eitaa logo
مسجد حاج حسن
299 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
855 ویدیو
162 فایل
﷽ واتساپ⬇ https://chat.whatsapp.com/CSL06jOz9pi5TzABaRwM3W 🔺ارتباط باما : @P_A1916 🔺کانال مختص خانم ها وتحت نظر پایگاه بسیج بانوان انصارالخامنه ای می باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره ای از ✨💠شهیده صدیقه رودبارے شهید شاخص سالہ 1399💠✨ زهرا تا مژگان را دید، شروع کرد، خاک تو سر شاه، دیروز چرا نیومدی مدرسه؟ قیامتی شد که نگو🙃 مژگان گفت: از دست این بابام.نگذاشت بیام مدرسه می گه امنیت نداره، توی خیابون دست هر کسی اسلحه است. درس که ندارید برای چی می رید مدرسه می خواهی بری تظاهرات، لازم نکرده بری مدرسه.نظم مملکت را ریختن بهم😕زهرا با طعنه به مژگان که پدرش ارتشی بود گفت: ارتش برادر ماست خمینی رهبر ماست🙂 مژگان برای اینکه جواب طعنه زهرا را بدهد با شوخی گفت: برادر برادران ارتشی! خب تعریف کن ببینم چی شده بود؟ زهرا گفت: الهی شاه برات بمیره، نیومدی ببینی، مدرسه چه خبر بود؟😃 مژگان گفت: تو که نصفه جونم کردی، بگو دیگه. زهرا گفت: همه جمع شده بودیم وسط حیاط مدرسه و شعار می دادیم. داشتیم آماده می شدیم که بریم علم و صنعت، قرار بود از اونجا با بقیه بریم جلوی دانشگاه تهران، که شعارها را تمرین می کردیم... مژگان وسط حرفش دوید و گفت: صدیقه هم بود؟ صدیقه رودباری. زهرا گفت: اصلاً سردسته اون بود. اون شعار می داد و ما تکرار می کردیم بابای مدرسه که دم در کشیک می داد، گفت: یه ماشین از گاردیا ها به طرف مدرسه اومدن، اما صدیقه ول کن نبود. یک جوری می گفت:«مرگ برشاه، بگین مرگ برشاه» که انگار شاه جلوی رویش وایساده و قراره که با شعارهای اون بمیره😄 دوباره بابای مدرسه به خانم ناظم گفت: بچه های مردم را جلوی تیر نبرید، گناه دارن، که صدیقه اون شعره را خوند!! مژگان گفت: کدوم؟ مال خودش را؟ زهرا گفت: سحر می شه سحر می شه سیاهی ها به در می شه نخواب ارام تو یک لحظه که خون خلق هدر می شه چه آتشها به پا می شه چه خونها که فنا می شه ولی آخر مسلمانها جهان از ظلم رها می شه خلاصه همه گرم خوندن بودیم که یک سرباز اومد توی حیاط، ما را که دید، یک تیرهوایی شلیک کرد و گفت: متفرق بشین، صدیقه رفت جلو و گفت: به چه اجازه ای اومدین توی مدرسه؟😠 سرباز گفت: خمینی «حضرت امام رحمة الله علیه» نظم مدرسه را بهم زده، برید سر کلاس بجای این چرت و پرت گفتنها. صدیقه هم نمی دونم با چه جرأتی خوابوند توی گوش سربازه.😡 مژگان گفت: صدیقه جان و روحش حضرت امام خمینیه. هر کی به امام چیزی بگه، صدیقه انگار دیوونه می شه. بعد چی شد؟ زهرا گفت: خلاصه خانم ناظم که دید اوضاع بد شده گفت: شعار بدیم. ارتش برادر ماست خمینی رهبر ماست گاردی هم که حسابی خیط شده بود رفت بیرون.🤪 صدیقه وایستاده بود و یه دفعه داد زد: روح منی خمینی بت شکنی خمینی✊ چشمت روز بد نبینه، همه سربازا ریختن تو مدرسه، فرمانده شون به خانم ناظم گفت: ما فقط اون دانش آموز خرابکار را می خواهیم، دستور برهم زدن نظم مدرسه و فعالیت شما را نداریم، بچه ها بی مقدمه ریختن جلو، گفتن همه ما مثل اون هستیم. خانم مدیر و بعضی از معلمها هم اومدن جلو، گفتن ما و بقیه کارکنان مدرسه هم هستیم، کار صدیقه به همه دل و جرأت داد. صدیقه مدرسه را زنده کرد. از شجاعت صدیقه آنها هم دُمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند☺️. ••••••●●●🌺●●●•••••• @masjed_hajhasan ••••••●●●🌺●●●••••••
