بانوی پای کار
بعضی روزها فقط دو نفر میشدیم در نرم افزار قرار. چیزی در دلم گواهی میداد که باید پای کار ولی باشم. حضرت آقا در جنگ 33 روزه حزب الله توصیه به خواندن دعای جوشن صغیر کرده بودند و ما هم در گروه مادرانه تصمیم گرفتیم این دعا را با نیت پیروزی مردم فلسطین به مدت چهل روز بخوانیم. هر روز سر ساعت ده صبح در نرم افزار قرار انلاین میشدیم و دعا را قرائت میکردیم. به دختر پنج سالهام توضیح داده بودم که در زمان قرائت دعا آرام باشد و صدایم نکند. با همین سن کمش متوجه شده بود و اگر هم میخواست داخل اتاق بیاید، در سکوت کنارم مینشست، چند دقیقه ای دعا را گوش میداد و میرفت.
این چله خیر و برکات زیادی برایم داشت. من عادت دارم همیشه قبل از اینکه دعایی را بخوانم معنی آن را میخوانم. وقتی متن فارسی جوشن صغیر را خواندم دیدم که سراسر سپاسگزاری از پروردگار است و با خواندنش آرامش، نشاط و امیدواری به قلبم سرازیر شد. این روزها شکرگزاری شبانه و روزانه در گروههای مختلف مجازی مد شده است. بعضیها مانند یک موضوع جدید و روشنفکرانه به آن نگاه میکنند. اما من معنای واقعی شکر را در این دعا دیدم. شکرگزاری عمیق و پر از معنا که هیچ کس نمیتواند به این زیبایی بیانش کند.
در قسمتی از این دعا میخوانیم که خدایا چقدر از بندگان تو هستند که صبح و شب را با ترس و لرز و در حال فرار سپری میکنند، نه نجات پیدا میکنند، نه چارهای دارند و نه خانهای...اما من در آرامش و سلامتی از همه این بلاها دور هستم. انگار دعا برای حال این روزهای ما و مردم غزه بیان شده، آنها در جنگ هستند اما ما در امنیت و آسایش هستیم و باید خدا را شکر کنیم. اگر این مشکل برای ما پیش میآمد معلوم نبود چه سرنوشتی داشتیم. به هر حال از قدیم گفته اند: شکر نعمت، نعمتت افزون کند.
روایت وجیهه توسلیان به قلم ثریا عودی
عکس از فضای مجازی
27 آذر 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
انفاق پر برکت
سینی چای به دست دم در آشپزخانه ایستاده بودم. مناجات مادرانه اش را نگاه میکردم.
صدق الله را که گفت مفاتیح بزرگش را بست. چادر سفید گلدارش را روی صندلی نمازش گذاشت. با تنی رنجور استغفار گویان بلند شد و به سمت تشکچه مخصوصش رفت.پشت سرش راه افتادم و کنارش روی تشکچه نشستم.
خواست چیزی بگوید،اما سرفه های پی در پی نگذاشت.
صورتش از درد سینه در هم پیچید.
لیوان چای داغ کمرنگی را جلویش گرفتم.
انگار گرمای چای آب موقتی شد روی آتش سرفهها.نفسی تازه کرد و گفت:«این وضعیت کار دستم دادهها،عمل این هفتهم هم بخاطر شدت سرفهها کنسل شد»
صدایش را صاف کرد و ادامه داد:«هرچند که پولش هم نبود،باید قرض میکردم»
قندی توی دهانم گذاشتم و جواب دادم :«انشالله درست میشه»
با تکان دادن سر حرفم را تأیید کرد. بعد رو کرد به خواهرم:«به برادرت گفتم این هفته اون دستبند طلا رو برا جبهه مقاومت بفرسته، ولی اونم سرش شلوغه این روزا»
آن هفته گذشت و نوبت دوباره عمل سر رسید.
در مورد مشکلات عمل مادر با خواهرم صحبت میکردم. گفت: « نیت انفاق طلای مامان برکت خودش رو این روز ها نشون داده.»
بعد تعریف کرد که کسی سالها پیش پولی از مادرم قرض گرفته بوده و آمده به قیمت روز همان مبلغ را برگردانده.
و حتی بعد از آن متوجه شدیم عملی که این روزها دارند در یک بیمارستان دولتی و با کمترین هزینه بدون قرض کردن پول دیگری قابل انجام است.
بر خلاف تصور ظاهربینانهام،حالا باور دارم انفاق نه تنها موجب کم شدن اموال انسان نمىشود، بلکه برکت و افزایش اموال را نیز به دنبال دارد.
