eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی و برای نوید تعریف میکرد. نوید هم با صدای بلند به حرف هاش میخندید . نگاهم و روی بابام که با لبخند به محمد خیره بود چرخوندم . تغییر نگاه بابام به محمد به وضوح دیده میشد .سارا زد روی پام و گفت :فاطمه، نوید خیلی از آقا محمد خوشش اومده. باورت نمیشه امشب بخاطر شوهر تو اومد اینجا. قرار بود با دوستامون بیرون بریم. لبخند زدم. چیز عجیبی نبود ،به نوید هم حق میدادم. محمد اونقدری خوب بود که ناخودآگاه همه به سمتش جذب میشدن. _ ریحانه کجاست ؟ +رفت دستس و بشوره!کجایی فاطمه؟ حواست نیست ها! داشتم میگفتم ،نوید خیلی از آقا محمد تو خونه تعریف میکنه! خدایی میترسم شوهرت شوهرم و مثل خودش کنه! خندیدم و گفتم: اینجوری بشه که خوشبحالته .باید خداروشکر کنی چپ چپ نگام کرد که بلند تر بهش خندیدم. رفتم و از آشپزخونه سفره برداشتم. داشتم تنها پهن میکردم که محمد به کمکم اومد. تا دست به چیزی میزدم میومد و ازم میگرفت و خودش روی سفره میبرد و اجازه نمیداد که خم شم .بابام تمام مدت به من و محمد نگاه میکرد و گاهی یه لبخندی میزد .حس میکردم اونم به اندازه من از وجود محمد خوشحاله‌. محمد اون شب حتی اجازه نداد مادرم چیز سنگین بلند کنه و می گفت :تا من هستم چرا شما خودتون و اذیت میکنین ؟ وقتی مهمون ها داشتن میرفتن ریحانه بغلم کرد و کنار گوشم گفت: خیلی خوشحالم که داداشم با تو خوشحاله. نوید هم به سختی با محمد خدا حافظی کرد و ازش قول گرفت که زود بره پیشش. با رفتنشون چادر و روسریم و در اوردم و روی مبل نشستم. محمد: فاطمه جان ،راجع به ماموریتم فعلا چیزی به مامان و بابا نگو. _چشم رفت پیش مامان و بغلش کرد مامان :مگه میخوای بری؟ محمد: بله اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم. فردا صبح باید برم سرکار. الانم دیر وقته. مامان:خب الان بخواب صبح برو محمد دست مامان و گرفت و گفت : لباسام و وسایلم خونه است. دست شما درد نکنه. به اندازه کافی امشب تو زحمت افتادین . مامان اخم کرد و گفت: تو پسر منی ، چه زحمتی ؟دیگه نگو اینجوری خیلی ناراحت میشم محمد با تواضع دست مامان و بوسید و گفت :حلالم کنید. مامان که شوکه شده بود گفت : عه آقا محمد!ما که غیر از خوبی ازت ندیدیم. محمدبه سمت بابا رفت. حس میکردم از بابا خجالت میکشید. بغلش کرد و روی شونه اش و بوسید خداحافظیش با مامان و بابا که تموم شد از خونه بیرون رفت. قرآن کوچیکم و گرفتم. یه کاسه برداشتم وطوری که مامان نبینه پشت سرش رفتم. با شیر آب تو حیاط کاسه رو پُر کردم. تا دم در بدون اینکه چیزی بگم‌با محمد هم قدم شدم. بغض گلوم رو فشرده بود. به در که رسیدیم ایستاد. با لبخند نگام می کرد. +نگران نشی ها!خیلی زود بر میگردم. _بهم قول دادی مراقب خودت باشی. محمد من منتظرتما! +زنگ میزنم بهت فاطمه جان. هر دومون حرف داشتیم واسه گفتن ولی انگار نمیتونستیم چیزی بگیم واسه همین تو سکوت فقط به هم نگاه میکردیم. قرآن و بالا گرفتم. بعد یخورده مکث روبه روی قرآن ایستاد با دست چپش اون گوشه قران و گرفت و یخورده پایین تر آوردش و سه بار بوسیدش. یخورده مکث کرد وبعد روی همون دستی که قران و باهاش نگه داشته بودم رو بوسید و بدون اینکه نگام کنه گفت :خداحافظ و از در بیرون رفت. تا چند قدم دور شد اشک های منم راهشون و پیدا کردن. براش آیت الکرسی خوندم و در و بستم و روی کناره ی حوض نشستم . هر زمان که چشمم به این حوض میخورد یاد شب خواستگاری میافتادم و گریه ام میگرفت. نگاهم و به آسمون چرخوندم. امشب هم مثل اون شب ماه کامل و درخشان بود! ___
