقتی که زنگ زدم بهت.
فاطمه:وای بمیرم الهی
متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم:الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد.
لبخند بی جونی زد و گفت:عه فاطمه نگو اینجوری دیگه هم اینجوری گریه نکن سکته کردم نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درست میشه.
فاطمه:چشم خیلی بد شد بعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری.
ریحانه:میام بازم عزیزم.
دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود دوباره بغلم کرد داشت خداحافظی میکرد که گفتم:میام باهات تا دم در.
ریحانه:نمیخوادبابا خودم میرم
اجازه ندادم اعتراض کنه چادرمو سرم کردم یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم:ریحانه چیشد که موندی؟
ریحانه:مگه تو تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم؟
دستشو گرفتم رفتیم بیرون محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه ریحانه رو بغل کردمو دوباره ازش معذرت خواستم وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود
خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود
با تعجب نگاهش نشست رو گونم سریع نگاهش رو برداشتو نشست تو ماشین میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود و چیزی از قدرتش کم نشده بود میدونستم چقدر عاشقه پدرشه ولی برام عجیب بود صبرشون کاش میفهمیدم این همه توکلو صبرشون از کجا نشات میگیره؟چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن غرق افکارم بودمو نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام.
محمد:
با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشتو زنگ زد بهش قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه بعد از چند دقیقه رسیدیم یکم صبر کردیم تا بیاد ولی نیومد کلافه تو آینه به خودم نگاه کردمو گفتم:ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی زنگ بزن بهش ببینم دیره.
ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت
بعد از چندتا بوق جواب داد صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم
مُنتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت کرد دقیق شدمو سعی کردم ببینم چی میگن یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم:چیشده؟نمیاد؟
ریحانه:وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که.
محمد:حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون.
ریحانه:نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره.
محمد:پس چیشده؟
ریحانه:چه میدونم دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون.
محمد:مثلا چند دقیقه دیگه؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع؟
ریحانه:خواهش میکنم محمد صبر کن دیگه.
چیزی نگفتم اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد یه مداحی پلی کردمو حواسمو دادم بهشو باهاش زمزمه کردم تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندمو صدای مداحی رو بلند تر کردم خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد چقد بی حال و شلخته یه دست کشیدم به محاسنمو گوشیمو پرت کردم تو داشپورت چشم هامو بستم نفهمیدم چقدر گذشت از جام پاشدمو صندلی رو به حالت اولش برگردوندمو چشم دوختم به در خونه که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم که فهمیدم شلوارم خاکیه در ماشین رو باز کردمو پیاده شدم شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشینبهم اشاره زد ک سلام کنم منم سرمو تکون دادمو آروم سلام کردم.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_هشتاد
خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی روی گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد فوری ازش چشم برداشتمو نشستم تو ماشین استارت زدمو پام رو روی پدال گاز فشردم یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم:چیشد؟
ریحانه:چه میدونم بابا پدر نیست که این پدر این چه پدریه؟
محمد:هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟تو چی میدونی ازشون اصلا؟
یه چند ثانیه سکوت کردو گفت:ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه صورتش کبود شده.
محمد:خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟
شاید حقشه!به تو چه ک دخالت میکنی؟
ریحانه:حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟خب بابا دوستش نداره زوره مگه؟نمیخوادطرف رو واسه چی میخوان بهش بندازن؟
محمد:عه؟که اینطور!حالا طرف کی هست؟
ریحانه:مصطفی همونی که تو بیمارستان دیدیش.
محمد:خب؟اون ک خوشگله که.
ریحانه:فاطمه نمیخوادش.
قیافشو جدی تر کردو گف:تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت؟اون بایدخوشش بیاد که نمیاد هعی بابای بیچاره ی من فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه.
محمد:خب فعلا تو هستی عزیزم ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن.
سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت چند دقیقه بعد رسیدیم ریحانه رفت سر مزار بابا و منم رفتم گل فروشی کنار مزار دوتا شاخه گل خریدمو یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم بعدش رفتم سر مزار بقیه شهدا و براشون فاتحه خوندم تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا از روح الله و ریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش.
دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن دلم واسه خنده هاش اخماش جدی بودنش و ... لک زده بود چقدر زودرفت از پیشمون چقدر خاطره گذاشت برامون !
بغضم ترکید حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه لحظه لحظه هامو رصد میکنه دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم.
(ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود...
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...)
هعی آقاجون! کجا رفتی تنها گذاشتی مارو حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز بعد چند دقیقه صداش در اومد دست گذاشتم به دستگیره فلزیشو گرفتمش تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی و شیر آب سرد رو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم بیخیال چایی شدم رفتمو دوباره نشستم سر جام ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودمو عکسامون رو نگاه میکردم الهی من قربون اون شکل ماهت دلم تنگ شده واست!
احساس ضعف میکردم از گرسنگی ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم لپ تاپو بستم پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردمو دراز کشیدم تا بخوابم.
فاطمه:
یک هفته گذشته بود بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون مصطفی هم منو بلاک کرده بود فکرکنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو...
هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته یه فیلم آپلود کرده بود صبر کردم تا لود شه مداحی بود ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود از عمق وجودش میخوند!
ناخودآگاه دلم گرفتو چشم هام تر شد راجب حضرت زهرا بود کوتاه بود و دردناک فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم صدای مداح با اینکه با بغض و گریه همراه بودوغمناک در کمال تعجبم باعث شدآروم شم کم پیش میومد مداحی گوش کنم راستش اصلا گوش نمیکردم خیلی خوشم نمیومد ولی این یکی یه جور خاصی نشسته بود به دلم شاید بخاطر شعر یا نوع خوندش بود بیخیالش نشدم رفتم دایرکت محسن وگفتم:سلام ببخشید.میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید؟
تو پیج ها میگشتم تا جواب بده
۵ دقیقه بعد گفت:سلام به این آی دی پیام بدید.
یه آی دی ای رو فرستاد تلگرامم رو باز کردمو براش یه نقطه فرستادم یادم افتاد اسم تو تلگرامم اسم خودمه سریع تغییرش دادم چند لحظه بعد یه فایل برام ارسال شد پایینش نوشته بود"فایل صوتیش!"
دان کردمو صدای گوشیم رو زیاد کردم از اون موقع به بعد قفل شدم رو این مداحی گذاشتمش رو اهنگ زنگم این چند وقتی که بابا زندونیمکرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_هشتاد_و_یک
چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره روزا پشت هم به کندی میگذشت یه روز مثل تمام این چند هفته اخیرمنتظر موندم مامان اینا نهار بخورن و برن تا من بیافتم به جون غذاها تمام این مدت از بابام و نگاه سرزنش آمیزش فرار کردم دلم براش تنگ شده بود برای اون مهربونی همراه با جدیتش تو اتاق نشسته بودمو عکسای آلبومم رو نگاه میکردم
تا چشم هام به عکس های قشنگم میافتاد قربون صدقه خودم میرفتمو دلم میخواست واسه یه بارم که شده میتونستم خودمو وقتی انقدی بودم بغل کنم.
محو عکسا بودم که در اتاقم با شدت باز شد از ترس آلبوم رو محکم بستمو رفتم عقب.
قیافه شاد و شنگول مادرم بعد از این همه مدت جلو چشمام ظاهر شد یهو داد زد:فاطمه جونم.
و پرید سمتمو بغلم کرد مات و مبهوت نگاش میکردم پشت سرش بابا اومد تو و یه لبخند پیروزمندانه هم رو لباش بود دلم میخواست بدونم چیشده!
که یهو مامان گفت:الهی قربونت برم دختر قشنگم من میدونستم بالاخره زحمتات به بار میشینه دیدی گفتم؟
نمیفهمیدم منظورشو.
دقت کردم که گفت:مژده بده که قبول شدی !!!!
این حرفو ک زد دلم هری ریخت دیگه نفهمیدم ادامه حرفش چیه فقط صداش تو سرم اکو میشد
"مژده بده که قبول شدی"
وای خدا باورم نمیشد یعنی میشد یه درصدحرفش راست بوده باشه؟ینی میشد این همه زحمتم به باد فنا نرفته باشه؟من واقعا قبول شده بودم؟وای یا حضرت زهرا مامان هولم داد و گفت:هییی تبریک میگم بت قشنگم
تازه به خودم اومدم بابا چند قدم اومد نزدیک تر نشست پیشم دستشو دراز کرد سمتم که روم رو برگردوندم صورتم از ترس جمع شده بود دوباره میخواست بزنه؟صورتمو بین دوتا دستاش گرفت
برگشتم سمتش چشامو بستم که نبینم چجوری میزنه دیدم داره رو گونمو نوازش میکنه دقیقا همونجایی که زده بود دست دراز کرد سمتم
بابا:مبارکت باشه دخترم بهت تبریک میگم
وای خدایا باورم نمیشد این بابام بود؟همونی که دیروز مثل پشه زیر دست و پاش له شدم؟خم شد سمت صورتم منو بوسید.
