📚 رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟
دامن زدم به خـــونـ
که به دست آورم تـــو را ❤️
زندگی نامه خود گفتهء
#شهید_مرتضی_عطایے معروف به
✍ ابـوعــلـی
#کانال_مشق_عشق_دمشق
مشقِ عشق ٬ دمشق
📚 رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟ دامن زدم به خـــونـ که به دست آورم تـــو را ❤️ زندگی نامه خود گفتهء
﷽
رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟
زندگےنامه خودگفته
#شهید_مرتضی_عطایے معروف به
✍ ابو علے
•┈ ┈┈ ┈••✾•⭐️•✾•┈┈ @mashghe_eshgh_dameshgh ┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
قسمت 4⃣
🔶 شهید حسن قاسمیِ دانا
اولین شهید ایرانی بود که به
اسم مدافع حرم در مشهد تشییع
شد 😥
بعد از تشییع جنازه او رفتم حرم
اونجا بود که تصمیم گرفتم
من هم برم سوریه
تا قبل از شنیدن شهادت حسن
توی فکر بودم اما شهادتِ او
مصمم ترم کرد✌️
کربلا به طور پیاده روی زیاد
رفتم تقریبا 28 مرتبه
در سفرِ آخرم هم از سید الشهدا
خواستم که امضا کنه و من هم
افتخار سربازی خواهرشون رو
پیدا کنم 👮✊
بلاخره در همون سفر هم مقدماتِ
رفتنم به سوریه فراهم شد
یک هفته بعد از اینکه اومدم مشهد
پیش یکی از مسئولین رفتم و گفتم :
قضیه رفتن به سوریه
چطوریه ؟
🔸گفت : به گلشهر می ری در فلان
مسجد اسمت رو می نویسی و
من هم هماهنگ می کنم که
بفرستنت بری 👌
من هم از همه جا بی خبر
به اون آدرس رفتم
وقتی رسیدم اونجا بود که
فهمیدم فقط افغانستانی هارو
ثبت نام می کنند 🙁
بدون اینکه چیزی بگم
برگشتم 🚶
ولی مسئولی که بهم گفته بود
که برم فلان مسجد برای اسم
نویسی نبود برای ماموریتی
رفته بود عراق و دست بر قضا
انگار یکماهِ دیگه بر می گشت ☹️
واقعا دیگه هوایی شده بودم
نمیتونستم یکماه صبر کنم دل
تو دلم نبود و می خواستم
هر چه زودتر برم. 😢☝️
🔸دلمو زدم به دریا و رفتم داخلِ
مسجد و گفتم :
اومدم برای سوریه ثبت نام
کنم 📝
گفتند : مدارکت رو بده
کپی شناسنامه و گذرنامم رو
روی میز گذاشتم ✋
با تعجب گفت : آقا شما که ایرانی
هستین ☹️
گفتم : بله دیگه ایرانی هستم
گفت : اینجا فقط بچه های
افغانستانی رو ثبت نام می کنند
برو آقا ثبت نام نداریم 😤
برام سخت بود 😢
هر کاری می کردم نمیتونستم
به خودم بقبولونم که الان نرم 😭
شب بعد دوباره به اونجا رفتم
کسی که توی دفتر بود گفت :
آقا شما دیشب اومدید و گفتم که
نمیشه !! 😠
گفتم : شاید راهی پیدا بشه
گفت : نه آقا هیچ راهی پیدا نمیشه
برو فایده ای نداره
دیگه کار هرشبم این شده بود که
برم به اون مسجد و بگم میخوام برم
سوریه و اونها بگن نه نمیشه 😩
اونجا تقریبا 25 کیلومتر تا خونمون
فاصله داشت و تا یک هفته موقع نماز
مغرب و عشا خودم رو به اونجا می
رسوندم 😊✌️
اون بنده خدا می گفت : با این رفت
و اومد ها فقط خودت اذیت
می شی
من هم می گفتم : حالا میایم ببینیم
چی میشه 😐☺️
🔸شب نهم که اومدم دمِ مسجد
یکدفعه خشکم زد 😳
مسئول ثبت نام کسه دیگه ای بود
با خودم گفتم مرتضی ، اشتباه دفعه
قبل رو نکن ... به این یکی نگو
ایرانی 🇮🇷هستی
برگشتم ... 🚶
دلم شور میزد که چیکار کنم 😥
تو راهِ برگشت به خونه بودم که
یکدفعه 😃☝️
یادم اومد که یک گذرنامه
افغانستانی دارم ...
