🖤💫بـــنــــام الله
🧡💫مـهـرگـسـتـر مـهـربـان
🖤💫روز ، اشــاره ی خـورشـیـد اسـت؛
🧡💫بـــرای آغـــازی دوبــاره!
🖤💫و مــن آمــوخــتــه ام؛
🧡💫هــــر آغــــازی،
🖤💫با نام زیبای تو کلید می خورد،
🧡💫و هــــر پــــایـــانــی،
🖤💫به اسم اعظم تو ختم میگردد!
🖤💫 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
🧡💫الـــهـــی بـــــه امـــیـــد تـــو
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و شصت وشش
_با حرفاو آدرسی که اعظم از بابات بهم داد تنها راه به دست آوردنت پیدا شدن بابات بود.....رفتم تهران....به سختی پیداش کردم و باهاش حرف زدم و گفتم عموت میخاد چکار کنه.....چه میدونستم قبلا خودش رضایت این کارو داده
همونجایه خونه اجاره کردم و چند تیکه وسیله ی ضروری عجله ای خریدم وچیدم تو خونه و نشون بابات دادم ....گفتم دست تو و هانیه رو بگیره بیاد اونجا باهم زندگی کنیم....گفتم کمکش میکنم ترک کنه وبراش کار پیدا میکنم.... اونم قبول کرد.
گفت یه چیزی ام دستی بهش بدم دست خالی پیش شما نیاد،منم بهش دادم....باور کن به خاطر این بهش پول دادم.... خوب منم هنوز بچه بودم چه میدونستم فقط با هانیه از اونجا فرار میکنه!....یه روز تمام تواون خونه منتظر نشستم تا شما بیاین ولی خبری ازتون نشد،برگشتم روستا خبر دار شدم چکار کرده
ناباور نگاهش را از او بر نمیداشت.چگونه توانسته بود به یک آدم معتاد که چیزی جز رسیدن به مواد برایش مهم نیست اعتماد کند؟
اگر او پدرش را پیدا نکرده بود و بلای جانش نمیکرداکنون هانیه اش.... خواهرش....تنها یادگار مادرش کنارش بود.با کار او سرنوشت نامعلوم هانیه رقم خورد و او تاپای جان دادن رفت.کسی چه میدانست در آن زمان به عینه جان کند و متلاشی شدن روحش را دید.
_دیگه نمی خام ببینمت.....دیگه نمیخام باهات زندگی کنم
از روی کاناپه برخاست و روبه رویش قرارگرفت
_طلاقم بده
با تصمیم سریع و قاطعش ارمیا شوکه و ناباورچند ثانیه تنها نگاهش کرد.شاید در این مدت اورا شناخته بود که اگر حرفی را بزند از آن کوتاه نمی آید
_میدونم الان ناراحتی و از روی عصبانیت این حرفو زدی .... ولی دیگه تکرارش نکن .....گل افروز خانم....
🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد و شصت وهفت
دیگر نمیتوانست در این زندگی بماند!....تصمیمش ازروی عصبانیت یا احساس زود گذرنبود.در بدترین لحظات زندگی اش قسم خورده بود هرکسی کوچکترین رابطه ای با جداشدن هانیه ازاورا داشت نبخشد.هرچند مقصر عزیز ترین فرد زندگی اش باشد.
صحبت کردن در این مورد بی فایده بود.پس آرام به سمت اتاقشان حرکت کرد.باید میرفت ودر آن لحظه این واژه تکرار دنیای ذهنش بود.حتی اگر ارمیا حاضر به جدایی از او نبود اینجا نمی ماند.
_کجااا؟.... گردو خاک راه انداختی حالا بیخیال داری میری ؟
با بی توجهی و ادامه دادن مسیرش،ارمیا از پشت به او نزدیک شد و با گرفتن شانه۴ اش اورا سمت خود برگرداند
_نشنیدی چی گفتم ؟بیا بشین میگم گل افروز برات یه چیز شیرین بیاره حالت جا بیاد.
نگاه خنثی و سردش را به اوداد....
دیگر شیرین ترین معجون دنیا هم تلخی کامش را شیرین نمیکرد.دست برد و بدون کلامی شانه اش را از بند دست های او رها کرد و از پله ها بالا رفت.
