افرادی که کم خونی دارند
ترشی مصرف نکنند👇
هر ماده غذایی که طعم ترشی دارد با خون سازی منافات دارد. لذا توصیه میشود افرادی که دچار کم خونی هستند از مصرف ترشی دوری نمایند.
مصرف زیاد ترشی توسط زنان منجر به تشدید کم خونی و فقر آهن در آنها شده و در ادامه افت فشار به همراه دارد.
🌸💦🌸💦🌸💦🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸🍃 ابوعلي سينا میگوید سه نکته را
اگر رعایت کنید؛
زندگی آرامی خواهید داشت:
1- وقتی خوشحال هستید قول ندهید.
2- وقتی عصبانی هستید جواب ندهید.
3- وقتی ناراحت هستید تصمیم نگیرید
🌸💦🌸💦🌸💦🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این کلیپ می فهمی که کار خدا بیحکمت نیست ....
🌸💦🌸💦🌸💦🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
یک حرف
یک زمستان
آدم را گرم نگه می دارد
و بعضی اوقات هم
یک حرف
یک عــمر
آدم را ســـرد می کند
حرف ها چه کارها
که نمی کنند
مراقب حرفهایمان باشیم
🌸💦🌸💦🌸💦🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#ظهربخیرمولایمن
سلام آرزوی عاشقان دل شیدا
سلام ای سبب اتصال ارض و سما
سلام رحمت بیمنتها، ای دلدار
گناه از من و نجوای توست استغفار
السَلامُ عَلَیڪَ یا صَاحِبَ الزَّمان
🏝اگر تو نباشی،
ستارهها هم گم میشوند
و جاذبه،
قدرتِ کشیدنِ یک برگ را
هم ندارد
چه رسد به کُرات ومنظومهها!
میانِ دنیا قدم نگذاری،
آسمانها توانِ ایستادن ندارند
و جادهها خیالِ رسیدن.
نگاهِ گرمت را دریغ کنی.
خورشیدها خاموش
و ناامید در گوشهای کز میکنند
و صورتِ ماهها بدونِ نور، پر میشود از لکهای سیاه!
مولای من؛ #امام_زمان
اگر نبود فروغِ حیاتبخشِ تو و پدرانت، هستی شکل نمیگرفت
و خدا خیالِ پرستیده شدن
نداشت!🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌸💦🌸💦🌸💦🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#مکر مرداب خشت شصتم نمی دانست چرا دچار اضطراب شد. بعد از دو ماه می خواست با او صحبت کند؟ هادی راس
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#مکر مرداب
خشت شصت ویکم
سکوتی میانشان ایجاد شد که او باحالت تمسخرادامه داد
_نکنه گوشات مشکل داره حرف نمی زنی؟
_نه... نه شنیدم ...باشه ممنون
_می خام دقیقا از چیزایی که برات آوردن استفاده کنی، به سمیه خانومم بگو برای امروز وفردا چند نفرو بیاره کمکش
صدای بوق اشغال اتمام تماسش را نشان می داد. گویی این بشر خداحافظی رابلد نبود
احساس مبهمی در وجودش ظهور کرده بود که نوع آن را تشخیص نمی داد
نگرانی ، ترس از آینده ، از همه مهمتر ناشناخته بودن کسی که همسرش محسوب میشد.
انتظار قربان صدقه شنیدن را نداشت، اما می توانست کمی ملایم تر صحبت کند.نمی توانست ؟
روح لطیفش که تا به حال تجربه چنین رفتاری را نداشت ، از سرمای این رفتاربه لرز افتاده بود.
ترجیح داد این بار هم موج زندگی اش را به خدا بسپارد.قطعا او برایش کافی بود.
🌺🍃🌺🍃🌺
#مکر مرداب
خشت شصت ودوم
لباس مهمانی هادی را آماده کرد. هرچند قرار نبود او در مهمانی شرکت کند وحتما آن ساعت از شب را خواب بود.به اتاقش آمد و نگاهش به بسته ای که روی تخت بود افتاد .
چند ساعت قبل به دستش رسیده بود تا در مهمانی شب از آنها استفاده کند. وقتی از سمیه خانم درباره مختلط بودن مراسم پرسیده بود با جواب مثبت او نگرانی سرتا پایش را فرا گرفته بود.
به سمت بسته ی کرم رنگ رفت وآن را باز کرد .یک کاور سفید که حتما داخلش لباس بود. یک کیف مشکی بسیار زیبا با کفش پاشه ده سانتی ست آن . جعبه ی جواهر قرمز رنگ را هم برداشت .یادش آمد که حتی حلقه ی ازدواج هم نداشت.