گذرنامه ای که سیزده سالِ پیش
گرفته بودم که باهاش به حج تمتع
برم و پشیمون شدم 😐☝️
وقتی یادگذرنامه افتادم از محلِ
مسجد، یه هفتصد متری تا سر
خیابون دویدم🏃
یک دربست تا مغازه گرفتم و
گذرنامه رو برداشتم 🎫
🔶 برگشتم مسجد هنوز همون فردِ
قبلی بود ✌️
سلام کردم و با خونسردی سرمو
بالا گرفتم و گفتم :
ببخشید ... اومدم برای سوریه اسم
بنویسم ✏️
✍ ادامه دارد ...
•┈ ┈┈ ┈••✾•⭐️•✾•┈┈ ┈┈ #کانال_مشق_عشق_دمشق
@mashghe_eshgh_dameshgh
📚 رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟
این جا به دلـــ🕊سپردن من گیر
داده اند
مشتی اجــل به بردن مـــن گیر
داده اند 💔
زندگی نامه خود گفتهء
#شهید_مرتضی_عطایے معروف به
✍ ابـوعــلـی
#کانال_مشق_عشق_دمشق
هدایت شده از مشقِ عشق ٬ دمشق
﷽
رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟
زندگےنامه خودگفته
#شهید_مرتضی_عطایے معروف به
✍ ابو علے
•┈ ┈┈ ┈••✾•⭐️•✾•┈┈ ┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
قسمت 5⃣
🔶 از پشت میزش بلند شد و
جلو اومد و کلی بهم عزت و
احترام گذاشت 🙁😳
صندلی گذاشت و منو نشوند!
چای هم برام آورد و گفت :
مدارکت رو بده
مدارکم رو بهش دادم
نگاهی بهم کرد و گفت :
ایرانی که نیستی ❗️
گفتم : نه گذرنامم رو ببینید
زده که افغانستانی هستم
از کشو یه فرم در آورد
همین که به طرفم گرفته بود گفت :
حاجی سفارش کرده
یه شخص ایرانی اومده و سمج
شده میخواد بره سوریه
سفارش کرده هروقت اومد
برش گردونم 😏😐
لبخند زدم و فرم رو از دستش
گرفتم .... به روی خودم هم
نیاوردم 😑
پرشون کردم
گفت : دو روز دیگه به مسجد
فلان بیا که اعزامه 👌
🔸خیلی خوشحال بودم.ساکم رو
بستم و به همسرم هم گفتم دارم
میرم کربلا 😉✌️
اما صبح زود کله سحر به
اون مسجد برای اعزام سوریه
رفتم.
هوا خیلی سرد بود و آب
حوضچه های مسجد یخ زده بود
دو سه ساعتی طول کشید تا
همه بچه ها اومدند و حدود
دویست نفر اونجا به خط شدند
🔸سه نفر هم بودند که بعدا
اونهارو شناختم.این سه نفر
مسئول سازماندهی و فرماندهی
و اعزام بودند ✌️
همون دقیقه اولی که مارو به
خط کردند یکیشون جلو اومد و
نگاهی به بچه ها انداخت 😐
با اشاره به برخی افراد
گفت : شما، شما، شما، بفرمایید
این طرف
حدود بیست نفر رو جدا کرد که
من نفر دوم بودم 😶
ما بلند شدیم و رفتیم اونطرف
دوباره نگاه کرد و سه نفر دیگه
هم کشید بیرون 😥
ما اول فکر کردیم بخاطر قیافه
و تیپمون که به بسیجیا می خوره
می خواد مارو فرمانده دسته یا
چیزی مثل اون کنه 😍
هزار تا فکر اینطوری کردیم☺️
نگو ماجرا چیزه دیگه ای بود
اون شخص گفت : این آقایونی
که جدا کردیم ، به برند خونه ها
شون 😐.شما ایرانی هستین ☹️
🔸لو رفتم ⁉️
طرف کارش این بود ☝️
ما فکر می کردیم کسی رو که
قیافه اش به بسیجیا می خوره
برای فرماندهی دسته انتخاب
می کنه
نگو برای بیرون انداختن انتخاب
می کرد. 😒
با خودم گفتم : کوتاه نیا
مرتضی!
