✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی آمدند در حالی که طلا و جواهر و اشیاء گرانبها به همراه داشتند
پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند (أبوبکر نیز در بین جماعت بود) و سؤال کرد خلیفه نبی و امین او چه کسی است؟
پس جمعیت حاضر ابوبکر را نشان دادند پس
راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت نامم «عتیق» است
راهب پرسید نام دیگرت چیست؟
ابوبکر گفت نام دیگرم «صدیق» است
راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟
ابوبکر گفت نه هرگز
پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او
هستم شخص دیگریست
ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟
راهب پاسخ داد من به همراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها به همراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه مسلمین چند سؤال بپرسیم پس اگر توانست به سؤالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند
و اگر نتوانست سؤالات ما را پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم
ابوبکر گفت سؤالاتت را بپرس راهب گفت باید به من امان نامه بدهی تا آزادانه سؤالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی پس سؤالاتت را بپرس
راهب سه سؤالش را مطرح کرد:
⓵ ما هُو الشَئ الَّذی لَیس لله؟
چه چیز است که از آن خدا نیست؟
⓶ ما هو شئ لَیس عِندَالله؟
چه چیز است که در نزد خدا نیست؟
⓷ ما هو الشئ الَّذی لا یعلمه الله؟
آن چیست که خدا آن را نمیداند؟
پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم پس به دنبال عمر فرستاد و راهب سؤالاتش را مطرح کرد
عمر که از پاسخ عاجز ماند پس به دنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سؤالات جا خورد و جمعیت گفتند چه سؤالیست که میپرسی؟
خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند
راهب ناامید گشته قصد بازگشت به روم کرد ابوبکر گفت: ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین میکردم
سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود به سرعت خود را به امام علی علیهالسلام رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند
پس امام علی علیهالسلام به همراه پسرانش امام حسن و امام حسین میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند
ابوبکر خطاب به راهب گفت آنکه در جست و جویش هستی آمد پس هر سؤالی داری از علی بپرس!
راهب رو به امام علی علیهالسلام کرده و پرسید نامت چیست؟
امام علی علیهالسلام فرمودند: نامم نزد یهودیان «الیا» نزد مسیحیان «ایلیا» نزد پدرم «علی» و نزد مادرم «حیدر» است
پس راهب گفت: نسبتت با نبی ﷺ چیست؟
امام علیهالسلام فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم
پس راهب گفت به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده من تو بودی
پس به سؤالاتم پاسخ بده و دوباره سؤالاتش را مطرح کرد
امام علی علیهالسلام پاسخ دادند:
《فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة
ولا ولدا فلیس من الله ظلم لأحد
و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک》
◽️آنچه خدا ندارد زن و فرزند است
◽️آنچه نزد خدا نیست ظلم است
◽️و آنچه خدا نمیداند شریک و همتا
برای خود است
پس راهب با شنیدن این پاسخها امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت:
《أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة》
به درستی که نامت در تورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است پس براستی تو خلیفه بر حق پیامبری
سپس تمام هدایا را به امام علی علیهالسلام تقدیم کرد و امام در همان جا اموال را بین مسلمین قسمت کرد
عزيزان تا حد امکان نشر دهید زیرا
پیامبر ﷺ فرمود:
هر کس فضائل امیرالمؤمنین علی
ابن ابی طالب علیهالسلام را نشر دهد
مادامی که از آن نوشته اثری باقیست
ملائکه الله برای او استغفار میکنند
✍ منبع:
