#ناحله
#پارت_هشتاد_و_نه
بعداز ده دقیقه اومدم بیرون یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگام میکنه.
مامان:دیر شد کی میخای حاضر شی؟
با این حرفش یه روسری گره زدمو چادرم رو سرم کردم رفتم تو حیاط و نشستم تو ماشین قیافه منتظر بابا رو که دیدم عذرخواهی کردم که حرکت کرد و از حیاط رفت بیرون مامان پشت سرش در رو بست قفلش کرد نشست تو ماشین که بابا پاش رو گذاشت رو پدال و راهی تهران شدیم من هم گوشیم رو از تو جیبم در اوردمو مشغولش شدم.
تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود همه خونه ی خاله جمع بودن مامان و بقیه خاله ها و دخترخاله ها رفته بودن آرایشگاه من و بابا و بقیه آقایون خونه خاله جون موندیم دستگاه بابلیسم رو در اوردمو در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو موهام رو باز کردمو شونه کشیدم موهام تقریبا تا روی بازوم بود دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه.
آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیره روشو با تافت فیکس کردم یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم دوباره برگشتم تو اتاق یه لاک سبز آبی در آوردمو با دقت مشغول شدم خشک که شد آرایش صورتم رو شروع کردم که تلفنم زنگ خورد رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانست با ذوق جواب دادمو گفتم:ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاه خوبی؟خوشی؟سلامتی؟
ریحانه:سلام فاطمه جون.
صدای گرفتش باعث شد نگران شم که یک دفعه صدای گریش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت.
فاطمه:ریحانه چیشده؟
چیزی نگفت
فاطمه:باتوام ها حرف بزن ببینم چی شده؟
ریحانه:از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم.به دوستاش هم زنگ میزنم چیزی نمیگن از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه.
فاطمه:کدوم داداش؟یعنی چی خبر نداری کجا بود؟
ریحانه:محمد
صدای هق هقش بلند شد استرسش به منم منتقل شده بود با عصبانیت گفتم:ریحانهه حرف بزن سکته کردم.
ریحانه:رفته بود مرز برا ماموریت.
یهو دلم ریخت ،یعنی...!
ریحانه:یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست فاطمهه من دیگه تحمل مصیبت ندارم فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟
با اینکه خودم ازترس رو به هلاکت بودم گفتم:آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم من...من چیکار میتونم بکنم؟
ریحانه:گفتی تهرانی اره؟
فاطمه:آره تهرانم
ریحانه:میتونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟من دارم دق میکنم تورو خدا کمکم کن به خدا جبران میکنم.
فاطمه:این چه حرفیه؟بگو آدرس بده فردا میرم.
از ریحانه آدرس رو گرفتمو یخورده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه تماس رو قطع کردم دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟اون شب عروسی زهرمارم شد هیچی نفهمیدم فکرم خیلی مشغول شده بود بعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد فردا بخاطر ولادت پیامبر تعطیل بود قرار شد تا فرداش بمونیم تهران شب رو به سختی گذروندم
آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل چندتا سرباز کنار در بودن سرگردون به اطرفمون نگاه میکردیم که راهنماییمون کردن به طبقه بالا داشتم پله هارو بالا میرفتم که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزد بیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن محسن هم همون لباس تنش بود به مامانم گفتم:عه مامان این پسره دوست محمده.
رفتیم سمتش با دیدن من حرفش رو قطع کرد چند ثانیه مات موند که گفتم:سلام
محسن:علیکم السلام بفرمایید؟
فاطمه:میخواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم شما نمیدونین کجان؟حالشون چطوره؟
محسن با تعجب بهم نگاه میکرد اخم کرد و گفت:شما نسبتتون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین؟
مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم:خواهرشون دوست صمیمیه بنده هستند الانم ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم از نگرانی جونش به لب رسید چرا چیزی نمگید بهش؟
محسن:خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم.
فاطمه:الان ایشون کجان؟چیشده؟
مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت:بیمارستان
وحشت زده پرسیدم:بیمارستان چرا؟
محسن:تیر خورده لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم محمد بفهمه دلخور میشه گفت خودش زنگ میزنه بهشون.
حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم
مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گفت:کدوم بیمارستان؟
محسن:بیمارستان سپاه.
دیگه توجه ای به حرف هاشون نداشتم فقط از خدا میخواستم محمد حالش خوب باشه مامانم دستم رو گرفت همراهش رفتم نشستیم تو ماشین پشت ماشین محسن حرکت کردیم به بیمارستان ک رسیدیم پیاده شدیم قدم هام جون نداشت و به نوعی مادرم منو باخودش میکشید پله هارو گذروندیم محسن رفت تو یه اتاق کنار در ایستادیم دور تخت چندنفر ایستاده بود و میخندیدن قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود فقط یه سری صدا میشنیدم:حاجی تا ۵ سانتی شهادت رفتی و برگشتی اگه گلوله یخورده پایین تر میخورد شهید میشدیا...
#ناحله
#پارت_نود
هم یه حلوایی میخوردیم هم رفیق شهیدداشتیم شفاعتمون کنه دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری.
خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی یادت نیست چه شکلی بود؟
میگفتن و میخندیدن از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم محسن بعد از چند دقیقه اومدو گفت:بفرمایید
آب دهنم رو به زور قورت دادمو دستامو مشت کردم با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختنو زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم که گفت:چه خبرتونه؟
با تشر محمدساکت شدن شنیدن صداش بهم انرژی داد لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم یکی یکی رفتن بوسیدنشو براش آرزوی سلامتی کردن وقتی جمعیت کمتر شد تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت رنگ به چهره نداشت خودشو بالاتر کشید تو لباس گشاد بیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود از کتفش تا پایین دستش کاملا بانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود مامانم رفت نزدیک تختش
سلام وعلیک کردن که مامانم گفت:بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمد؟چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
محمد:تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت بشن و بخاطر من اینهمه راه رو بیان.
رفتم جلو تر وگفتم:ولی اینطوری بیشتر نگران شد.
با تعجب نگاهم کرد که سرم رو انداختم پایین و با لحن آروم تری گفتم:سلام
محمد نگاهش رو برنداشت و گفت:سلام
مکث کرد و گفت:به ریحانه که نگفتید؟
فاطمه:نگفتم ولی میخوام بگم
محمد:میشه لطف کنید نگید بهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه بخاطر من کلی تو زحمت میافتن برادرم هم نمیتونه خانم و بچه اش رو ول کنه بیاد اینجا من هم الان کاملا خوبم
از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم حس قشنگی بود که من رو مخاطب حرف هاش قرار داده بود
دلم میخواست این گفت و گو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم:ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش ریحانه خیلی به شما وابسته است مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران.
محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت فهمیدم قبول کرده حرفمو سرش رو اورد بالا و با شرمندگی رو به مامان گفت:من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم.
نگاهش رو چرخوندسمت من نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند تر میزد
گفت:ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین ریحانه خیلی زحمت میده به شما.
حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم من رو شما خطاب کرده بود شیرین ترین حسی بود که تجربه کرده بودم فقط تونستم لبخند بزنم که ازچشم های مامان دور نموند نگاه محمد میخندید
میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند و گفت:میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟
سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم که با صدای مامان سرم روبلند کردمو گیج بهش نگاه کردم
مامان:فاطمه جون آقا محمد با شماست.
حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتمو حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم نگاهم رو برگردوندم سمت محمد که ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید این بار سعی نکرد خندشو پنهون کنه گفت:حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم به هیچ وجه نیاد تهران مطمئنا شما میتونید راضیش کنید.
آروم گفتم:چشم
که دوباره لبخند زد قندتودلم آب شد مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد از فرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره چندتا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم:ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو.
چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودم شدم سریع نگاهش رو برداشت دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت اصلا وجود من رو حس نمیکرد اما الان حرف زد باهام و بهم گفت شما آستین چادرم رو پایین کشیدمو دستام رو پنهون کردم مامان گفت:ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید.
از یخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت
ادامه داد:نباید اینجوری بشینی
بالشش رو پشت سرش درست کرد و گفت:اها درست شدحالا تکیه بده.
محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش میکرد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
#ناحله
#پارت_نود_و_یک
مامان خندیدو آبمیوه رو داد دستشو گفت:تو جای پسر منی بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی در بیاد.
محمد لبخندی زد و چیزی نگفت مامان باهاش خداحافظی کردو رفت بیرون دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چیو غرور ساختگیمو دوباره فعال کردمو گفتم خداحافظ از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم همین نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر قدم های محکم و سریع برداشتمو از شانس بدم یهو کشیده شدم ب عقب نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت از خودمو سوتیام دیگه خسته شده بودمو دلم میخواست گریه کنم حواسمو جمع میکردم اینطوری بود جمع نمیکردم چی میشد برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده بغض کرده بودم
چرا امید داشتم؟محمد مگه مغز خر خورده بود بیاد ادم بی دست و پایی مثل منو بگیره؟چادرم رو روی سرم مرتب کردمو ایندفعه ترجیح دادم خودم باشمو الکی فاز نگیرم داشتم از اتاق بیرون میرفتم که باصدای محمد ایستادم:بازم ممنونم ازتون.
برگشتمو با همون لحن بغض آلودم گفتم:خواهش میکنم.
از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدیم.
محمد:
تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم درد خیلی شدیدی داشتم همه ی بند بند وجودم دردآلود بود حتی موقع نفس کشیدن،غذا خوردن؛خندیدن...
لیاقت ک نداشتم واسه شهادت ولی خب...
خواستم سینمو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد صورتم جمع شده بود از درد تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد دقت کردم ببینم چی میگن که یهو ی صدای آشنا گفت:عه آره اینجاست. بچه ها بریم تو
جملش تموم نشد که طاها اومد تو و
پشت سرش بقیه بچه ها هم حمله ور شدن حامد،مهدی،حسام،امیرماهان،محمدحسین و کاوه...
تقریبا شیش هفت نفری بودن حسام اومد نزدیکمو گفت:عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟چیشدی تو پسر؟
یه لبخند کمرنگ و بی جون نشست رو لبم دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکمو سلام و احوال پرسی کردن کمپوتا و آبمیوه های تو دستشونو دادن به طاها طاها هم همه رو چپوند تو یخچال بچه ها حرف میزدن و میخندیدن تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو محسن وارد شد با دیدن قیافه ی کج و کولش لبخند زدم و اروم گفتم:چیه؟کشتیات غرق شده؟
شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم دم گوشم گفت:محمد اقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا
محمد:کدوم؟
محسن:همون دیگه
با تعجب گفتم:چرا؟
محسن:من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرتو میگرفتن بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه ک از محمدخبر میخای داد زد گف ریحانه منو فرستاده چیکارش کنم؟بگم بیاد تو؟
ترجیح دادم عادی تر از قبل برخورد کنم خودمو جمع و جور کردم تعجبه رو صورتمو محو کردمو جاشو به یه لبخند دادمو گفتم:ایرادی نداره نترس حالا تنهاس؟
محسن:نه با مامانشه
محمد:خب بگو بیان تو زشته دیگه!
محسن:ولی حاجی....
محمد:ولی نداره ک دوست ابجیمه حالا هم چیزی نشده که ما میتونیم راهشون ندیم؟فقط محسن جان...
محسن:جانم داداش
محمد:این بالش زیر سرم رو یخورده بیار بالا تر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم.
محسن:چشم.
بالش رو جابه جا کردو رفت سمت در بقیه بچه ها هم تو حال و هوای خودشون بودن حرف میزدنو میخندیدن به سختی خودمو کشیدم بالاتر درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم برا همین خیلی اذیت میشدم تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد پشت سرشم خودش خو پس خوبه!زیادی هم بد نشد!