مدام پا پیچ اون سه نفر
شدم
حاشا کردم که ایرانی هستم و
به این طرف و اونطرف زدم،
اما فایده ای نداشت.
می گفتند : وقت ما رو نگیرید
بفرمایید. 😤
🔸همه رفتند اما من پیله شدم و
وایسادم.هرچی التماس کردم و
گفتم من مادرم ایرانیه پدرم
افغانستانیه ، فایده ای نداشت که
نداشت 😩
اونها مدام من رو به هم پاس
می دادن و می گفتند :
مشخصه که تو ایرانی هستی
پس مزاحم نشو و برو دنبال
کارت 😏
گذرنامم رو نشون دادم گفتم :
من افغانستانی ام این هم
مدرکمه
گفت : حالا برو سری بعدی بیا
گفتم : سری بعدی هم معلوم نیست
چی پیش میاد❗️
دیدم مدام داره منو سنگ قلاب
می کنه.سه نفر بودند.پیش
هر کدوم می رفتم، منو به
اون یکی حواله می کرد 😐😞
فهمیدم که اصلا نمی خوان منو
ببرند.😢حقیقتا دلم خیلی دلم
شکست 😔
همونجا به حرم حضرت رضا
(سلام الله علیه) رو کردم
اشکم هم در اومده بود 😭
🔶 گفتم : آقاجان چند ساله که
نوکری در خونه ات رو می
کنم.حاشا به کرمت که کار راه
نیندازی‼️
✍ ادامه دارد ...
•┈ ┈┈ ┈••✾•⭐️•✾•┈┈ ┈┈ #کانال_مشق_عشق_دمشق
@mashghe_eshgh_dameshgh
مشقِ عشق ٬ دمشق
📚 رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟ ✍ این سوال چند دسته از آدما شده بود که یک دستشون داعشی و تکفیری ها بو
﷽
رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟
زندگےنامه خودگفته
#شهید_مرتضی_عطایے معروف به
✍ ابو علے
•┈ ┈┈ ┈••✾•⭐️•✾•┈┈ ┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
قسمت 6⃣
🔶 شاید ده دقیقه بیشتر
نگذشت که یک سَمَند سفید اومد
با اینکه افراد داخل ماشین رو
نمی شناختم اما با گذرنامه پیش
یکی از اونها رفتم و گفتم اگه
کسی بخواد کاری کنه، همین
بنده خداست 😃✌️
گفتم حاج آقا ما مدرک داریم
و ثبت نام هم کردیم اما اینا
می گند شما ایرانی هستی😢
گفت : لابد ایرانی هستی
دیگه 😐
من با لهجه مشهدی صحبت
می کردم و خیلی ضایع بود😬
براشون سخت بود که قبول کنند
که من افغانستانی ام.
گفتم : حقیقتش مادرم ایرانی و
پدرم افغانستانیه
خودم توی مشهد به دنیا اومدم و
تا الآن پام رو از مشهد بیرون
نذاشتم.این هم مدرکم 💳
گذرنامه رو نگاه کرد و گفت :
گذرنامه رو کِی گرفتی؟😒
گفتم : تقریبا سینزده سال
پیش
گفت : چرا داخلش مُهر خروج
نخورده؟ ☹️
گفتم : پدرم سیزده سال پیش اون
رو گرفته.ولی من باهاش هیج
جایی نرفتم
یه نگاهی بهم کرد و گذرنامم
رو ورق زد و عکس خانمم رو دید
گفتم : خانمم هستن ☺️
گذرنامه رو داد دستم وگفت :
برو سوار شو
😳☺️
خیلی خوشحال سوار اتوبوس🚌
شدم و دلم قرص بود که دقیقه
نَوَد حضرت رضا به ما حال
داد و امضا کرد.مطمئن بودم
دیگه پیچی توی کار نیست✌️
اتوبوس می خواست حرکت کنه و
من آخرین نفری بودم که برگهء
اعزام📃 رو به دستش دادند.