لباس را از داخل کاور بیرون کشید. یک کت و شلوار جلوباز مدل ریزشی به رنگ سبز پاستلی وتاپ سفید یقه فرنچی با کمر بند مشکی طلایی
متعجب از این انتخاب کلافه دست روی پیشانیش گذاشت و خیره به لباس با خود فکر کرد، مگر او در مهمانی عمه زیبا او را با چادر ندیده بود؟
پس چطور می توانست از او بخواهد با این لباس حاضر شود؟
با اینکه لباس زیاد بازی نبود و حالت رسمی داشت اما هرگز نمی توانست بدون چادر آن را بپوشد.
تصمیم گرفت به گفته ی او عمل کندو آن لباس را بپوشد .اما چادر آبی آسمانی اش، که زیبا وکار شده بود راهم آذین سرش کند.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
💐💐💐💐
#مکر مرداب
خشت شصت و سوم
روبه روی آینه نم موهایش راگرفت و شروع کردآنهارا بورس کشیدن .مادرش همیشه می گفت باید مراقب موهای ابریشمی و زیبایش باشد و خودش می نشست وبا آرامش و محبت بر آنها شانه میزد.
حالا امشب مراسم نامزدی یا از دواجش بود، اما کسی را نداشت تا از دیدن او ذوق کند وبرایش آرزوی خوشبختی کند. از سمیه خانم شنیده بود همسرش نیز مثل او کسی را نداردو شاید این اولین نقطه ی اشتراک بین آنها بود.
تقه ای که به در خورد اورا از افکارش بیرون آورد.
_بله
در باز شد و سمیه خانم داخل آمد
_عزیزم مریم خانم برای آرایشت اومده
نمی فهمید باید چه رفتاری داشته باشد تا دیگران از او دلگیر نشوند اما نمی توانست پا روی اعتقاداتی بگذارد که تا به امروز خلاف آن را عمل نکرده بود
_ ممنون ....بگید بیان داخل
با خروج سمیه خانم دختر جوانی با ظاهر آراسته وارد اتاق شد. لبخند گشادی زد و دستش را طرف هانیه که حالا ایستاده بود دراز کرد.
_سلام ...خوبین ...
برای آرایشتون اومدم
💐💐💐💐
#مکر مرداب
خشت شصت وچهارم
با خوشرویی سلامش را جواب داد و دعوت کرد تا بنشیند. حالا میتوانست دقیق تر او را ببیند
کرم پودر و رژ غلیظ روی صورتش زیادی به چشم می آمد. قبل از نشستن وسایلش را روی تخت گذاشت و با آن لنز آبی که به چشم زده بود نگاهی به هانیه انداخت و گفت
_ آخی ....تو که خیلی کوچولویی عزیزم.
به او نزدیک تر شد و جعبه ای از داخل وسایلش بیرون کشید وگفت
_کاش دیروز می اومدم ، پیداس تا حالا صورتتو اصلاح نکردی،می ترسم قرمزیش رو صورتت بمونه .
فکر می کردم دوره ی سن ازدواج پایین دیگه تموم شده،ولی خوب اشکال نداره، یه جوری گریمت میکنم کسی سنتو نتونه تشخیص بده
_ ببخشید....ولی من نمی خام آرایش کنم
_چی؟ ....پس می خای چکار کنی؟
_فقط یه ذره صورتمو اصلاح کنید
_مگه میشه دختر جون،اصلا حرفشم نزن ،به من گفتن باید سنگ تموم بذارم من تو کارم حرفه ای هستم،لطفا همکاری کن که روی کار من تاثیر نذاره
https://eitaa.com/matalbamozande1399
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💐💐💐💐 #مکر مرداب خشت شصت و سوم روبه روی آینه نم موهایش راگرفت و شروع کردآنهارا بورس کشیدن .مادرش همی
🌺🍃🌺🍃🌺
#مکر مرداب
خشت شصت و پنجم
گردش نخ نازک روی صورتش دردناک بود ،اما نه به اندازه ی تنهایی که در قلبش احساس می کرد.از تفاوتی که ممکن بود بینشان باشد میترسید و از استرس زیاد آب دهانش تلخ شده بود
نفهمید که چگونه سریع و فرز ابروهایش را هم دست کاری کرد.
_ببین چی شدی ! ....ابروهاتو اسپرت و ترکیه ای برداشتم که زیاد دلخور نشی،
با این رنگ چشم و مژه های قشنگی که داری ،با یه خط چشم سیاه و سبز ویه رژلب بژ عالی میشی.
پوست صورتت صاف و سفیده کرم پودر نمی خاد، فقط یه رژگونه هلویی می خاد که از بی رنگی در بیاد.
_ممنون خیلی زحمت کشیدین ولی گفتم که من حتی یه قلم آرایش نمی کنم ....به سمیه خانم میگم ازتون پذیرایی کنه
با کلی مقاومت توانسته بودآرایش گر سمج را راضی به رفتن کند .کمتر از دو ساعت دیگر حتما عمارت شلوغ می شد و باید منتظر اجازه ی ورود می ماند.