__ سالگرد پدر محمد بود همه جمع شده بودیم‌مسجد دلم میخواست برم سلما رو بکشم انقدر بزنمش تا بمیره دختره ی پررو... از اینکه میدیدم محمد بهش چیزی نمیگه بیشتر حالم بد میشد. تو حال و هوای خودم بودم که یه نفر وارد مسجد شد. دستمو سمتش دراز کردم و دست دادم بعد از اینکه خوشامد گفتم راهنمایی کردم یه گوشه از مسجد بشینه. رفتم سمت مامان وسفره رو ازش گرفتم . سمیه خواهرشوهر ریحانه هم پشتم با استکان و نعلبکی می اومد‌. مهشیددخترخاله محمد گوشه ی سفره رو کشید وتا بالای مسجدرفت. ریحانه هم پاشده بود و با سمیه استکان ها رو میچیدن. پشت ما هم یه سری ها پیش دستی های نون و پنیر و سبزی و خرما رو میذاشتن رو سفره. از کار زیاد خیلی تشنم شده بود. خدا خدا میکردم زودتر اذان بشه روزم رو باز کنم. مهمون ها دونه به دونه میومدن و بعد تسلیت گفتن یه گوشه مینشستن. بعداز اینکه گذاشتن سفره تموم شد با مهشید نون وبقیه ی چیز هارو پخش کردیم. خاله ی محمد هم پیش دستی های کتلت رو به ترتیب رو سفره میذاشت... خسته نگاه به سفره هایی کردم که نیمه کاره بود. یه پوف کشیدم و ادامه دادم که یکی گوشه ی مانتوم رو کشید . سرم رو بردم سمتش و بهش نگاه کردم با تعجب بهم خیره شده بودکه گفتم: _جانم؟بفرمایید؟ +تو کی هستی؟ اه اه این چه وضع حرف زدنه؟ اخه مگه مهمونم انقدر.... لا اله الا الله با یه لحن بهتر از خودش گفتم _عروسِ حاج آقا هستم +زن اقا محمد؟ _بله +محمد مگه زن گرفت؟ لبخند زدمو _بله +عجیبا غریبا!! ادم چه چیزایی که نمیشنوه! صبر نکرد سال باباش بشه؟ خیلی بهم برخورده بود ولی فقط به یه لبخند اکتفا کردم روش رو ازم برگردوندو به یه قسمت دیگه خیره شد. به عکسِ بابای محمد نگاه کردم که بنر شده بود تو مسجد. تو دلم گفتم _هعی .... نفس عمیق کشیدم و با شدت دادمش بیرون. از اینکه همه با غضب نگام میکردن اذیت میشدم. به ساعت نگاه کردم یکم مونده بود تا اذان باند رو روشن کرده بودن و ربنا پخش میشد. بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم سراغ کتری ها و مشغول چای ریختن شدم. همه باهم حرف میزدن یکی گفت +خدا بیامرزتش مرد خوبی بود. چشم ودل پاک ،مهربون؛دست به خیر... دلم شکست. مگه چندسالش بود. کاش میتونستم حداقل یه بار بابا خطابش کنم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. بیچاره محمد وریحانه چقدر شکستن تو این مدت. یه آه از ته دل کشیدم که اذان رو دادن. یه خانومی داد زد +بزار چاییو دیگه مردیم از تشنگی همه برگشتن سمت من ازاینکه کنف شده بودم ناراحت شدم و گفتم _چشم به کارم سرعت دادم که ریحانه و مهشید هم بهم ملحق شدن ریحانه با لحن مهربونی گفت +تو بشین عزیزم .خسته شدی بشین روزَت رو باز کن بهش لبخند زدم و _چشم عزیزم باهم باز میکنیم. کارها که تموم شد خواستم بشینم که یکی صدا زد +بیا بیزحمت اینو پرش کن یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتش و تو استکان واسش چای ریختم. از خدا شکر کردم بابت صبری ک امشب بهم داده بود رفتم پیش مامان برام یه استکان چای ریخت خیلی تشنم بود با دیدن استکان بدون توجه به بخار هایی که ازش میومد با تمام وجود بردمش سمت دهنم و ... مامان با بهت نگام میکرد. چشام رو پرده ی اشک گرفت مامان که قیافمو دید گفت : +یا فاطمه ی زهرا ! بچم مرد نفهمیدم چیشد و چجوری رسیدم به آشپزخونه دهنم رو بردم زیر شیر آب و توش رو پر از اب سرد کردم‌ میخواستم جیغ بکشم با تمام وجود. ریحانه با عجله اومد سمتم و با نگرانی پرسید: +چیشده ؟ نمیتونستم حرف بزنم با دستم اشاره کردم ب دهنم به ثانیه نکشید از تو قابلمه ی آب خنک برام یخ در اورد. یخ رو ازش گرفتم و گذاشتم تو دهنم. _ به زحمت میتونستم حرف بزنم. افطاری هم نخورده بودم گرسنم بود. زبون و حلقم به معنای واقعی کلمه سوخته بود. برای همین چیزی نمیگفتم. مشغول آب کشیدن ظرفای افطاری تو مسجد بودم که صدای محمد توجه من رو به خودش جلب کرد. بلند گفت: +سلام و عرض خسته نباشید برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم با بقیه سلام کرد و اومد در گوشم گفت: +با کلاس شدی؟جواب منو نمیدی؟ باز هم به ناچار چیزی نگفتم سلما با دیدن محمد دوباره رفت سمتش. جعبه ی بامیه ای که جمع کرده بود رو برداشت و دراز کرد سمتش و گفت: +محمدجان؟بفرما محمد تشکر کرد و دستش رو پس زد. دلم میخواست موهامو از جا بکنم. استغفرالله ها!!! همه ی فکر و ذهن و نگاهم جای دیگه بود. از کاسه ی رو به روم یه چیزی برداشتم و بردمش زیر شیر آب کنار دستم تا آب بکشمش که حس کردم دستم میسوزه.