تهِ اتوبوس در قسمت بوفه چِپیدم و
سَرَم رو هم پایین گذاشتم که کسی
دوباره گیر نده 🙇
موقع حرکت اتوبوس، یکی از
اون سه نفر بالا اومد و گفت :
اون آقایی که حاجی سفارششو
کرده کجاست؟
بیا جلو 😐😶
به جلوی اتوبوس رفتم.
دیدم صندلی کناریش رو خالی
کرده ... منو کنار خودش
نشوند و با هم رفیق شش دنگ
شدیم 😆☝️
اون بنده خدا مطمئن بود من
ایرانی ام
ولی چون حاجی سفارش کرده
بود دیگه حرفی نداشت
در پادگانِ آموزشی هم تا آخر دوره
هفت هشت مرتبه من رو بیرون
کشیدند.
می گفتند : مشخص شده که
شما ایرانی هستین ... 😤
وسایل و مدارکتون رو بردارید
و برگردید مشهد 😥
اما هر بار خدا به خیر می
گذروند و می موندم 😍✌️
روز آخر پلاکارو دادند و می
خواستیم سوار اتوبوس بشیم
که بریم پای پرواز 🛫
دوباره منو خواستن 😩
گفتند : آقای فلانی، ساکت رو
بردار
که باید برگردی☝️
شما ایرانی هستی
گفتم : آقا به کی قسم من
افغانستانی ام 😤
این هم گذرنامه ام!
گذرنامم همراهم بود اما
ول کن ماجرا نبودن 😡
قبل از من هم ده بیست نفری
رو برگردونده بودند و چشمم
ترسیده بود
برای همین توی پادگان با کسی
دوست نمی شدم تا لو نرم
اما بخاطر قیافه و لهجم گاوِ
پیشونی سفید بودم 😷😓
قبل از اون چند نفر از بچه ها،
از جمله شهید نجفی گفته بودند :
اونها هرچی گفتند که ایرانی
هستی .قبول نکن و سوتی نده
که بَرِت می گردونند 👈 🚶
گفتند : ما استعلام می گیرم
و اگه گذرنامه ات جعلی باشه،
زندانی داره ها!
برات پرونده می شه😏
گفتم : باشه حساب که پاکه
از محاسبه چه باکه !!!
هرکار که میخوای بکن 😤
هرچه گفتند من گفتم نه!
وقتی دیدند من سفت و سخت
سر این قضیه وایسادم ، گفتند :
اگه بعد مشخص بشه
از اونجا شما رو بر می گردونیم
گفتم : هرکاری می خواید بکنید
از همونجا بر گردونید مشکلی
نداره 😒
اصلا این گذرنامه برای شما برید
و استعلام بگیرید ✊
گذر نامه رو گرفتند و گفتند :
اگه مشخص شد ایرانی هستی
از پای رواز برت می
گردونیم 😏☝️
سر پرواز اومدیم و هیج خبری
ازشون 👀نشد.
می دونستم که استعلام نمی
گیرند اگه هم استعلام می
گرفتند گذرنامه اصلی بود
و سید محمد اون رو از خود
سفارت گرفته بود 😉☺️
✍ ادامه دارد ...
