🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد ونهم
چشمهایش را با سردرد بدی گشود .
بوی شدید الکل باعث شد از جایش نیم خیز شود که درد بدی در شکمش پیچید و ناله اش را بلند کرد
_چکار می کنی خانم .... همه جات زخمه نباید اینجوری بلند شی
نگاهی به اطراف انداخت. محیط بیمارستان گیجش کرده بود. آنجا چه میکرد ؟
_ب..ب..خشید من... اینجا چه کار میکنم؟
_خانم یادت نیست....کورتاژ شدی عزیزم
_یع ....نی چی ؟
متاسفانه خونریزیت زیاد بود بچت از بین رفت چرا مراقب نبودی؟
چیزی را که شنیده بود برایش نامفهوم بود
_خانم چی میگی.... من که بچه نداشتم
_عزیزم شما سه ماهه بار دار بودی چه طور نفهمیدی ؟
دیگر صدای پرستار را نمی شنید وتنها مات حرکت لبهای او بود. در ذهنش مرور میکردیعنی مادر شده بود و خبر نداشت؟ حتما به خاطر استرس و اضطراب شدیدی که گرفته بود بچه اش را از دست داده بود . چیزی را به خاطر نمی آورد.تنها وقتی که وارد آسانسور شده بود دردشدیدی را در شکمش احساس کرده بود.
_شوهرت بیرونه ،خیلی منتظربود بهوش بیای،خون زیادی از دست دادی بایدتقویت بشی،میرم صداش کنم بی..
_نه ...لطفا بهش نگید .... نمیخام ببینمش
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و دهم
بعد از یک و نیم روز مقاومت برای ندیدن او،با مرخص شدن ازبیمارستان دوباره به آن خانه باز گشته بود وگویی که دهانش قفل شده باشد کلامی سخن نگفته بود
هرچه ارمیا به بهانه های مختلف با او صحبت کرده بود جوابی از او نشنیده بود. فکر اینکه فرزند بی گناهی را در بطن خود از دست داده قلبش را می فشرد. ای کاش جایی را برای دور شدن داشت تا اندکی آرام بگیرد.
_حبیب آقا بساط کباب برگ رو آماده کرده برای ناهار....من.... تو چرا بدون اطلاع اومدی شرکت ؟ اصلا مگه من نگفته بودم به هیچ عنوان بچه نمی خام؟
حالا اونی که طلبکار شده تویی برای من لال مونی گرفتی؟
نگاه بی تفاوتی به اوانداخت و باز سکوت کرد .حتی نمی توانست اشک بریزد و فریاد بزند
_ من چی کم داشتم؟ چی کم گذاشتم که با دختر عمم ازدواج کردی ؟
چرا قفل زبانش باز نمی شد تا لااقل خشم درونش را با فریادی بیرون بریزد؟
_میدونم الان ناراحتی،ولی به منم یکم حق بده،تو خوشگلی،تو خونه زمین تا آسمون با بیرون فرق داری ، ولی من کلی با اونایی که قرارداد میبندم رفت و آمد دارم. با این سرو شکلی که داری، با این لباسایی که می پوشی تو رو کجا می بردم؟
بازهم سکوت .کاش تنهایش می گذاشت شاید بغضی که می آمد و می رفت سر باز میکرد و گلویش را رها میکرد.
_بهت فرصت میدم با این مسئله کنار بیای ،من یه زن همراه می خام نمی تونم تو رو با چادر به سفرای کاریم ببرم،اگه میتونی چادرتو کنار بذاری و هر جارفتم همرام بیای، همین امروزمدت صیغه ای که با رزیتادارم و می بخشم،زیادم برای من قیافه نگیر،میدونی که حق بامنه، پس خودتو زود جم کن،من همون هانیه ی قبل و میخام
خم شد و بوسه ای از گونه ی رنگ پریده اش گرفت که باعث شد در خود جم شود. با این حرکت نگاه کلافه ای به او انداخت و بدون صحبت دیگری از اتاق بیرون رفت.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و دوازدهم
_فکر کردی من اومدم تو زندگی تو که برای من ادا اصول میای؟....به خیالت خانم خونه ی ارمیا تویی؟.... ههه
تازه کمی حالش بهتر شده بود.
خوشحال بود که چند روزی ارمیا کاری به کارش نداشته ،اما امروز اقبال یارش نبود که رزیتابه قصد سلب آسایشش به آنجا آمده بود. با تن رنجور از تخت پایین آمد .سمت کمد لباسهایش رفت و از آن یک شومیز آبی آستین سه رب و شلوار سفید کتان بیرون کشید.