صورتم جمع شده بود از دردش ولی بازم نگاهم به محمد بود که بشقاب تو دستش رو انداخت کنار و با عجله اومد سمت من و داد زد: +فاطمهه؟؟؟فاطمهه با حرفش به خودم اومدم نگام برگشت سمت دستم که ازش خون میومد. سلما با پوزخند نگاهم میکرد. لبم رو به دندون گرفتم که مامان هم با عجله بهم نزدیک شد. از صندلی ای که روش نشسته بودم پاشدم محمد دستم رو گرفت و با بهت نگاه میکرد بلند گفت: +عه عه حواست کجاس؟ شوری اشکم رو تو دهنم‌حس کردم دستم رو گرفتم زیر شیر آب که مامان گفت +فاطمه چیکار کردی با خودت؟ این دست بخیه میخواد چیزی نمیگفتم فقط خیره به دستم نگاه میکردم خیلی ازش خون میرفت. با این حرف مامان، محمد یه چادر از گوشه ی اشپزخونه گرفت و انداخت رو سرم و گفت: مادر من میبرمش بیمارستان دستم رو کشید که یه نفر گفت +عه اون چادره منههه! محمد بی توجه به اون صدا من رو دنبال خودش کشوند اصلا تو حال خودم نبودم حس میکردم یا روزه منو گرفته یا خل شده بودم دستم رو گرفته بود از بین جمعیت رد شدیم و رفتیم سمت ماشین در ماشین رو باز کرد توش نشستم در رو محکم‌بست و خودش هم نشست تو ماشین. نگاهش پر از اضطراب بود. از تو داشپورت چندتا دستمال در اورد و پیچید دور دستم با لحن دلسوزانش گفت +خیلی درد داری؟ چیزی نگفتم +چرا باهام حرف نمیزنی فاطمه؟؟ باز هم چیزی نگفتم +اتفاقی افتاده؟ سوییچ زدو پاشو جوری رو پدال فشرد که ماشین با سرعت از جاش کنده شد. از درد ‌صورتم جمع شده بود ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم چند دقیقه بعد رسیدیم یه درمانگاه از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو اورژانس تازه فهمیدم کجا اومدیم بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد و به دستم دوتا بختیه زد محمد دست به سینه بالا سرم ایستاده بود. ابروهاش توهم گره خورده بود و چیزی نمیگفت بعد از اینکه پرستار رفت پرده رو کنار زد و خارج شد. بعد از چند دقیقه برگشت و گفت +بریم؟ قدم های بلند سمت ماشین بر میداشت.من هم دنبالش میرفتم برگشت سمتم +افطار خوردی؟ سرم‌رو تکون دادم. نشستیم تو ماشین بلافاصله برگشت سمت من و گفت: +فاطمه جان چرا حرف نمیزنی؟ چیشده ؟ به زور گفتم _محمد دهنم سوختههه نمیتونم حرف بزنم +چرا؟ _چایی کوفتی رو داغ خوردم زد زیر خنده به حالت قهر برگشتم دستشو گذاشت زیر چونمو صورتمو برگردوند +فاطمه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا!! دوباره خواستم برگردم که محکم تر گرفت چونمو. نگاهم رو ازش گرفتم و _برو بچسب به سلما جونت. نزاشت حرفم تموم شه داد میزدو میخندید _وای دوره زمونه عوض شده. ببین کی به کی میگه!!! چیزی نگفتم دستشو برد سمت سوییچو استارت زد. +ببرمت خونه لوسِ من؟ چپ چپ نگاش کردم _لوس خودتی نه خیر بی توجه به حرفم راه افتاد سمت خونه خودشون. ____ سه ماه از سالگرد بابای محمد میگذشت. تو این چند وقت همش درگیر مراسم و لباس و کارت و چیزای دیگه بودیم. قرار بود امروز با مژگان و محمد بریم چندتا مزون و لباس انتخاب کنیم واسه عروسیمون...
کلافه به ساعت رو مچم نگاه کردم _اه چرا نمیاد پس؟!! مامان گفت +چرا انقدر تو غر میزنی؟ _خب چیکار کنم؟خسته شدم. تازه درس هم دارم. +خب خودت از ذوق داشتی میمردی زود حاضر شدی _وا مامان ...! با شنیدن صدا بوق ماشین محمد گفت: +بیا اومد ازش خداحافظی کردم و رفتم پایین. تو دوربین گوشیم یه نگاه به خودم کردم و در رو باز کردم. محمد منتظر تو ماشین به رو به روش خیره بود در ماشین رو باز کردم و گفتم _پخخخخ برگشت سمتم لبخند زدو +سلام _سلام +خوبی؟ _اوهوم!عالی.تو چطور؟ +منم خوبم. خب کجا بریم؟ گوشیم رو در اوردم و ادرسی که از مژگان گرفتم رو براش خوندم این دوازدهمین مزونی بود که میرفتیم. سرش رو تکون دادو حرکت کرد . _چرا انقدر دیر اومدی؟ +رفتم بنزین بزنم که معطل نشی! _اها چه خبر؟ +سلامتی رهبر چیزی نگفتم به تیپش‌نگاه کردم پیرهن آبی روشن تو تنش جذاب ترش میکرد ساعتی که بابا سر عقد بهش زده بود تو دستش بود. بعد از چند دقیقه سکوت رسیدیم همونجایی که مژگان ادرسش رو داده بود محمد بعد از اینکه پارک کرد پیاده شد منم همراهش پیاده شدم کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم لبخند زد و دستم رو محکم‌فشرد با دیدن مژگان دست محمدو ول کردمو رفتم سمتش همو بغل کردیم و رفتیم‌تو مزون محمد هم‌پشت سرمون اومد یهو برگشتم سمت محمد و گفتم: _محمدد!!! من‌الان باید لباس عروس بپوشم؟ محمد خندیدو +نمیخوای بپوشی؟ _خجالت میکشم وای... لبخندش عمیق تر شد محمد یه گوشه ایستاد من و مژگان رفتیم بین لباس ها.. با دیدن هر کدوم کلی ذوق میکردیم و میخندیدیم همینجور که بینشون میچرخیدیم و حرف میزدیم چشممون به یه لباس سفید قشنگ خورد. مژگان ایستاد و گفت: +وای فاطمه اینو نگاااا _اره منم میخواستم بگم خیلی نازه. تازه زیاد باز هم نیست. دامنش رو گرفتم تو دستم _وای مژی این خیلی قشنگه. بزار برم‌به محمد بگم‌ بیاد دستم رو کشیدو +نه تو بایست من میرم‌صداش‌میکنم سرم رو تکون دادم وگفتم: _باشه دور لباس چرخیدم خیلی خوب بود قسمت بالاش حلقه ای بود حلقش تقریبا حدود سه سانت بود از بالا تا پایینش پر از نگین و سنگ های قشنگ بود در عین سادگی فوق العاده بود و به دلم نشست دستم رو بردم‌سمت تورش و یه خورده رفتم‌عقب که حس کردم خوردم به یکی چشم هام رو بستم و صورتم‌جمع شد ناخوداگاه برگشتم‌ببینم کیه که با لبای خندون محمد مواجه شدم _وای ترسیدم محمد. +کدوم لباسه؟ _اینه. نگاه کن چقدر قشنگه. مژگان بلند گفت: +مگه میشه سلیقه ی من بد باشه محمد برگشت طرفش بعد از یه مکث چندثانیه ای نگاهم کرد +خوبه؟ دوسش داری؟ _ب نظر من‌که ‌اره ولی تو چی میگی؟ +من حرفی ندارم همین که تو میگی قشنگه ، قشنگه! دستم رو گرفت و رفتیم‌سمت مسئول مزون قدم های مژگان رو پشتمون حس میکردم محمد گف: +باهاشون صحبت کنین اگه خواستی بپوشش راستی زنگ بزن از مادر هم‌نظرشونو بپرس +مامان تو راهه _اها باشه این رو گفتو از ما دور شد قرار شد تا مامان بیاد لباس رو بپوشم. مسئول مزون مشغول در اوردن لباس بود. رفتم تو اتاق پرو و با کمک مژگان و یه خانم دیگه که تو مزون بود لباس رو پوشیدم. انقدر که به تنم قشنگ شده بود دلم میخواست از ذوق جیغ بزنم. اطراف لباسم رو با دستم جمع کردم و یکم اوردمش بالا و چرخیدم و به قیافه خودم تو آینه زل زدم‌. یاد همه ی روزهایی افتادم که واسه بدست اوردن محمد زار میزدم و گریه میکردم. اون موقع فقط یه آرزو داشتم. اونم رسیدن به محمد بود. مژگان هلم داد که یه ذره جابه جا شدم _چته مژگان ؟اه. میافتم زمین لباس مردم نخ کش میشه چرا درک نداری؟ +میگم برم به آقا محمد بگم بیاد؟ حواست کجاست تو دختر؟ _خب برو بگو بیاد دیگه به من چیکار داری؟ای بابا با رفتن مژگان دوباره تو سیل رویاهام غرق شدم. چشم هام رو بستم و به شب عروسیم فکر کردم که با این لباس قراره دست تو دست محمد وارد تالار بشم... ________
چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش .. ولی محمد همش برخلاف میل من میرفت بین ساده ترین ها... عصبی گفتم _چرا فکر کردی من میزارم اینا رو بپوشی؟نمیگن موحد گدا بود واسه دامادش هیچی نخرید؟ +فاطمه اذیت نکن تو رو خدا ! من نمیتونم چیز سنگین بپوشم. سختمه. همینجوریش هم همه نگاهشون به ماست...دیگه نمیخام لباس پرزرق و برق بپوشم. خجالت میکشم بیخیال ... _اه محمد شورشو در اوردی دیگه بس کن خواهش میکنم. اومد نزدیکمو دستم رو گرفت بردتم سمت اتاق های پرو _ناراحت نشو فاطمه جان من واقعا... دستش رو ول کردم و نزاشتم ادامه بده. فروشنده مغازه نگاهمون میکرد. از فروشگاه رفتم بیرون. محمدم‌اومد دنبالم‌ سوییچ زد که نشستم تو ماشین. خودش هم بعد از من نشست. بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد. خیلی ناراحت شده بودم. سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ونفهمیدم چقدر گذشت که دم خونه ی خودشون نگه داشت. داد زدم: _چرا منو اوردی اینجا؟ من میخوام برم خونه خودم‌ چیزی نگفت و رفت تو حیاط من هم به ناچار پشتش رفتم. رفت بالا و محکم در رو بست . الان اون بهش برخورده بود یعنی؟ چه آدم پرروییه. در رو باز کردم و وارد شدم. صداش زدم : _محمددد نشست تو اتاقش و یه کتاب دستش گرفت رفتم کنارش نشستم و کتاب رو از دستش گرفتم _یعنییی چیی؟؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟ من باید قهر کنم،تو قهر میکنی؟ برگشت طرفم و با اخم گفت : +مگه بچه ام که قهر کنم؟ _خب پس چرا اینجوری میکنی؟ +فاطمه خاانووم من خوشم نمیاد جایی که یه مرد غریبه هست یا اصلا هرکس دیگه، صدای شما بالا بره . وقتی میتونستیم حرف بزنیم دلیلی واسه لجبازی نبود.این چه رفتاری بود که نشون دادی؟ من که همیشه واسه نظرت ارزش قائل شدم‌ و سعی کردم اونطوری که تو میخوای بشه! اونوقت تو حتی اجازه حرف زدن هم نباید بهم بدی؟کارت خیلی بچگونه بود. پوزخند زدم و گفتم : _آره دیگه با این همه اختلاف سنی حق داری بهم بگی بچه ... نفس عمیق کشید و گفت : +ببین عزیزم من که گفتم از جلب توجه زیاد خوشم نمیاد .وقتی میتونم با یه کت و شلوار ساده تر آراسته ومرتب باشم چرا برم کت به اون گرونی رو بخرم؟ خداییش من اون رو تن یکی ببینم خندم میگیره ... من تو عمرم اونطوری نپوشیدمم.... _با کروات خیلی هم خوشگل بود با تعجب گفت: +کروااااات ؟؟؟ دست شما درد نکنه.. فقط همین مونده بود که کروات بزنم!فاطمه باور کن انقدر دوماد زشتی نمیشم که کنارم ابروت بره و احساس خفت کنی... دلم براش سوخت.میخواستم بگم هر طوری که کنارم باشی احساس افتخار میکنم .فقط همیشه باش باهام ،ولی غرورم اجازه نداد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