•┈ ┈┈ ┈••✾•⭐️•✾•┈┈ ┈┈ #کانال_مشق_عشق_دمشق
@mashghe_eshgh_dameshgh
📚 رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟
زندگی نامه خود گفتهء
#شهید_مرتضی_عطایے معروف به
✍ ابـوعــلـی
#کانال_مشق_عشق_دمشق
@mashghe_eshgh_dameshgh
مشقِ عشق ٬ دمشق
📚 رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟ زندگی نامه خود گفتهء #شهید_مرتضی_عطایے معروف به ✍ ابـوعــلـی #کانال_
﷽
رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟
زندگےنامه خودگفته
#شهید_مرتضی_عطایے معروف به
✍ ابو علے
•┈ ┈┈ ┈••✾•⭐️•✾•┈┈ ┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
قسمت 7⃣
🔶 هواپیما نزدبک دمشق که
رسید ، چراغاشو خاموش کرد
تا نتونند اون رو هدف بگیرند
و در فرودگاه به زمین
نشست 🛬
خیلی کنجکاو بود که ببینم
وضعیت شهر چطوره و فرودگاه
در چه موقعیتیه
اما اتوبوس ها در فرودگاه
منتظر ما بودند و ما رو سریع
سوار اتوبوس کردند 🏃 🚌
در تاریکی حدود نیم ساعتی
ما رو بردند تا به مقری
رسیدیم
مقر ما در دمشق و در یک مجموعه
مدرسه بود
سه چهارتا مدرسه با فاصله
نزدیک هم قرار داشتند 🏘
اونجا چند گردان مستقر بودند
یک مدرسه برای سوری ها بود
که فرماندهان ایرانی بهشون
آموزش می دادند
یک قسمتس هم برای بچه های
فاطمیون بود و قسمتی هم مقر
تک تیر اندازان که آموزش تئوری
می دیدند 🏇
چند روزی طول کشید تا با
منطقه و جایگاهمون آشنا بشیم
در اونجا متوجه گردانی به نام
گردان عمار شدم که فرمانده شون
سید ابراهیم احمدی یا همون
مصطفی صدر زاده بود 😍✌️
اونجا همه اونو به نام سید
ابراهیم میشناختن و کسی اونو
صدر زاده با مصطفی
صدا نمی کرد 😎
یکی از تز ها و آرزوهای سید
ابراهیم این بود که گروهی در
حد گروهان تشکیل بده که از
همه لحاظ ویژه باشه
هم از لحاظ معنوی، هم از لحاظ
اخلاقی، هم از لحاظ نظامی ⛓
و کم کم اونو گسترش بده ✌️
من هم علاقه داشتم وارد این
گروه بشمد😇
برای ما که نیروی تازه وارد
بودیم، خیلی چیزا هنوز
مشخص نبود
هفت هشت روزی گذشت،
شخصیت و منش سید ابراهیم
من رو خیلی گرفته بود
تیپ و حرکاتش خیلی به
بسیجیا می خورد 😍
برای همین خیلی دوست داشتم
خودمو بهش نزدیک کنم ☝️
بچه های افغانستانی
خیلیاشون با سلاح کار نکرده
بودند، ولی من در بسیج با
آموزش و اسلحه بزرگ شده
بودم ؛ برای همین من و سید
ابراهیم حرف هم دیگه رو خوب
می فهمیدیم. 💪
بعد از حدود ده روز که در
منطقه حضور داشتیم
کلاس های آموزش شروع
شد 🙅♂
مصطفی تزی داشت که می
گفت : نباید بذاری نیرو هرز
بره.
از وقتش استفاده کنید
وگرنه این نیرو فکرش دنبال
هزار تا برنامه دیگه می ره
که مطلوب ما نیست
حرفش این بود :
آموزش آموزش آموزش ✊
چند روزی که اونجا بودم یه
حالت بغض بهم دست داده بود
چون یه حرفی توی دلم مونده
بود.دلم می خواست یه نفر رو
پیدا کنم که هم مطمئن باشه
هم بتونم حرف دلم رو بهش بزنم 😢
چون به اسم افغانستانی اومده
بودم، جرات نمی کردم با هر
کسی ارتباط برقرار کنم 😑
اونما به محض اینکه متوجه می
شدند کسی ایرانیه از همونجا
برش می گردوندن ایران😞
خودم هم چندین مرتبه نزدیک بود
لو برم 😐
بخاطر اون معنویت و نورانیتی
که توی چهره سید ابراهیم
می دیدم به خودم گفتم :
مرتضی این کسیه که می شه
بهش اطمینان کرد اون آدم
فروش نیست 😌☝️
بلاخره هرطور که بود دلمو به
دریا زدم.
یک روز سید ابراهیم رو کنار
کشیدم و گفتم : سید می خوام
یه چیزی☝️ رو بهت بگم
نذاشت ادامه بدم
گفت : می دونم ... می خوای
بگی من ایرانی ام 😶☹️
انگار برق از سرم پرید
دیگه چیزی نگفتم.
