eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹﷽🌹 ☀️، یعنى فدا کردن همه «عزیزها» در آستان «عزیزترین» و گذشتن از همه وابستگى ها به عشق مهربان ترین..🌺 🌷عید قربان مبارک باد✨💐 🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈• https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍥 🍮 ارده : سه چهارم پیمانه شیرخشک بدون نمک: یک پیمانه پودر قند:یک پیمانه مغز پسته یا کنجد:دلخواه 🍡🍮پودر قند و شیر خشک رو حتما الک کنید با هم مخلوط کنید و ارده را اضافه و مخلوط کنید تا وقتی منسجم بشه. اولش منسجم نیست بعد پودر قند حل میشه و منسجم خواهد شد. اگه منسجم نشد میتونید یک قاشق ارده اضافه کنید (بهتره زیاد ارده نریزید که حالت ترد حلوا ارده رو داشته باشه. (دستکش دست کنید و ورز بدید که منسجم بشه) کف ظرف مورد نظر نایلون فریزر قرار بدید. به دلخواه پسته ، گردو یا کنجد بریزید. حلوا رو روی مغزها بریزید و فشار بدید و سطح حلوا رو صاف کنید.نایلون رو ببندید و ظرف را شش،‌هفت ساعت داخل فریزر قرار بدید (اصلا یخ نمیزنه فقط منسجم‌میشه) از فریزر در بیارید نایلون رو جدا کنید در ظرف دربسته داخل یخچال قرار بدید. شیر خشک رو از لوازم قنادی تهیه کنید و بدون نمک باشه. از هر پیمانه ای استفاده میکنید همه ی مواد رو با همون پیمانه اندازه کنید. این مقدار مواد رو در ظرف ۱۰×۱۵سانت ریختم. https://eitaa.com/matalbamozande1399
کاپ کیک موکا ابتدا فرُ با دماى ١٦٠ درجه ى سانتيگراد روشن كنيد كه گرم شه.زرده و سفيده ى تخم مرغُ جدا كنيد. زرده رو با ٢/٣ شكر و وانيل با همزن، خوب هم بزنيد تا زمانيكه شكر حل شه و مايه ى كرم رنگى بدست بياد.پودر كاكائو و نسكافه رو در آب جوشِ دستور حل كرده و به زرده اضافه كنيد.در ظرف ديگرى سفيده ى تخم مرغُ با بقيه ى شكر با دور تند همزن هم بزنيد تا كاملاً حجم بگيره و از ظرف نريزه . حالا در چند مرحله سفيده ى تخم مرغ و ترکیب آرد و بکینگ پودرُ به مايه ى زرده اضافه كنيد و با ليسك بصورت دورانى هم بزنيد. در نهايت مايه ى آماده شده رو در كپسول هاى كاغذى مخصوص كاپ كيك ريخته و در طبقه ى وسط فر بمدت ٣٠ دقيقه قرار بديد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
❄️آیا فرزند شما جزو کودکانی است که به دنبال کیک های محلی و کلوچه های خوشمزه در فروشگاه ها می رود؟ اگر چنین است، شما می توانید کیک های سالم را در خانه در کمترین وقت ممکن برای او تهیه کنید. برای تهیه کلوچه وکیک، گردو، موز له شده، جو دو سر سریع پخت، آرد ساده، اسانس وانیل، مقداری شکر و اندکی کره آب شده را با هم ترکیب کرده و آن ها را در اندازه های کوچک، به شکل کیک های یک نفره بپزید. همچنین، برای جذب بیشتر کودکتان شما می توانید با کمک کره بادام زمینی (البته باید احتمال آلرژی کودک خود به بادام زمینی را بررسی کنید) و یا نوتلا، آن ها را تزیین کنید. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍩 مواد لازم : آرد دو پیمانه شکر یک پیمانه تخم مرغ ۴عدد روغن مایع سه چهارم پیمانه شیر گرم یک چهارم پیمانه وانیل یک دوم ق چ ب پ یک ق چ نسکافه گُلد ۱ق غ پودرکاکائو ۱ق غ 🥧🥧🥧🥧🥧 طرز تهیه: تخم مرغ+شکر+وانیل را هم زده تا کرمی و کشدار شود سپس روغن را اضافه کرده ،شیرگرم و نسکافه رو مخلوط به مواد اضافه و ترکیب می کنیم ودر آخر ترکیب آرد و بکینگ پودر وپودرکاکائو را که سه بار ازقبل الک کرده بودیم در چند مرحله با مواد ترکیب کرده داخل قالب ۲۶سانت وارتفاع ۵سانت ریخته ودر فر ازقبل گرم شده با دمای ۱۸۰به مدت ۴۵ دقیقه قرار می دهیم بعد از پخت کیک وسرد شدنش از قالب خارج کردم و کیکو با مقداری شیرکاکائو مرطوب کردم وبا کرمی که درست کرده بودم سطح کیک را تزئین کردم https://eitaa.com/matalbamozande1399