مسجد حاج حسن
#حیاء_شهید_ابراهیم_هادی ابراهیم تحت تاثیر سید عباس(پهلوانی که در حوالی منزل آنها ساکن بود) همیشه لب
ادامه⬇️ این حیا در تمام مراحل زندگی ابراهیم دیده می شد. در مقابل نامحرم به شدت "حیا" داشت. ما وقتی به منزل ابراهیم می رفتیم، اصلا با مادر و خواهر او برخورد نداشتیم. همیشه این "حیا" و عفت را در او و خانواده اش شاهد بودیم. در بین دوستان و همسالان ، کسانی را برای رفاقت انتخاب می کرد که "حیا" داشتند. اگر می دید شخصی دریده و بی حیاست، تلاش می کرد که رفتار آن شخص را تغییر دهد. حتی اعتقاد دارم ،به خاطر همین "حیا" بود که آرزو داشت پیکرش باز نگردد! در مراسم یکی از شهدا به بهشت زهرا علیه السلام رفتیم. آنجا پیکر شهید را می شستند و مردم نگاه می کردند. ابراهیم گفت:((خدا کنه ما اینطور نشیم! کسی آدم را شستشو می کنه،اگه دقت لازم رو نداشته باشه،جلوی مردم خیلی بد میشه.)) بعد ادامه داد:((من که از خدا خواستم مثل مادر سادات حضرت زهرا علیه السلام گمنام باشم و دیگه کارم به غسالخانه نرسه.)) برای همین است که شاعر در وصف او می گوید: گمنام شدن که ذات ابراهیم است✨خود قسمتی از حیات ابراهیم است هشیاری و پهلوانی و دلسوزی ✨ این گوشه ای از صفات ابراهیم است (از کتاب سلام بر ابراهیم٢📚) ••••••●●●🌺●●●•••••• @masjed_hajhasan ••••••●●●🌺●●●••••••
مسجد حاج حسن
🔴شكستن نفس #شهید_ابراهیم_هادی ابراهيم كارهاي عجيبي را انجام مي داد كه هدفي جز شكستن نفس خودش ندا
ادامه⬇️ و ديدم همه اونها در حال فرار هستن، تا يه وقت از ما كتك نخورن. اما ابراهيم همينطور كه نشسته بود دست كرد توي ساك دستي خودش و يك پلاستيك گردو رو برداشت و گفت:"بچه ها كجا رفتين؟ بياين گردوها رو بردارين". بعد هم پلاستيك رو گذاشت كنار دروازه فوتبال اونها و به حركت خودمون ادامه داديم. توي راه با تعجب گفتم: "داش ابرام اين چه كاري بود!؟"😟 گفت: "بنده هاي خدا ترسيده بودن،از قصد هم كه نزدن "😊 و بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع رو عوض كرد. اما من مي دونستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل مي كنند. ****❤️**** سال پنجاه و دو در سالن ورزش مشغول فوتبال بودم ، يكدفعه ديدم ابراهيم دم در ايستاده. سريع رفتم به سراغش و سلام كردم و گفتم: "چه عجب! اينطرفا اومدي؟" يك مجله دستش بود. آورد بالا و گفت:"اكبر عكست رو چاپ كردن!" از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم،😃 سريع اومدم جلو و خواستم مجله رو از دستش بگيرم كه گفت: "يه شرط داره! " گفتم: "هر چي باشه قبول" گفت: "هر چي بگم قبول مي كني ؟" گفتم: "آره بابا قبول". مجله رو به من داد. داخل يك صفحه عكس قدي بزرگيب از من چاپ شده بود و در كنارش نوشته بود ((پديده جديد فوتبال جوانان ))و كلي از من تعريف كرده بود.🤗 آمدم كنار سكو نشستم .دوباره متن آن صفحه رو خوندم. حسابي مجله رو ورق زدم. بعد سرم رو بلند كردم و گفتم: "دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم كردي، راستي شرطت چي بود؟ " آروم گفت: "هر چي باشه قبول ديگه ؟" گفتم: "آره بابا بگو"، كمي مكث كرد و گفت: "ديگه دنبال فوتبال نرو!"ب خوشكم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: "ديگه فوتبال بازي نكنم؟!😳 يعني چي، من تازه دارم مطرح ميب شم ؟ " گفت: "نه اينكه بازي نكني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرفه اي نرو". گفتم: چرا ؟ جلو آمد و مجله را از دستم گرفت . عكسم را به خودم نشان داد و گفت: " اين عكس رنگي رو ببين، اينجا عكس تو رو با لباس و شورت ورزشي انداخته اند. اين مجله فقط دست من و تو نيست، دست همه مردم هست خيلي از دخترها هم ممكنه اين رو ديده باشن يا ببينن." بعد ادامه داد: "چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفها رو مي زنم. وگرنه كاري باهات نداشتم، تو برو اعتقادات رو قوي بكن ، بعد دنبال ورزش حرفه اي برو تا برات مشكلي پيش نياد.بعد هم گفت كار دارم و خداحافظي كرد و رفت. من هم كه خيلي جا خورده بودم نشستم و كلي به حرفهاي ابراهيم فكر كردم . از آدمي كه هميشه شوخي مي كرد و حرفهاي عوامانه مي زد اين حرفها بعيد بود. هر چند بعدها به سخن او رسيدم، زماني كه مي ديدم بعضي از بچه هاي مسجدي و نمازخوان كه اعتقادات محكمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند و به مرور به خاطر جو زدگي و...حتي نمازشان را هم ترك كردند.😔 (کتاب سلام بر ابراهیم ١📚) ••••••●●●🌺●●●•••••• @masjed_hajhasan ••••••●●●🌺●●●••••••
🔴"شهرك المهدي " از ماجراي تپه تك درخت مدتي نگذشته بود كه ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شهرك المهدي در اطراف سرپل ذهاب رفتند و در آنجا سنگرهاي پدافندي رو در مقابل دشمن راه اندازي كردند. يكي از روزها، پس از نماز جماعت صبح، ديدم بچه ها دنبال ابراهيم مي گردن. با تعجب پرسيدم: "چي شده؟😳" گفتند: "از نيمه شب تا حالا خبري از ابراهيم نيست! " من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديده باني رو جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود😟. ساعتي بعد وقتي هوا در حال روشن شدن بود بچه هاي ديده بان گفتن: "از داخل شيار چند نفر دارن به اين طرف ميان! " اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده باني رفتم و با بچه ها نگاه كرديم. با تعجب ديدم سيزده عراقي پشت سر هم در حالي كه دستانشان بسته بود به سمت ما مي آيند و پشت سر اونها هم ابراهيم و يكي ديگه از بچه ها قرار داشتن. در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود. هيچكس باور نمي كرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه اي آفريده باشد. آن هم در شرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سلاح كم بود و حتي تعدادي از رزمنده ها اسلحه نداشتند. يكي از بچه ها كه خيلي ذوق زده شده بود، جلو اومد و كشيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: " عراقي مزدور!"😠 يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم در حالي كه از كنار ستون اسرا جلو مي آمد، روبروي آن جوان ايستاد و يكي يكي اسلحه ها را از روي دوشش به زمين گذاشت و بعد فرياد زد: "برا چي زدي تو صورتش؟!"