حوصله بحث نداشت اما باید قوی میبود و جوابش را میداد .پس محکم به طرف رزیتا برگشت وگفت
_ عادت ندارم با مهمونم بد صحبت کنم ....الان اومدی اینجا به من بگی من خانم خونه نیستم و تو هستی؟.... فکر کردی برای من این کاخی که میبینی پشیزی ارزش داره ؟ ....امابه هرحال ....اینجا خونه ی منه. قرار باشه هردفه شال و کلاه کنی بیای دعوا ....برای جفتمون خوب نمیشه
_مهمون؟.....تو کی هستی که منو تهدید میکنی؟.... ارمیا از اولم با من میخاست ازدواج کنه.... ولی نمی دونم دایی چی تو گوشش خوند ،که اومد خواستگاری توئه بی اصل ونسب، که معلوم نیست از کدم بوته به عمل اومدی
هر چیزی را می توانست تحمل کند جز توهین به بابا میثم مرحومش
_مراقب حرفات باش ....حق نداری در مورد بابام حرف مفت بزنی.... کسی که دختربا اصل و نصبه ،دنبال یه مرد زن دارراه نمی افته ،ارمیاهم اگه به قول تو دلش با تو بود ،با یه در گوش خوندن ولت نمی کرد
نتوانست بگوید از عاطفه در موردش چه شنیده بود یا اگر ارمیا تو را دوست داشت چرا تورا عقد دائم نکرده است؟ *بر عکس او زخم زبان و کنایه کار او نبود که به آسانی کسی را بازبانش بیازارد. همیشه مراقب بود چیزی که از صحت آن خبر ندارد بر زبان جاری نکند
*(وای بر هر طعنه زن عیب جوی
همزه /۱)
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و سیزدهم
_وقتش نشده از این رفتارت دست بر داری ؟
دوباره شروع شده بود. چه انتظاری داشت که به راحتی اورا ببخشد. اگر از دل شکسته خودش می گذشت ، طفل بی گناهی که از دست داده بود را چگونه فراموش می کرد؟
_چرا وسایلتو اوردی این اتاق؟
ساکت بود و هنوز قفل زبانش باز نشده بودوآرام آرام لباس هایش را در کمد اتاقی که از روز اول برای او بود جاسازی میکرد.
_این مسخره بازیا رو بذار کنار.... اینام به سمیه خانم میگم بر گردونه اتاق خودمون
گویی روزه سکوتش دیوانه اش کرده باشدلگدی به لباسهای تا شده ی کنارش زد و انگشت اشاره اش را به حالت تهدید رو به صورتش گرفت وگفت
_بخدا هانیه.... اگه تا شب از خر شیطون پایین اومدی که اومدی،وگرنه میرم دست رزیتا رو میگیرم میارم اینجا وظایف تورو انجام بده،دیگم نمی ذارم هادی و ببینی، میدونی که شوخی ندارم.
نگاه درمانده اش را به ارمیا داد. از هادی مگر می توانست جدا شود؟
_نیاز دارم یه مدت تنها باشم ....من هنوز با اینکه
بغض گلویش مانع از ادامه حرفش شد. اما با فرو بردن آب دهانش ادامه داد
_هنوز با اینکه ب.. بچم مرده کنار نیومدم ....با اینکه فقط به خاطر چادری که سرم میندازم رفتی ....رزیتا رو ....
قطره های اشک راه فرارشان را پیدا کرده بودند و دستانش به لرزه افتاد. سنگینی دردی را در قلبش احساس می کرد و باعث انقطاع نفسش میشد.
_سمیه خانم ....
دیگر صدای بلند ارمیا را که نگران سمیه خانم را صدا میزد را نمی شنید و در تقلای جرعه ای نفس کشیدن بود.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صدو چهاردهم
#ارمیا
وقتی آبدارچی خبر داد که زنی در آسانسور بیهوش شده است، ابتدا توجهی به آن نکرد. اما با به یاد آوردن حال بد هانیه به سرعت سمت آسانسور حرکت کرد. وقتی چهره ی معصوم اورا رنگ پریده و بیحال دید از خودش بدش آمد.
دست برد تا اورا بلند کند که متوجه خون زیر پای اوشد وحشت تمام وجودش را گرفت. اگر بلایی سرش می آمد چه ؟ نه ،اینبار نمی توانست دوام بیاورد.
با آمدن اورژانس و انتقال هانیه به بیمارستان آنجا فهمید که سه ماهه بار دار بوده است . آرزو کرد کاش همانجا به او میگفت رزیتا اندازه ی کفش پای او برایش ارزش ندارد وفقط برای آزار او این کار را کرده است.