کره ۱۲۵ گرم، تخم مرغ سه عدد، آرد دو لیوان، شکر دو سوم لیوان، وانیل نوک ق چ، خرما نگینی خردشده یک لیوان، بکینگ پودر دو ق چ، ماست نصف لیوان خرما رو خرد کرده با یک ق غ آرد و دارچین مخلوط کنید تا همه جای خرما پوشانده بشه کره و شکر و وانیل رو با همزن پنچ دقیقه بزنید بعد یکی یکی تخم مرغ رو اضافه کرده و هربار سی ثانیه با همزن بزنید. ماست رو اضافه کنید مخلوط کنید و کم کم آرد و بکینگ پودر سه بار الک شده رو در سه مرحله به مایه اضافه کنید و هم بزنید. داخل قالب چرب شده نصف مایه ریخته بعد خرما خرد شده رو بریزید و مابقی مواد رو کاملا روی خرما ها رو با مایه بپوشانید داخل فر از قبل گرم شده ۱۷۰ درجه بزارید به مدت ۴۵ دقیقه https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩‍🍳 مواد لازم برای حدودا ۳ نفر : شیر ۲ لیوان نشاسته ذرت ۱ ق غ شکر ۲ ق غ پودر کاکائو ۱ ق چ خامه صبحانه ۲ ق غ وانیل نوک ق چ یا وانیل شکری ۱ ق چ بیسکوییت پتی بور ۱ بسته ‌‌┄┅┅❈ https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😍 یک پیمانه ارد ( پیمانه استاندار با لیوان فرانسوی یکیه) نصف پیمانه شکر یک چهارم ق چ وانیل یک ق م بکینگ پودر دو ق پودر کاکائو روغن مایع یک سوم پیمانه یک ق غ سرکه سفید یا آبلیمو دوسوم پیمانه آب( شیر هم میشه) روی شعله گاز شعله پخش کن بزارید و حرارت رو روشن کنید گرم بشه تو ظرفی ارد الک شده+ شکر+بکینگ پودر+وانیل+روغن+اب+سرکه و پودر کاکائو رو با همزن دستی یا برقی دستی مخلوط کنید تا یکدست بشه یکدست که شد بریزید تو کپسول ها روشم با گردوی تزیین کنید (اردپاشی کنید گردوهارو تا ته نشین نشه)بزارید توی فر از قبل گرم شده با دمای ۱۸۰ برای من ۲۵ دقیقه زمان برد چک کنید. توی تابه ای هم اگر خواستید درست کنید چربش کنید مواد رو بریزید سرش دمکنی بزارید یه شعله پخش کن هم روی شعله بزارید بعد اجازه بدید بپزه حدودا نیم ساعت زمان میبره. 🥗🍔 https://eitaa.com/matalbamozande1399
ساندويج و راتا سالاد سینه مرغ آبپز یک عدد ( در صورت تمایل ژامبون)، ۳ عدد سیب زمینی آبپز،۳ عدد هویج نیم پز شده، ۳۰۰ گرم خیارشور، نصف لیوان کنسرو ذرت، نصف لیوان کنسرو نخود فرنگی، سس مایونز و نمک و فلفل سیاه و آبلیموى تازه به میزان لازم. مرغ پخته شده را ریز خرد کنید، سیب زمینی وهویج و خیار شور را نگینی کنید و همه مواد را مخلوط کنيد و بمدت چند ساعت در یخچال قراردهید تا مزه مواد بخورد هم بروند. https://eitaa.com/matalbamozande1399
