مشهد نامه
روضه فاطمیه به رنگ مقاومت دوستانم به شوخی به من میگویند« تو به درد دانشگاه میخوری نه صحبت برای مر
روضه فاطمیه به رنگ مقاومت
قسمت دوم
اواسط روضه بود که به آشپزخانه رفتم و به بچهها گفتم« امشب میخوام برم و بحث جمع آوری کمک نقدی رو مطرح کنم» بچهها موافق بودند و سعی میکردند بهم انرژی مثبت بدهند. همانجا یکی از جمع خودمان حلقهاش را درآورد و به من داد. حلقهای که همچون شمعی میدرخشید تا به انگیزهام گرما و نور ببخشد. چند دقیقه بعد دختر یکی از دوستان که فقط ۹ سالش بود، با مبلغی پول به سمتم آمد. گفت: «خاله من چند روز پیش دستبند درست کردم و فروختم. این ۱۴۰ هزارتومن پول از طرف من برای جبهه مقاومت باشه». دستی روی سرش کشیدم و تحسینش کردم. مبلغی که داد هر چند زیاد نبود، اما تمام دارایی اش به حساب میآمد.با این کمکها دیگر بهانه صحبتم جور شده بود. در یک ظرف پولها را همراه حلقه گذاشتم. آن روز سخنران خانم خدادادی بود.
هنگامی که وارد شد کنارش رفتم و به آرامی گفتم :« لطفا صحبت رو به قصه طلا وصل کن تا بتونیم کمکهای نقدی جمع کنیم. ما این چند روز رومون نشده بگیم». او صحبتش را به سمت اهمیت کمک به غزه برد و به خوبی به این موضوع مرتبط کرد. بعد هم به سمت من اشاره کرد که میکروفون را بگیرم. در یک دست میکروفون و در دست دیگرم ظرف پولها را گرفته بودم. هر طور بود کلمات را پشت هم چیدم و گفتم:« این دخترمون با فروش دستبندهایی که خودش ساخته به جبهه مقاومت کمک کرده، برای سلامتیش صلوات بفرستید.» بعد از طنین انداختن صدای صلوات، حلقه را از ظرف بیرون آوردم و گفتم « یکی از همکاران هم حلقهشون رو دادن. این پولا و طلاها بهشتیَن. ماها فکر میکنیم اگر اینها رو نگه داریم برامون میمونه، در حالی که در اصل اونایی که در راه خدا میدیم تا ابد برای ما میمونه و بقیه چیزها رفتنی هستند» بعد کاسه را به یکی از بچهها دادم و گفتم که «این کاسه دور میگرده، اگه کسی خواست کمک کنه توش بندازه» هنگامی که کاسه دور میگشت صحنه زیبایی خلق شده بود. هر کسی میدید دیگری کمک میکند او هم ترغیب میشد.
یکی از بچهها که دوست دخترم بود دستبندطلای خیلی ظریف ماه و ستاره دخترانه ای گذاشت توی ظرف. بعدا شنیدم که گفته بود وقتی دیده فلانی حلقهاش را داده گفته پس من هم دستبندم را بدهم. بعد از او پرسیده بودند «بابات چی؟ رضایت داره؟» جواب داده بود: « این دستبند برای خودمه و اختیارش با منه.» در دلم گفتم رقابت هم چه خوب است در مسیر شکست دادن اسرائیل باشد.
یکی دیگر از خانمها انگشتر در آورد و داد. حاج خانمی هم که نمیشناختم سکه پارسیانی که در کیفش داشت هدیه کرد به مقاومت. خواهر شهیدی ۵۰۰ هزار تومان پول داد و یکی دو نفر دیگر هم پول دادند. به این ترتیب ظرف ما در انتهای روضه پر از پول و طلا شده بود. قیمت طلاها را نمیدانم چون برای قیمت گذاری فرستادهایم طلافروشی ولی نقدی حدود دومیلیون در همین جمع کوچک جمع شد.
ما این روضه را با توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها برگزار کردیم و سعی کردیم محتوایش قصه مقاومت باشد. ایشان خودشان نظر کردند که توانستیم علاوه بر تببین مساله مقاومت، کمک نقدی هم جمع کنیم و ان شاالله این نوری که در دلها روشن شد هر کدامش منشا یک حرکت دیگر باشد.