با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده
بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم با صورت جمع شُدَم اروم زمزمه کردم:چه خبرتونه؟
با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنمو با بدرقه ی محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق جمعیت کم شده بود حالا فاطمه رو میدیدم چشم هاشو بسته بود و نفس عمیق میکشید مامانش نزدیک تخت شد محسن از رو صندلی ای که نشسته بود ما رو می پاییدو همینجور حرص میخورد از رفتارش خندم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد به حرف زدن و گفت:بازم که خاهرِ بیچارت رو نگران کردی اقا محمد؟چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
آب دهنمو قورت دادمو اروم گفتم:تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم بهشون...
میفهمید یه چیزی شده نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه...
یه نفس کوتاه کشیدمو نمیخواستم کاری کنم اذیت بشم...
سرفم گرفت نمیتونستم سرفه کنم حالم بدتر از قبل شد چشامو بستمو اروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_نود_و_دو
فاطمه اومد نزدیکتر با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم نگاه کردو گفت:ولی اینطور بیشتر نگران شد.
با تعجب نگاهش کردمو از لحن مهربونش دلم گرم شد یه خورره مکث کردو گفت:سلام
چشم ازش برنداشتمو گفتم:سلام به ریحانه که نگفتید؟
دقیق شدو گفت:نگفتم ولی میخوام بگم.
محمد:میشه لطف کنید نگیدبهش؟خواهش میکنم شوهرش هم درس داره هم کار...
برادرم هم نمیتونه...
خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم بعد از ی خورده مکث گفت:ببخشید منو ولی نمیتونم نگم بهش اون به شما خیلی وابستس
با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود دوباره صورتم جمع شد گفتم:من شرمندم واقعا باعث زحمت شماهم شدم.
دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی اراده از درد خم شد خیلی سخت گفتم:ممنون از لطفی که به خواهرم دارین...
نمیتونستم لبخندمو پنهون کنم بی اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق تر هم میشد مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم قیافه پر از استرسش منو یاد ریحانه مینداخت با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره ی فاطمه اضطراب دیده میشد تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن جواب سوال های مامان فاطمه رو دادمو دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم ی نفر بالش زیر گردنمو خوابونده مامان فاطمه بود عجیب بود واسم که گف:نباید اینجوری بشینی تکیه بده انقد سخت نگیر.
جلوم یه لیوان گرفت سرم رو یخورده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناکو تو کتفم حس کنم یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود مامانش خندیدو گف:تو جای پسر منی.
دیگه نفهمیدم حرفاشو فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد...
مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون.
منم جوابش رو دادم فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه ی تختم انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرشو کشید از کارای عجله ایش خندم میگرفت به نظر آدم آرومی میرسید ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم فقط از کارش خندم گرفته بود سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه...
چادرش رو مرتب کردو از اتاق رفت بیرون ک گفتم:بازم ممنونم ازتون.
یه خواهش میکنم خشک گفتو از اتاق رفت بیرون حس بهتری داشتم شاید یه حس بهتر از بهتر درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونم تیر کشید ابروهام تو هم گره خورد و گفتم:اه.
محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم.
محسن:چطور خوب شدی باهاش؟
محمد:رفتارم ک تغییری نکرده که.
محسن:چرا کرده خودت متوجه نیستی.
راست میگفت رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود ولی باز هم با این وجود انکارش کردمو برای خودم دردو شرایط رو بهونه کردمو گفتم:نه فکر میکنی اینجوری نیست فقط یه ذره حالم خوب نیست محسن برو ب پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره.
محسن شونشو انداخت بالا و گفت:ان شالله
این رو گفتو از اتاق رفت بیرون نمیدونستم چم شده بود ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفتو همش پنهون کردن انگشتش تو استین چادرش منو به خنده وا میداشت.
از بیمارستان مرخص شده بودم محسن منو از تهران اورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شب ها راحت تر بخوابم دردام خیلی کمتر شده بود منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشمو خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشمو غضب نگام میکردو از کارم شاکی بود ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم ی دلیل موجه رفتم جلو آینه و دکمه ی پیرهنمو باز کردمو ب زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن...