تخم مرغ ۴ عدد شکر. 1 لیوان شیر. 1 لیوان بکینگ پودر. 1 ق غ وانیل. 1 ق چ روغن مایع. نصف لیوان آرد. 2/5 لیوان پودر کاکائو. بمیزان لازم ابتدا تخم مرغ وانیل و شکر را باهمزن همراه بمدت 7 دیقه تا کرم رنگ بشه بعد بتدریج شیر و روغن مایع را اضافه می‌کنیم همزده حالا آرد را بهمراه بکینگ پودر سه بار الک کرده آروم آروم ب مواد کیک اضافه می‌کنیم قالب مورد نظر را چرب کرده ی مقدار از مواد را ریخته بعد بکمک صافی پودر کاکائو را الک کرده دوباره مواد کیک را میریزیم بعد قالب را داخل فر از قبل شده با درجه حرارت 185 بمدت 45دقیقه قرار میدهیم . https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک تابه ای از این کیک آسون ترم مگه داریم😍 بدون شکر و روغن و شیر اونم تو قابلمه🤗 ✍ کامل با تمام نکات https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎💫به نام خدای علیم و حکیم رحیم و بسیط و شریف و نعیم آغاز میکنیم دوشنبه، بیست و هشتم خرداد ماهِ زیبا را... سلام به شما خوبان همراه " روزتون مملو از آرامش الهی " 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و یازده امشب قرار بود محمود همراه پدر و مادر پیرش به خواستگاریش بیایند .با اینکه زندگی مشترکش را با بهادر شروع نکرده بود از نظر مردم یک زن بیوه به حساب می آمد و در چنین وضعیتی هیچ اجر و قربی نزدخانواده ی داماد نمی توانست داشته باشد،هر چند دامادخودش دارای زنهای دیگری میبود. با خودش فکر کرد اگر درخواست ارمیا را قبول میکرد و عمویش هانیه را به او میداد،از ازدواج با او راضی بود؟ مطمئن بود یک احساس گنگ و مبهم درباره ی او در ژرفای قلبش وجود دارد، اما از هویت آن بی خبر بود.او که آمارش را به این آسانی درآورده بودحتما میدانست امشب چه خبر است. به خاطر موقعیتی که پدرش در این روستا داشت،نمی توانست خودش را با مردم و حرف مفتشان درگیر کند.همراه جواب ردش این را به او گفته بودوشاید تاالان فهمیده بود در چنین مواردی همه ی اهالی پشت هم می ایستند واگرکسی کمی غریبه باشددر برابر آنها شانسی ندارد. دیگر توان دست و پازدن برای مخالفت را نداشت،میدانست اگر پای هانیه وسط نبودبه این زودی دست و پایش سست نمی شد،چه در ازدواج با بهادر وچه در ازدواج با کَل محمود دوزنه 🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و دوازده دوباره جای زخم هایش خوب نشده مورد حمله قرار گرفته بود وزیر کرسی آرام هق میزد. گویی روزگار تا صبر و ایمانش ته نمیکشید و دهان به کفر نمی گشود دست از سرش بر نمی داشت.تصور چهره ی نه چندان خوشایند کل محمود ، آن چهره های درد کشیده و رنجور همسران او ،که جرات اعتراض نداشتندو گویای سرنوشت تلخ آنها بود،باعث میشد از کارش پشیمان نشود و ازحرف هایی که به او زده بودراضی باشد. هرچند تاوان زبان تند وتیزی که نصیب شکم گنده ی بد ترکیب شد کتک مفصلی از عمویش بود. در اتاقش باز شد و عمویش که لحظاتی قبل ضرب دستش را نشانش داده بود وارداتاق شد .بدنش سِر شده بود و دیگر از کتک خوردن نمی ترسید .تنها چشم های وحشت زده و گریه های هانیه دراین بین آزارش میداد. _خوب گوشاتو باز کن دختره ی چشم سفید.... ازاین به بعد حق بیرون رفتن از خونه رو نداری تا دوباره محمود و راضی کنم بیاد بگیرتت از شرت راحت شم.این دفه اگه اومد زبون هرزتو جلوشو نگیری و درشتی کنی همونجااز حلقومت میکشمش بیرون. نای پاسخ دادن نداشت وگرنه حتما پاسخ میداد _برو اون اعظمتو که مثل ‌محمود خیکی و بدترکیبه بهش بده که براش پنج قلو بزاد.