صدای پای ارمیا پشت سرش باعث شد سریع تر قدم بردارد. به اتاق رسید و قصد قفل کردن آن را داشت که قبل از اینکه کلید را در قفل بچرخاند ،به شدت همراه در به دیوار کوبیده شد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و شصت وهشت
ارمیا با چشم هایی که حالا ازشدت خشم کاسه ی خون شده بود، از گوشه ی آستین لباسش گرفت ونا ملایم از حفاظ در بیرونش کشید.
_میخای چه غلطی کنی؟....مراعات حالتو کردم که با آوردن اسم طلاق الان سالمی....مثل آدم بتمرگ زندگیتون کن.... چه ککی افتاده به جونت که جنی شدی داری زندگیمونو خراب میکنی؟
دست به شانه اش که با برخورد به دیوار کمی درد گرفته بود گذاشت و تنهاخیره نگاهش کرد.باسکوتش ارمیا عصیان زده لگد محکمی به در کنارش زد و غرید
_پس چرا لال شدی ؟....دِ حرف بزن تادیونم نکردی.....ببین هادیه.... من همیشه روی خوشمو بهت نشون دادم چون دوست دارم.حتی فکرشم نمیتونی کنی بیرون از اینجا رفتارم چه جوریه....بد به حالت اون روی دیگه ی منو نسبت به خودت بالا بیاری.
_من دیگه چیزی ندارم ازدست بدم ....برای همین از تهدید کسی نمیترسم.پس خوتو بیخود خسته نکن.من دیگه برای تو زن نمیشم....چه طلاقم بدی چه ندی .....دیگه جایی توی قلبم نداری، من از اینج....
قبل ازاینکه بفهمد چه شده،شوری خون در دهانش و دردی که کم کم در بینی اش می پیچید،باعث شد سست شده روی صندلی پشت سرش بنشیندو دست روی صورتش بگذارد.
_اینو زدم که بفهمی شوخی ندارم .پاتو ازاین در گذاشتی بیرون بلایی سرت میارم که تاحالا هرچی بدبختی کشیدی به گردشم نرسه....حالا اگه خواستی هر قبرستونی بری برو....
🍃🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد و شصت و نه
کف دستش روی بینی و دهانش بود واز لای انگشتانش،قطره های خون دامن سفید مشکی اش را کثیف میکرد.
هنوز در شک بود و باور نمیکرد ارمیا روی او دست بلند کرده است.
_بهت فرصت میدم به خودت بیای و اون عقل ناقصتو به کار بندازی.ازاینجا کدوم قبرستون میخای بری که می گی طلاقم بده؟نکنه پیش عموت میخای برگردی که بشی زن یکی مثل کل محمود؟....اینو توگوشات فرو کن،تا دنیا دنیاست و تا من زندم و تو زنده ای طلاقت نمیدم و حق رفتن ازاینجارو نداری.
این را گفت و با کوبیدن در به دیوار بیرون رفت.
بعد از مدتی از جایش بلند شد و به سرویس رفت.با شستن صورتش سرش را بالا آوردوزخم ریزی که گوشه ی لبش بود و کبودی مختصری که کم کم روی تیغه ی بینی اش نمایان میشد رادر آینه دید.
جاری شدن دوباره ی خون از بینی اش ،باعث شد از خیره شدن در آینه دست بکشد ودوباره صورتش را بشوید.سرش را بالا گرفت تا شاید خونش بند بیاید .قلبش انگار از جسمش خارج شده بود و نمیزد .
احساس کرختی و بی تفاوتی داشت .تهی و خالی شدن را تجربه کرده بود اما این احساس فرق داشت و برایش نا شناخته بود.
حتی فکرش را نمیکرد روزی احساسش نسبت به ارمیا بی تفاوتی باشد.حالانه متنفر بودو نه عاشق،تنها چیزی که میخواست رفتن و دور شدن بود.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و هفتاد
شب را دراتاق مطالعه اش خوابیده بود و ارمیا هم سراغی از او نگرفته بود.گل افروز دیشب شامش را بالا آورده بود و حالا که بیدار شده بود، سینی دست نخوره ی غذا اولین چیزی بود که به چشمش آمد.
از جایش بلند شد و با نگاه به ساعت وضو گرفت و نماز صبحش را خواند.منتظر ماند ارمیا بیرون برود تا بتواند چند تکه لباس و مقداری پول و طلا که به عنوان مهریه اش بر میداشت به خانه ی خاله سکینه برود.شاید این کار درست نبود اما چاره ی دیگری نداشت. خیالش راحت بود ارمیا خانه ی خاله سکینه را نمیدانست کجاست و نمیتوانست پیدایش کند.