إِن تَسْتَفْتِحُواْ فَقَدْ جَاءكُمُ الْفَتْحُ وَإِن تَنتَهُواْ فَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَإِن تَعُودُواْ نَعُدْ وَلَن تُغْنِيَ عَنكُمْ فِئَتُكُمْ شَيْئًا وَلَوْ كَثُرَتْ وَأَنَّ اللّهَ مَعَ الْمُؤْمِنِينَ [شما ای مشرکان!] اگر پیروزی [آیینِ حق] را می خواستید، اینک پیروزی برای آیینِ حق آمد [پس به آن ایمان آورید] ، و اگر [از دشمنی و مخالفت با خدا و رسول] بازایستید، برای شما بهتر است، و اگر [به دشمنی و مخالفت] بازگردید، ما نیز [بر ضد شما] بازمی گردیم، و هرگز جمعیت شما هر چند زیاد باشد، چیزی [از عذاب خدا] را از شما دفع نمی کند، و یقیناً خدا با مؤمنان است. سوره انفال آیه۱۹ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ترخون چه خواص بی نظیری دارد؟ ترخون: ترخون را در غذاهای حاوی گوشت و مرغ بریزید و از معجزه اش در افزایش اشتهای فرزندتان لذت ببرید. ترخون همچنین در مبارزه با انگل های روده ای هم موثر است. 🌈🌈🌈🌈🌈🌈 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸✨آيت‌الله بهجت؛ اگر مشڪل مالے گریبانت را گرفتہ زیاد بگو 《يا الله الرازق》 📚 زمزم عرفان 🌈🌈🌈🌈🌈🌈 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🟢 هرگز چای کهنه دم نخورید ▪️نوشیدن چای کهنه موجب افزایش خستگی در فرد می‌شود. ▫️چای کهنه دم ترشح اسید معده را تحریک می‌کند و به دلیل ماهیت اسیدی در بروز زخم معده موثر است. 🌈🌈🌈🌈🌈🌈 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دوغ افطار ممنوع دوغ موجب بیحالی و بی حسی بیشتر بدن می شود 👇👇👇 علل نوشیدن آب گرم بعد از افطار به جای آب سرد و یخ جلوگیری از ترک خوردگی دندان ها سلامت کبد و معده برای تمام روزه داران بفرستید 🌈🌈🌈🌈🌈🌈 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان زیبای همراهی جبرئیل با پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در قبرستان بقیع ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌈🌈🌈🌈🌈🌈 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب ها آرامشی دارند ✨از جنس خدا 💫پروردگارت همواره ✨با تو همراه است 💫امشب از همان شب‌هایی‌ست ✨که برایت یک شب بخیر 💫خدایی آرزو کردم 🌙 شبتون مهدوی و التماس دعای فرج 🌈🌈🌈🌈🌈🌈 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
        👇تقویم نجومی سه شنبه👇     ✴️سه شنبه👈14 فروردین/ حمل 1403👈22 رمضان 1445👈2 آوریل 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ✅صدقه مقبول است و ثواب مضاعف دارد. 🚖سفر : مسافرت سودمند و پر فایده است. 👶 زایمان خوب و نوزاد خوش قدم و خوشبخت باشد. 🤕 بیمار امروز زود خوب شود. 🔭  احکام نجوم. 🌓 امروز قمر در برج جدی است و برای امور زیر خوب است: ✳️برداشت محصولات کشاورزی. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️وام و قرض دادن و گرفتن. ✳️و کندن چاه و کانال خوب است. 🔵نوشتن حرز و سایر ادعیه و نماز و بستن آن برای اولین بار مناسب است. 👨‍👩‍👧‍👦مباشرت امشب :شب نزول قرآن و شب قدر است و شبی که احتمال شب قدر بودن آن از شب های دیگر بیشتر است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سروصورت) در این روز از ماه قمری ، باعث فقر و بی پولی می شود. 💉💉حجامت خون دادن فصد. 🔴 یا در این روز از ماه قمری ، باعث قوت دل است. ✂️ ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد. 👕👚 دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن  روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر ان را تکمیل کنند) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که امشب شبِ چهار شنبه دیده شود طبق ایه ی 23 سوره مبارکه "مومنون"  است. و لقد ارسلنا نوحا الی قوما فقال یا قوم... و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده را خیر و خوبی از جانب بزرگی برسد که باور نکند و یا نصیحتی به کسی کند و او باور نکند. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. کتاب تقویم همسران صفحه 115 ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . 📚 منبع مطالب: تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان برای خرید کتاب تقویم همسران به آیدی @tl_09123532816 مراجعه فرمایید