😠 جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: "مگه چي شده اون دشمنه" ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: "اولاً اون دشمن بود، اما الان اسيره. در ثاني اينها اصلاً نمي دونن براي چي با ما مي جنگن حالا تو بايد اين طوري برخورد كني؟" آن رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت: "ببخشيد، من يه خورده هيجاني شده بودم.😓 بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي رو بوسيد و معذرت خواهي كرد ". اسير عراقي كه با تعجب حركات ما رو نگاه مي كرد، به ابراهيم خيره شده بود😳. از نگاه متعجب اسير، خيلي حرفها رو مي شد فهميد. ****❤️**** تقريباً دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. درآن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت مي كرد. اما از خودش چيزي نمي گفت. تا اينكه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شد. يكدفعه ابراهيم خنده اي كرد وگفت: يه ماجراي جالب براتون تعريف كنم😄 "تومنطقه المهدي در همون روزاي اول، پنج تا جوون كه همه از يه روستا باهم به جبهه اومده بودن به گروه ما ملحق شدن، ما هم چند روزي گذشت وديديم اينها انگار هيچ وقت نماز نمي خونن. تا اينكه يه روز با اونا صحبت كردم وديدم بندگان خدا آدماي خيلي ساده اي هستن.😊اونها نه سواد داشتن نه نماز بلد بودن وفقط به خاطرعلاقه به امام اومده بودن جبهه. از طرفي خودشون هم دوست داشتن نماز رو ياد بگيرن. من هم بعداز ياد دادن وضو، يكي از بچه ها رو صدا زدم و گفتم: " ايشون پيش نماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بدين. "من هم كنار شما مي ايستم و بلندبلند ذكراي نماز رو مي گم تا ياد بگيرين، ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگه نمي تونست جلوي خنده خودش رو بگيره ،😂 چند دقيقه بعد ادامه داد: تو ركعت اول وسط خوندن حمد امام جماعت شروع كرد سرش رو خاراندن، يكدفعه ديدم اون پنج نفر هم شروع كردند به خاراندن سر، خيلي خنده ام گرفته بود ولي خودم رو كنترل كردم . اما توي سجده وقتي امام جماعت بلند شد مهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد .پيش نماز به سمت چپ خم شد كه مهرش رو برداره كه يكدفعه ديدم همه اونها به سمت چپ خم شدن ودستشون رو دراز كردن اينجا بود كه ديگه نتونستم تحمل كنم و زدم زير خنده😂😂 (کتاب سلام بر ابراهیم ١📚) ••••••●●●🌺●●●•••••• @masjed_hajhasan ••••••●●●🌺●●●••••••
🔺"ظاهر ساده😊" در ايام ابتداي جنگ، ابراهيم الگوي بسياري از بچه هاي رزمنده شده بود. خيلي ها به رفاقت با او افتخار مي كردند. اما او هميشه طوري رفتار مي كرد تا كمتر مطرح شود. مثلاً به لباس نظامي توجهي نداشت، پيراهن بلند و شلوار كردي مي پوشيد. تا هم به مردم محلي آنجا نزديك تر شود و هم به نوعي جلوي نفس خود را گرفته باشد. آنقدر ساده و بي آلايش بود كه وقتي براي اولين بار او را مي ديدي فكر مي كردي كه او خدمتكار و... براي رزمندگان است. اما مدتي كه مي گذشت به شخصيت او پي مي بردي. ابراهيم به نوعي ساختارشكن بود و به جاي رسيدن به ظاهر و قيافه بيشتر به فكر باطن بود و بچه ها هم از او تبعيت مي كردند، هميشه مي گفت: "مهم تر از اينكه براي بچه ها لباس هاي هم شكل و ظاهر نظامي درست كنيم بايد به فكر آموزش و معنويت نيروها باشيم و تا مي توانيم بيشتر با بچه ها رفيق باشيم " و نتيجه اين تفكر، در