خندید و سر شونه ام زد ☺️
گفتم : از کجا فهمیدی؟
گفت : عمریه توی این کارم
اگه طرفم رو نشناسم که دیگه
هیچی. 👌
اون موقع هنوز نمی دونستم
سید ابراهیم هم ایرانیه
یکی می گفت : پدرش
افغانستانی و مادرش ایرانیه
هرکسی یه چیزی می گفت 😑
اون ایام من سعی می کردم
که با بچه ها باب صحبت رو باز
نکنم
چون اگه می پرسیدن بچه
کجای افغانستانی چیزی نداشتم
بگم ... اگه کسی یه کم ازم سوال و
جواب می خواست، توش می
موندم.
برای همین سعی می کردم
زیاد وارد جمعشون نشم و با
کسی صحبت نکنم که لو
نرم 😢😫
اما می دیدم که سید گاهی
توی جمع نیروها افغانستانی
صحبت می کنه 😐😳
با لهجه تهرانی هم صحبت می
کرد ولی زمانی که با بچه ها
شوخی می کرد اصطلاحات
افغانستانی هم به کار می برد
و به اصطلاح به دل بچه ها ،
خیلی خوش می افتاد 😉
خیلی ها حتی بعد از شهادتش
هم می گفتند : سید ابراهیم
افغانستانی بود .
✍ ادامه دارد ...
•┈ ┈┈ ┈••✾•⭐️•✾•┈┈
#کا
📚 رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟
زندگی نامه خود گفتهء
#شهید_مرتضی_عطایے معروف به
✍ ابـوعــلـی
به درد خوی گرفتم دوا نمیخواهم
همیشه در دل من درد بیدوای تو باد
@mashghe_eshgh_dameshgh
مشقِ عشق ٬ دمشق
📚 رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟ زندگی نامه خود گفتهء #شهید_مرتضی_عطایے معروف به ✍ ابـوعــلـی به درد
﷽
رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟
زندگےنامه خودگفته
#شهید_مرتضی_عطایے معروف به
✍ ابو علے
•┈ ┈┈ ┈••✾•⭐️•✾•┈┈ ┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
قسمت 7⃣
🔶 هواپیما نزدبک دمشق که
رسید ، چراغاشو خاموش کرد
تا نتونند اون رو هدف بگیرند
و در فرودگاه به زمین
نشست 🛬
خیلی کنجکاو بود که ببینم
وضعیت شهر چطوره و فرودگاه
در چه موقعیتیه
اما اتوبوس ها در فرودگاه
منتظر ما بودند و ما رو سریع
سوار اتوبوس کردند 🏃 🚌
در تاریکی حدود نیم ساعتی
ما رو بردند تا به مقری
رسیدیم
مقر ما در دمشق و در یک مجموعه
مدرسه بود
سه چهارتا مدرسه با فاصله
نزدیک هم قرار داشتند 🏘
اونجا چند گردان مستقر بودند
یک مدرسه برای سوری ها بود
که فرماندهان ایرانی بهشون
آموزش می دادند
یک قسمتس هم برای بچه های
فاطمیون بود و قسمتی هم مقر
تک تیر اندازان که آموزش تئوری
می دیدند 🏇
چند روزی طول کشید تا با
منطقه و جایگاهمون آشنا بشیم
در اونجا متوجه گردانی به نام
گردان عمار شدم که فرمانده شون
سید ابراهیم احمدی یا همون
مصطفی صدر زاده بود 😍✌️
اونجا همه اونو به نام سید
ابراهیم میشناختن و کسی اونو
صدر زاده با مصطفی
صدا نمی کرد 😎
یکی از تز ها و آرزوهای سید
ابراهیم این بود که گروهی در
حد گروهان تشکیل بده که از
همه لحاظ ویژه باشه
هم از لحاظ معنوی، هم از لحاظ
اخلاقی، هم از لحاظ نظامی ⛓
و کم کم اونو گسترش بده ✌️
من هم علاقه داشتم وارد این
گروه بشمد😇
برای ما که نیروی تازه وارد
بودیم، خیلی چیزا هنوز
مشخص نبود
هفت هشت روزی گذشت،
شخصیت و منش سید ابراهیم
من رو خیلی گرفته بود
تیپ و حرکاتش خیلی به
بسیجیا می خورد 😍
برای همین خیلی دوست داشتم
خودمو بهش نزدیک کنم ☝️
بچه های افغانستانی
خیلیاشون با سلاح کار نکرده
بودند، ولی من در بسیج با
آموزش و اسلحه بزرگ شده
بودم ؛ برای همین من و سید
ابراهیم حرف هم دیگه رو خوب
می فهمیدیم. 💪
بعد از حدود ده روز که در
منطقه حضور داشتیم
کلاس های آموزش شروع
شد 🙅♂
مصطفی تزی داشت که می
گفت : نباید بذاری نیرو هرز
بره.