با کمک او میتوانست جایی رااجاره کند وبعداز آن کاری پیدا کند تا اموراتش را بگذراند.
شاید ترک این زندگی احمقانه به نظر می رسید،اما فقط خودش و خدا میدانست که او چه کشیده بود.زمانی که آخرین امید و انگیزه ی زندگی اش را از دست داد،هیچ کس نفهمید چه بلایی سر او آمد.
با اینکه اوهانیه را به دنیا نیاورده بود،اما با تمام وجودش برای او جان کنده بودتا امانت مادرش در سلامت باشد.امابا ازدست دادن او نیمی از جانش را از دست داد.
تقه ای به در خورد و صدای گل افروز پشت در باعث شد از فکرکردن به آن زمان و حال بدش بیرون بیاید.
_بیاتو
_صبح بخیر،آقا گفتن بیدارتون کنم بیاید صبحونه بخورید .خودشون رفتند شرکت.
🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد وهفتاد و یک
_الو خاله ....
_الو هادیه جان تویی؟خوبی مادر؟
_ممنون .....خوبم
_وا ....دختر چرا اینجوری حرف میزنی؟
چی شده؟
_چیزی نشده خاله،میخام بیام خونت آدرس ندارم.
_با این صدای گرفته نگرانم کردی ،بگو چی شده ؟
_اومدم براتون تعریف میکنم .خاله کسی پیشتون هست آدرس بهم بده ؟میخام الان بیام خونت
_نه کسی پیشم نیست ولی خودم بلدم بگم ،بیا مادر منتظرتم ،از بعد بچت ندیدمت.
چمدان به دست به سالن آمد. باید از گل افروز خداحافظی میکرد.میدانست بدون حضور او گل افروز هم نخواهد ماند.چند بار با صدای بلند صدایش زد تا اینکه از آشپزخانه بیرون آمد
_جانم اومدم
به محض دیدن او با چمدان متعجب پرسید
_جایی میخای بری؟
لبخندی زد و دسته ی چمدان را ول کرد و در آغوشش گرفت
_منو حلال کن گل افروز....به خاطر من خیلی سختی کشیدی.تا عمر دارم شرمنده ی تو وعباست میمونم.ولی من دارم از این جا میرم
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#صبحتبخیرمولایمن
🏝هر صبح سلامتان میکنم
و دستان ناتوانم را در
دستان پربرکت و مهربانتان میگذارم
و میدانم در پناه نگاه گرمتان،
لحظههایم سرشار از آرامش
و روزی و امید خواهد بود...
هر صبح سلامتان میکنم
و قایق دلم را در تندباد اضطرابها
به ساحل زیبای یاد شما میسپارم
و میدانم که نجات مییابم...
شکر خدا که شما را دارم...🏝
⚘تَنَتبہنازِطبیبان،نیازمندمباد
وجودِنازُکت،آزُردهءگزندمباد
سلامتِهمہآفاق،درسلامتِ توست
بہهیچعارضه،شخصِتودردمند مباد
"حافظشیرازے" ⚘
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد وهفتاد و دو
از تعجب دهانش باز مانده بود وبعد از چند ثانیه مات ماندن گفت
_ تنها کجا میری؟یعنی داری از آقا ارمیا قهر میکنی؟
_نه....دارم برای همیشه میرم .موقعیتم هنوز معلوم نیست ولی در اولین فرصت میارمت پیش خودم.نمیدونم موفق می شم روی پای خودم وایسم یا نه،ولی ازت خواهش میکنم تا عادت کردن ارمیا به این وضع این جا بمون و تنهاش نذار
اشک در چشم های گل افروز حلقه زد و ناباور از این اتفاق گفت
_من نمیدونم چه اتفاقی افتاده ، دیروز صدای داد و بیداد آقا ارمیارو شنیدم .ولی فکر نمی کردم موضوع اینقدر جدی باشه . ازصورتت پیداست دستم روت بلند کرده.ولی من میدونم تو چقدر آقا ارمیارو دوست داری.
حتی داری سفارش میکنی تنهاش نذارم .مطمئنم آقا ارمیام شما رو دوست داره.تو رو خدا به خاطر یه دعوای ساده ول نکن برو ....من میدونم یه زن هرگز نمیتونه تنها دووم بیاره.پشیمون میشی.....بیا و این کارو نکن.