به طرف سرویس رفت و چند مشت آب به صورتش پاشید. اوایل آذر ماه بود.پس چرا تا این حد احساس گرما می کرد و صورتش تبدار وقرمز شده بود؟
وضو گرفت و پای سجاده اش با چادر نماز اهدایی زهره به نماز ایستاد. انگار هنوز در تار وپودش عطر وبوی او به مشامش میرسید. نماز مغربش که تمام شد
💐💐💐💐💐
#مکر مرداب
خشت شصت و ششم
لباس پوشیده وآماده سری به اتاق هادی زد که در حال تماشای کارتن بود .با دیدن هانیه لبخندی زد ودندانهای شیری اش نمایان شد
_ویییی...توپلی من داره چکار می کنه؟ بیا گَبل خودم اول ماساژت بدم بعد باهم بازی کنیم باشه؟
با نگاه مشتاق او آماده ی چلاندن هادی شده بود که در اتاق باز شد وسمیه خانم مضطرب داخل آمد.
_اینجایی ؟چقدر صداتون زدم،آقا گفتن بری پایین
دوباره اضطراب واسترس به سراغش آمدو باعث لرزش خفیف جانش شد.
خودش را سرزنش میکرد که چر ا نمی تواند بر خود مسلط شود و کمی قوی باشد.
_هادی من یه ساعتی میرم پایین دوباره بر میگردم با هم بازی میکنیم باشه؟
تایید اورا که گرفت به اتاقش برگشت و با انداختن چادر بر سرش همراه سمیه به سمت پله ها آمد. با دیدن جمعیت از بالای پله ها بیشتر بی قرارشد .سمیه خانم که انگار متوجه ی حال اوشده بود جلو آمد ودست اورا گرفت وآرام زمزمه کرد
_ میدونم الان بین اینا غریبی میکنی، ولی تو دختر قوی هستی. اینا اومدن با توآشنا بشن،نشون بده خانم این عمارت بودن برازندته.به نظرمن که خیلیم با وقار و خانمی
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌺🍃🌺🍃🌺
#مکر مرداب
خشت شصت وهفتم
بسم اللهی گفت و قدم به پله ی اول گذاشت. از سرویس طلایی که داخل جعبه بود فقط حلقه اش را دست انداخته بود.
پله ی سوم را که پایین آمد توجه مهمانها به اوجلب شد و یکی یکی سرشان سمت او چرخید. موسیقی بیکلامی در حال پخش بود که استتار خوبی برای صدا وکوبش بی امان قلبش بود. به پله ی یکی به آخر که رسید،
مردی بلند قامت با کت وشلوار طوسی و بلوز سفید به او نزدیک شد. نگاهش که با او تلاقی کرد چشم های عسلی و ابروهای مشکی هر چند در هم گره خورده اش، ته ریش آنکارد شده وشقیقه هایی که اندکی از تارهای آن خاکستری رنگ بود، اولین چیزهایی بود که از او به چشم می آمد. با همان اخم میان ابروان پهن ومردانه اش، برای گرفتن دست او دستش را دراز کرد.
_این چیه سرت کردی ؟
صدای آهسته اما عصبی او که از بین دندانهای کلیک شده اش بیرون آمد، بیشتر باعث تپش قلبش شد . به ناچار دست یخ کرده اش را میان دستان گرم او گذاشت.
با اینکه دو پله از او بالاتر ایستاده بود،باز هم تا سینه اش میرسید. فهمید که چرا برایش کفش ده سانتی گذاشته بود و او با تمرد، کفش پاشنه تخمه مرغی خودش را پوشیده بود.
💐💐💐💐💐
#مکر مرداب
خشت شصت وهشتم
با فشاری تقریبا محکم ،دست هانیه را فشرد وبه سمت مهمانها هدایتش کرد، تا ریاکارانه با او هم قدم شود وهمانند یک ملکه مشایئتش کند. قبل از اینکه به حضار نزدیک شوند باز آرام زمزمه کرد
_تا بیشتر ازاین عصبانی نشدم اون لبای واموندتو از هم باز کن ولبخند بزن
دست خودش نبود که با این تحقیر وبرخورد حلقه های اشک درچشم هایش جریان افتاد و قلب مصیبت زده اش باز به درد آمد.
به زحمت به لب هایش طرح لبخند داد تا بیشتر ازاین شماتت نشود. جمعیت حاضر در سالن به طرفشان آمدند و شروع کردن به کف زدن ،از شانس بدش اول از همه مردی دستش را به قصد دست دادن سمتش دراز کرد ،که تنها توانست مات نگاهش کند.
_اَو sarry....ببخشید با طرز پوشش شما باید می فهمیدم دست نمیدید.