بعد از آن برایش سخت تر تحمل رفتار هانیه بود که دیگر با او حرف نمی زد، برایش شعر نمی خاند و نمی خندید. یعنی از او متنفر شده بود یا در برابراو کم آورده بود؟ باید اوراحتی با تهدید هم شده از این حالت در می آورد . طاقت بی محلی او را نداشت. اما دست خودش نبود که از آزار اونیز لذت می برد.
وقتی به او گفت اگر دست از این کارهایش بر ندارد رزیتا را به جای او می آورد، هیچ عکس العملی در صورتش آشکار نشد. اما زمانی که پای هادی را وسط کشید نگاه نگران اورا فهمید.
لحظه ای به هادی از این توجه او حسودی کرد. شکستن روزه ی سکوتش به خاطر هادی باعث شد حالش بد و نفسش تنگ شود که پای اورژانس را به عمارت باز کرد.گفته شد شک عصبی باعث حال بدش بوده است .با خود فکر کرد شاید حضور او دیگر برایش قابل تحمل نیست. اما برایش مهم نبود، هانیه در قانون او محکوم به تحمل بود و هر چه میکرد نباید رفتارش با او عوض میشد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد وپانزدهم
روزهای زیادی گذشته بودو گذر زمان هنوز تاثری بر ترمیم قلب شکسته ی او نگذاشته بود. اما نهایت سعیش را کرد که بگذرد و رفتارش با ارمیا مثل سابق باشد.
چرا که اگر تغافل نباشد زندگی سخت میشود*( هرچند چه دور است جبران کردن چیزهای از دست رفته )سفر های کاری ارمیا هم چنان ادامه داشت ورزیتا درواقع نقش همسر اداری اورا بازی می کرد.شاید هرکس زندگی اش را میدید
کار اورا حماقت میدانست که تمام زحمت ها و خانه داری و ازهمه مهمتر ترک تحصیل و بچه داری برای اوست، وسفرها و تورهای مختلف برای همسر دیگرش .درحالی که بعد از ازدواج یک سفر کوچک هم با او نرفته بود.اما اگر دلت بزرگ باشد، دریایی از درد و غم را درآن غرق میکنی و چشم امیدت را به کسی میدهی که میدانی عادل است.
دکتر تا دوسال اجازه بارداری به او نداده بود. هرچند ارمیا تاکید و تهدید و هر چه در آستین داشت برای اتمام حجت به کار برده بود که به هیچ عنوان بچه نمی خواهد.
گاهی در ذهنش می پرسید آیااز رزیتا هم بچه نمی خواهد؟ اگر او باردار شد چه ؟ نمی توانست انکار کند شوهر و زندگی اش را دوست دارد و از سستی پایه های زندگی اش می ترسید.
_هانیه چمدونم حاضره؟
به ارمیا که مرتب و شیک آماده ی رفتن بود نگاه کرد و جواب داد
_آره آمادس، گذاشتم دم در سالن
_ممنون ... احتمالا هفته دیگه میام
کاری نداری ؟
به سمت او رفت و با مرتب کردن یقه ی کتش گفت
_درعشق حسد نیت مگر در دو مقامم
انجا که نه من باشم و جایی که تو باشی!
خدا پشت و پناهت صبر کن از زیر قرآن ردت کنم
*(میزان الحکمه ج۱۲ ص۳۳۳)
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و هفدهم
لحظه ای درنگ کرد و منصرف شد. اماباز با فشار دادن میله روی قفل، سعی در باز کردن آن کرد که بی فایده بود.
با نگاهش اطراف را گشت تا چیز مناسب تری برای گشودن قفل پیدا کند. کلنگی بادسته ی نیمه شکسته آن طرف تربه چشمش آمدو کار را برایش آسان کردو با یک حرکت قفل قدیمی را شکست. دیگر برای پشیمانی دیر شده بود.پس قفل شکسته را از جا درآورد و برای باز کردن دردستش را روی آن فشار دادکه قبل از باز شدن کامل آن، صدای گریه ی هادی مانعش شد.
به طرف هادی برگشت که از تاب افتاده بود. هراسان به او نزدیک شد واورا از زمین بلند کرد.
_واای ....قربونت برم چی شدی ؟
هادی همچنان بلند گریه میکرد ومیزان دست پاچگی اش بیشتر می شد.با نگرانی وارسی اش کردکه تنها با خراش کوچکی که بالای پیشانی اش افتاده بود خیالش راحت شد که آسیب جدی ندیده است.
آرام وبا کلمات دلجویانه در آغوشش گرفت و از باغ خارج شد. تصمیم گرفت در اولین فرصت بازگردد و کار نیمه تمامش را به پایان برساند.