عمليات هاي گروه،كاملاً ديده مي شد. هر چند برخي با تفكرات او مخالفت مي كردند. ابراهيم در عين سادگي ظاهري به مسائل سياسي كاملاً آگاه بود و جريانات سياسي را هم خوب تحليل مي كرد. مدتي پس از نصب تصاوير امام راحل و شهيد بهشتي در مقر، از طرف دفتر فرماندهي كل قوا در غرب كشور كه زير نظر بني صدر اداره مي شد دستور تعطيلي و بستن آذوقه گروه صادر گرديد. اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعلام كرد كه حضور اين گروه در منطقه لازم است و تمامي حملات ما توسط اين گروه طراحي و اجرا مي شود. بعد از مدتي با پيگيري هاي اين فرمانده، جلوي اين حركت گرفته شد. ••••✨•••• يك روز صبح اعلام كردند كه بني صدر قصد بازديد از كرمانشاه را دارد و ابراهيم و جواد و چند نفر از بچه ها به همراه حاج حسين عازم كرمانشاه شدند. در ميان فرماندهان نظامي كه با ظاهري آراسته منتظر بني صدر بودند چهره ي بچه هاي اندرزگو خيلي جالب بود كه با همان شلوار كردي و قيافه هميشگي به استقبال بني صدر آمده بودند. هر چند هدفشان چيز ديگري بود و مي گفتند: "ما مي خواهيم با اين آدم صحبت كنيم و ببينيم با كدام بينش نظامي جنگ رو اداره مي كنه و... " آن روز خيلي معطل شديم. در پايان هم اعلام كردند رئيس جمهور به علت آسيب ديدن هلي كوپتر به كرمانشاه نمي آيد. ••••✨•••• مدتي بعد حضرت آيت االله خامنه اي به كرمانشاه آمدند. ايشان در آن زمان امام جمعه تهران بودند. ابراهيم تمام بچه ها را به همراه خود آورد و با همان ظاهر ساده و بي آلايش با حضرت آقا ملاقات كردند و بعد هم يك يك، ايشان رادرآغوش مي گرفتند و دست و روبوسي مي كردند😊🥰 (کتاب سلام بر ابراهیم ١📚) ••••••●●●🌺●●●•••••• @masjed_hajhasan ••••••●●●🌺●●●••••••
مسجد حاج حسن
🌹 گمنامي 🌹 يكي از بچه هاي محل كه همراه ابراهيم به جبهه آمده بود. در ارتفاعات بازي دراز به شهادت ر
ادامه⬅️بعد از آن بود كه هميشه در دعاهاي ابراهيم آرزوي شهادت و آرزوي گمنام شدن كنار هم قرار گرفت و آرزو مي كرد🌹شهيد گمنام باشه🌹. بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهداي جنگ بسيار تغيير كرد و مي گفت: "ديگه شك ندارم كه شهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا (ص) و اميرالمؤمنين كم ندارن. مقام اونها پيش خدا خيلي بالاست ".😊 بارها شنيدم كه مي گفت: "اگر كسي آرزو مي كرده كه همراه امام حسين (ع) تو كربلا باشه، حالا وقت امتحانه " ابراهيم ديگه مطمئن بود كه دفاع مقدس محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انسانيه. براي همين هر جا مي رفت از شهدا مي گفت. از رزمنده ها و بچه هاي جنگ تعريف مي كرد. اخلاق و رفتار خودش هم روز به روز عوض مي شد. به طوري كه در همان مقر اندرزگو كمتر مي ديدم كه شبها پيش بچه ها باشه. معمولاً دو سه ساعت اول شب رو مي خوابيد و بعد مي رفت بيرون و براي نماز صبح برمي گشت و بچه ها رو صدا مي زد. يكبار با خودم گفتم: "چند وقته كه ابراهيم شبها رو اينجا نمي مونه 🤔" يك شب دنبال ابراهيم رفتم و ديدم شب ها براي خواب مي ره پيش بچه هاي آشپزخونه سپاه كه نزديك ميدون شهر قرار داشت. روز بعد، از يكي از پيرمردهاي داخل آشپزخانه كه از رفقاي قديمي بود پرس وجوكردم و فهميدم: چون بچه هاي آشپزخونه همگي اهل نماز شب