نمی تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه ب ماموریت کمدرو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتمو روش یه پلیور روشن پوشیدم با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم شلوار تو خونمو با یه شلوار کرم عوض کردم با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارامو خودم انجام میدادم داشتم موهامو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق و گفت:عه داداش کجا به سلامتی؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_نود_و_سه
محمد:میخام برم بیرون
ریحانه:کجای بیرون؟تو الان باید استراحت کنی
محمد:پوسیدم تو خونه میخوام برم دریا
ریحانه:عهههه دریا چراا؟
محمد:چقدر سوال میپرسی تو؟ول کن دیگه
ریحانه:پررو شدیا اخه منم میخواستم برم دریا برا همین کنجکاو شدم.
چشامو ریز کردمو بهش خیره شدم
محمد:تو با کی میخای بری دریا؟ن ب من بگو تو این وقت روز دریا چیکار داری؟
ریحانه:ایناها بعد ب من میگه چقدر سوال میپرسی تولد فاطمس خب فکر کنم یادش رفته به زور الان ازش وقت گرفتم باهم بریم لب دریا منم بهش کادو بدم خانم دکتره دیگه وقت نداره.
محمد:حالا چی گرفتی براش؟
من و من کرد و گفت:راسش شعر زیاد دوس داره خیلی دوس داره ها یه کتاب شعر نو گرفتم.
محمد:خب خوبه افرین.
ریحانه:داداش!
محمد:بله؟
ریحانه:یه کاری بگم میکنی؟
محمد:بستگی داره حالا بگو.
ریحانه:میخوام واسم اول جلد کتاب یه بیت شعر بنویسی یا مثلا بنویسی تقدیم به دوست خوبم یه چیزی تو این مایه ها.
محمد:من بنویسم؟خب خودت بنویس
ریحانه:اخه خط تو قشنگ تره.
محمد:باشه فقط روان نویسم تو کتابخونه پیش لپ تاپمه اون روهم بیار.
یه باشه گفت و با ذوق رفت سمت هال کتابو اورد و روان نویسم رو هم از تو کتابخونه برداشتو اومد سمتم رو زمین نشستم کتاب رو ورق زدمو صفحه اولش رو باز کردم یه خورده فکر کردم که باید چی بنویسم که خوب باشه در روان نویسو باز کردم که یهو یه چیزی یادم اومد با خط نستعلیق که قبلا ها خیلی تمرین میکردم تو تنهایی نوشتم
("تقدیم به جآنِ جآنان
فاطمه ی عزیز تر از جان")
از نوشتم خندم گرفتو با هیجان بهش خیره شدم یخورده صبر کردم تا خشک شه بعد از چند دقیقه کتاب رو بستم و رفتم سمت ریحانه که داشت چادر سرش میکرد کتاب رو دادم دستشو با شیطنت گفتم:بفرمایید.
چادرش رو سر کرد چند دیقه بعد آژانسی ک بهش زنگ زده بودیم اومد
رفتم طرف سنگچین ها جایی که بیشتر اوقات میرفتم و خلوت تر بود رو نیمکت نشستم ریحانه رفت سمت دیگه نسیمی که به صورتم میخورد حالم رو عوض کرده بود نمیدونم چقدر گذشتو چند دیقه به دریا خیره موندم که با صدای ریحانه برگشتم سمت راستمو نگاه کردم داشتن با خنده میومدن سمت من نزدیک که شدن پاشدمو سلام کردم فاطمه جوابم رو داد نگاهم به کتاب تو دستش که افتاد گفتم:تولدتون مبارک
با خجالت یه لبخندی زد و گفت:ممنونم
نشستیم ریحانه بینمون نشست اروم در گوشش گفتم:چیشد؟
ریحانه:روح الله داره میاد دنبالم مادرش مریضه بعد اومدن ملاقاتش من باید برم غذا درست کنم
محمد:یعنی چی عروسای دیگش چیکارن پس؟روح الله هم از الان شروع کرد به اذیت کردنت؟
ریحانه:نگو اینجوری اشکالی نداره مامانش مریضه دیگه بیچاره وظیفه امه کمک کنم
سرم رو تکون دادمو چیزی نگفتم فاطمه گوشیشو در اورد و گفت:ریحانه بیا تا نرفتی چندتا عکس هم بگیریم.
