eitaa logo
قرارگاه همدلی محله مسجد اباذر
266 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
25 فایل
مکانی جهت همدلی و کمک مومنانه به همسایگان محله اباذر ارتباط با ادمین: @rezajahadi1397
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️ مراسم گرامیداشت غم فراق دلها را در سینه داشتیم که غمی دیگر بر آن نشست و به سوگ عزیزانمان می نشینیم. ضمن همدردی با بازماندگان 🔻مراسم بزرگداشت این شهدای مظلوم پنجشنبه ۱۴ دی در ۷۵۰ مسجد استان قم همزمان با نماز مغرب و عشاء برگزار می گردد. 🔰اداره کل تبلیغات اسلامی استان قم 🔰قرارگاه عملیاتی مسجد جامع پرداز استان قم
هدایت شده از کانال حسین دارابی
روایت از کرمان؛ روایت از یک شهر مقاوم؛ زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانه‌هایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابه‌لای روسری روی گونه‌اش ریخته بود. لب‌هایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زنده‌ست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بی‌جانش را نگه داشت. نگهبان همان‌طورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه می‌کرد گفت: "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد: "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت: "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش می‌کنی؟" زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضی‌هاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن شانزده ساله‌ی او. سومی هم بدن بی‌جانی بود که بر پارچه‌ی رویش نوشته بودند: سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد.کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که به‌سرعت داشت از کنارش می‌گذشت چنگ انداخت و گفت: "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه این‌جا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت: "من کار دارم، خانم جون پاشو این‌جا آلوده‌ست، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکی‌یکی اتاق ها رو نگاه کنی." زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاق‌ها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم ... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک می‌شد دلش بیشتر راضی می‌شد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاق‌ها بیابد. آخرین اتاق، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه می‌رفت. زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت. زنی سال‌خورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله می‌کرد. جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود: "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز می‌کنم" در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشم‌هایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم." بی‌رمق با لب‌هایی لرزان از زنی پرسید: "سردخانه کجاست؟" و قبل از آن‌که جمله‌اش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون می‌آمد بلند فریاد زد: "پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU" از لابه‌لای درِ باز شده‌ی اتاق و رفت‌وآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفته‌اش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان می‌داد آرام گرفت ... روایت از فاطمه مهرابی http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰حاج قاسم: انتقام ما شلیک یک موشک نیست. قصاص این خونها برچیده شدن رژیم کودک کش صهیونیستی است. ┄┅❀❀┅┄ @masjedabazar ☝🏻
📣 بیشتر هوای همدیگر را داشته باشیم 🔹آثار گچ روی ناخن‌های مرد کارگر مشخص بود و دخترکش از اینکه مادرش پسری حامله است، خوشحال بود، ولی پدر در اعماق نگاهش غمی پنهان بود و لبخندی دروغین بر لب داشت. 🔸مادر دختر چند تکه لباس پسرانه ارزان برداشته بود و دخترک تندتند اجناس گران‌قیمت را روی پیشخوان مغازه می‌گذاشت. 🔹مادر دوباره آن‌ها را سر جای خود می‌گذاشت و می‌گفت: دخترم این‌ها را آقای فروشنده برای بچه‌های خودش آورده است. 🔸دختر در جواب مادرش گفت: پس چرا به خانه‌اش نمی‌برد؟ 🔹من هم به‌عنوان فروشنده از اینکه اجناسم را می‌فروشم باید خوشحال می‌بودم ولی ناراحت بودم و پدرومادر نگران و دخترک خوشحال را یکی‌یکی نگاه می‌کردم. این وسط فقط آن دخترک خوشحال بود. 🔸چه کسی یا چه چیزی باعث نگرانی این پدرومادر شده بود؟ آیا باید این پدرومادری که خدا داشت به آن‌ها فرزندی دیگر می‌داد، نباید خوشحال می‌بودند؟ 🔹یک نایلون روی میز گذاشتم تا مادر زودتر سروته کار را جمع کند. چند تکه لباس را در نایلون گذاشتم. 🔸مرد رو به من گفت: چقدر شد عمو؟ 🔹گفتم: قابل شما را ندارد. ۱۵٠هزار تومان. 🔸مرد کارت بانکی‌اش را داد و گفت: ان‌شاءالله که داخلش چیزی مانده باشد. 🔹کارت را کشیدم و ۱۵۰هزار ریال وارد کردم و دکمه سبز را زدم. هنوز دستگاه کاغذش بیرون نیامده بود، مرد گوشی قدیمی شکسته خود را درآورد و نگاه به پیامک بانک کرد. 🔸من تند کاغذ را از دستگاه درآوردم و با کارت در دست مرد گذاشتم. 🔹تا خواست بگوید اشتباه کشیدی و به ریال کشیدی، دست او را فشار دادم و به او چشمک زدم و گفتم: خدا برکت بدهد. 🔸زن و دخترک نایلون را برداشتند و تشکر کردند و به‌راه افتادند. مرد خود را مشغول کرد تا کارت را داخل کیف کهنه‌اش جا بدهد. پشت‌سرش را نگاه کرد دید دخترومادر از مغازه بیرون رفتند. 🔹سپس گفت: ان شاءالله هر چه از خدا می‌خواهی به شما بدهد. یک هفته است بیکارم. 🔸تازه متوجه علت ناراحتی او شدم. بهش گفتم: مبارک شما باشد، کاری نکردم. کمی بیشتر به شما تخفیف دادم. 🔹مرد رفت و من ماندم و احساس کردم صدای خدا را شنیدم که گفت: دمت گرم. 💢 آن روز اولین روزی بود که زیانی پر از سود کردم، چون هوای بنده خدا را داشتم. ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌ 🆔 @masjedabazar
هدایت شده از هیئت محبان الزهرا بسیجیان پایگاه شهید آل اسحاق قم
گاهی خدا تو رو تو یه مسیری قرار میده که حتی فکرشم نمیکردی... 🌱 برنامه خدا همیشه زیباتر از خواسته های ماست...