قرآن کریم مى فرماید: «مَّثَلُ الَّذِینَ یُنفِقُونَ أَمْوَ لَهُمْ فِى سَبِیلِ اللَّهِ کَمَثَلِ حَبَّة أَنبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِى کُلِّ سُنـبُلَة مِّاْئَةُ حَبَّة وَاللَّهُ یُضَـعِفُ لِمَن یَشَآءُ وَاللَّهُ وَ سِعٌ عَلِیم; «مثل کسانى که اموال خود را در راه خدا انفاق مىکنند همانند دانهاى است که هفت خوشه برویاند که در هر خوشه صد دانه باشد، خداوند براى هر کس که بخواهد آن راچند برابر مىکند و خدا گشایشگر داناست».
به قلم رقیه سادات ذاکری
مخاطبین کانال
شما هم میتوانید روایتهای خود را در زمینه حمایت از جبهه مقاومت برای ما بفرستید.
28 آذر 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
بانویی از جنس خورشید
در گلستانی پرفروغ
چون شکوفهای بیدار
دختری از جنس بلور
چشم گشوده است
گویا که در آسمان
نسیم معنوی و دنیوی
در گیسوی زمان میپیچد
خورشید به افتخارِ طلوعش
با پرتوهای زرین خود
زمین را نورانی میسازد
و ملائک نغمه میخوانند
در دستانش مهر مادری
در چشمانش نوری بهشتی
و در وجودش آرامش جاری است
او خود رحمتی بیکران است
برای این جهان خشکیده
و لبخندش افشانتر از باران
که دل صحرا را هم سیراب میکند
ای بانوی دو عالم
در شفافیت نامت
شعر خود را گم میکند
و واژگان در پیشگاه حضورت
خاموش میمانند
تنها میتوان گفت:
ای دختر رسول
ای زینت آفرینش
و ای مادرِ تمام مادران
ولادتت فرخنده باد
بر تمامی مسلمانان
و دوستداران اهل بیت
به قلم عطیه ملکی
2 دی 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
امام جماعت کوچک
چند روز دیگر ده ماهش تمام می شود،به قولی از آب و گل در آمده.چهاردست و پا میکند و دنبال خواهر آتش پاره اش خانه را صد تا خانه میکنند.
فاطمه بهارم اما عاقل ترک شده. جانش به جان مهدی اش بسته است. شده عروسکش،برادرش،همبازیاش و اکثر اوقات همدستش برای خراب کاری.
وضو را تمام میکنم و سجاده سفید رنگم را برای نماز پهن میکنم.
چادر سفید گل گلی را برمیدارم.
مهدی،نخودی طور خودش را می رساند. با ذوق تسبیحم را برمیدارد و در هوا تکان میدهد. بعد هم نوبت جانماز و مُهر می شود تا پخششان کند.
فاطمه ام آن طرفتر با عروسکهایش مشغول است و مادرانه چیزی به خوردشان میدهد. این صحنه را که میبیند عروسکها را به قصد ادب کردن مهدی رها میکند.
آبجی خانوم شده و مأمور به تربیت برادر کوچک، گاه به کلام و گاه به کتک.
بالای سر مهدی میرسد و دست به کمر با زبان شیرینش می گوید:مجه نبوفتم به دبسیح مامان دس ندنی؟
مهدی نگاهی بی خیال حواله اش میکند و مُهری که از قبل چشمش را گرفته بود برمیدارد و به دهن میکشد.
فاطمه بهار که کلامش را بی فایده میبیند میخواهد وارد عمل شود.
به قلم رقیه سادات ذاکری
ارسالی از مخاطبین
3 آذر 1403
#مادری
ادامه دارد....
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
امام جماعت کوچک
هنوز دستش به مهدی نرسیده، بچه را بغل میکنم و دهن مُهریاش را میبوسم. همزمان دستی به موهای فرفری فاطمهام میکشم و با خواهش میگویم:«مامان جانم،داداش هنوز کوچولوئهببخشش».تازه متوجه چادر نمازم میشود:«منم میخوام الله بوخونم»
ریز به اتاقش می دود و چادرش را همراه با چند روسری اضافی میآورد.
به سمتم میگیرد و میخواهد سرش کنم. کارش را که انجام میدهم روسری ها را برمیدارد و درحالیکه مراقب است چادرش خراب نشود به سمت عروسک ها میرود. میخواهد آنها را هم آماده نماز کند. آرام کنارشان مینشیند و می گوید:دُختَیَم اینو بوپوش بِییم الله بوخونیم.
بعد از کمی تلاش، ناکام از درست کردن روسری روی سر عروسک هایش باز پیش من میآید تا آنها را هم آماده نماز کنم.