کتاب الإحتجاج مرحوم طبرسی
✧✾════✾✰✾════✾✧
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖اَلْحَمْدُ للهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ
بِوِلاَیَةِ امِیرِالْمُؤْمِنِینَ وَالْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ〗
🌸فرا رسیدن عید سعید غدیر
🎊عید الله اکبر
🌸و روز اتمام نعمت بر همه عالمیان
🎊را به شما عاشقان مولا
🌸امیرالمؤمنین علیهالسلام
🎊تبریک و تهنیت عرض مینمایم
https://eitaa.com/matalbamozande1399
خـ♡ـدایا
تو را سپاس که ریسمان نجات ولایت
مولا علی علیهالسلام و فرزندانش را
که درود تو بر آنها باد به سویمان فرستادی
تو را سپاس که به حرمت این شب
گرامیمان داشتی
و باران کرامت بر ما باریدی
و دلهایمان را به عهدی که بر ولایت
با تو بستیم محکم کردی
قلبهایمان را به میثاقی که در باب
ولایت از ما گرفتی پایدار ساختی
و انکار روز قیامت را بر ما نخواستی
تو را سپاس که کمال دین و اتمام نعمتت
را در ولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب
علیهالسلام نهادی
تو را سپاس میگوئیم و شکر میکنیم
ای مهربان ترین مهربانان
🌸🎊 عیـدتـون مبـارک🎊🌸
✧✾════✾✰✾════✾✧
https://eitaa.com/matalbamozande1399
4_5780542989868729601.mp3
24.75M
💳 از خرج کردن برای عید غدیر نترس ، ۲۰۰/۰۰۰ برابر برمی گرده 😇
🎙حاج آقا دارستانی
این سخنرانی طولانی ولی خیلی عالی
حتما تا آخر گوش بدین💌
👌
کپی با ذکر صلوات همراه با (وعَجِّل فَرَجَهُمْ )جایز هست┈ 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 https://eitaa.com/arzansaraakaliman
Nazar-GhatariAli-Ali-Mola-128.mp3
5.97M
مولودی بسیار زیبا
علی علی مولا علی علی مولا
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
👇تقویم نجومی چهارشنبه👇
✴️ چهارشنبه 👈6 تیر / سرطان 1403
👈19 ذی الحجه 1445 👈26 ژوئن 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅شروع بنایی و خشت بنا نهادن.
✅دیدارهای سیاسی.
✅برداشت محصولات کشاورزی.
✅خرید کردن.
✅جابجایی و نقل و انتقال.
✅شروع به کسب و کار.
✅آغاز معالجه و درمان.
✅و آغاز چله گرفتن و ریاضت های معنوی خوب است.
👶 زایمان خوب و نوزاد صبور و فاضل و عمری طولانی دارد.
🚘مسافرت: مسافرت مکروه و همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج دلو و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️رفتن به خانه نو.
✳️نام گذاری و ختنه اطفال.
✳️شراکت و امور مشارکتی.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️معامله مسکن و خانه.
✳️درختکاری.
✳️و انواع حفاری ها نیک است.
🟣 نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 حکم مباشرت امشب.
( شب پنج شنبه )، مباشرت برای سلامتی جسم مفید و فرزند عالم گردد.ان شاءالله.
💉حجامت.
خون دادن و فصد باعث صحت می شود.
💇♂💇 اصلاح سر و صورت باعث ایمنی از بلا می شود.
😴🙄 تعبیر خواب:
خوابی که (پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 20 سوره مبارکه "طه" است.
فالقاها فاذا هی حیه تسعی...
و از مفهوم این آیه چنین استفاده میشود که دلیلی قوی در اختیار خواب بیننده قرار گیرد و کار خود را با آن پیش ببرد و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕👚 دوخت و دوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود. ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد .
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
برای خرید کتاب تقویم همسران به آیدی @tl_09123532816 مراجعه فرمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
،
🌾خـدایا
🕊تنهـا یک نگاهت
🌾برای بیمـه شـدنِ
🕊زندگی و آخرتمان کافیست
🌾بحـق بـزرگی این مـاه
🌾این نگاهِ مهـربانت را
🕊نـصیبِ تـک تـکِ
🌾دوستـان و عزیزانـم گـردان
🕊الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ آیهای که در کمتر از یک جمله، تکلیف ما رو در تمام دوراهیهای زندگی مشخص میکنه!