بابا:ببخشید خانم دکتر من ازتون عذر میخام بابت رفتارم.
مامان رفت بیرون اتاق و چند دقیقه بعد با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برگشت هنوز تو بهت بودم گل رو گذاشت رو تختمو در جعبه شیرینیو باز کردو گفت:تو باعث افتخار مایی عزیزکم.
عجب تا دیروز مایه سرافکندگیشون بودم یهو شدم مایه افتخار.
یه پوزخند یواشکی زدم.
بابا پا شد و از اتاقم رفت بیرون مامان خم شد و سرمو بوسید یه شیرینی گذاشت تو دهنم خواست از اتاق بره که جیغ زدم:وایییییی منننن قبول شدممممم
پا شدمو خودم رو پرت کردم رو تخت تخت بالا پایین شد وایستادم و دو سه بار پریدم روش مامان با تعجب داشت نگام میکرد.
مامان:وای یا موسی بن جعفر احمدآقا بیا ببین بچت داره چیکار میکنه خدا رو شکر جوابِ اقا مصطفی رو اونجوری دادی وگرنه ابرومون میرف پیششون.
با شنیدن اسم مصطفی دوباره بدبختیام یادم اومد ولی بدون توجه بهشون دوباره پریدم رو تخت صدای خنده های بابا از پایین شنیده میشد با خنده هاش منم میخندیدمو جیغ میزدم اومدم جلوی اینه و چهارتا حرکت موزون در اوردم که مامان گفت:یا لَل عجب. تو چرا انقد خلی؟
جوابشو با صدای خنده های بلندم دادم وای خدایا شکرت من دوباره شدم همون فاطمه ی خل و چل همون که صدای خنده هاش گوش دنیا رو کر میکرد بیخیال خل بازی شدم لپ تاپمو باز کردمو رفتم سایت سازمان سنجش شماره و رمز ورود و بقیه ی چیزا رو وارد کردم تا صفحم بالا بیاد با دیدنش دوباره کلی ذوق کردمو جیغ کشیدم رفتم ببینم درصدا رو چجوری زدم که تلفنم زنگ خورد
جواب دادم ریحانه بود
فاطمه:الو سلام ریحوننن!!!
ریحانه:سلام خوبی؟خودتی فاطمه؟کبکت خروس میخونه؟چیشده؟نکنه قبول شدی؟؟؟
جیغ کشیدم و گفتم:ارهههههههه ریحوننن جونمم ارهههه عشقممم اره الهی فدات بشم قبوللل شدممممم تو چیکار کردی!.؟؟؟؟
ریحانه:بح بح چه کردی تو دختر مبارکت باشه الهی هیچی منم تقریبا همونی ک میخواستم قبول شدم.
فاطمه:علوم آزمایشگاهی؟
ریحانه:اره دیگه چه کنیم مثل شما خرخون نیسیم که البته شبانه قبول شدما!
فاطمه:اها منم تبریک میگم بهت الهی همیشه موفق باشی میای بریم بیرون؟
ریحانه:میای مگه؟
فاطمه:ارره بریم سر مزار بابات.
ریحانه:عه؟باشه.
فاطمه:با کی میای؟
ریحانه:من تنها دیگه!
فاطمه:داداشت چی پس؟
ریحانه:نه اون تهرانه ک!
از جوابش پکر شدم ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم ادامه دادم:خیلی خب.
کی بریم؟
ریحانه:پنج عصر خوبه؟
فاطمه:عالی!
ریحانه:باشه پس میبینمت.
فاطمه:حتما پس فعلا.
ریحانه:فعلا عزیزم خدانگهدار.
فاطمه:خداحافظ.
تلفن رو قطع کردمو دراز کشیدم رو تخت و مشغول چک کردن رتبه و درصدام شدم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
~•☔️💕•~
#بیوگرافۍ
وَچہآرامدِلـَمآشوباَسٺ:)☃
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•~•☔️
دلٺگرفٺہ!؟
خسٺہشدےازاینهمہ
اٺفاقناگوارٺویہاینچنوقٺ!؟🍃🙌🏻