عصر همان روز بعد از رسیدگی به هادی دوباره به باغ برگشت. نمی دانست آنجا با چه چیزی روبه رو می شود،ولی احساس عجیبی اورا ترغیب و تشویق به کنجکاوی و ادامه ی کارش می کرد .
در را به زحمت گشود و تاریکی مطلق داخل آن باعث ترس خفیفی در دلش شد. با روشن کردن چراغ قوه ی مبایلش دالان بلند ودرازی روبه رویش ظاهر شد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد و هجدهم
با ترس قدم به داخل گذاشت و آرام روبه جلو حرکت کرد. بعد از پنج قدم کلید برقی توجهش را جلب کرد که با فشار دادن آن کل دالان روشن شد.
چراغ گوشی اش را خاموش کرد و به راهش ادامه داد تا به یک دردیگر رسید که برخلاف در ورودی کارشده وچوبی بود.
فکرکرد این یکی را دیگر نمی تواند باز کند.ناامید دسته ی آن را به سمت پایین کشید که در کمال تعجب در بازبود.
با تردیدباهل دادن آن داخل شد .در نگاه اول به علت تاریکی چیزی دیده نمیشد، اما رفته رفته با عادت کردن چشمش توانست هاله ای از یک برجستگی را ببیند.
اطراف را به دنبال کلید برق جستجو کرد. با کمی گشتن آن را یافت و با فشار دادن و روشن شدن محیط، چیزی را که روبه رویش میدید باور نمی کرد.
نزدیکتر شد تا مطمئن شود. بادیدن چیزی که مقابلش بود شوک زده روی صندلی خاک گرفته ای که گوشه ای از آن اتاق بود نشست.
شروع کرد به خواندن روی آن. با هر خطی که میخواند بیشتردچار حیرت و سردرگمی میشد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد ونوزدهم
هادیه رافعی ، فرزند سجاد
زدی، بستی،شکستی ،سوختی، انداختی، رفتی
جوابت چیست فردای قیامت دادخواهان را؟
سنگ قبری که روبه رویش با بهترین نوع سنگ و به زیبایی نقش و نگار شده بود،با آن قطعه شعر حکاکی شده بر روی ان ، از آن چه کسی بود ؟
اگراینجا یک مقبره ی خانوادگی بود پس چرا تنها یک قبر در آن تاریکی و ظلمت مدفون شده بود؟
از شباهت اسمش به هادی می توانست حدس هایی بزند. اسم پدر و مادر ارمیا را می دانست. شاید این قبر مادر هادی بود که اینجا غریبانه آرمیده بود.
چرا تا به حال اسم اورا نپرسیده بود؟ دوباره نگاهی به اطراف انداخت و چیز دیگری آن جا نیافت. در ذهنش هزاران سوال و تردید به وجود آمده بود.
از جابلند شد و فاتحه ای برای آن ناشناس تنها خواند. چرا دلش به حال صاحب قبر این قدر می سوخت و غمی ناشناخته وجودش را پر کرده بود؟ کم کم نفس کشیدن برایش سخت میشد ودیگر نتوانست آنجا بماند. از جا بلند شد و به سرعت ازآن دالان بیرون آمد
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صدو بیستم
ماسک ودستکش هایش را پوشید.از لباس مخصوص که مطمئن شد داخل اتاق رفت وکاسه ی سوپ را روی پاتختی گذاشت. به چهره ی رنگ پریده ی ارمیا نگاهی انداخت. از دیروز حالش رو به وخامت رفته بود.همه عمارت را ترک کرده بودندوهادی هم اجازه بیرون آمدن از اتاقش را نداشت.
قطعا اگر جای مطمئنی برای نگه داریش سراغ داشت اورا نیزمدتی بیرون از خانه میفرستاد تا اذیت نشود.
چهار روز بود که ارمیا مبتلا به ویروس منحوس کوید نوزده یا همان کرونا شده بود. بلاخره این سفر های وقت و بی وقت کار دستش داده و برایش مشکل ساز شده بود.
وضعیت بدی سر تاسرجهان را فراگرفته بودوانگار همه جا گرد مرگ پاشیده بودند.به طرز غیر قابل باوری، *پدر و مادر از فرزند وفرزند از پدر ومادر فرار می کردوبه عینه آیه قرآن برایش معنا شده بود .با اینکه ارمیا کسی را نداشت تا سراغی از او بگیرد، اما همین معدوی هم که با او رفت وآمد داشتند حتی تلفنی احوال اورا جویا نشده بودند.
