#خودسوزی ۱
بیست سالم بود که عموم اومد خونمون و به بابام گفت سوسن و بده به یاسین بذار همیشه وصل بهم باشیم ته دلم از یاسین خوشم میومد اما دو دل بودم که مامانم گفت دخترم قبول کن یاسین از خودمونو جلو چشم خودمون بزرگ شده و میشناسیمش اوضاع مالی عموتم مثل خودمون خوبه و دردسر نداریم الان بری زن ی غریبه بشی هر روز دردسر رسم و رسوماتشون رو داریم و اخرم طرفو نمیشناسی
نمیدونم چرا میترسیدم از ازدواج با یاسین حس میکردم اتفاقات خوبی در پیش نباشه ولی حرف نزدم میترسیدم از مخالفت و نه گفتن تا حالا سابقه نداشت رو حرف بابام حرفی بزنم و الانم جرات نکردم داداشم ی بار گفت نظر سوسن و بپرسیم همچین بابام بهش چشم غره رفت که از ترس ساکت شد و حرفی نزد بابام با غیظ رو بهش گفت تا حالا رسم این نبوده رو حرف بزرگتر حرفی زده بشه بعد از اینم همینه هر کسی ناراحته از اینجا بره داداشمم دیگه سکوت کرد و حرفی نزد به اتاقم رفتم از ازدواج با یاسین هراس داشتم ی بار به مامانم اعتراض کردم که من حسی به یاسین ندارم لبش رو گاز گرفت و گفت بس کن ببینم
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#خودسوزی ۲
حتما بابات و عموت صلاح شمارو میخوان تو صبر کن عشق بعد ازدواج میاد تو فقط صبر کن و بگو پیشونی منو کجا میشونی به مامانم نگاه کردم و هیچی نگفتم تو کمتر از اون چیزی که فکر میکردم مراسم عقد ما برگزار شد و بعد از خوندن خطبه عقد ما رو تنها گذاشتن یاسین دستی به تور پشت سرم کشیدم و اروم در گوشم گفت من هیچ وقت هیج علاقه ای بهت نداشتم از اولم گفتم نمیخوامت اما مارو قربانی خواسته خودشون کردن منم انتقامشو از تو میگیرم سرجاش ایستاد و دستی به کتش کشید نیم نگاهی بهم انداخت و گفت دختر عمو بدون اجازه من حتی ابم نمیخوری فهمیدی؟ تازه اونجا بود که فهمیدم یاسینم به زور سر سفره عقد نشوندن
بدون توجه به من از اتاق بیرون رفت حتی واینساد مثل داماد های دیگه بیان دنبالش و ببرنش مات زده به اینه خنچه عقدم خیره شدم باورم نمیشد منی که یاسین رو نمیخواستم حالا باید قربانی بشم تا اخر مراسم عین مات زده ها نشسته بودم خاله م اومد کنارم و گفت عزیزم این چه قیافه ای هست؟
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#خودسوزی ۳
ابرومون میره ی لبخندی چیزی بزن عین عروسای ازدواج اجباری نشستی اینجا ارومگفتم مگه غیر از اینه خاله؟ اخر مراسم حتی یاسین نخواست بمونه خونه ما به مامان همه حرفهاشو گفتم که گفت وایسا درست میشه تو فقط سکوت کن شش ماه کار من شد سکوت و کتک و تحقیر دست اخر دایی هام وارد عمل شدن و بعد از صحبت با همسرم و پدرم کمک کردن تا طلاق بگیرم بعد از طلاق خیلی افسرده و ناراحت بودم مخصوصا که یاسین فوری با دختر مورد علاقه ش ازدواج کرد پسر عمو بزرگه م بهم نزدیک شد و اروم اروم در گوشم نجوا های عاشقانه خوند تا دل به دلش دادم و وقتی به خودم اومدم دیدم چند ماهه دوستیم و با هم رفت و امد میکنیم برای درآوردن حرص یاسین هم که شده بود خبر دوستیم با رامین و رفت و آمدهامون رو همه جا پخش کردم دورادور از اینکه یاسین با نامزدش به مشکل برخورده خبر داشتم و خوشحال بودم چرا وقتی که روزهای زندگی منو به خاطر اینکه من بی تقصیر بودم جهنم کرد حالا باید رنگ آرامش ببینه؟
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#خودسوزی ۴
با رامین گرم بودیم دیگه توی محلمون هم همه میدونستن که بینمون یه چیزایی هست مامانم از خوشحالی اینکه من تونستم بلافاصله بعد از این شکستی که خوردم سرپا بشم به همه می گفت که رامین قراره با من ازدواج کنه بالاخره بعد از چند ماه آشنایی به رامین گفتم بیا خواستگاری من دیگه الان همه فهمیدن با همیم افتادیم سر زبونا فقط این وسط آبروی من داره میره،هیچ وقت اون پوزخند رامین از یادم نمیره که بهم گفت دختر عمو من تو رو برای ازدواج نخواستم فقط میخواستم یه مدتی با هم باشیم شرمنده تو فقط توی یه ارتباط معمولی حرفمونو خودت همه جا پخش کردی و اینقدر خودتو دم دست قرار دادی حالا توقع داری من باهات ازدواج کنم بشی مادر بچه هام؟ شرمندتم.
وقتی این حرف رو بهم زد ازش جدا شدم تنهایی به خونه برگشتم تا خود خونه گریه میکردم سعی کردم کسی از این موضوع بویی نبره ولی انگار موفق نبودم که فوری خبر جدایی من و رامین و ازدواج زود هنگامش همه جا پیچید
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#خودسوزی ۵
از دست نیش و کنایه و حرف های مردم یه روز انقدر بهم فشار اومد که رفتم توی حیاط و بنزین ریختم رو خودم تا خودمو آتیش بزنم پدر و مادرم فوری متوجه شدن و مانعم شدن، منو دکتر بردن و بعد از صحبت با چند تا مشاوره و با کمک روانشناس تونستم به حالت عادی برگردم و زندگی معمولی رو از سر بگیرم اما متوجه اشتباهم شدم، اشتباه اول من این بود که مقابل پدرم واینستادم که بگم من یاسین رو نمیخوام و اشتباه دوم این بود که برای اینکه خودم رو سرحال و خوشحال نشون بدم اجازه دادم رامین ازم استفاده کنه الان از این ماجراها چند سال میگذره و به لطف خدا و نذر و نیازهایی که برای بهبودی حالم کردم با مردی ازدواج کردم که مذهبیه و حتی نمیزاره خم به ابروم بیاد دیگه از اون بی بندوباری های گذشته م خبری نیست خدا دوتا دختر بهم داده و حال دلم حسابی خوبه فقط افسوس میخورم که چه جوری تونستم روزای عمرمو به اون شکل هدر بدم از دختر خانم هایی که داستان منو میخونن خواهش می کنم حواستون به خودتون باشه و گول رامین های زندگیتون رو نخورید هیچ گربهای محض رضای خدا موش نمیگیره
#پایان.
❌کپی حرام ❌