با صدای عذر خواهی مرد توجه اوکه مشغول صحبت با زنی بودبه آنها جلب شد.
_ببخش آریا جان،هانیه کم سن وکم تجربه ست،کم کم خودم همه چیزو بهش یاد میدم.
سلقمه ای آرام به شانه ی هانیه زد وگفت
_مگه نه عشقم؟
گیج ووارفته فقط توانست باصدایی آهسته جواب دهد
_بله
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍃🌺
#مکر مرداب
خشت شصت و نهم
خونسرد ومغرور در حالی که بازوان نحیف هانیه را نا محسوس فشار میداد وراهنمایش بود، به سمت جایگاهی که برای آنها آماده شده بود حرکت کرد. با نشستن روی صندلی توانست نفس حبس شده اش را رهاکند و نگاهی به مهمانان بیندازد.
خوشحال شد که پوشش خانم ها نیمه رسمی بود وبه افتضاحی مهمانی عمه زیبا نبود، با این حال تنها خانمی بود که حجاب داشت.
پر از احساس نا امنی و حقارت شده بود.
ترسیده بود مردی که عنوان همسر اورا داشت چیزی به نام تعصب و غیرت نداشته باشد. دراین صورت باید چه می کرد ؟
دردلش دعا کرد خداوند اورا با این امتحان سخت نیازماید. در افکار خودش بود که سری کنار گوشش نجوا کرد
_حتما الان خیلی خوشحالی که بنده ی خوب خدایی وهمه ما پیف وجهنمی
تا به حال چنین چیزی را تجربه نکرده بود . مگر چند بار مردی با او این چنین سخن گفته بود؟ به خودش جرات داد و به او که لبخند کجی از روی تمسخر گوشه لبش بود ،با نگاه عمیقی که هزاران حرف در آن داشت خیره شد.
لبخند ارمیا با این نگاه کم کم از بین رفت و اونیز با حالت خاصی خیره ی او ماند.
💐💐💐💐
#مکر مرداب
خشت هفتادم
نفهمید چه شد که باضرب صورتش را از او برگرداند و با صدای کنترل شده ای غرید
_پاشو گورتو گم کن برو بالا
انگار که گوشهایش درست نشنیده باشد فقط با تعجب به نیم رخ اونگاه کرد تا اینکه صدایش را عصبی تر شنید
_دوست داری حرفمو بلند و بین این همه جمعیت تکرار کنم...هیم
........
یک ساعت بود که آن جمع بیگانه را ترک کرده بود و ازحقارت و سرنوشتی
که نصیبش شده بود گریسته بود. حتی نتوانسته بود لباسهایش را در بیاورد.
نمی دانست چه گناهی کرده که با او چنین رفتاری دارد.اگر اورا مجبور به کاری که نمی خواست می کرد چه ؟
سراغ هادی هم نتوانسته بود برود، می ترسید حال بدش به او نیز سرایت کند.در ذهنش از اوپرسیداصلا او که از سفر برگشته بود هادی را دیده بود؟
از جایش بلند شد تا سراغ طفل معصوم تنها تر از خودش برود که درب اتاق با ضرب بازشد.
💐💐💐💐💐
#مکر مرداب
خشت هفتاد و یکم
باحضور ناگهانی مرد خشمگین روبه رویش قلبش طغیانگر شروع به کوبش کرد و تن نحیفش را به لرزه انداخت.
_با خودت فکر کردی می تونی با آبروی من بازی کنی؟
در حالی که کتش را از تن میکند با قدم های آهسته به او نزدیک می شد که باعث شد چند قدم به عقب بگردد. با برخورد به لبه تخت از حرکت ایستاد. به فاصله یک قدمی اش که رسید کتش رابا شدت روی تخت پرتاب کرد.
_آدمایی مثل تو ،فکر میکنن همینکه یه لچک سرشون بندازن و روزی چند بار دولا راست بشن ، خدا یه جا بغل خودش براشون تو بهشت رزرو میکنه، دیگه فکر نمی کنند اگه به اندازه ی اون دونه های تسبیحی که دستشونه دل کسیو شکسته باشن خدا تو جهنمم راشون نمی ده
ناگهان غافلگیرانه به سمت اوحمله کرد و روسری وموهایش را باهم کشید که باعث شد جلوی پای او با زانو زمین بیفتد .موهایش پریشان دورش ریخت و پوست سرش از درد گزگز میکرد. شوکه شده موهایش را از
جلوی صورتش کنار زد و ترسیده سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد. حتی نمی توانست از جایش بلند شود
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌺🍃
#مکر مرداب
خشت هفتاد ودوم
خم شد وچانه اش را محکم گرفت
_خوب گوشاتو باز کن.... اینجا قانون من اجرا میشه
به همان صورت وادارش کرد از زمین برخیزدو بدون فاصله ای درصورتش کلماتش را بی رحمانه ادا کرد
_میدونی که؟!یه جورایی من خریدمت، تو هیچ حقی نسبت به خودت نداری، من برات تصمیم می گیرم چی کار کنی یا نکنی تو...