هستن، براي همين ابراهيم اونجا مي ره و ديگر به قول خودش "تابلو نمي شه" اما اگه بخواد داخل مقر نماز شب بخونه همه مي فهمن. حركات و رفتار ابراهيم اين اواخر من رو ياد حديث امام علي (ع) به نوف بكالي مي انداخت كه فرمودند: "شيعه من كساني هستند كه عابدان شب و شيران روز باشند. "( ميزان الحكمه حديث3421 ص311📚 ) در همان ايام خبر رسيد كه از فرماندهي سپاه، مسئولي براي گروه انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهي گيلان غرب شده. ما هم منتظر شديم ولي خبري از فرمانده نشد. تا اينكه خبر رسيد، جمال تاجيك كه مدتي است به عنوان بسيجي در گروه فعاليت داره همان فرمانده مورد نظر است.😧 با ابراهيم وچند نفر ديگه رفتيم سراغ جمال و از او پرسيديم: چرا خودت رومعرفي نكردي؟ چرا نگفتي كه مسئول گروه هستي؟ جمال هم نگاهي به ما كرد وگفت : "مسئوليت به خاطر اينه، كه كار انجام بشه. خدا رو شكر اينجا كار به بهترين صورت انجام ميشه. من هم از اينكه بين شما هستم خيلي لذت مي برم . از خدا هم به خاطر اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم.از شما هم مي خوام به كسي حرفي نزنين😊. تا نگاه بچه ها به من تغيير نكنه. "جمال بعد از آن مدت كوتاهي با ما بود ودر عمليات مطلع الفجر در حالي كه فرمانده يكي از گردانهاي خط شكن بود به🌹 شهادت🌹 رسيد. (کتاب سلام بر ابراهیم ١📚) ••••••●●●🌺●●●•••••• @masjed_hajhasan ••••••●●●🌺●●●••••••
😄 🔺اخوی عطر بزن🙃 شب جمعه بود،بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل. چراغارو خاموش کردند ، مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت😭 یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ...ثواب داره😁 - اخه الان وقتشه؟😐 بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا🙁 بزن به صورتت کلی هم ثواب داره😊 بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود تو عطر جوهر ریخته بود...😂 بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند..😁 ••••••●●●🌺●●●•••••• @masjed_hajhasan ••••••●●●🌺●●●••••••
😊 مادر بزرگ شهید جهاد مغنیه می گفت: مدت طولانی بعد شهادتش اومد به خوابم... بهش گفتم:چرا دیر ڪردی؟! منتظرت بودم! گفت:دیر کردیم... طول ڪشید تا از بازرسی ها رد شدیم. گفتم :چه بازرسی؟! گفت:بیشتر از همه سر بازرسی نماز وایستادیم... بیشتر از همه درباره نماز صبح میپرسند... ••••••●●●🌺●●●•••••• @masjed_hajhasan ••••••●●●🌺●●●••••••
نبوغی مثال‌زدنی داشت و این، تنها به درس و مدرسه محدود نمی‌شد. او مسائل را طور دیگری می‌دید و با معارف اسلامی نیز خو گرفته بود. یک‌بار زمانی که مجید وارد کلاس اول دبیرستان شده بود، در ایام محرم دسته‌های سینه‌زنی راه افتادند. یکی از اشرار محله در جلوی این دسته‌ها سینه می‌زند. سید مصطفی به مجید می‌گوید: حیف! آقا خونشان ریخته شده، اما چه کسی آمده و جلوی این دسته دارد سینه می‌زند. مجید باوجودآنکه سن کمی داشت، گفته بود: «تو برو و عظمت این خون ریخته شده را ببین که بعد از هزار و اندی سال در چنین روزی، شرورترین آدم‌ها هم دیگر کار خلاف نمی‌کنند و می‌آیند عزاداری می‌کنند.» 🌷شهید مجید شریف واقفی🌷 (منبع: نوید شاهد) ••••••●●●🖤●●●•••••• @masjed_hajhasan ••••••●●●🖤●●●••••••