هدایت شده از هیئت محبان الزهرا بسیجیان پایگاه شهید آل اسحاق قم
🔹 مردی به حضور پیامبر اکرم (ص) رسید و پرسید: ای رسول خدا! من سوگند خورده ام که آستانه در بهشت را ببوسم، اکنون چه کنم؟ پیامبر (ص) فرمودند: پای مادر و پیشانی پدرت را ببوس، یعنی اگر چنین کنی، به آرزوی خود در مورد بوسیدن آستانه در بهشت میرسی. او پرسید: اگر پدر و مادرم مرده باشند، چه کنم؟ پیامبر (ص) فرمودند: قبر آنها را ببوس... 📚 الاعلام، ص۲۴
هدایت شده از هیئت محبان الزهرا بسیجیان پایگاه شهید آل اسحاق قم
🌷 ﻣﻴﮕﻔــﺖ: دوســـت دارم مثل حضــرت ابوالفضــل یه تیــر به چشــمم بخـــوره یکی به دستـــم! روز شهــادت حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها ) در عملیات کربلای ۵ با نام مادر ســادات شهید شد. پیکرش که امد، مــادرش قــبل از من خــودش را روی هاشــم انداخت. شیـــر زن بود. گــفت: مــادر شیرم حلالــت. امــــا مــن، تا چشـــم پاره و بازوی شکافته اش را دیــدم، کمـــرم تــیر کشیــد، همانجا کنار تابوتــش روی زمین نشستم. ﺁﺧﺮ همانطور که میخواســت ﻣﺜﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺒــﺎﺱ علیه‌السلام ﺷﻬﻴـﺪ ﺷـﺪ... 📚 پدر شهــید هاشم اعتمادی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
18.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩پشنهاد ویژه تماشا 🎬 "دختر کاپشن صورتی" 🔸مرکز آفرینش‌های هنری معاونت فرهنگی بسیج استان قم 📎در نشر هنر انقلاب اسلامی سهیم باشیم. 🔹خبرگزاری بسیج شرق شهرستان قم🔹 🆔https://eitaa.com/joinchat/769982901C4bc0cd3a21 🔺 🔻
هیئت محبان الزهرا سلام الله علیها قرائت زیارت امین الله جهت پیروزی جبهه مقاومت و بیاد شهدای کرمان🌹 امشب یکشنبه ۱۷ دی ماه بلافاصله بعداز نماز عشا مسجداباذر @masjedabazar
هدایت شده از هیئت محبان الزهرا بسیجیان پایگاه شهید آل اسحاق قم
🌹رسول اکرم می فرمایند: ♦️اگر مردی راضی شود به اینکه زنش آرایش کرده از خانه خارج شود ، بی غیرت است . ♦️و اگر کسی این مرد را بی غیرت بنامد گناهی نکرده ،و زن هنگامی که آرایش کرده و معطر از خانه اش خارج شود و شوهرش به این عمل رضایت دهد ، باهر قدمی که زن بردارد برای شوهر او خانه ای در جهنم ساخته می شود . ♦️پس وصیت مرا در مورد زنان خود به خاطر بسپارید ، تا از شدت حسابرسی خدا نجات پیداکنید. 📚جامع الاخبار ص ۱۸۵ ♦️بمناسبت ١٧ دی ماه روز اجرای طرح استعماری کشف حجاب رضا خانی (1314 ه .ش)