از وقتش استفاده کنید
وگرنه این نیرو فکرش دنبال
هزار تا برنامه دیگه می ره
که مطلوب ما نیست
حرفش این بود :
آموزش آموزش آموزش ✊
چند روزی که اونجا بودم یه
حالت بغض بهم دست داده بود
چون یه حرفی توی دلم مونده
بود.دلم می خواست یه نفر رو
پیدا کنم که هم مطمئن باشه
هم بتونم حرف دلم رو بهش بزنم 😢
چون به اسم افغانستانی اومده
بودم، جرات نمی کردم با هر
کسی ارتباط برقرار کنم 😑
اونما به محض اینکه متوجه می
شدند کسی ایرانیه از همونجا
برش می گردوندن ایران😞
خودم هم چندین مرتبه نزدیک بود
لو برم 😐
بخاطر اون معنویت و نورانیتی
که توی چهره سید ابراهیم
می دیدم به خودم گفتم :
مرتضی این کسیه که می شه
بهش اطمینان کرد اون آدم
فروش نیست 😌☝️
بلاخره هرطور که بود دلمو به
دریا زدم.
یک روز سید ابراهیم رو کنار
کشیدم و گفتم : سید می خوام
یه چیزی☝️ رو بهت بگم
نذاشت ادامه بدم
گفت : می دونم ... می خوای
بگی من ایرانی ام 😶☹️
انگار برق از سرم پرید
دیگه چیزی نگفتم.
خندید و سر شونه ام زد ☺️
گفتم : از کجا فهمیدی؟
گفت : عمریه توی این کارم
اگه طرفم رو نشناسم که دیگه
هیچی. 👌
اون موقع هنوز نمی دونستم
سید ابراهیم هم ایرانیه
یکی می گفت : پدرش
افغانستانی و مادرش ایرانیه
هرکسی یه چیزی می گفت 😑
اون ایام من سعی می کردم
که با بچه ها باب صحبت رو باز
نکنم
چون اگه می پرسیدن بچه
کجای افغانستانی چیزی نداشتم
بگم ... اگه کسی یه کم ازم سوال و
جواب می خواست، توش می
موندم.
برای همین سعی می کردم
زیاد وارد جمعشون نشم و با
کسی صحبت نکنم که لو
نرم 😢😫
اما می دیدم که سید گاهی
توی جمع نیروها افغانستانی
صحبت می کنه 😐😳
با لهجه تهرانی هم صحبت می
کرد ولی زمانی که با بچه ها
شوخی می کرد اصطلاحات
افغانستانی هم به کار می برد
و به اصطلاح به دل بچه ها ،
خیلی خوش می افتاد 😉
خیلی ها حتی بعد از شهادتش
هم می گفتند : سید ابراهیم
افغانستانی بود .
✍ ادامه دارد ...
#کانال_مشق_عشق_دمشق
•┈
📚 رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟
زندگی نامه خود گفتهء
#شهید_مرتضی_عطایے معروف به
✍ ابـوعــلـی
از امروز میزارم
@mashghe_eshgh_dameshgh
📚 رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟
زندگی نامه خود گفتهء
#شهید_مرتضی_عطایے معروف به
✍ ابـوعــلـی
مشق عشق دمشق
@mashghe_eshgh_dameshgh