#بچه ۵
حاضر بودم جونم رو براش بدم. رفتم دنبال آدرسی که از پدرش داشتم. انقدر پرس و جو کردم تا آدرسشون رو پیدا کردم. پدرش کارتون خواب بود و مادرش بعد از زندان تو یه کارگاه کار میکرد.مائده رو بردم پیش مادرش. اون زن تو نگاه اول مائده رو شناخت. بغلش کرد و هر دو گریه کردن.الان ۵ ساله که مادرش رو پیدا کردیم. برادرهام خونه رو به من بخشیدن. من و مائده به همراه مادرش با هم تو یک خونه زندگی میکنین و هیچ خبریداز پدرش نداریم. البته مائده از اینکه پدرش اونرو فروخته خیلی دلگیره اصلا دوست نداره ببینش. از همتون میخوام برای خوشبختی مائدهی من دعا کنید. که عاقبتش نه مثل من بشه نه مادرش
#پایان.
❌کپی حرام ⛔️
#بچه ۱
دختر اول خانواده بودم. و تمایلی به ازدواج نداشتم بعد از فوت پدر و مادرم برادرهام اجازه دادن تو خونه بشینم. گفتن غیرت ما قبول نمیکنه خواهرمون اواره بشه و تو هنوز مجردی، اما خیلی مراقبم بودن بیست و چهار ساعته مواظبم بودن و منو چک میکردن اوضاع جوری شد که دیگه آزار دهنده بود. فقط کافی بود ساعت از ۷ غروب بگذره و من در خونه رو باز کنم یا دیر بیام خونه، سه تایی میریختن سر من که چرا در رو باز کردی و ممکنه ی ادمی باشه بیاد بی ابروت کنه تو فکر کردی مجردی زندگی میکنی بی صاحابی؟ یا ما میذاریم هر غلطی خواستی بکنی، ۲۷ سالم بود و هیچ خواستگاری نداشتم شاید اگر کسی هم میخواست بیاد از ترس برادرهام جرات نمیکرد پاشو جلو بذاره تا یه روز یکی از همسایه ها گفت میخواد برام خاستگار بیاره و از پسره کلی تعریف کرد، داوود با همسایه شون اومد ۴۰ ساله بود و تا الان ازدواج نکرده بود. برادرهام خیلی مخالف بودن و میگفتن به درد نمیخوره اما من خسته بودم از این زندگی دلم میخواست یکم ازاد باشم و دیگه بیست و چهارساعته چک نشم، جواب مثبت دادم و همسرش شدم
#بچه ۲
خونه نداشت و با اصرار من برادر هام اجازه دادن ما اونجازنردگی کنیم. اوایل خیلی خوب مهربون بود ولی به مرور زمان بداخلاق و غیرقابل تحمل شد اون خونه نداشت تا توش زندگی کنیم و سرکوفتش رو به من میزد میگفت ی عیب و ایرادی داشتی که زن من شدی وگرنه کی میاد با ی مرد چهل ساله ازدواج کنه که خونه و خانواده نداره منم جوابش رو نیمدادم من برای نجات از دست برادرام باهاش ازدواج کردم ولی داوود از اونا بدتر بود هفت سال گذشت و من باردار نشده بودم. خیلی بهش اصرار کردم بریم دکتر ولی قبول نمیکرد میگفت بچه میخوایم چی کار همین خودمون دوتا کافیه،با کمک یکی از زن داداشام پنهانی رفتم و بعد از کلی آزمایش گفت من به خاطر ساختار لگنم اصلا نمیتونم باردار بشم کلی گریه کردم و حالم خراب بود ولی دوستم بهم پیشنهاد داد بریم و از پرورشگاه یه بچه بیاریم وقتی رفتیم گفتن شما شرایط اقتصادیش رو ندارید و نمیشه ناراحت برگشتم خونه، که زن داداشم گفت یه جایی توی میدون امام حسین میشناسه که اونجا بچه میفروشن برو یکی بخر ولی به هیچ کس نگو من بهت گفتم، باور نمیکردم که بچه بفروشن ولی وقتی رفتم متوجه شدمراست میگه