ســـ😍✋ـــلام صبحتـون بخـیر و نیکـی🕊🌸 امیـدوارم سهمِ امروزتون از زندگی🕊🌸 سلامتی ، شادی، آرامـش 🕊🌸 رضایت و نگاه لطف خدا باشه امیدوارم حــال دلتـون خـوب🕊🌸 و زندگیتون غرق در خوشبختی باشه🕊🌸 امــروز از خـدا میخواهم🌸🍃 هـر آنچـه آرزو داریـد 🌸🍃 آسـان بـه دسـت بیاورید 🌸🍃 و الهی اصل حـالتـون خـوب🌸🍃 احـوالـتـون عـاااااااااااااااالی🌸🍃 و چرخ روزگار بکامتون باشه🌸🍃 صبحتون پر از انرژی مثبت 🌸🍃 امـــروز 🌸🍃 اول صبـح🌸🍃 از باغ مـحبـت🌸🍃 سبدی از مهر را مخصوص شـما 🌸🍃 خوبان دو عالم آورده ام تا بـه بـوی خـوش آن 🌸🍃 خاطرتان همیشه دلشاد شود سـلام صبحتون چون گـل زیبـا🌸🍃 امروزتون سرشار از نگاه پر مهر خــدا🌸🍃             1403/1/14   صبح بهاری سه شنبه تون بخیر🌸🍃 آرامـش با ارزشترین حس دنیـاسـت 🌺🍃 بـراتـون یـه دنیـا آرامـش🌸🍃 یـه دنیـا تنـدرستی و یک عالمه خوشبختی🌺🍃 و بـرکت آرزومندم...🌸🍃 سه شنبه تون عالی🌺🍃 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نیایش صبحگاهی خوشبختی نگاه خــداست در این صبح زیبا دعامیکنم خـدا هیچوقت چشم ازتون برنداره روز و روزگارتون پربرکت و زندگیتون سرشار از نعمت هـای الهی 🕊🌸 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
من از این دنیا دریافتم که آن کس که راحت تر می گفت اشتباه کردم اعتماد به نفسش بالاتر بود و آن کس که صدایش آرام تر بود حرف هایش بانفوذتر بود... 👤محمود حسابی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
برای امروز و هر روزتان مسیری روشن و زیبـا آرزو می کنم آنچنـان که بجـز خـدا به کسی اعتمـاد و تکیه نکنیـد تنها اوست که بی هیچ چشمداشتی عاشقـانه و بی منت دوستتان دارد لبخنـد خـــدا بدرقه راهتون     🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فرشتگان الهی، صبح و شام، ابن ملجم، قاتل امیرالمؤمنین علیه السلام را لعنت می کنند 1) عَنِ الْأَعْمَشِ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ جَدِّهِ علیهم السلام قَالَ: قَالَ النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله: لَيْلَةَ أُسْرِيَ بِي إِلَى السَّمَاءِ فَبَلَغْتُ السَّمَاءَ الْخَامِسَةَ نَظَرْتُ إِلَى صُورَةِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ، فَقُلْتُ: حَبِيبِي جَبْرَئِيلُ! مَا هَذِهِ الصُّورَةُ؟ فَقَالَ جَبْرَئِيلُ: يَا مُحَمَّدُ! اشْتَهَتِ الْمَلَائِكَةُ أَنْ يَنْظُرُوا إِلَى صُورَةِ عَلِيٍّ، فَقَالُوا: رَبَّنَا! إِنَّ بَنِي آدَمَ فِي دُنْيَاهُمْ يَتَمَتَّعُونَ غُدْوَةً وَ عَشِيَّةً بِالنَّظَرِ إِلَى‏ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ حَبِيبِ حَبِيبِكَ مُحَمَّدٍ صلّی الله علیه و آله وَ خَلِيفَتِهِ وَ وَصِيِّهِ وَ أَمِينِهِ، فَمَتِّعْنَا بِصُورَتِهِ قَدْرَ مَا تَمَتَّعَ أَهْلُ الدُّنْيَا بِهِ. فَصَوَّرَ لَهُمْ صُورَتَهُ مِنْ نُورِ قُدْسِهِ عَزَّ وَ جَلَّ، فَعَلِيٌّ علیه السلام بَيْنَ أَيْدِيهِمْ لَيْلاً وَ نَهَاراً يَزُورُونَهُ وَ يَنْظُرُونَ إِلَيْهِ غُدْوَةً وَ عَشِيَّةً. (بحار الأنوار، ج‏45، ص228- 229 به نقل از کتاب المعراج، نوشته حسن بن سلیمان حلّی) حضرت صادق علیه السلام از پدر گرامیش، حضرت باقر علیه السلام، از جدّ بزرگوارش، حضرت سجّاد علیه السلام نقل می کند که رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: آن شبی که مرا به آسمان بردند، وقتی به آسمان پنجم رسیدم، صورت علیّ بن ابی طالب علیه السلام را دیدم. از جبرئیل پرسیدم: حبیب من! موضوع این صورت چیست؟ پاسخ داد: ای محمّد! فرشتگان دوست داشتند به صورت علی علیه السلام نگاه کنند، لذا به خداوند عرض کردند: پروردگارا! فرزندان آدم در صبح و شام از نگاه به علیّ بن ابی طالب علیه السلام- حبیب حبیبت محمّد صلّی الله علیه و آله و خلیفه و وصیّ و امین او - بهره مند می شوند، پس به اندازه اهل دنیا که از علیّ علیه السلام بهره مند می شوند، ما را نیز به دیدار صورت علیّ علیه السلام بهره مند فرما. پس خداوند متعال از نور قدسش، صورتی از نور برای فرشتگان ایجاد کرد، و لذا علیّ علیه السلام در شب و روز در مقابل فرشتگان قرار دارد و آنها شب و روز این صورت را زیارت می کنند و به آن می نگرند. 2) عَنِ الْأَعْمَشِ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ علیهماالسلام قَالَ: فَلَمَّا ضَرَبَهُ اللَّعِينُ ابْنُ‏ مُلْجَمٍ‏ عَلَى‏ رَأْسِهِ‏ صَارَتْ تِلْكَ الضَّرْبَةُ فِي صُورَتِهِ الَّتِي فِي السَّمَاءِ، فَالْمَلَائِكَةُ يَنْظُرُونَ إِلَيْهِ غُدْوَةً وَ عَشِيَّةَ يَلْعَنُونَ قَاتِلَهُ ابْنَ مُلْجَمٍ.‏ (بحار الأنوار، ج‏45، ص 229 به نقل از کتاب المعراج، نوشته حسن بن سلیمان حلّی) حضرت صادق علیه السلام از پدر بزرگوارش، حضرت باقر علیه السلام نقل می کند که فرمود: هنگامی که ابن ملجم ملعون ضربتی بر سر امیرالمؤمنین علیه السلام فرود آورد، آن ضربت بر آن صورتی از امیرالمؤمنین علیه السلام که در آسمان بود نیز نقش بست. پس فرشتگان در صبح و شام به آن صورت می نگرند و ابن ملجم، قاتل امیرالمؤمنین علیه السلام، را لعنت می کنند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