نگاهش به قطره های اشکی افتاد که دستش را خیس کرده بودو حرفش نیمه ماند.ناگهان چانه اش را به شدت رها کرد و با برداشتن کتش از اتاق خارج شد.
با بیرون رفتن او دیگر نتوانست مقاوت کند وبا صدای بلند گریه کرد وروی موکت های شکلاتی رنگ اتاقش درخود مچاله شد.
نمی دانست این مرد از جانش چه می خواهد. حتی نمی توانست کلامی بگوید واز خودش دفاع کند که اگراز ظاهر و عقیده ی من خوشت نمی آمد چرا بامن ازدواج کردی ؟ با خود فکر کرد چه دشمنی با او داشت که رگه هایی از نفرت در عسلی چشم هایش موج میزد؟
آنقدر گریه کرد که در همان حالت خوابش برد. نیمه شب با صدای گریه ی هادی بیدار شد. بدنش خشک شده بود و هر حرکتی برایش درد آور بود. کش و قوسی به بدنش داد و سراغ هادی رفت.
🌺🍃🌺🍃
# مکر مرداب
خشت هفتاد وسوم
#ارمیا
حساب نخ های سیگاری که کشیده بود از دستش در رفته بود.تمام دیشب را نخوابیده بود وبا سردرد شدید فقط روی تخت غلط زده و جنبیده بود. حتی قرص آرامبخشی که خورده بود رویش اثری نگذاشته بود.
یک لحظه تصویر آن چشم ها رهایش نمی کرد.وقتی پس از مدت ها گوشه گیری در آن مهمانی رفته بود، نگاهش به دختری محجبه افتاد که تنهاطرز پوشش او ،افکارش را بهم ریخت.
اما زمانی که صورتش را دید باورش نمی شد. چند بار پشت سر هم پلک زده بود تا ازآنچه می بیند مطمئن شود.
برای لحظه ای از خود بی خود شده بود وبه سمت اوحرکت کرده بود. اما انگشتانی لاغر با لاک جیغ قرمز ،دور بازوانش مانع این کار شده بود.
همچنان دربهت بود وحرکات وعشوه گری تهوع آور دختر روبه رویش نمی توانست مرکز توجه نگاهش را بهم ریزد.
بی شک خودش بود. همان که سالها به خاطرش عذاب کشید. کسی که روزهای زیادی از زندگی اش را که می توانست عاشقانه تمام شود، به زجر آورترین روزها مبدل کرده بود .
قلبش بعد از مدت ها دوباره فشرده شده بود. می دانست اگر جلو برود نمی تواند خود دار باشد.
پس تمام خشم و عصیانش را، سر دخترکی که از شانس بدش زمان مناسبی رابرای دلبری انتخاب نکرده بود خالی کرد.
با حرص و تمام نیرویش انگشتان دختر را تا مرز شکستگی فشرد وکنار گوشش زمزمه کرد
🌺🍃🌺🍃
#مکر مرداب
خشت هفتاد وچهارم
_خفه میشی و جیکت در نمیاد. وگرنه ازاینکه یه درد ساده رو تحمل نکردی روزی هزار بار خودتو لعنت میکنی
دخترک از وحشت ودرد زبانش بند آمده بود ورنگش به کبودی میزداما فشار ودرد را تحمل میکرد. چون شخص روبه رویش را می شناخت. با لکنت و ترس گفت
_غلط ...کردم ....ارمیا .....تورو خدا ....ولم کن
_کی بهت اجازه داد اسم منو صدا کنی؟
ظرفیت این را داشت که تمام استخوانهای دختر مقابلش را خورد کند. اما او را به عقب هل داد تا بیش تر از این پیش روی نکند.
با راندن او روی صندلی جایی نزدیک به کشف بزرگش نشست و با خونسردی تماشایش کرد. کسی چه می دانست این دختر کوچک و به ظاهر معصوم با زندگی او چه کرده است .باید مطمئن می شد خود اوست. سپس آرام آرام مثل مرداب او را می بلعید.
بعد از مهمانی لحظه ای درنگ نکرده بود و درباره ی او تحقیق را شروع کرده بود. خودش بود.آنکه سالها دنبالش بود.با اینکه می دانست جواب منفی می شنود اورا از پدرش خواستگاری کرد و جواب منفی گرفت.