روایت خانم سمانه شیخ نظامی به قلم ثریا عودی
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
سپاهی ها را که دیدم آرام شدم. خیالم راحت شد که هنوز مراسم ادامه دارد. خیلی دویده بودم تا برسم. برنامه مهدیه را سریع تمام کرده بودند. حالا در حرم جمعیت تشییع کنندگان آماده خواندن نماز میّت برای خانم معصومه سبک خیز بودند. صحن کوثر را جمعیت بسیاری پر کرده بود.من هم به آنها متصل شدم و نیت کردم.
نماز که تمام شد از خانم مسنّی که کنارم ایستاده بود پرسیدم:«شما حاج خانم رو از نزدیک میشناختید؟» بله را که گفت شروع کرد به صحبت:«اگر این زنهای با همّت نبودن چنین سردارانی نداشتیم».برادرش همرزم و همسایه شهید برونسی در محله طلّاب بود و به همین واسطه با خانم سبک خیز ارتباط داشت.
از ساده زیستی ایشان تعریف کرد و اینکه روی پایخودشان بودهاند. چشم در چشمم نگاه کرد و توضیح داد:«زندگی الانو نگاه نکن که این همه رفاه هست، اون موقع ها اینجوری نبود!» از کپسولهای گازی گفت که زنها باید در نبود همسر، خودشان میبردند تا سرکوچه و کپسول پُر تحویل میگرفتند و یا خریدن نفت و کارهای بسیار دیگری که مثل یک مرد انجام میدادند. به تشیع جنازه باشکوه همسرِ شهید برونسی اشاره کرد:«بی دلیل نیست که اینطور مراسمِ پرشکوهی برپا شده. رشادتهای زنونه ایشون تاثیر گذار بوده»
پرسیدم :« شد هیچوقت از همسرشون برای شما خاطره تعریف کنند» جواب داد که شهدا همه زندگی شان خاطره است. دوست داشت بیشتر درباره خود خانم سبک خیز بگوید:«وقتی شوهرش شهید شده بود اصلاً بی تابی نمیکرد، حتی خودش بقیه رو آروم میکرد، میگفت اگر گریه کنیم دشمن شاد میشیم.»
حاج خانم خوش صحبت بود و خواستم آخر گفتگو حرفی که لازم میداند بگوید. از دغدغه اش درباره حجاب گفت و فرزندآوری. توضیح داد:« عمر دست خدایه.مرگم دست خدایه! روزیام دست خدایه!»
جمله آخرش تلنگری بود برای همه ما.
حاشیه نگاری مائده اصغری از مراسم همسر شهید برونسی
4 بهمن 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
مشهد نامه
همراه نزدیک
داخل صحن چرخ میزدم تا با کسی دیگر از آشنایان خانم سبکخیز صحبت کنم. پیکر ایشان را میبردند به سمت خروجی صحن کوثر، دنبال جمعیت رفتم.حاجِ خانمی را همراه با دختری دیدم. از سرخی چشمانشان مشخص بود، که به خانواده برونسی خیلی نزدیک هستند. ابتدا حاج خانم گفت که حرف زیادی برای گفتن ندارد و همسرش بهتر میتواند درباره شهید بگوید. اما وقتی توضیح دادم که میخواهم از از خود خانم سبک خیز بگویند با تردید قبول کرد.
حاج آقایِشان سردار معروفی بودند و هم رزم شهید برونسی.دوستانِ قدیمی و نزدیک که از قبل انقلاب با همدیگر آشنا بودند.
خواستم از نحوه زندگی همسر شهید تعریف کنند. در اولین جمله اشاره به ساده زیستی این خانواده کردند و توضیح دادند: «وقتی سپاه براشون فرش فرستاد قبول نکردن»
حتی زمانیکه ماشین لباسشویی سهمیه خانوادههای پاسداران را به خانه آنها برده بودند شهید برونسی گفته اند:«تا وقتی من زنده هستم استفاده نکنید».