چند دقیقه بعد همه شان را از من تحویل میگیرد و به صف میکند. خودش میشود امام جماعتشان.
در دلم دارند قند آب میکنند. خوشحالم که این جمله را زندگی کرده ام: «مادرانگی یعنی آموختن کاری به کودک با مکرر انجام دادنش نه با مکرر گفتنش»
به قلم رقیه سادات ذاکری
ارسالی از مخاطبین
قسمت دوم
4 دی 1403
#مادری
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
mp3 کتاب نهم دی.mp3
2.23M
برشی از کتاب متولد نهم دی
زندگینامه فاطمه امیری بیرجندی از شهدای نهم دی ماه
۹ دی 1403
گوینده:ستاره غلام نژاد
تدوینگر:فاطمه کرباسفروشان
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
آدم وقتی غمی دشنه می شود درقلبش، حداقل کاری که می تواندبکند این است که آزادانه به دیدار محبوبش برود و اورا در آغوش بگیرد.
اگر شد پیکرش را، نشد رفتنش را بدرقه کند،
و باز اگر نشد حداقل سنگ سردش را در آغوش بگیرد تا مرهمی برای غم هایش شود. اما گاهی دنیا با همه بزرگی اش، زمین را برای بعضی ها تنگ می کند.
آنها کسانی هستند که اگرچه دیوار ها حبسشان کرده اما روحشان آزادِ در آسمان است و من نگرانم مبادا در عین آزادی، اسیرِ در زمین باشم.
وقتی حاج قاسم به شهادت رسید،
تمام لحظاتی که در زندان بحرین منتظر اعلام صحت خبر شهادت بودند، غوغایی در قلب هایشان به پا شده بود.
گاهی اخبار به درستی نمی رسید و امکان داشت برای تضعیف روحیه زندانیان خبر شهادت حاجی را اعلام کرده باشند.
در تک تک صفحات کتاب، دلهره آن هارا به با تمام وجود احساس کردم.
بعد از قطعی شدن ماجرای شهادت، هیچ چیز جز دعای ندبه و تلاوت قرآن برایشان تسلی بخش نبود. با همه این احوالات، بدون شک دیوار های زندان نمی توانند مانع اتصال قلب آن زندانیانِ انقلابی به صاحب دلان عالم بشوند.
آنها که علیه ظلم موجود درحکومتشان انقلاب کرده بودند، ابتدا در کُشتی بین خود و نَفْسشان پیروز شده بودند.
به خودم نهیب می زنم.راهِ درازی در پیش است...
#معرفی_کتاب
معرفی کتاب کلنا قاسم به قلم فاطمه لشکری
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
خبر بزرگ برای قلب کوچک
پنهان کاری فایدهای نداشت. بالاخره میفهمید. نمیدانستم چه اثری بر روحش خواهد گذاشت،اما چارهای نبود.
طفلی پسرک وقتی سه ساله بود تمام محرم و صفر را ورد برداشته بود که :«مگه امام حسین از دشمناش بهتر نبود، قویتر نبود، پس چرا آخرش کشته شد؟»با چند نفر مشورت کردم و جوابهایی قابل درک برای سن او یافتم. ساده ترینشان را انتخاب کردم و برایش توضیح دادم. دو روز بعد دوباره سوال را تکرار کرد. جواب قبلی را گفتم و توضیح جدیدی هم دادم. فردایش سوال را تکرار کرد. همه گفتنیهای موجود در ذهنم را گذاشتم کف دستش. تا پایان ماه صفر در خانه ما هر روز همین آش بود و همین کاسه.
چند وقت بعد، به ظاهر همه چیز را فراموش کرد.فقط یک روز گفت :«من دوست دارم شهید بشم ولی دلم هم میخواد پیش شما و بابا بمونم».
حالا همان پسرک ۶ ساله شده و قرار بود خبر شهادت سردار سلیمانی را بشنود. چطور باور کند که او کشته شده. ماجرای او با سردار از شبی شروع شد که با جمعی از دوستان کنار مسجد حجت در خیابان امام رضا جشن گرفتیم. همان روزها که داعش در سوریه شکست خورده بود. آن شب پشت میز شربت و شیرینی پرچم دست گرفت و با خوشحالی خواند :«قاسم سلیمانی کشته نمیشود، اصلا کشته نمیشود» و از روز بعد همین جمله شد ورد زبانش. با دو تکهی چوبی از اسباب بازی هایش بلندگویی درست کرد. آن را در یک دست میگرفت و در دست دیگر پرچم ایران. روی اُپن آشپزخانه راه میرفت و بلند بلند میخواند :«قاسم سلیمانی کشته نمیشود، اصلا اصلا کشته نمیشود»
حالا نمیدانستم وقتی خبر را بشنود چه غوغایی در جانش به پا خواهد شد.