جایگاه ابن ملجم در جهنّم جناب علیّ بن ابراهیم قمی در تقسیرش ذیل آیه « قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ» می نویسد: ‏الْفَلَقُ جُبٌّ فِي جَهَنَّمَ يَتَعَوَّذُ أَهْلُ النَّارِ مِنْ شِدَّةِ حَرِّهِ، فَسَأَلَ اللَّهَ أَنْ يَأْذَنَ لَهُ أَنْ يَتَنَفَّسَ، فَأَذِنَ لَهُ فَتَنَفَّسَ فَأَحْرَقَ جَهَنَّمَ قَالَ: وَ فِي ذَلِكَ الجُبِّ صُنْدُوقٌ مِنْ نَارٍ يَتَعَوَّذُ أَهْلُ الْجُبِّ مِنْ حَرِّ ذَلِكَ الصُّنْدُوقِ، وَ هُوَ التَّابُوتُ. وَ فِي ذَلِكَ التَّابُوتِ سِتَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ سِتَّةٌ مِنَ الْآخِرِينَ. فَأَمَّا السِّتَّةُ الَّتِي مِنَ الْأَوَّلِينَ: فَابْنُ آدَمَ الَّذِي قَتَلَ أَخَاهُ، وَ نُمْرُودُ إِبْرَاهِيمَ الَّذِي أَلْقَى إِبْرَاهِيمَ فِي النَّارِ، وَ فِرْعَوْنُ مُوسَى، وَ السَّامِرِيُّ الَّذِي اتَّخَذَ الْعِجْلَ، وَ الَّذِي هَوَّدَ الْيَهُودَ، وَ الَّذِي نَصَّرَ النَّصَارَى، وَ أَمَّا السِّتَّةُ الَّتِي مِنَ الْآخِرِينَ: فَهُوَ الْأَوَّلُ وَ الثَّانِي وَ الثَّالِثُ وَ الرَّابِعُ وَ صَاحِبُ الْخَوَارِجِ وَ ابْنُ‏ مُلْجَمٍ‏ لَعَنَهُمُ اللَّهُ‏. (تفسير القمي، ج‏2، ص449) فلق چاهى در جهنّم است كه اهل جهنّم از شدّت گرمای آن پناه مي برند و از خداوند درخواست می کنند كه اجازه فرمايد که آن چاه تنفّس كند. پس خداوند اذن می دهد و آن چاه نفسی مي كند که آن نفس در اثر شدّت حرارتش جهنّم را مي سوزاند. در آن چاه صندوقى از آتش است كه اهل آن چاه از شدّت حرارت آن صندوق به خدا پناه مي برند. در آن صندوق، شش نفر از اولين و شش نفر از آخرين قرار دارند. شش نفر از اوّلین عبارتند از: قابيل پسر آدم كه برادرش را كشت، نمرود كه حضرت ابراهيم علیه السلام را در آتش افكند، فرعون زمان حضرت موسی علیه السلام، سامرى است كه گوساله را ساخت، كسى كه كه بنى اسرائيل را از دين حضرت موسى علیه السلام بر گرداند، و همان کسی كه نصارى را از دين و طريقه حضرت عيسى علیه السلام باز داشت. شش نفر از آخرين عبارتند از: اولى[ابوبکر] و دومى[عمر] و سومى[عثمان] و چهارمی[معاويه]، و رئیس خوارج [ذو الثّديين] و ابن ملجم قاتل امير المؤمنين که لعنت خدا بر آنها باد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اهل کوفه، قبر ابن ملجم را به آتش می کشیدند ابن بطوطه در سفرنامه خود می نویسد: رأيتُ بغربيّ جبّانة الكوفة مَوضعاً مُسودّاً شديدَ السّواد في بسيطٍ أبيض. فَاُخبِرتُ انَّهُ قبرُ الشَّقيِّ ابنِ مُلجم، وَ اَنَّ أهلَ الكوفةِ يَأتونَ في كُلِّ سَنَةٍ بِالحَطَبِ الكَثيرِ فَيُوقِدُونَ النّارَ عَلَى مَوضِعِ قَبرِهِ سَبعَةَ أيّامٍ. 📙رحلة ابن بطوطة عالم سنی مذهب قرن هشتم، ج‏۲، ص ۵۵ (در مسافرتم به کوفه) در سمت غربی جبّانه کوفه، جایی بسیار سیاه را در میان زمینی سفید دیدم. به من گفتند که آنجا قبر ابن ملجم شقیّ است و اهل کوفه هر سال هیزم بسیاری را بر سر قبر وی می آورند و به مدت ۷ شبانه روز در آنجا آتش به پا می کنند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اهل کوفه، قبر ابن ملجم را به آتش می کشیدند ابن بطوطه در سفرنامه خود می نویسد: رأيتُ بغربيّ جبّانة الكوفة مَوضعاً مُسودّاً شديدَ السّواد في بسيطٍ أبيض. فَاُخبِرتُ انَّهُ قبرُ الشَّقيِّ ابنِ مُلجم، وَ اَنَّ أهلَ الكوفةِ يَأتونَ في كُلِّ سَنَةٍ بِالحَطَبِ الكَثيرِ فَيُوقِدُونَ النّارَ عَلَى مَوضِعِ قَبرِهِ سَبعَةَ أيّامٍ. 📙رحلة ابن بطوطة عالم سنی مذهب قرن هشتم، ج‏۲، ص ۵۵ (در مسافرتم به کوفه) در سمت غربی جبّانه کوفه، جایی بسیار سیاه را در میان زمینی سفید دیدم. به من گفتند که آنجا قبر ابن ملجم شقیّ است و اهل کوفه هر سال هیزم بسیاری را بر سر قبر وی می آورند و به مدت ۷ شبانه روز در آنجا آتش به پا می کنند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
AUD-20220430-WA0012.