_عزیزم ....کمکت میکنم پاشی یه چیزی بخوری،نباید سیستم بدت ضعیف بشه با آب قلم برات سوب درست کردم.
ارمیا چشم هایش را که از زور تب باز نمیشد به سختی گشود. گلویش متورم بود ونفس کشیدن برایش سخت شده بودو به سختی لب زد
_نمی...تونم....بخورم ....گلوم ....درد میکنه
_میدونم،ولی به زور چند قاشق بخور، این جوری خوب نمی شی و از پادرمیای،دوباره پاشویت میکنم انشاءالله که تبت پایین میاد.
*(سوره عبس ۳۴تا۳۶)
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صدو بیست و یکم
آرزویم همه این است که هر صبح دلم
به صدای تپش قلب تو آغاز شود
_صبح بخیر....خدا رو شکر امروز خیلی سرحالی
ارمیا روی تخت نیم خیز شد و سینی صبحانه را از هانیه گرفت. با صدای نا صافی که حاصل تازه بیدار شدنش بود گفت
_ آره امروز خیلی بهترم،اگه پرستاریه تو نبود حتما تلف میشدم،بیا بشین
با لبخند لبه ی تخت نشست و مشغول لقمه گرفتن برای اوشد
_دستای من تمیزه بذار برات لقمه بگیرم
ارمیا نگاهی آمیخته با شرمندگی به او انداخت وگفت
_ازت ممنونم،خیلی این مدت زحمت کشیدی،تو این یک ماه خیلی لاغر شدی،دیگه وقتشه از جام بلند شم و چند وقتی تو استراحت کنی.
تابی به گردنش دادو با ناز گفت
گفتی که در فراغم زحمت کشیده ای تو
مُردم هزار نوبت زحمت کدام باشد
_دهنتو باز کن
گفته اش را اجابت نکرد و لقمه را از دستش گرفت و گوشه ی سینی گذاشت .دست هایش را گرفت و ملتمس گونه گفت
_ میدونم گاهی برای اینکه انرژی دستات بدن پردردمو آروم کنه، اصلا برات مهم نبود مریض میشی یا نه،دست و پامو ماساژ میدادی و وقتایی که حالم خیلی بد بود، تا صبح برام قرآن می خوندی.... تو برای من یه فرشته ای که شاید خدا برای جبران دردی که کشیدم برام فرستاده،هانیه ....منو میبخشی؟
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#مکر مرداب
خشت صد وبیست ودوم
حال همسرش خوب شده بود وبه خاطر ویروسی که زندگی بسیاری از مردم را مختل کرده بود بیشتر اوغات را در خانه به سر می برد.
هنوز جرات نکرده بود از آن قبر مخفی سخنی بگوید. فکر کرد راه صحبت را باز کند تاشاید خودش درباره ی آن چیزی بروز دهد. پس از صبح کیک شکلاتی که هم هادی عاشقش بود وهم ارمیا دوست داشت را تدارک دیده بود تا گفتگویی بیندازدو جواب سوالهایش را بگیرد
_وای چه بوهایی میاد....مثل اینکه کد بانو جان دوباره یه چیز خوشمزه درست کرده
باحضوربیصدای ارمیا در آشپزخانه و شنیدن صدایش ازفاصله ی نزدیک، ترسیده به سمت او برگشت که باعث برخورد دماغش به بازوی او شد.
_اوخ..... ارمیااا...دماغم شکست،چند باربگم اینجوری بی سر وصدا نیا آشپزخونه زهره ترک میشم
_به من چه که تو اینقدر ترسویی،حالا ببینم مماغتو
_لازم نکرده،حالا چی میخاستی این طرفا شرفیاب شدی؟
سری از روی تاسف برایش تکان داد و در حالی که به سینی کیک نزدیک میشد و حتما قصد ناخک زدن به آن را داشت گفت
_شما زنا نه طاقت دوری مارو دارید نه نزدیکیمونو، حالا چند وقته من خونم دلتوزدم ،دوباره شرکت رفتم حسرت میخوریا!
صدایش را به تقلید از او نازک کرد وشعر گونه ادامه داد
_وای ارمیااا چقده کار میکنی ؟هادیو چه کار میکنی ؟
تا خواست دهان به جواب باز کند صدای زنگ مبایل ارمیا از جیب شلوار اسلشی که پوشیده بود بلند شد.نامحسوس در حالی که شکلات آب شده را روی کیک می ریخت حواسش را به او دادکه دست به جیب برد و با دیدن صفحه ی مبایل اخم ریزی برابروانش نشست.
تازه متوجه ی نگاه کنجکاو او شد.چشمکی زدو گوشی به دست از آشپزخانه خارج شد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399