ریحانه:بااش
داشتن سلفی میگرفتن سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه گوشی ریحانه زنگ خورد فاطمه رو بوسیدو ازمون خداحافظی کرد من مونده بودمو فاطمه به محسن پیام دادم تا بیاد دنبالم دیگه کم کم باید میرفتم زیر چشمی نگاهم به فاطمه بود که کتاب تو دستش رو ورق میزد چرا نرفته بود؟
از جام بلند شدم میخواستم بگم اگه میخواد برگرده میتونه با ما بیاد ولی نمیدونستم چجوری جمله ام رو بگم اگه میدونستم هم روم نمیشد بگم بیخیال شدمو فقط گفتم:خداحافظ
منتظر موندم جواب بده نگاهش به کتاب بودو جوابم رو نداد به غرورم برخورده بود ترجیح دادم بیشتر از این خودم رو سبک نکنم حس خیلی بدی بهم دست داده بود برگشتم و چند قدم ازش دور شدم که با شنیدن صداش توجه ام جلب شدو ایستادم
فاطمه:زندگي حس غريبي است
که يک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار مي رقصند
قطعا بلند خوندش نمیتونست بی علت باشه بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد:من در کنار تو به آرامش مي رسم
و با گرمي نفسهايت جاني دوباره می گيرم
دوستت دارم
با همه هستي خود،
اي همه هستي من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را!
دلم میخواست به خودم بگیرم ولی واقعا مخاطبش من بودم؟فاطمه دوستم داشت؟بعد از مکث چند لحظه ایش گفت:خداحافظ
مطمئن نبودم از حسش ولی بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدمو دور شدم
فاطمه:
لباسام رو عوض کردمو رو تختم نشستم داشتم به کاری ک کردم فکر میکردم با اینکه میترسیدم همچیو خراب کرده باشم ولی پشیمون نبودم باید شانسم رو امتحان میکردم باید یه جوری میفهمید دوستش دارم خسته شدم بس که نشستم تو خونه و به درو دیوار زل زدم تا یه معجزه ای بشه
گوشیم رو برداشتم یه آهنگ پلی کردمو کتاب شعری که از ریحانه کادو گرفته بودم رو باز کردم رسیدم به همون شعری که خوندم
ناخوداگاه دستم رو جلوی صورتم گرفتمو گفتم:واایییی
از ذوق اشکم در اومده بود مامانم اومد در اتاقو باز کردو با ترس گفت:چیشد؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
|♡|
نمازدیروزنہٺشییعبود
نہ۲۲بہمن!😊✋🏻
فقطیہنمازجمعہبود...🙃
فراخوانهمندادهـبودنڪہبیایید!
ٺنہابہماخبردادند
اینهفٺہقراراسٺاوبیاید:)✨🦋
ٺنہاهمین!♥️🌱
.
∞ .•°
°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•••❥
بنوسیدٺوٺاریخٺون
اولینڪسایۍڪہحملہنظامۍ
بہآمریڪاڪردند
فرزندانسیدعلۍخامنہاےبودند:)
.
∞ ♡
°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
~•~🍁
ناگہانـبازدلمـ
یاد #ٺُ
افٺادوشڪسٺ:)💔
#حاجقاسِم
#شہیدزندهـ
.
(ツ)ⓙⓞⓘⓝ
°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥••
#مقام_معظم_دلبرے❤️
#پیشنھــــــاددانلــود✨
#محسن_چاووشـے🎶
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
••|✿|••
"فَـاذَا قَضَۍٰ أَمْرًا
فَانَّمَـا یَقُولُ لَهُ ڪُن فَیَڪُونُ"
خــدا بخواهد غیرممڪن ممڪن میشود!!
#وخدایۍڪہبهشدتڪافیستــــ ❤️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
||
#نظرسنجےعملڪردڪانال😍❤️
#اعضامحتـرم
#رأےبـدیـــــد🌸
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://EitaaBot.ir/poll/pgotm