باور این اتفاق برایش سخت بود. آنقدر که سکوت کرد وهیچچیز نگفت. سوال نپرسید. فقط من میفهمیدم این حال یعنی چه. چون فقط من بودم که بعد از زبان باز کردنش روزی دو سه ساعت از عمرم صرف جواب دادن به سوالهای او میشد. میتوانست درباره هر چیز هزاران سوال داشته باشد.اما حالا سکوت را انتخاب کرده بود، تا ۱۵ دی که سردار به مشهد آمد.
از پدرش پرسید :«میشه منم با شما بیام تشییع؟» و جواب مثبت شنید. حاضر شد. چفیه سبزِ قواره کوچکش را روی شانه انداخت و دست در دست بابا از خانه بیرون رفت.
وقتی برگشت درباره جمعیت زیاد و شلوغی چندان حرفی نزد. پدرش تعریف کرد که اگر او را بغل نمیگرفت زیر دست و پا له شده بود. این را هم گفت که موقع برگشت جا به جا لنگه کفشهای رها شده دیدهاند.
عجیب بود که پسرک کمتر میگفت.
گذر زمان داغ را سرد میکند. کم کم آن حال پرسشگریاش برگشت. باز درباره همه چیز پرسید و روزی که معلمش در گروه کلاسی با چند پوستر درباره حاج قاسم برایشان حرف زد تمام عکسها را به من نشان داد و خواست جزئیات بیشتری برایش بگویم. بعدها آرام آرام درباره مدافعینی پرسید که کنار سردار میجنگیدند. مستندی از زندگی شهید عطایی دید و به قول امروزیها فنِ او شد. عکس شهید را کنار تصویر سردار روی کمدش چسباند و چندین بار از زرنگ بازی های او برای دوستانش تعریف کرد.
جستجوگریاش چیزهای بیشتر و بیشتری به او آموخت. قدس را شناخت، و درباره فلسطین بیشتر دانست. اسم های جدیدی شنید، اسماعیل هنیه، یحیی سنوار، سید حسن نصرالله و آرام آرام گستره فعالیتهای سردار جلوی چشمانش شفاف تر شد. مقاومت برایش معنا پیدا کرد و همین چند روز قبل پرسید:«آدم بخواد موشک بسازه باید تو چه چیزهایی قوی باشه». بعد از آن ریاضی را جدیتر گرفته و کتاب کاری را که در آخرین ردیف کمدش بود، آورده دم دست.
هیچ وقت از او نخواستم بگوید با شنیدن خبر شهادت چه اتفاقی در وجودش شکل گرفت. اما حالا من هم به اندازه همان قلب کوچکی که با یقین میگفت«قاسم سلیمانی کشته نمیشود» به حقیقت این جمله ایمان دارم. چون حضور وظهور سردار را در نزدیک ترین فاصله ممکن با خودم حس میکنم. در وجود پاره تنم.
به قلم فهمیه فرشتیان
13 دی 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
1_16006109801.mp3
1.72M
روایت اعظم نیک بین همسر شهید مدافع حرم در دیدار با حاج قاسم
گوینده: ستاره غلام نژاد
تدوینگر: فاطمه کرباسفروشان
#پادکست
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
تصمیمی کوچک،رزقی بزرگ
پنج شنبه یکی از دوستانم گفت:«میخوام برای شهیده فائزه رحیمی یک کار فرهنگی انجام بدم» تعریف میکرد مادرشان دلگیر بودند که چرا شهیدهشان مهجور است و آنطور که باید و شاید حقش ادا نمیشود. پیشنهاد داد متنی برای یک پادکست بنویسم تا کیوآرکد آن را پرینت بگیرد و در نماز جمعه پخش کند. قبول کردم. با این که دلم میگفت چیز خوبی از آب در نخواهد آمد و توانش را ندارم. قبول کردم. حوالی غروب بود که نشستم به نوشتن. تمام طول دانشگاه تا خانه و تا لحظهای که بنشینم پای دفتر و خودکار، به ایدههایم فکر کردم. ذهنم، مثل لوحی سفید، خالی از هر کلمهای بود. واژهها ردیف نمیشدند و دلم میخواست آنها را به زنجیر بکشم. دوست داشتم متن تاثیرگذاری بنویسم اما نمیشد. با خودم گفتم «مگه نه این که کاری که برای رضای خدا باشه و توش اخلاص داشته باشی تاثیرش رو میذاره؟» راستش در این یک سال گذشته سیم دلم به شهید هنوز وصل نشده بود. این کار بهانهی کوچکی شد که بالاخره به شهیدهی دهههشتادیِ همنسلِ خودم متوسل شوم و از او کمک بخواهم. به او بگویم که برای نزدیک شدن به خودش کمکم کند. نشستم پای نوشتن، اواخر شب بود که متن را فرستادم و صبح پادکست و کیوآر کد و رزق آماده شد. راستش، فکر نمیکردم تا این اندازه بر دل بنشیند و خوب از آب در بیاید.ولی کار خالصانه را خدا خودش جفت و جور میکند.