امااو به این آسانی کنار نمی رفت. این بارخداوند به قول خودش بر خلاف همیشه یارش بود وبا فوت پدر و مادر آن دختر ،همه چیز دست به دست داد تا سرنوشت اورا به چنگال های او بسپارد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌺🍃🌺
#مکر مرداب
خشت هفتاد و پنجم
کلافه از تخت پایین آمد. نیمه شب بود و تشنه اش شده بود. دیشب بعد از رفتن مهمان ها، زمانی که به اتاق او رفت و سرش آوار شد،
برای اولین بار به جای چشم های دخترکی سرد و مغرور که همیشه شرورانه نگاهش میکرد، با دختری ترسیده و مظلوم روبه رو شده بود. عادت نداشت آن چشم هارا اینگونه ببیند و این باعث شد نتواند بیشتر از این پیشروی کند.
آرزو داشت این صورت را سال ها قبل اینگونه می دید. حتی در ذهن هم دوست نداشت سختی که آن سالها کشیده بود رابه خاطر بیاورد.
لباسهایش را که از دیشب تعویض نشده بودرا از تن کند و با گرفتن یک دوش آب گرم و پوشیدن یک پلو شرت آبی وشلوار اسلش مشکی، که قامت بلندش را بیشتر به نمایش می گذاشت از اتاق خارج شد و وارد اتاق هادی شد.
دیشب نتوانسته بود اورا ببیند. از نظر قیافه هادی کپی برابر اصل خودش بودو تنها پوست روشنش به مادرش رفته بود.
نزدیک تخت که شد با دیدن او که هادیه پیچیده در پتو راسخت در آغوش گرفته بود و چون خودش پتویی نداشت در خود مچاله شده بود، به یاد گذشته افتادو حالش خراب شد و آرام و بیصدا اتاق را ترک کرد.
🌺🍃🌺
#مکر مرداب
خشت هفتاد وششم
#هانیه
باتکان های ریزی که خورد از خواب بیدار شد. هادی بیدار شده بود وتقلای بیرون آمدن از آغوش او را داشت.
به ساعت نگاه کرد .هشت صبح را نشان میدادواولین بار بودکه نمازش قضا می شد . از دیروز چیزی نخورده بود وگرسنگی امانش را بریده بود.
_بیا اینجا ببینم کپل خودم، چرا اینقده وول میخوری؟
هادی را از بند پتویی که دورش تاب خورده بود آزاد کرد، بوسه ای لایق لپهای گوشتی اش گرفت و به آغوشش کشید.
ازروی تخت پایین آمد وسمت پنجره ی اتاق رفت. با دست دیگرش پرده ی اتاق را کنار زد. هر چقدر هوای داخل برایش مسموم بود از دیدن شاهکارخالق و نقاش طبیعت در بیرون ازعمارت لذت می برد.
تصمیم گرفت قوی باشد .باید می پرسید چه دشمنی با اودارد.شاید اگر میدانست می توانست خشم و عصیان او را نسبت به خود مهار کند.
🌺🍃🌺
#مکر مرداب
خشت هفتاد وهفتم
آبی به سرو صورتش زد و نگاهش از آینه به چانه ی قرمز شده اش افتاد.جای انگشتان بزرگش مانده بود وخودنمایی می کرد. باخود گفت
_من کم نمیارم ، بهت ثابت می کنم اشتباه میکنی.
ازسرویس که بیرون آمد موهایش را شانه زد وهمراه نوار یاسی رنگی به زیبایی آنها را بافت وقضای نمازش را به جا آورد.
سپس سرویس طلایی که آن شب خواسته شده بود استفاده کند به گوش ها وگردنش آویخت .با اصلاح صورت و ابروهایش چهره اش کمی زنانه شده بود. اما باز کم سن وسالی اش زیادی به چشم می آمد.
لباسی عروسکی به رنگ مخمل یاسی، همراه شلوار ساپرت نگین دار سفیدش را پوشید. دستش روی شال سفیدی رفت تا بر سرش بیندازد اما منصرف شد.
باید اولین قدم برای نزدیک شدن را بر می داشت. باید به او می فهماند او همیشه به قول مادرش بقچه پیچ نیست وزیبایی هایش تنها برای کسانی آشکار می شود که مجاز به دیدن آنها باشند.
با رفتن به اتاق هادی با کلی نازکشیدن ونوازش اورا آماده کردو باخودش همراه کرد .نمی دانست ارمیاپایین می باشد یا نه ،یا اگر باشد باز چه رفتاری خواهد داشت.
از چیزی که نمی دانست و نمی توانست پیش بینی کند کلافه بودو اضطراب گرفته بود. هرچه مسیر پله هارا رو به پایین طی می کرد بر خلاف آن تپش قلبش بالا میرفت
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#مکر مرداب
خشت هفتاد وهشتم
به سالن که رسید اورا با تیپی متفاوت
از دیشب نشسته روبه روی تلویزیون دید. در حالی که فنجان قهوه روبه رویش بودبا گوشی اش سرگرم بود و توجهی به مستند ی که از تلویزیون پخش میشد نداشت.