گل افروز تمام سعیش را کرده بودتا از این کار منصرف شود اما موفق نشد.انگار با خودش لج کرده بود و چیز دیگری برایش مهم نبود.برای خودش هم عجیب بود که چرا کوتاه نمی آمد. کاش می دانست برای این لجبازی چه بهایی را می پرداخت.
به سختی توانست از سد نگهبانان بگذردو از خانه خارج شود.میدانست به خاطر این کار حتما آنها هم اخراج خواهند شد.
🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد وهفتاد وسه
_سیکو.....هادیه جان،*بَبم ،واسه خاطر این زندگیتو ول کردی؟آخه این شد دلیل ؟ مگه بهت نگفته قرار بوده بابات با هردوتاتون برن پیشش. مقصر اون بابای....لااله...حالا سرتو بالا بگیر ببینم این پسرِ چه گلی کاشته.
سرش را بالا آورد وبا چشم هایی که سعی داشت از ریزش اشک آن جلوگیری کند نگاهش کرد.
_عه عه..نیگا کن، خوبه خودت اومدی قهر.... حالا هیچی نشده داری گریه میکنی؟بی بیت همیشه میگفت....زنی که دست شوهرش روش بلندشه،بیشتر مواقع یه جای کار خودشم میلنگه.تو که مثل اوفتو تابستون روشنه زبون درازی کردی.
_خاله!.....اگه مزاحمم الان بلند میشم میرم.فقط میخاستم تا یه جایی رو اجاره کنم اینجا باشم.ولی الان دو ساعته دارین منو سرزنش میکنید و یه ذره حقم به من نمیدین.
_چشُم روشن ،پاشی بری ؟زن ترگل ورگل جوون ،امانت مردمو ول کنم برای خودش ول بچرخه که چی ....
به حالت تمسخر ادایش را در آورد و ادامه داد
_خووونه پیدا کنم
_شما که شاهد بودی من چی کشیدم چرا این حرفو میزنی ؟.... شما نبودی که بدن نیمه جون منو به زور از خونه عموم کشیدی بیرون؟چند روز غذا نخوردم و تقریبا تو حالت کما رفته بودم .غافل از این که همه چیز زیر سراین آقا بوده. جلز و ولز منو تو این دوسال دیده و دم نزده.چرا این همه وقت از من پنهون کرد؟
* به زبان شیرازی بچه محبوب ،عزیز
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و هفتاد و چهار
شب شده بود و حتما ارمیا متوجه ی غیبتش شده بود.
دلش می خواست بداند چه عکس العملی نشان میدهد.ته دلش ترسیده بود و از کارش پشیمان بوداما راه برگشتی نداشت.شاید خاله سکینه راست میگفت....
ارمیارا نمیبخشید اما باید در خانه اش میماند.هرچه که بود او شوهرش بود و برای یک مرد سخت تر ازاین نیست که نداند همسرش کجاست.
_هادیه مادر بیا شام بخور ....حالا که هر کار دوست داشتی بدون صلاح و مشورت با یه بزرگتر انجام دادی....هرچی حالا بشینی به فکر و خیال غصه بخوری فایده نداره
ازروی تشکچه بلند شدو به سمت آشپز خانه ی نقلی سکینه رفت. پسرانش چه خانه ی کوچک و تمیزی برایش گرفته بودند! ازصبح به جز لقمه ای که گل افروز به زور به خوردش داده بود چیزی نخورده بود و بوی اشکنه دلِ ضعف رفته اش را سست میکرد. اما حتی حوصله ی خوردن نداشت.
_بیا بشین مادر دم در حیرون واینستا، کاریه که شده.بیا قربونت برم
کنار سفره نشست و کاسه ی سهمش را جلو کشیدو کمی از نان های تیریت کرده ی سکینه داخلش ریخت و شروع کرد به هم زدن آن
_از بچگی لاجون و بدخور بودی .زینب خدا بیامرزهمیشه یکی نگران سلامتیت بود.... یکی ام این رفتارای خود سرانت....میگفت هادیه کپ منه، لج کنه و غرورش بشکنه به آسونی کوتاه نمیاد.
قاشق را بالا برد تا شاید کمی بتواند از آن بخورد که صدای بلندوپیاپی در زدن باعث شد وحشت زده قاشق را رها کند.