#استوری | #استاد_شجاعی
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خدا اگر میخواست علی امام باشه تو قرآن مینوشت! انقدر هم ما رو درگیر غدیر و سقیفه و این بازی ها نمیکرد
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
بهای دوست نه از زیبایی
اوست و نه از دارایی اوست
بلکه تنها به وفاداری اوست
فدای دوستای باوفا
الهی که دنیا به کامتون
شادی وخوشبختی تقدیرتون
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و یک
چشم هایش از این گشاد تر نمیشد.
سکوت جایز نبود و بایدهر چه سریع تر از خودش دفاع میکرد
_چرا دروغ میگی؟ کی به من گفتی ارمیا به باقالا حساسیت داره ؟
_ببخشید،ولی من گفتم باید خانم اجازه بده کس دیگه ای آشپزی کنه،اما شما بدون توجه به حرف من خواستین وسایل شامو آماده کنم
_خوب اگه یه کلام به من از حساسیت ارمیا اطلاع میدادی من یه غذای دیگه میپختم!
_بسه دیگه ....صفدراین دیس و از اینجا بردار فقط ماهی وبذار باشه
_چشم خانم
از حرص در حال انفجار بود. آنهمه ذوق و زحمتی که کشیده بود به خاطر حسادت احماقانه ی صفدر به باد رفته بود.
_تو هم یاد بگیر با خدمتکارا دهن به دهن نشی،این اصلا در شان عروس خانواده ی ما نیست. در ضمن، در باره ی غذای شوهرتم بیشتر حواستو جمع کن، یه زن باید بدونه برای شوهرش چی مفیده و چی مضره
_مامان، هادیه که تقصیر نداره، من باید بهش میگفتم.
_دیگه در موردش نمیخام چیزی بشنوم، بعد چند روز خیر سرم اومدم پایین غذا بخورم
از نحوه ی برخورد مرجان ناراحت شده بود که اورا متهم میکرد که ازشوهرت و چیزهای مربوط به او بی اطلاعی، واین باعث شد ذوق و اشتهایش یکجا باهم کور شود.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و دو
_ چرا به من اینو نگفته بودی ؟ خوب شد پیش مادرت آبروم رفت ؟
بعد از شام به اتاقشان آمده بودند و این بهانه ی خوبی بود تا از او گله کند.ارمیا در حالی که روی تخت دراز میکشید کلافه جواب داد
_جان من ول کن بیا بگیر بخواب،خیلی خستم،فردا صبح زود باید برم شرکت کلی کار دارم،بابا که مسافرته همه کارا افتاده گردن من
با حرص گوشه ی تخت پشت به او دراز کشید و طوری که بشنود زمزمه کرد
_همینه دیگه،وقت نداره با تازه عروسش حرف بزنه،اون وقت سر کوفتشو من باید بشنوم
_باشههه ....آخر هفته می برمت بیرون که باهات وقت بگذرونم و حرف بزنم،حالا میذاری بخوابم یا برم سالن رو کاناپه کفه ی مرگمو بذارم؟
انتظار این لحن تند را از ارمیا نداشت و نا خواسته بغضی به گلویش نشست و دیگر چیزی نگفت.چرا اینقدر نازک نارنجی و دل نازک شده بود؟شاید به این گونه رفتاراز سمت ارمیا عادت نداشت؟شاید هم ارمیا دیگر مثل سابق دوستش نداشت؟یا شاید برایش عادی شده بود و تاریخ مصرفش گذشته بود؟هرچه که بود برای او که حالا کسی جز ارمیارا نداشت کوچکترین ناملایمتی از طرف او قابل قبول نبود وآزارش میداد.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و سه
_وای خیلی ذوق دارم جایی که میگی رو ببینم!