همین چند دقیقهی پیش دوستم زنگ زد و گفت «امروز خیلی اتفاقای عجیبی افتاد. رفتم گلفروشی تا گل بخرم و کنار رزقها بدم، آقای گل فروش پرسید برای چی گل میخواید. وقتی گفتیم برای یه شهید، حالش عوض شد و اندازه ۳۰۰ هزار تومن روی ۸۰۰ تومنِ ما گل گذاشت».
ماجرا به همین جا ختم نشده بود. وقتی دوستم رفته بود رزقها را پرینت بگیرد عکس را تحویل داده و رفته بود تا تایپ وتکثیری خبرش کند. میگفت گفت دوباره که به مغازه برگشته آن آقا حال متفاوتی داشته. انکار پادکست را شنیده بوده. آن هم نه یک بار. بنده خدا به دوستم گفته:«شهیدتون خیلی به این کار نظر کرده، چند بار این پادکست رو گوش دادم و هر دفعه باهاش گریه کردم». آن حال خوب همراه شده بود با چند برگه پرینت بیشتر به حساب خود آقای تایپ وتکثیری و وقتی برگهها را میداده با صدایی آرام گفته که مدیون شهید شده.
حالا من مانده ام و این همه برکت در تصمیمی کوچک. عجب رزق بزرگی.
به قلم فاطمه میرزایی
ارسالی از مخاطبین کانال
14 دی 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
برای ۸۹ سال مبارزه
امروز ۱۷ دی ماه است. همان روزی که رضاخان در مراسمی از خانوادهٔ بی حجابش رونمایی کرد!
مراسم مربوط به فارغالتحصیلان رشته مامایی بود. رضاخان که در آن مراسم همسر و دختران خود را بدون حجاب با خود برده بود، خطاب به فارغ التحصیلان پزشکی و مامایی از بی حجابی با عنوان «اعطای آزادی به بانوان» نام برد و آن روز را شروع «فصل جدیدی در زندگی زن ایرانی» اعلام کرد.
جالب اینجاست که این اقدام رضاخان کاملا مشابه و همگام با اقدامات آتاترک در ترکیه و امان الله خان در افغانستان بود. هر سه حکومت، دستنشانده غرب بودند و باید سناریوی دیکته شده را گام به گام پیش می بردند. و در آن زمان اتاق فکر غرب دست گذاشته بود روی فرهنگ. گویا تغییر فرهنگ و ذائقه، یک اقدام اساسی برای تسهیل در پروژه استعمار بود...
.
کات!
.
و حال، ما بعد از ۸۹ سال باید تمام قد به احترام کسانی بایستیم که در برابر تهاجم فرهنگی مقاومت کردند.
سلام ما به سید حسام الدین فالی شیرازی که یکی از اولین سخنرانی های روشنگرانه را بعد از ۱۷ دی ۱۳۱۴ انجام داد.
سلام ما به میرزا محمدمهدی خوانساری که اولین فردی بود که کلاه شاپو را به زمین زد و گفت من از یزید زمان خروج کردم
سلام ما به بی بی مریم بختیاری، که سردار مبارزه با استعمار بود.
سلام ما به دخترانی که در آن روزگار به خاطر حفظ حجابشان چون پیرزن ها، خمیده راه می رفتند.
سلام ما به شهدای مسجد گوهرشاد مشهد که در جویبار خون خود غلتیدند.
سلام ما به میترا کمایی که زینب شد و عشقش به چادر را فریاد زد و با چادرش به شهادت رسید.
و سلام ما به دختران ۹ سالهٔ دههٔ نودی که با حجاب به مدرسه می روند.
سلام ما به روح الله و آرمان؛ شهدای فتنهٔ برهنگی.
سلام ما به تمام شهدای انقلاب و دفاع مقدس و حضرت روحالله و آرمان روح الله، آنان که برای ایران بهترین را می خواستند... .
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei