مسجود
#برای_یکسالی_که_گذشت #مادربزرگ
#برای_یکسالی_که_گذشت
تصدقت گردم!
مادربزرگ جان! سال پیش همین ایام برای همیشه از دنیا رفتی و تا ابدالدهر بر دلم نشستی. یکسال است که آن قدر صباحاََ و مسائاََ پالانِ وقتم را پر کرده ام تا این ذهنِ لاکردار سراغ خیالتان نرود. صبح ها اذان را به مباحثه نشستم، طلوع درگیر قیل و قال شدم، ظهر ها هم که درس و بحث، عصرها کلاس، بعد از صلاة عشا نیز مطالعه و... اما آه از شب ها، بوقت خواب! که مستدیماََ به بالین فکرم می آمدی! آرام آرام دستی به نوازش خیالم میکشیدی و آن را با خود به برزخی می کشاندی که جز «من و تو» و جز «سراب و شراب» چیزی نبود! آنجا بود که بارانِ بغض به ناودانِ گلو میریخت و جَرَیالمیزاب!
نوه بزرگتر بودن مثل فرزند است، بقول خودت از آنها هم عزیز تر، یک حس دلدادگی دارد؛ حسی کهنه! انگار از کودکیدر آغوشت نشسته، انگار در سختی ها کنارت بوده، انگار تمام پیچ وخم ها، تمام بغض و ناراحتی ها و همهی بار اندوه سالهای متمادی را از «گیچی» های یزدخواست تا محله باغ معین اهواز حمل کرده است ، این سخن همه خیلِ خیال است و ادعا! «کمثل الحمار یحمل اسفارا».
بُغضی اما چنان درونم سنگینی میکند که برخلاف بالا، نه خیال است و نه ادعا، نه گزاف است و نه دروغ! آخرین باری که شمارا دیدم شب حنابندان بود، یادم هست که در همان مابینِ جشن با ویلچر خودت را به من رساندی، بغضم گرفته بود اما بر خود چیره شدم! بعد از تهلیل و تکبیر، شروع به رباعی خواندن کردی؛ «صل علی محمد صلوات بر محمد»، «زلفای آبنوسی گذاشته واسه عروسی» و.. یک به یک، بیتی پشت بیتی نشست! من آرام با گوشه چشم تورا میدیدم که چه دلی میبُردی! گذشت.
یک ماه بعد شما را دوباره دیدم اما نه در خانه و کاشانه! گفتند که باید با دایی و علیِناهید برای شناسایی به پزشک قانونی بروی، اسمت را که روی کاور دیدم باور نداشتم، زیپ کاور را پایین کشیدم؛ راستش اول نشناختم، برایم غریب بودی، اصلا خودم را زده بودم به آنراه اما... خودت بودی! بوسیدمت، بغلت کردم و.. حالا یک دل سیر نگاهت کردم آن هم کامل! آخر این چه کاری بود با نوه ات کردی؟!
اما لا یوم کیومک یا اباعبدالله.. عرب ها رسم دارند که جلوی بچهی یتیم ، فرزند خود را بغل نمیکنند تا دلتنگ بابا نشود، به دخترمسلم گفته بود که از الان به بعد بابایت منم! پس دیگر دختر خودش، رقیه را بغل نکرد، تا خرابه! دخترک پارچه را از روی طبق کشید! بابا را نشناخت «ماهذا الراس؟!» پدر توست! صدای خستهاش بلند شد؛ «مَن ذا الذي أيتمني؟!» تا آنجا که «حَتّي غُشيَ عَليهْا»...
#رقیه_بنت_الحسین
#یارقیه