حتما اون حریف مادر جادوگر محمودم میشه. 🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و سیزده سه روز بود که در اتاقش همراه خواهرک مظلومش، که با سن کمش انگار شرایط اورا درک میکرد، به نوعی زندانی شده بود. نفهمید غروب خواستگاری کَل محمود از او، ارمیا برای چه دیدن عمویش آمده بود. نمیدانست با او چه صحبتی کرده بود که عصبانی شده بود و ممنوع الخروجش کرده بود. از ترس اینکه سوگل و اعظم سراغش بیایند کمتر دستشویی میرفت و مجبور بود هانیه را،زمانی که خودش را کثیف میکرد با آب سرد بشوید. با دست ورم کرده اش لقمه ای از املتی که پخته بود به دهان هانیه داد. قبل از اینکه جاگیر دهان کوچکش شودصدای داد و بیدادی از حیاط بلند شد.کنجکاو خود را پشت پنجره رساند و پرده ی گل گلی اش را کنار زد.چشم هایش از شدت ضربه ها تار میدید. اما خوب که دقت کرد با دیدن شخصی که در حیاط بود، نمی دانست خوشحال شود یا ناراحت .آنکه فریاد میکشید و قصد نزدیک شدن به اتاقش را داشت مدت ها بود که رهایشان کرده بود. پدرش ، کسی که روزی برایش بهترین پدر دنیا بود .حالا میخواست ازمانع دست های عمویش عبور کرده و به آنها برسد 🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست وچهاره _ پاشو باباجان یه چای نباتی چیزی بیار، شاید گرم بشم. نگاهش را از کفش های پاره ی پدرش که به زور به هم وصل بودند گرفت و به اوداد که مشغول گرم کردن دستانش روی چراغ بود.از آخرین باری که اورا دیده بود چقدر تغییر کرده بود.دیگر چیزی از پدرش نمانده بود.از آن اقتدار و قامت بلند و راستش از جایش بلند شدو کتری را از کوزه آب کرد و روی چراغ گذاشت _بیاید زیر کرسی زودتر گرم میشین این را گفت و برگشت تا زیر کرسی کنار هانیه دراز بکشد که دستش را گرفت _بشین کارت دارم دخترم به ناچارروبه رویش نشست و سرش را پایین انداخت تا بیشتر از این چهره ی داغون او آزارش ندهد. _شنیدم مادرت و هادی چی شدند ....شاید تو دلت بهم فحش بدی که حالا که چی مرتیکه ی یالغوز مفنگی،حقم داری ....من چقدر بدبختم که دخترم دوساله شده و الان میبینمش، اونم بی مادر 🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و پانزده چقدردوست داشت آغوش پدرش باز میشد و در آن جای میگرفت ویک دل سیر گریه میکرد.افسوس که نه او این کار را میکرد، نه خودش دلش با او صاف بود.اگرمثل یک مرد بالای سرشان می ایستاد این همه سختی نمی کشیدند وچه بسا مادر و برادرش هنوز زنده بود. _وسایلتو جم کن.... از این ویرون شده میریم. منظورش را نفهمید. حالت نشستنش را تغییردادو به حالت چهارزانو در آمد _وسایلمو جم کنم؟ کجا بریم؟ _یه جایی میریم که دور ازاین مردم و اسد و زن و بچش باشه _حواست سر جاشه بابا؟مگه غیراینجا جاییم هست که ما بریم وتوش زندگی کنیم؟این جا لااقل درآمد زمین هست. _باریکلا ،شنیدم چه طوری زمینارو از اسد نامرد پس گرفتی،ولی این جا دیگه جای زندگی برای ما نمیشه.... اسد قول تورو به محمودداده .... تازگیا باهم شریک شدن پس هر طور شده این کارو انجام میده ، بهانشم اینه تو عروسش بودی ....منم زورم به این و حرف مردم نمی چربه حالا یادش آمده بود نباید بگذارد دخترش به اجبار به عقد کسی در بیاید؟ _بابا چرا اجازه دادی با بهادر ازدواج کنم‌؟ عمو گفت از تو اجازه داره ! 🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و شانزده _اون موقع فرق میکرد،من جایی رو نداشتم شما ها رو ببرم،مجبور شدم قبول کنم،ولی حالا یه جایی دست و پا کردم که بشه سه تایی شب و توش سر کنیم. _نمی دونم ....