هادی با دیدن پدرش به سمت ارمیا پاتند کردو خود را در آغوش اوانداخت وشروع کرد به شیرین زبانی
_سلام
با سلامش لبخندی که به خاطرهادی بر لبانش نقش بسته بود ازبین رفت.سرش را سمت او چرخاند و با نگاهی اورا بر انداز کردو اخمی بین ابروانش نشست .درحالی که هادی را روی پاهایش می شاند گفت
_سلام....بلاخره افتخار دادین تشریف آوردین پایین؟
🌺🍃🌺
شرم و خجالت از قرار گرفتن بدون پوشش برای اولین بار مقابل یک مرد غیر از پدر ش ،باعث قرمزی گونه ها و عرق دست هایش شده بود.
سعی کرد گوشه ای ترین قسمت مبل سه نفره ای که او مشغول دست وپنجه گرم کردن با هادی شده بود بنشیند. دستهایش را در هم قفل کرده بود وسرش را پایین انداخته بود .اما سنگینی نگاه گاه وبیگاه اورا احساس می کرد
🌺🍃🌺
#مکر مرداب
خشت هفتاد و نهم
هادی که بیقرار بازی شده بود ارمیارا وادار کرد تا اورا برای بازی به حیاط ببرد.
اما تا اورا زمین گذاشت به سمتش دوید و دست اورا هم برای بازی کشید که مجبور به ایستادن شد .با خجالت نگاهی به ارمیا انداخت و گفت
_ایندفه با بابا برو بعدا من وتو با هم بازی می کنیم..باشه
اما مگر حریف هادی می شد ؟ارمیا سمت هادی رفت و اورابا یک حرکت روی شانه هایش نشاند و مقابلش ایستاد و با لبخند کجی گفت
_هانیم با ما میاد.
با تعجب به چشم هایی که از آن هیچ احساسی را نمی توانست بفهمد خیره ماند و قبل از اینکه جوابی بدهد ارمیا همراه هادی بیرون رفته بود.
نمی فهمید از دیشب تا الان چه اتفاقی افتاده است که نسبت به او نرم شده و از آن همه خشم و نفرت خبری نبود.
به سمت اتاقش رفت و با پوشیدن شالی به دنبال آنها به حیاط رفت .به اطراف گردن کشید اما آنها را نیافت. با فکری که به ذهنش رسید به سمت باغ پشت عمارت رفت.
از روزی که ترسیده بود دیگر آنجا نرفته بود. دوباره با قرار گرفتن در جاده ی سرو ناز که همان روز اول نامیده بود، نفس عمیقی کشید و خودرا به باغ زیبا ومحبوس رساند
🌺🍃🌺🍃
#مکر مرداب
خشت هشتاد
به باغ که رسید با دیدن هادی که خوشحال به تنهایی تاب می خورد نگران سمت او پاتند کرد
_وای هادی....صبر کن می افتی
نزدیک هادی شد و محتاطانه شروع به تاب دادن اوکرد.به اطراف نگاهی انداخت وبا ندیدن ارمیا با خود آهسته زمزمه کرد
_واقعاکه ....آدم یه بچه ی دو ساله رو تنها ول می کنه تاب بازی کنه؟
_باید از تو اجازه می گرفتم؟
حضور ناگهانی ارمیا باعث شد از ترس هین خفه ای بکشد و دست به سینه بگذارد. آرام که شد از اینکه او حرفش را شنیده از خجالت لب به دندان کشید و مظلومانه گفت
_آخه خطرناکه
ارمیا خود را به یک قدمی او رساند و گفت
_من حواسم به پسرم هست ....بهتره حواست به خودت باشه،چون کسی نیست مواظبت باشه.... کوچولو
سپس چشمکی زد وبه سمت هادی رفت و شروع کرد به تاب دادن واوج رساندن او
آیا نمی دانست با این تناقض رفتاری با دل یک دختر چه میکند؟ حتی با یک چشمک زدن ساده وبه کار بردن لفظ کوچولو . شاید هم می دانست واورا مثل طعمه ای که شکارچی اش بازی با او را دوست دارد می دید.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
May 11
تو سخت ترین شرایط
بهترینا مشخص میشن :
بهترین دوست ،
بهترین آشنا ،
بهترین فامیل ،
بهترین ... !
وگرنه تو شرایط عادی که،
هممون خوبیم ....
🌸💦🌸💦🌸💦🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔥
علم پزشکی ثابت کرده که شکستن دل واقعیته!