🍃🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد و هفتاد و پنج
_خاله کیه ؟
سکینه مثل اینکه بداند چه کسی اینطور عجولانه در میکوبد، خونسرد و بی تفاوت ابرویی بالا داد و گفت
_شوهرته
ناباور و بهت زده گفت
_خاله!.....شما زنگ زدی به ارمیا آدرس دادی ؟خاله میدونی الان چقدر عصبانیه؟
_نگران نباش من باه...
صدای ضربه ی شدیدی که با فاصله کم به دروارد می شد و نشان میداد فرد پشت در قصد شکستن آن را داشته باشد کلام سکینه را قطع کرد.
_صبر کن من برم درو بازکنم تا درو نشکسته .....مثل دوتا آدم بالغ بشینید سنگاتونو باهم وا بکنید،تو عقل نداری، ولی من جای مادرتم ، باید جلو اشتباهاتتو بگیرم.
_خاله ارمیارو نشناختی، موقع عصبانیت اصلا نمیتونه صحبت کنه ،خاله من میترسم.
خاله سکینه به طرف در رفت و گفت
_تو اگه میترسیدی الان اینجا نبوی ....تازه مگه من مردم که اینقدر زرد کردی؟ فوقش نمیذارم ببرتت.
تا سکینه در را را بازکند روسری اش را سرش انداخت و به جان گوشت لبش افتاد وبه عادت مواقع اضطرابش شروع کرد ترق و توروق انگشتانش را در آوردن.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و هفتاد وشش
_پسر جان ....آروم باشو اینقدر کفری نباش .....بهش حق بده ناراحت باشه
با کنار رفتن هیکل تپل سکینه از آستانه ی در سالن، اولین چیزی که دلش را لرزاند چشم های به خون نشسته ی ارمیا بود.
از شدت عصبانیت پوست گندم رنگش به کبودی میزد،دستهایش کنارش مشت شده بود و خیره به او آهسته سمتش قدم بر میداشت.
_بیا بشین ببینم دردتون چیه ؟هرچیم بوده نباید دست روش بلند میکردی....توقع نداشتم روزی که دست هادیه رو گذاشتم دستت،بااین روز و احوال بیاد سراغم
_خاله اگه اجازه بدین با هادیه تنها صحبت کنم.
درحالی که از نگاه خشمگین و خیره ی او سرش را پایین انداخته بود، با این حرفش قلبش به شماره افتاد و با اضطراب منتظر جواب سکینه ماند.
_اشکال نداره مادر،من از خدامه شما باهم بشینید مثل آدم صحبت کنید..... شما هنوز خامید، قدر زندگیتونو بدونید که فردا روز حسرتشو نخورید.
سکینه این را گفت و اورا با همسر خشمگینش تنها گذاشت.در دلش حسابی از او دلگیر بود، هرچند برای خیر خواهی اش این کار را کرده باشد.از خودش هم عصبانی بود که با این تصمیم عجولانه و نا پخته حالا در چنین موقعیتی قرار گرفته بود.با نگرانی نگاهش را بالا آورد که ارمیارابا فاصله کمی روبه رویش دید.از طرز نگاهش بیشتر دچار پریشانی شد و نا محسوس به لرز افتاد.ارمیابا نگاه غضبناکش پس از مکثی روی صورت او ازمیان دندانهای کلیک شده اش گفت
🍃🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد و هفتاد وهفت
_آروم و بی سر وصدا با من میای میریم خونه وگرنه....ازخاله سکینت شکایت میکنم که تو زندگی من و تو دخالت کرده و دفه بعد با مامور میام.
_به خالم چه رب....
میان کلامش پرید و با گذاشتن انگشت اشاره روی بینی یونانی و بی عیب و نقصش، هیس کش داری گفت و فاصله اش را با او پر کرد و کنار گوشش پیچ زد
_میدونی اگه به حرفم گوش نکنی چه درد سری برای خالت درست میکنی ؟
انگار که کنترل خشمش برایش دشوار باشد لبش را به دندان گرفت و ادامه داد
_حساب منو و تو باشه تو خونه....الان که خاله اومد میگی ما مشکلمون حل شد و خوش و خرم از این جا میریم بیرون.....
نذار این پیرزن آخر عمری گرفتار دادگاه و رفت و آمداش بشه.
این روی ارمیا را نمی شناخت. خودش گفته بود همیشه آن روی خوشش را نشانش داده و روی دیگرش را بیدار نکند. از این حجم از عصبانیت اوکه پیدا بود تمام سعیش را برای بروز ندادن آن به کار میبرد ترسی به دلش افتاد.