بابا هانیه خیلی ضعیفه،همین جوری این مدت که از ترس سوگل زیاد بیرون نمی رفتیم سوء تغذیه شده،عمو هم یه بخور نمیر میاورد به ما استفاده کنیم،حالا اگه جایی بریم که مناسب هانیه نباشه حال هانیه بدتر میشه. پدرش درحالی که ناملایم سرش را که احتمالا شپش زده بود میخاراند جواب داد _نگران نباش ....من بد شمارو نمی خام ....جای هانیه ام مطمئنه نگاهی به هانیه انداخت که با عروسک قدیمی او مشغول بازی بود. نمی دانست پیشنهاد پدرش را بپذیرد یا نه،تنها چیزی که میدانست این بود که اگر اینجا می ماند در آخر مجبور میشد با محمود ازدواج کند. _باشه ....ولی اگه جایی که میگید جای مناسبی برای منو هانیه نبود باهم برگردیم همینجا _خیلی خوب،واسه من شرطم میذاره ،فردا صب خروس خون بلند شوکسی نفهمیده راه بیفتیم،پاشو این چاییتم آمادش کن،اگه نباتی چیزی ام داری بنداز توش! 🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و هفده به عادت همیشگی اش قبل اذان از خواب بیدار شد .تنش زیر کرسی گرم شده بود و صورتش بیرون از آن یخ زده بود. اندک وسایل و لباسی که هانیه داشت با چند تکه لباس خودش،قبل ازخواب در بقچه ای جمع کرده بود و آماده ی رفتن بود. از جایش برخاست تا پدرش را از آن سوی ‌کرسی بیدار کند که جایش را خالی دید. فکر کردشاید برای قضای حاجت بیرون رفته باشد. سیب زمینی هایی که روی چراغ در حال قل زدن و پختن بود بیرون آوردو با تکه نانی داخل دستمالی پیچید تا هنگام رفتن توشه ی راهشان باشد. از پنجره نگاهی به بیرون انداخت . هوا گرگ و میش بود و چشم جایی را نمی دید.نمی دانست پدرش آنها را به چه مقصدی از اینجا میبرد. در دلش از خدا خواست هر جا که باشد بتوانندهر سه با هم زندگی کنند .شاید میتوانست کاری پیدا کند و حتی تلاش کند پدرش را از این وضعیت نجات دهد. هرچند که مادر بیچاره اش بسیار تلاش کرده بودونتیجه ای ندیده بود. به سمت کرسی برگشت که تا آمدن پدرش گرم بماند که جای خالی هانیه به وحشتش انداخت. 🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و هجده لحاف را کامل کنار زد و اطراف کرسی را هراسان گشت.چرا هانیه اش نبود؟ متوجه شد بقچه ای که آماده کرده بود هم نیست.دلش پایین ریخت.با فکری که نا جوان مردانه گویی سرش را به دیوار می کوبید، دست هایش سست شده بود و به کند ترین حالت ممکن برای گشتن قدم بر میداشت. از پیدا کردنش داخل اتاق ناامید شد. توانش را جمع کرد و بیرون دوید، مثل دفعه ی قبل پابرهنه روی زمین سرد. در حالی که حیاط را دور میزد،دیوانه وار بر سرش می کوبید و گاهی پدرش وگاهی هانیه را صدا میزد _هانیهههه....خوشگل آبجی ‌کجایی ؟....بابا ....بابا نگو بیچارم کردی بابا هانیمو کجا بردی ؟....بابا نمی بخشمت ....بابا نفرینت میکنم ....خواهر مریضمو کجا بردی....هانیههه ....کجا دنبالت بیام عزیزم....کجارو بگردم کمرش خم شد وناتوان روی زمین نشست و بلند بلند گریه کرد. با فریادهای دلخراش او اسد و سوگل بیرون آمدند. سخت نبود که از گفته های او پی به جریان نبرند. حتی سوگل ازحالت مضطر او دلش به رحم آمده بودو حرفی نمی زد. کم کم بدنش سست شدو میل افتادن گرفت. اما هنوز چشم هایش امیدوارانه دور تا دور محیط اطرافش راچرخ میزد. حتی وقتی افتاد وگونه اش زمین سرد را لمس کرد. 🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و نوزده _تاکی میخای اینجا قنبرک بزنی؟