ازخوشحالی او ارمیا هم با تمام خستگی اش لبخندی بر لب آورد و گفت
_فقط اول باید بریم یکم برات خرید کنم، این لباسات مناسب بیرون رفتن نیست، اگه همه چیز جور بشه فردا میریم جایی که گفتم
نمیدانست چرا از این حرف دلخور شد اما به روی خودش نیاورد. یعنی لباس پوشیدن او کسر شأنش بود؟ از خانه بیرون آمدند وسوار ماشین ارمیا که آوردن اسمش برایش سخت بود شدند وپس از مدتی روبه روی یک مرکز خرید بزرگ توقف کردند.
جایی که او زندگی میکرد با اینکه روستا بود، اما خیلی از دختران هم سن و سالش ،چیزهایی داشتندکه شاید داشتنش برای او حسرت بود.افسوس که زمان خوشی شان کم بود و درست در سن هفت سالگی اش که باید مثل دیگر دختران مدرسه میرفت، به خاطر وضعیت بدی که برای پدرش پیش آمده بود از تحصیل محروم شد و رفته رفته و موریانه وار تمام داراییشان را از دست دادند،حتی اسبشان ترمه که وابستگی زیادی به آن داشت اسیر دست بدهکاران شد.
اما چیزی که او هنوزداشت غرور و شخصیتش بود و باید تحت هر شرایطی آن را حفظ میکرد.
از ماشین که پیاده شدند ،سعی کرد خانومانه وطوری قدم بردارد که وقتی هم پا و شانه به شانه ی ارمیا راه میرود از او چیزی کم نداشته باشد.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و چهار
_اینجا هر چیزی که یه خانم لازم داره
پیدا میشه،اول بریم لباس خونگی ها رو ببینیم،اصلا لباس مناسب نداری.
با ذوق پنهانی که در دل داشت همراه اوشد و پشت سرش وارد مغازه ی بزرگی شد،که به انواع لباسهای راحتی مزین شده بود
_بههه ،سلام آقا ارمیا،اینطرفا رفیق
مرد شیک پوش و گردن درازی که پشت میزی نشسته بود، این را گفت واز جایش بلند شدو با ارمیا دست داد
_سلامت باشی داداش،تازه یه مدته برگشتم،حالا با بچه ها جمع شدیم خبرت میکنم ،راستش خانم یه سری لباس راحتی میخان که اول از همه خودت به ذهنم اومدی،بزنم تخته خیلی عوض شدی و رو فرم اومدی
درذهنش آمد پس قبلا چه بوده که حالا فرم آمده است؟
_ سلام آبجی خوش اومدید
فرصت نداد جواب سلامش را بدهد و بلند صدا زد
_فائزه ....بیا خانومو راهنمایی کن
زنی قد بلند،که مانتوی کوتاه و شلوار آبی جین پوشیده بود ،ازدور لبخند زنان به آنها نزدیک شد.به خاطر رژ قرمزوغلیضی که زده بود، سفیدی دندانهایش بیشتر به چشم می آمد.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و پنج
رگال های لباس را یکی یکی کنار میزد و تصمیم گیری برایش سخت بود .ذهنش کلافه بود و دردلش به موقعیتی که در آن گیر افتاده بود بد و بیراه میگفت. آخر او کی خودش لباس انتخاب کرده بود و از کجا میدانست کدام یک از این انبوه لباسها مناسب اوست؟مدت زمان زیادی بود که لباس نو نپوشیده بود. تا وقتی مادرش زنده بود سعی میکرد سالی یک بار در ایام عید برایش یک دست لباس نو تهیه کند و تنها سال آخر حیاتش نتوانسته بود این کار انجام دهد.