4.84M
✨﷽ 💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💐 #قرآن_کریم 🌷هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج) ⏱ «در۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید» 💌 به دوستان خود هدیه دهید. 💟هرروز ماه مبارک رمضان در کانال: 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💥💚💥💚💥💚 🌺 🌺 🔴‌انتقام از دشمنان مهتاب 🔶لشکر امام زمان به مدینه، شهر پیامبر نزدیک می‌شود. 🔶اگر چه تعداد زیادی از سپاه سفیانی، در سرزمین «بَیْدا» هلاک شدند؛ امّا هنوز گروهی از آنان شهر مدینه را در تصرّف دارند. 🔶آنان در شهر مدینه جنایت‌های زیادی کرده اند و مسجد و حرم پیامبر را ویران کرده اند. 🔶لشکر امام وارد مدینه می‌شود و شهر به تصرّف امام در می‌آید. 🔶امام وارد مسجد و حرم پیامبر می‌شود و دستور تعمیر آنجا را می‌دهد. آری، اینجا، مدینه است، شهر حزن و اندوه! 🔶در مدینه بود که گروهی جمع شدند و درب خانه وحی را آتش زدند.هنوز صدای گریه فاطمه (س) در شهر طنین انداز است.قدم به قدم این شهر، شاهد مظلومیّت فاطمه (س) است. 🔶امام می‌خواهد تا از دشمنان مادر مظلومش انتقام بگیرد. اگر دیروز نامردهایی، درِ خانه فاطمه را آتش زدند، امروز به امر خدا، آنان زنده می‌شوند تا محاکمه شوند و در آتشی بس بزرگ سوزانده شوند. و اینجاست که دل هر شیعه ای شاد و مسرور می‌شود. 🔶آری، امروز دشمنانِ فاطمه (س) در آتش می‌سوزند و به سزایِ عمل ننگین خود می‌رسند و همه دوستان خدا شاد می‌شوند. 🔶امام بعد از اینکه برنامه‌های خود را در شهر مدینه انجام داد به سوی شهر کوفه حرکت می‌کند؛ زیرا خداوند چنین خواسته است که پایتخت حکومت مهدوی، کوفه باشد. ‌📚 ✍مهدی خدامیان ارانی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ، ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ. ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ. ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ. ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ، ﻣﻬﻨﺪﺱ یا ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ، ﺭﻓﺘﮕﺮ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ. ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ، ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ. ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ، ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ، ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ، و ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ🍃🍃 👤 دکتر الهی قمشه ای 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بلندشو، حرکت کن و از بزرگیِ اهداف و کوچکیِ جهانت نترس! خرده سنگی که محکم خودش را به آب انداخت، فکرش را نمی‌کرد موجی می‌سازد و تمام برکه را تکان خواهد داد. همه‌ی ما به میزان باورمان رشد می‌کنیم و به قدر جسارتمان به هدف می‌رسیم. ✍🏻نرگس صرافیان طوفان 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
پیرمرد نفسش را از بین لبهای نیمه بازش بیرون داد و میان جمعیت تلوتلو ‌خورد. با دست عرق از روی چینهای پیشانی اش پاک کرد و عینک دورسیاه را روی چشم‌های به اشک نشسته‌اش جابجا کرد. پسرجوانی که ریشهای انبوهش را با نوک انگشتان به بازی گرفته بود، پیش رفت و پیرمرد را از میان جمعیت بیرون کشید. «پدرجان اینجا چیکار می‌کنی؟» پیرمرد تقلا می‌کرد تا خلاص شود. صدایش می‌لرزید و سکسکه گاه‌وبیگاه میان حرف‌هایش می‌دوید. «قراره... پسرم... بیاد... پیشم.» «اینجا؟ تو این بلبشو؟» زنی موهای آشفته اش را زیر چادر پوشاند و از میان جمعیت سرک کشید. «حتماً گم‌ شده بنده خدا.» پیرمرد تلاش می‌کرد خودش را به جلوی جمعیت برساند. «من... نه... پسرم... گم... شده.» سکسکه‌اش شدیدتر شده بود و با هر ضربه تنش می‌لرزید. مردی با پارچه ای چرکمُرد سر بی مویش را از عرق پاک کرد و لیوانی را جلوی دهان پیرمرد گرفت. «بخور پدرجان آبه.» پیرمرد لب‌های خشکیده اش را روی هم فشرد و دوباره به اطراف چشم گرداند. صدایی مردانه از میان همهمه آدمها بلند شد: «دارن میان.» جمعیت موج می‌خورد و پشت به پیرمرد پیش میرفت. تابوتهایی پیچیده در پرچمهای سه رنگ روی دستهای زن و مرد معلق بودند. صدای نوحه از بلندگوهای اطراف پخش می‌شد و بوی اسپند و گلاب توی هوا میپیچید. پیرمرد میان جمعیت پس و پیش میشد و با دست‌هایش که پر بود از رگ‌های برآماسیده چنگ می انداخت به تابوتی که میان دو تابوت دیگر شناور بود. حالا سکسکه جایش را به بغض داده بود. «بالاخره اومدی بابا؟ دیگه... اینبار گمت... نمیکنم...» 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه‌هاي‌ طویل و پیچیده‌ي درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:‌ “نگاه کن چه پیدا کرده‌ام!”   در دستش یک شاخه گل بودو چه منظره‌ي رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ هاي‌ پژمرده. از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او بـه جای ان کـه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی می‌دهد و زیبا نیز هست!   بـه همین دلیل ان را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. ان علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید ان را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از این‌رو دستم را بـه سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی اسـت کـه لازم داشتم.” “ولی او بـه جای این کـه گل را در دستم بگذارد، ان را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌اي داشت!”   ان وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری کـه علف هرز را در دست داشت، نمی‌توانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند. توسط چشمان بچه‌اي نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بودو بـه جبران تمام ان زمانی کـه خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌اي کـه مال من اسـت را بدانم و ان وقت ان گل پژمرده را جلوی بینی‌ ام گرفتم و رایحه‌ي گل سرخی زیبا را احساس کردم.   مدتی بعد دیدم ان پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سال خورده‌ دیگری بود.” 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d