#بچه ۳
بعد از کلی پرس و جو بالاخره رسیدیم به ی مرد معتاد که یه پسر یک سال و نیمه بغلش بود میگفت پدرشه و میخواد بفروشش، ولی با خودم گفتم مگه پدر بچهش رو میفروشه؟ سوال های زیادی ازش پرسیدم اونم با خونسردی جواب می داد پرسیدم زنت کجاست ؟ گفت اونم معتاده الان زندانه بچه هم پوست و استخون بود از شدت لاغری ادم میترسید بهش دست بزنه معلوم بود اصلا غذای درست حسابی نخورده، پرسیدم شناسنامهش کجاست؟ گفت نداره خودتون باید براش بگیرید شک کردم و گفتم این بچه رو دزدیدی داری به من میفروشی؟ مگه ادم از بچه خودش میگذره؟ اونم کلی قسم خورد که بچهی خودمه و ندزدیمش از سر بدبختی دارم میفروشمش چون پول لازمم و نمیتونمم نگهش دارم بالاخره بچه رو ازش گرفتم و تحکمی گفتم سه روز بچه رو نگه میدارم آدرس بده باید تحقیق کنم اگر بچه ی خودت بود پول رو بهت میدم اگرم نبود میبرمش میدم بهزیستی بچه رو با کمال میل داد دستم و گفت من پنج میلیون پول لازم دارم اصلا هم کمتر نمیدم برو تحقیق کن بگرد و بپرس ببین این بچه باباش کیه از اینکه با بی رحمی تمام بچهش رو با قیمت کم میفروخت دلم سوخت
#بچه ۴
بچه رو ازش گرفتم و بعد از کلی پرس و جو فهمیدم راست میگه و بچه خودشه بهمگفت خانم خیالت راحت بچه حلالزاده هست، ازش تعهد گرفتم که دیگه سراغ ما نیاد و مزاحمتی برامون نداشته باشه بهش گفتم من همین مولو میدم و تمام کار هر روزت نشه که بیای دنبال پول اونم به راحتی قبول کرد و گفت ی جوری میرم که نفهمید از اول بودم، همه چیز رو برای شوهرم تعریف کردم اونم موافقت کرد اسمش رو گذاشتیم پرهام زندگیمون شیرین شد. با کمک یکی از آشناهای شوهرم تونستیم یه شناسنامهی المثنی براش بگیریم که پول زیادی میخواست و شوهرم گفت من نمیدم مجبور شدم از برادرهام بگیرم، اسم پدر و مادر هم اسم خودمون رو گذاشتیم تا هرگز متوجه نشه که پسر ما نیست زندگی خوب بود تا پرهام هفت ساله شد.شوهرم سر ناسازگاری گذاشت و میگه پرهام چشمش دنبال تو هست تو که خریدی باید دختر میاوردی که مشکلی پیش نیاد اما تو پسر اوردی و منظور داشتی هر چی بهش گفتم اشتباه میکنی و پرهام بچه منه و فکر کثیفی نداریم اما باور نمیکرد و میگفت من بچه ای رو میخوام که از خودم باشه نه بچه مردم اخرم همینارو کرد بهانه ای برای طلاق، و جدا شدیم. بعد اط طلاق از خونهی موروثی ما رفت. من موندم و پرهامی که داوود رو پدر خودش میدونست و بهش وابسته بود انقدر بی قراری پدرش رو کرد و شب ها نخوابید که مجبور شدم حقیقت رو براش تعریف کنم. با اینکه کم سن بود گفت میخواد پدر و مادر واقعیش رو ببینه و البته حق هم داشت
#بچه ۵