_اگه براتون سخته کمکتون کنم؟
با این حرف فائزه نام، نگاه از لباس های رنگا رنگ گرفت و طوری که وانمود کند به خاطر سخت پسندی چیزی انتخاب نکرده است روبه او گفت
_راستش نمیدونم چیزی که میخام اینجا هست یانه، دارم دنبال لباسایی میگردم که هم قشنگ باشه هم قیمتش مناسب باشه
فائزه که گویی از این حر ف او تعجب کرده بود با تاخیر سمت انتهای مغازه اشاره کرد و گفت
_با من بیاید اون طرف، فکر کنم چون سنتون کمه مدلای اسپرت بیشتر بهتون بیاد،راستش مهسا خانم همش از این ترکیب ها بر میداشتن،شاید شمام خوشتون آومد.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و شش
با آمدن اسم مهسا ،پاهایش که به آن سمت میرفتند از حرکت ایستاد.چراارمیا اوراجایی که مهسا خرید هایش را انجام میداد آورده بود ؟
_چی شد ؟ نمیاین ؟
سعی کرد خود را عادی نشان دهد و لبخندی اجباری بر لبانش آورد و با او همراه شد . حالا که این دختر مهسا را می شناخت باید از آن استفاده میکرد و اطلاعات بیشتری از او می گرفت.
_امم...میگم....مهسا هم با ارمیا اینجا می اومد خرید ؟
_چطور ؟
مثل اینکه او زرنگ تر از این حرف هابودو به آسانی نمیشد از آن حرف کشید .خودرا بی تفاوت نشان داد و گفت
_هیچی ....آخه ارمیا بهم گفته بود با مهسا چند باری اینجا اومده و از خریدش راضی بوده،برای همین منم اینجا آورده
فائزه نگاهی به لباس ساده ی تن او انداخت و گفت
_ میشه بپرسم شما چه نسبتی با مهسا و ارمیا دارید ؟
از اینکه راحت اسم شوهرش را بدون پیشوند و پسوندآورده بود خوشش نیامد و با اخم ریزی گردن صاف کردوجواب داد
_ارمیاشوهرمه،مهساهم دختر خالشه و با من نسبتی نداره،شمام میتونید برید خودم انتخاب میکنم.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و هفت
اعصابش به هم ریخته بود و بی دقت چند تی شرت آستین بلند همراه شلوارشان انتخاب کرد و کنار ارمیا که گرم صحبت با دوستش بود ایستاد و گفت
_ انتخاب کردم،میشه زودتر حساب کنی بریم؟
_باشه عزیزم
کیف پولش را در آورد و صاحب مغازه را مخاطب قرار داد و گفت
_بیا جواد جون،حساب کن بریم که خیلی کار دارم
_جون تو قابل نداره
ارمیا درحین پرداخت هزینه به دوستش که لباسهای انتخابی او را تامیزدبا دیدن آنها نزدیک او شد و طوری که فروشنده ی آشنا نشنود آهسته گفت
_اینا چیه خریدی ؟میخای اینا رو جلو من بپوشی ؟ مامانمم اینا رو نمیپوشه
سر تاسفی برایش تکان داد و سمت دوستش بازگشت.
_جواد جون شرمنده خانمم میگه دوباره یه چرخی بزنه اگه مطمئن شد اینارو حساب کنی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و هشت
_حالا چرا بغ کردی ؟بد شوهرت برات لباس انتخاب کرده؟
لباس های انتخابی اش را ارمیا پس داده بود و نمایشی اورا همراه کرده بود و خودش چند دست لباس که از پوشیدن آنها خجالت میکشید انتخاب کرده بود.حتی از مغازه ی مخصوص بانوان اجازه گرفته و وارد آنجا شده بودوچند قلم هم از آنجابرایش برداشته بود.