وقتی دل کسی میشکند،
در قلبش اتفاقی میافتد
مثل یه خونریزی کوچک یا یک جراحت
که حتی میتونه منجربه سکته قلبی شود
مراقب دل آدمها باشیم
🌸💦🌸💦🌸💦🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی ازدوست وآشنامی خوری
🌸💦🌸💦🌸💦🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔹 ده چیز، ده چیز دیگر را میخورد؛
نیکی بدی را
تکبر علم را
توبه گناه را
دروغ رزق را
عدل ظلم را
غم عمر را
صدقه بلا را
خشم عقل را
پشیمانی سخاوت را
غیبت حسن عمل را
🌸💦🌸💦🌸💦🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🟠استاد شیخ علی اکبر تهرانی رحمة الله علیه فرمود:
💢 سه" شین " انسان را به ورطه نابودی میکشاند:
🖇شکم
🖇شهوت
🖇شیطان
💥شکم، شهوت را تقویت میکند و بعد شیطان بر شهوت پرست غلبه میکند.
🌸💦🌸💦🌸💦🌸
https://eitaa.com/matalbamozande1399
💐🌼☘🌸
🌼🌺🍃
☘🍃
🌸
یک روز از پدرم پرسیدم :
فرق بین #عشق و #ازدواج چیست؟
روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست. با تعجب گفتم : اما این کتاب خیلی با ارزش است، تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم.
چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم،
در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت : حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج به چیست؟ در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸عشق تنها درآغوش
مادر خلاصه میشد ♥️
🌸بالاترین نقطه ى زمین،
شانه های پـدر بـود♥️
🌸اونا که دارن
خدا حفظشون كنه ♥️
🌸اونا هم که رفتن رحمت كنه
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می چسبد در این بهار
کنارِ این شکوفه ها
کنارِ باران های
بی قرار و ناگهانی اش
یک فنجان چای"بهار نارنج"
که کنارش آدمی از جنس
عطرِ اردیبهشت نشسته باشد...!
سحر رستگار
صبح زیبای اردیبهشتی تون دلانگیز🌻❤️☀️
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
💠امام سجاد علیهالسلام:
بيچاره فرزند آدم ...
هر روز سه مصيبت به او مىرسد
و حتى از یکی از آنها پند نمىگيرد
كه اگر پند میگرفت،
سختیها و كار دنيا بر او آسان مىشد
مصيبت_اول
هر روز از عمر او كم میشود
در صورتى كه
اگر از مال او چيزى كم گردد،
اندوهگين مىشود
درحالیکه مال جايگزين دارد،
اما عمر از دست رفته جبران نمىشود
مصيبت دوم
روزیاش را به طور كامل دريافت میكند
كه اگر از راه حلال باشد،
بايد حساب پس دهد
(که در چه راهی خرج کرده)
و اگر حرام باشد كيفر میبيند
مصيبت سوم
که از اينها بزرگتر است
پرسیدند: آن چيست؟
فرمود:
هيچ روزى را به شب نمىرساند،
مگر اين كه
يک منزل به آخرت نزديک شده است
اما نمىداند،
به سوى بهشت يا به سوى آتش
📚منبعالاختصاص ص۳۴۲
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگے بارش عشق است
🍃بر اندیشه ما
🌸تابشِ دوست
🍃برای همه وقت و همه حال
🌸زندگے خاطره ے امروز است
🍃مانده در طاقچه ے فرداها
🌸دلچسب ترین صبح دنیا را
🍃با لحظـــــہ هایی پر از
🌸شادی و زیبایـــــی
🍃براتـــون آرزو می کنم
صبحتــون زیبا ودلتون شاد❤️
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹️بیا مهدی(عج) با ترنم باران...
با صدای : فرهمند و فانی
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
شما فرد مهرطلبی هستید یا مهربان ؟
❌ مهرطلبی: اگه احساسات واقعیت رو پنهان میکنی که بتونی اطرافیانش رو راضی نگهداری
✅ مهربانی : اگه جملات و احساسات محبت آمیزت بر اساس واقعیت است و صرفا برای خوشحال کردن طرف مقابل نیست
❌ مهرطلبی : اگه رفتارهای ناسالم دیگران رو تحمل میکنی تا عشق و محبت اونهارو حفظ کنی
✅ مهربانی : اگه حد و مرزهای مشخص داری و به کسی اجازه عبور از اون رو نمیدی
❌ مهرطلبی : اگه برای مورد قدردانی قرار گرفتن به دیگران کمک میکنی
✅ مهربانی : اگه عمیقا از کمک به دیگران لذت میبری و انتظار جبران نداری
❌ مهرطلب : اگه در برابر احساسات و اعمال دیگران احساس مسئولیت میکنی و فکر میکنی باید اونارو اصلاح کنی
✅ مهربانی: اگه باور داری که هرکسی توانایی این رو داره که بهترین تصمیم رو خودش بدون نیاز به کمک دیگران بگیره
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399