الان چند روزه لب به چیزی نزدی،داری تلف میشی دختر! صدای خاله سکینه بود. کسی که روزگاری با مادرش عیاق بود و در خوشی و ناخوشی کمک یار یکدیگر بودند.نگاه بی فروغش رابه اوداد ، به چشم هایی که حتما روزی زیبا بود واز آن افتادگی پلک ها و چین و چروک های دورش خبری نبود . شنیده بود شوهرش از دنیا رفته و زن اول همسرش، خانه ای که در شهر خریده بودند از چنگ او در آورده است. حالا آمده بود که در خانه ی پدری اش زندگی کند.از وقتی هانیه اش را از او گرفته بودندقریب یک هفته گذشته بود. در این مدت به زور این زن، چند لقمه خورده بود و بیشتر مواقع آن راهم بالا آورده بود. سکینه از جایش بلند شدو اطرافش را چرخی زد و با نیافتن چیزی که دنبالش بود گفت _لباساتو کجا گذاشتی؟جم کنم بریم خونه ی من،هر وقت در میزنم قیافه بخت النصر سوگل حالمو خراب میکنه ،انگار ارث باباشو از من طلب داره ،پاشو،پاشو دیگه خودتو جم کن ،تو اگه دختر زینب خدا بیامرزی باید محکم تر از این حرفا باشی. محکم؟برایش دیگر محکم بودن خنده دار بود.تاکنون اگر دوام آورده بود تنها به خاطر خواهرش بود‌،خواهری که امانت مادرش بودو حالااحساس میکرد وظیفه اش را به خوبی انجام نداده است و نباید گول واژه ی پدر را،بر روی مرد پوچ شده ای مثل پدرش میخورد. سکینه با اصراربه عمویش توانسته بود اورا از آن خانه به خانه ی خودش بیاورد .تقریبا هم سن مادرش بود و در خانه ای که از پدرش برایش به ارث رسیده بودبه تنهایی زندگی میکرد .فرزندی نداشت و به همین خاطر شوهرش سال ها قبل همسر دیگری اختیار کرده بود. بچه های شوهرش با اخلاق خوبش او را دوست داشتند و خرجی اش را به دور از چشم مادرشان میدادند. 🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت دویست و بیست بی تفاوتی به جا و مکان و خورد وخوراکش ، باعث نگرانی سکینه شده بود.دلش آشوب بود،بی خبری از سرنوشت خواهرش مثل زالو به جان مغزو دلش افتاده بود و شیره ی وجودش را میمکید. _بیا عزیزم،آب گرم کردم بری حموم، نمی دونی چه بو گندی گرفتی،پاشو قربونت برم،پاشو الهی فدای اون دل سوختت برم ،منم جای مادرت،فکر کن حرف مادرتو گوش میکنی. خودش هم گاهی از بوی بدی که گرفته بود دلش بالا می آمد. ناچار ازاین حالتش باشدت ضعفی که داشت دست به دیوار گرفت و بلند شد. بعد از حمام گرمی که به لطف سکینه گرفته بودو نان و شیر داغی که به زور به او خورانده بود کمی حالش جا آمده بود. _تا من برم لباساتو بشورم بگیر راحت بخواب،چشات اندازه یه بند انگشت گود افتاده،خدا خودش جواب باباتو بده سکینه به سختی و یاعلی گویان بلند شد و با رفتن او دوباره فکر و خیال به جانش هجوم آورد.اگر پدرش هانیه را می فروخت چه ؟ معلوم نبود برسر طفلک او چه معامله ای انجام داده بود که بعد چند سال سر و کله اش پیدا شده بود. نباید دست روی دست میگذاشت،باید کاری میکرد و سراغی میگرفت،اما کسی را نمی شناخت که به او کمک کند.ناگهان ذهنش یاد شخصی آمد که بهترین فرد برای یاریش بود. از جا بلند شد وسمت بیرون خیز برداشت.حتی یک ثانیه تاخیر را جایز نمی دانست. 🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃 https://eitaa.com/matalbamozande1399