حاج خانم میگفت با اینکه خانم سبکخیز هشت فرزند داشتهاند بازهم همه سختیهای زندگی را به جان میخریدهاند و با همسرشان همراه بودهاند.
اشاره کردند به ایستادگی شهید و اینکه خودشان با وجود مجروحیت جبهه را رها نمیکردند.حاج خانم میگفت:« شوهرم پاش قطع شده بود اما شهید برونسی معتقد بود با همون وضعیت هم میشه رفت و شوهرم هم همین کار رو کرد.»
حاج خانم در برنامههای مختلف این خانواده همراه بودند، از عروسی دخترها و پسرها گرفته تا روضهها و غمها.
و حالا با چشمهای تر آمده بود تا دوست نزدیکش را برای رفتن به دنیای ابدی بدرقه کند.
حاشیه نگاری مائده اصغری از مراسم همسر شهید برونسی
4 بهمن 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
مشهد نامه
از قلم تا طلا
یکی از دوستانی که در مراسم تولد شهید شرکت کرده بود را اتفاقی دیدم.
بعد از سلام و احوالپرسی گفت: چقدر قشنگ نوشته بودی!
یک ماه از آن برنامه گذشته بود، از همان روزی که ذهنم حسابی درگیر و شلوغ بود.
من به لیست کارهایم زل زده بودم و آن هم به من!
فقط یکی از کارهای کوچک انجام شده بود، باقیشان،از مقالههای نیمهکاره رها شده تا خواندن فلان کتاب، همه منتظر تیک خوردن بودند.
دوباره از بالا به پایین لیست را خواندم، اما هیچ رغبتی برای انجام کارهایم نداشتم.
توی کانالها و در جمع دوستان شنیده بودم که با شیوههای مختلف به مقاومت کمک میرسانند، من چه میکردم؟ کدام یکی از این کارهای جلوی چشمم کمک حساب میشد؟
این وسط برادر کوچکم، علی یادآوری کرد: متن منو فرصت کردی بنویسی؟!
به خودم گفتم باید به وظایفت درست عمل کنی، با این بهانه نمیشود بیکار نشست.
اما قبول نمیکردم و دلم آرام نمیگرفت.
گوشهای خالی در صفحه کارهایم پیدا کردم و نوشتم «متن علی!»
سهشنبه همان هفته سالروز تولد پدربزرگ بود، دوستانشان میخواستند مراسم بگیرند.
علی هم از من قول کمک گرفته بود تا در برنامه متنی بخواند.
قول که داده باشی، باید خودت را برسانی، هرچند حس های جدید مثل موریانه در حال جویدن ذهنت باشند.
بسم الله گفتم، از شهید کمک خواستم و با همان احوال سردرگم نوشتم.
علی بعد از گرفتن متن هر روز چند نوبت تمرین کرد، هم تنها و هم در جمع دائم خواند تا حسابی لحن کلمات به ذهنش بنشیند.
روز برنامه که شد، هر چه بالا پایین کردم نمیشد که نباشم، خودم را از کلاس سریع رساندم.
چند دقیقه بعد از اینکه در ردیف آخر سالن نشستم، علی میکروفن را گرفت و شروع کرد:
«سلام!
من علیرضا هستم نوه شهید سید محمود
خیلی ها فکر میکردن خانواده ام نام مرا محمود خواهند گذاشت
همین الان هم که ۸ سالم شده باز هم خیلی ها که برای اولین بار مرا میبینند و اسمم را می پرسند
منتظرند بگویم محمود!
اما محمود برای خانواده من نامی نیست که تکرار شود
محمود یک ارزش نه،
تمام ارزشهایی است که ما می شناسیم
محمود مسیر عشق است، راه رشد و راه رسیدن»
دست خودم نبود، چشمهایم شده بودند ابر بهار، آن هم وسط زمستان!
بعد از برنامه علی حسابی از من تشکر کرد، خدارا شکر کردم که برای نوشتن یاریم کردند.
حالا آن خانم داشت از همان متن تعریف میکرد.یک تشکر معمولی تحویلش دادم. او ادامه داد:
- اون روز همسایهمون هم برای اولین بار اومده بود مراسم شهید، وقتی داداشت خوند از وسطش دیگه اشکاش بند نیومد!