سرش را از شیشه ی ماشین فاصله داد و نگاه دلخوری به او انداخت و گفت
_این لباسایی که انتخاب کردی من چه جوری جلو صفدر بپوشم ؟
بعد آهسته تر زمزمه کرد
_کاش یه خونه مستقل زندگی میکردیم
_کی گفته جلو صفدر باید بپوشی ؟ پس من اینجا شلغمم؟یعنی تو یه ذره ظرافت زنانه نداری که رفتی اون لباسارو انتخاب کردی ؟در ضمن هادیه خانم،فکر مستقل شدن و از کلت بنداز بیرون،میبینی که مامانم مریضه منم تنها بچشونم،پس لطفا تو خیالتم فکر جدا شدن از پدر و مادرمو از سرت بیرون کن
_خیلی بدی،چرا با من اینجوری صحبت میکنی ؟من...من
بغض صدایش باعث شد نگاه ارمیا رنگ دلسوزی بگیردوماشین را کنار خیابان نگه دارد.دستهایش را که روی پاهایش مشت شده بود میان دستانش گرفت و با لحن آرامی گفت
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و شصت و نه
_هی ببینمت،بغض نکن دیگه،ببخشید من این روزا یکم خستم،بهت حق میدم از دستم دلخور باشی،این مدت باید بیشتر برات وقت میذاشتم،یکم دیگه صبر کن این پروژه ی سنگینی که بابا برداشته تموم بشه قول میدم برات جبران کنم،حالا ببینمت
دست به چانه اش گذاشت و صورت اورا که سمت مخالفش بود به طرف خود چرخاندوبالحن ملایمی گفت
_عادت ندارم اینجوری ببینمت،هادیه ای که من میشناختم همیشه تو بدترین شرایط نگاهش محکم و قوی بود.
چانه اش لرزید و بعد از این که توانست بغضش را فرو برد جواب داد
_غیر اینه که تو منو از اول همین جوری دیده بودی؟چرا میخای منو عوض کنی؟نکنه پشیمون شدی که با یه دختر دهاتی که حتی بلد نیست لباس انتخاب کنه ازدواج کردی ؟
_دیونه این چه حرفیه؟من اگه دلم زن بی قید و بندکه براش فرق نمیکنه واسه کی طنازی کنه و خوشگلیاش برا کی ولو باشه میخاستم که تو همون آلمان برام ریخته بود.
خنده ای کرد و طبق عادت با دوانگشت لپ او را کشید و ادامه داد
_میدونی اولین بار تو چه وضعیتی ازمن دل بردی ؟
به علامت ندانستن سرش را بالا برد
_وقتی آشپز خونه ی مامان ثری آتیش گرفت
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت دویست و هفتاد
_اون موقع ازترس روسریتو در آورده بودی که آتیشو خاموش کنی ولی آتیش زیادتر شد و جلوی موهات و موژه هات سوخت.شاید هر کس به جای من بودو تو اون وضعیت که صورتت با اشک و آب دماغ و دود کثیف شده بود و موهاتم به شکل وحشتناکی در اومده بود ازت فرار میکرد تا اینکه براش موندگار بشه،اون موقع نفهمیدم،ولی از اونجا که رفتم همیشه دوتا تصویر ازت تو ذهنم میومد، یه دختر با صورت کثیف و موهای سوخته و ....یه دختری که لحظه ی آخر دنبال ماشینم دوید تا بامن خدافظی کنه
متعجب از این حرف گفت
_تو منو دیدی ؟
ارمیا خنده ای کرد و گفت
_چشاتو اون شکلی گرد نکن که مجبور میشم نیشگونت بگیرما....آره دیدمت، قبلشم دیدم خیلی ناشیانه پشت درخت انجیر قایم شده بودی.
ازاینکه در تمام آن مدت ارمیا متوجه ی حضور او بوده است خجالت کشید و دوست داشت هر چه زودتر این بحث تمام شود.
_باشه دیگه ناراحت نیستم ،ولی من واقعا چیزی که پوشش مناسب داشته باشه ندارم و وقتایی که میرم پایین مجبورم همین لباسی که تنمه بپوشم
_نگران نباش اونم برات میخرم،دیگه چی میخای بانو ؟
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/matalbamozande1399
May 11