حاضر بودم هر کاری رو براش بکنم بچه م بود و نمیخواستم اذیت بشه رفتم دنبال آدرسی که از پدرش داشتم انقدر پرس و جو کردم تا آدرسشون رو پیدا کردم. پدرش کارتون خواب بود و مادرش بعد از زندان تو یه کارخونه کار میکرد. پرهام رو بردم پیش مادرش اون زن تو نگاه اول پرهام رو شناخت دستپاچه بود و نمیدونست چیکارکنه بغلش کرد و هر سه گریه کردیم الان چهار ساله که مادرشو پیدا کردم برادرام خونه رو به من بخشیدن گفتن مال خودت من و پرهام و مادرش با هم تو یک خونه زندگی میکنیم و از باباش بی خبریم و برامونم مهم نیست کجاست البته پرهام از اینکه پدرش اونرو فروخته خیلی دلگیره اصلا دوست نداره ببینش میگه اون از من گذشت و منو نخواست هر چی میگم باید شرایطش رو ببینیم چی بوده که اینکارو کرده قانع نمیشه، از همتون میخوام برای خوشبختی پرهام من دعا کنید. که عاقبتش نه مثل من بشه نه مادرش، منو مادرش برای بهتر زندگی کردن پرهام هر کاری میکنیم
#بچه ۱
درسمو تازه تموم کرده بودم که عمه م اومد خواستگاریم برای پسر عمم پسر خوبی بود و بابامم تایید کرد برای همین جواب مثبت دادم خیلی زود عقد کردیم پسرعمه م پسر خوب و کاریی بود اما مشکلی که وجود داشت این بود که عمه هاش از من خوششون نمیومد و نفوذ زیادی روی پدر نامزدم و نامزدم داشتن روزها هم اینجوری می گذشت و من به جای اینکه عمه م که مادر شوهرم بود اذیتم کنه عمه های شوهرم اذیتم می کردن قرار بود که دو سال بعد از عقد عروسی کنیم ولی انقدر مشکل ساختن که ما نتونیم ازدواج کنیم مشکل بزرگی که وجود داشت و باعث میشد که منو مهیار نتونیم از هم جدا بشیم این بود که ما توی نامزدی حد و مرزها رو از بین برده بودیم
ادامه دارد
کپی حرام
#بچه ۲
انقدر اختلاف و تفرقه هایی که مینداختن وسط ما زیاد شد که به زن به خواسته هات نداد او گفت که باید طلاق بگیریم دقیقا تو عاشقی من و واسه من کمی که ازدواج کرده بودم رضا تو دوران عقد اقدام به طلاق من کرد ضربه روحی خیلی بد خوردم وقتی که رفتیم دستگاه ازمایش بارداری گرفتن جواب آزمایش من مثبت بود پدر و مادرم خیلی سرزنشم کردند که چهره باردار شدیم و به عقد نباید اجازه میده بهت انقدر نزدیک بشه اما اتفاقی بود که افتاده بود و دیگه نمیتونستم کاری بکنم قرار شد که بعد از زایمان طلاق من رو بدن رضا بهم گفت من تورو خیلی دوست دارم ولی مجبورم که طلاق تو بدم
ادامه دارد
کپی حرام
#بچه ۳
قاضی پرونده من آشنای یکی از عمه های مهیار بود و چون که خیلی توی دادگاه آشنا داشتن پرونده من خیلی سریع پیش میرفت همه رای ها به نفع اونا صادر میشد قرار شد وقتی که بچه رو به دنیا آوردم توی بیمارستان ازم بگیرن هرچقدر التماس کردم گریه کردم که اجازه بدید یه لحظه بغلش کنم یا یک بار شیرش بدم نذاشتن بچه م رو بردن عملاً شدم یه مرده متحرک و ی ادم روانی، زندگی خیلی برام سخت شده بود نمیتونستم آروم بشم حالم هر روز بدتر از قبل بود کسی کاری نمیتونست برام بکنه بخاطر حال خرابم بیمارستان روانی بستریم کردن تنها چیزی که میخواستم بچه م بود مهیار حتی اجازه نمی داد یک لحظه ببینمش از همین حال روانی منو بستری شدنم استفاده کرد و شرایطی رو ایجاد کرد که هرگز نتونم ببینمش
ادامه دارد
کپی حرام
#بچه ۴