لبخند زدم.
- بعدش هم النگوش رو شکست و همونجا انداخت تو جعبه کمک به مقاومت.
با چشمان گرد شده پرسیدم؛
- چیکار؟ مگه تو برنامه کمک جمع کردند؟!
- آره، آخر برنامه جعبه رو دور دادند، احتمالا شما رفته بودین. همیشه پول میندازن، اما این دفعه یک النگوطلا هم اضافه شده بود.
حس عجیبی داشتم، شرمنده و خوشحال از اینکه شاید تاثیر کوچکی در این کمک داشتم، نمیدانستم چه باید بگویم.
صدایی از درون فریاد میزد: دیدی گفتم؟ دیدی بیکار نبودن بهتره؟
روایت کوثر نصرتی از مراسم سالگرد شهید محمود سبیلیان
7 بهمن 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
مشهد نامه
حاشیه مهمتر از متن
اگر بگویم که در اکرانهای سینمایی، اغلب حاشیهی مراسم از متن آن در نظرم جذابتر میآید بیراه نگفتهام. چشمم هنوز دنبال نام افراد و جاها در تیتراژ پایانی روی پرده میدود که مجری مراسم، میکروفن به دست شروع به صحبت میکند. سالن که روشن میشود تیتراژ را رها میکنم و در میان جمعیت پی آن زن و شوهری میگردم که با ورودشان به سالن توجهم را به خود جلب کردند؛ یک چشم خانم پانسمان داشت و یک دست آقا با ابزار غریبی شامل سیم و میله و آتل بسته شده بود. میانهی فیلم دانستم که این دو تن مجروحین حادثهی تروریستی کرمان هستند.
برنامه با تقدیر و تشکر تهیهکننده و کارگردان اثر از عوامل مستند شامل تصویربرداران، تدوینگر، مدیر تولید و دیگران ادامه مییابد و با درد و دل و گلایههای دستاندکاران از عملکرد بنیاد شهید و کملطفی در حق جانبازان و خانوادههای شهدای آن حادثه پایان.
صفا و صمیمیت فضای حاکم بر اکرانهای جشنوارهی عمار همیشه حالم را جا میآورد. حضور پیوسته و تکریم خانوادههای شهدا و مردمی بودن رویدادها، سوخت شعلهی آن فانوسهای روشنگر است.
سکانس پایانیِ آن شب عکس یادگاری مهمانان برنامه با تماشاچیانی است که حالا آن سالن وسیع را پر کردهاند.
آقای عقیلی کارگردان مستند میگفت: "برای یک کارگردان شیرینتر از موفقیت فیلمش، این است که بداند اثرش توانسته گرهای بگشاید و دردی دوا کند." این را میگفت چون در یکی از اکرانها خیّری پیدا شده بود و به جبران کوتاهی بنیاد شهید، هزینهی جراحی چشم آن خانم جانباز را پرداخته بود. با خود فکر میکنم گره اصلی اما درد دنبالهداری است که خانوادههای آن قریب به ۱۰۰ تن شهید و بیش از ۲۰۰ مجروح حادثه، هر روز و هر روز به جان میکشند. آنها که به عشق حاجی در مراسم سالگردش و بر مزار او داغدیده شده بودند و حالا سازمان یا نهادی مسئولیت هزینههای درمان و زندگیشان را عهدهدار نمیشود. به معادلات پیچیدهی سفرهی انقلاب فکر میکنم و چاه ویل آن اقلیتی که معلوم نیست تا کی قرار است دست در جیب مستضعفان و مردم بیریا و مخلص داشته باشند و با همین فکرها از سینما بیرون میآیم و راهم را از میان بازارگرمی بستنیفروشها و چرخدستیهای لبو و باقالیفروشی، به سمت خیابان باز میکنم.
حاشیهنگاری اکران مستند رویای صادقه به قلم مریم سادات پرستهزاد
8 بهمن 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
16.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موزه زیارت مشهد به تاریخ پیوست
تبدیل موزه زنده زیارت(یادگار دوره شهید رییسی) به انبار لوازم یدکی؛
آستان قدس جواب شهید رئیسی را چه میدهد؟