بلافاصله بعد از طلاق من مهیار ازدواج کرد و خیلی فوری هم بچه دار شد توی مراسمات خانوادگی میدیدم که چقدر با زنش خوشحاله و چقدر دوسش داره حسودی میکردم هر بار که میدیدمشون میسوختم، عمه م رو میدیدم التماس میکردم که فقط یه لحظه بچه م رو ببینم اما هیچ کسی این اجازه رو نمیداد تنها چیزی که میدونستم این بود که بچه م پسر بود من در حسرت یک لحظه در آغوش کشیدنش زندگیم رو میگذرونم از نظر قانونی اقدام کردم انقدر رفتم و اومدم اما هیچ کس اجازه ملاقات به من نمیداد خیلی آشنا داشتن طوری که هیچ قاضی طرف منو نمی گرفت یه روز زنگ زدم به مهیار و گفتم هر کاری که بخوای برات انجام میدم هر چیزی که بگی فقط یه بار ببینمش، ببینم چه شکلیه شبیه منه یا شبیه تو به گفت بیخود این قدر تلاش نکن تا زمانی که من زنده م اجازه نمیدم که ببینیش الکی هم سعی نکن با مظلوم نمایی نظر منو عوض کنی اون بچه حتی نمیدونه تو وجود خارجی داری دست از سرم بردار با اینکارا نمیتونی خودتو قالب کنی بهم
ادامه دارد
کپی حرام
#بچه ۵
دلیل مهیار برای اینهمه نفرت رو نمیفهمیدم همیشه می گفت که منو دوست داره و اگر هم داریم جدا میشیم بازم عاشق منه اما حالا به من اینطوری میگفت انقدر رفتم دادگاه و اومدم تا بلاخره قاضی خدا شناسی پیدا شد که طرف منو گرفت و گفت که بچه برای مادرشه اما چون سابقه بیماری روانی و بستری شدن در بیمارستان روانی را داشتم به من ندادن فقط اجازه دادن هفته ای یک بار چند ساعت ببینمش اولین باری که دیدمش بدنش رو بو می کردم دلم میخواستم بخورمش دلم میخواست انقدر به خودم فشارش بدم که بره توی وجودم و هیچ وقت از من جدا نشه اما امکانش نبود ۴ یا ۵ بار تونستم پسرم رو ببینم اولا منو نمیشناخت و غریبی می کرد فقط مهیارو میشناخت اما به مرور زمان داشتیم بهتر میشدیم براش هدیه می بردم و هر کاری میکردم که خودمو تو دلش جا کنم یه روز دیدم عمه م بهم زنگ زده ازم خواست که برم بیمارستان هر چی پرسیدم چی شده جوابی به من نداد
ادامه دارد
کپی حرام
#بچه ۶
وقت خودمو رسوندم بیمارستان متوجه شدم که پسرم وقتی توی کوچه داشته بازی میکرده یه ماشین محکم بهش میزنه و انقدر ضربه محکم بوده که بچه م در جا فوت میکنه دنیا دور سرم چرخید همونجا غش کردم و افتادم وسط بیمارستان، پسر من در سن سه سالگی موفق شد ۴ یا۵ با مادرش ملاقات کنه فوت کرد من هیچ وقت عمه م و مهیارو نمیبخشم دیدن بچه من مگه چی بود که ازم دریغ کردن چرا ازم گرفتنش؟ بعد ها متوجه شدم که بچه م همیشه آواره این خونه اون خونه بوده مهیار و دیدم گفتم حلالت نمیکنم خدا جوابتو میده مهیار خندید گفت به حرف گربه سیاه بارون نمیباره دقیق یک سال بعد از فوت پسرم اتفاقی پسر ۳ ساله مهیار فوت کرد بعد از اون چند تا بچه دیگه به دنیا اوردن و همشون به سه سالگی که میرسیدن فوت میکردن ی روز اومد ازم حلالیت بگیره و گفت بچه هام میمیرن گفتم من کاری ازم بر نمیاد سپردمت به خدا انشالله که دست از سرت برنداره اونم ناامید رفت
پایان
کپی حرام