کتک نخورده نبود .اما به هیچ عنوان نمی توانست بر خورد بد ارمیا را نسبت به خودش تحمل کند.ازطرفی نگران بود ارمیا تهدیدش را نسبت به سکینه عملی کند. او چه گناهی داشت که پاسوز دعوای آنهاشود.پس به اجباربرخلاف روحیه ی لجبازش حرف اورا پذیرفت.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و هفتاد وهشت
بادردو سرمایی که زیر شکمش احساس میکرد بیدار شد.نفس که میکشید انگار با ضربه ی سنگینی دنده اش را خورد میکردند.چقدرسردش بود و گلویش میسوخت.
محیط تاریک و ناشناخته از پشت پلک های نیمه بازش، با آن درد طاقت فرسا که کم کم در تمام پی و رگش احساس میکردبه وحشتش انداخت وبابه خاطر آوردن موقعیتش بیشتر ترسید.
سعی کرد از جایش بلند شود اما دست راستش حرکتی نداشت و احساسش نمیکردوبا هر حرکتی درد بدی در قفسه ی سینه اش میپیچید.
بوی خونی که احتمالا روی صورتش خشک شده بود، ته دلش را بالا می آوردو دردش رابیشتر میکرد.دمَرو روی زمین نموروسرد افتاده بودونمیتوانست از جایش حرکت کند
ذره ذره دردی از پاهایش شروع شده بود و هر لحظه بیشتر میشد.
چقدر حالش بد بود.
نمیدانست چه مدت در این وضعیت مانده است، اما با سرمایی که دمای بدنش را رفته رفته پایین آورده بود نشان میدادشاید اندازه ی نصف روز دراین حالت مانده است.
پلکهایش سنگین شده بود و گذر زمان در آن محیط حتمادوباره ازحالش میبرد. انگار روزها اینجا افتاده بود و کسی سراغش را نگرفته بودوگرسنگی و تشنگی شدید توانش را برده بود.
🍃🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد و هفتادو نه
بین خواب و بیداری بودو صحنه هایی برایش تداعی میشد.از خانه ی سکینه با دروغی که ارمیا اجبارش کرده بود بیرون آمدند. بیچاره چقدر خوشحال شده بودکه آنهابا هم آشتی کرده اند. سوار ماشین شده و تا خانه کلامی حرف نزده بودند.
به خانه که رسیدند ارمیا بدون اینکه ماشینش را داخل بیاورد، از بازویش گرفت و سمت باغ پشتی ، با خشونت همراهش کرد.آنقدر تند راه میرفت ونا ملایم میکشیدش، که در میانه ی راه افتاد و باعث کشیده شدنش روی زمین شد.
_بهت گفته بودم.... پاتو از خونه بیرون بذاری..... قلم پاهاتو خورد میکنم....گورتو کندی
ارمیا درحالی که از کشیدن او نفس نفس میزداین را گفت وبا لگد در دالانی که ته باغ بود را باز کرد.ازترس و شوکی که برایش وارد شده بود،حتی نمیتوانست صحبت کند چه برسد به فریاد کشیدن.
با ضرب از زمین بلندش کرد تا با پای خودش به قتلگاهش وارد شود. دالان تاریک بودوترس به جانش افتاده بود .تمام تلاشش را به کار برد تامانند کودکی که تازه به حرف می آید زبانش باز شود.
🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد وهشتاد
_چرا اینجوری میکنی ؟....دارم میترسم.
در اتاق مانندی که در میانه ی دالان بود را باز کرد و با شدت درون آن پرتش کرد.
_حالا مونده بترسی عشقم
از این حالت جنون وار ارمیا به وحشت افتاده بود ومانندبیدشروع کرد به لرزیدن.زمانی هرگز فکرش را نمیکرد روزی برسد که آسیبی از جانب ارمیا به او برسد اما حالا تمام مرزهای بین او وهمسرش در حال شکستن بود.
قبل از اینکه بتواند بلند شود، با لگدمحکمی که به پهلویش خورد ضعف رفت و در خود مچاله شد.
_میدونی چه حالی پیدا کردم اومدم خونه نبودی؟میدونی با چه سرعتی تا روستا رفتم و برگشتم؟
تا پای مرگ کتک خورده بودو حتما بیهوش شده بود.حالا که بی جان و بیرحمانه در همان اتاق نمور رها شده بود، احساس کرد شاید همانجا گورش شود ودیگر زنده نماند.
نا خواسته از درد، هر از گاهی آوای نامفهومی ناله وار از دهانش خارج میشد.باخود گفت شاید بهتر باشد که بمیرد ،چون دیگر تعلق خاطری در این دنیا نداشت. صدای نا خوشایندی که از باز شدن در خبر میدادحواسش را جمع کرد.
_وای خدا مرگم بده هادیه!
صدای گل افروز بودکه با دیدن اوضاع وخیم او فریاد زده بود.دوباره میل خوابیدن به طرز وهم انگیزی غالب تن مجروحش شد و چشم هایش بسته شد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و هشتاد و یک
دوروز بود که بیمارستان بود.دو دنده اش ،قسمتی از پیشانی و انگشت پای راستش شکسته بود.ساق پای چپش ترک برداشته بود و چشم چپش آسیب جدی دیده بود. از همه مهمتر دست راستش بود که عصبهایش از کار افتاده بود و حرکت نمیکرد.
انگارمعجزه بود و خداوند جان تازه ای به او داده بود که با این وضعیت دوروز بدون آب و غذا در آن اتاق سرد و تاریک زنده مانده بود.هنوزباورش نمیشد این اتفاق برایش افتاده و ارمیا بااو چنین کاری کرده است.
_بهتری عزیزم ؟دیگه درد نداری
باسوال پرستار،به سختی صدای گرفته اش را برای دادن جواب بلند کرد
_ممنون....اثر مورفین.... داره از.... بین میره ....حرف بزنم.... قفسه ی سینم....درد میکنه.
_طبیعیه عزیزم، تقریبا بیشتر دنده هات آسیب دیده، ولی از این بیشتر نمیتونیم مورفین بزنیم، تا شب باید صبر کنی.
سرمش را که تمام شده بود عوض کرد
وبا نگاه ترحم انگیزی ادامه داد
_فکراتو کردی؟نمی خای از شوهربی وجدانت شکایت کنی؟
شکایت میکرد؟آیا محکمه میتوانست برای او جبران مافات کند؟یادل شکسته اش را بند زند ؟ نه....بایدبه روش خودش انتقام میگرفت.....باید ترکش میکرد.لا اقل برای مدتی نمیتوانست با او روبه رو شود.
🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد وهشتاد و دو
از آمدنش به بیمارستان ده روز گذشته بود و در این مدت ارمیا به دیدنش نیامده بود.تصمیم گرفته بوداین بار کوتاه نیاید و دیگر با او زندگی نکند.امروز باید مرخص میشد و گل افروز که این روزها زحمت بسیاری کشیده بود لباس هایش را عوض کرد
_الهی بمیرم....دکتر گفت بعد از جراحی که انجام داده، عصب دستت بعد یه مدت دوباره ترمیم میشه و میتونی دستتو تکون بدی.
حرفی برای گفتن نداشت. آیا قلبش هم ترمیم میشد. قلبی که دیگر عشق ارمیا را پس میزد.
_آقا امروز میاد مرخصت میکنه. اگه ببینیش دیگه نمیشناسیش.از بس این مدت بی قرار بود و درست و حسابی چیزی نمیخورد.نمیدونم چرا اینکارو کرد.ولی مطمئن باش وضع خودش از شما بهتر نیست.
پوزخندی در دلش زد وبا خود گفت
_حالش خراب بود که منو با او وضع دوروز گشنه و تشنه ول کرد.ده روزه اینجام به خودش زحمت یه ملاقات نداده
عصبی روبه گل افروز گفت
_ به شماره ای که دادم زنگ بزن .خاله میاد مرخصم میکنه.به اون آقاهم بگو من دیگه نمیخام باهاش زندگی کنم. ازش بیزارم.زنی که ازش بدش میاد و میخاد چکار؟
_ تورو خدا دست از این لجبازی بردار.....میخاستی بری هم بهت گفتم این کارو نکن گوش نکردی.....قبول کن کار توام درست نبود.درسته خیلی بی رحمانه باهات رفتار کرده ، ولی اگه یه زمانی دوسش داشتی باید یه فرصت دیگه بهش بدی.... مردا موقع عصبانیت کاری رو انجام میدن که بعدا ده برابرش عذاب وجدانش آزارشون میده
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و هشتاد و سه
_این چرت و پرتا چیه به گل افروز گفتی؟ کار خلاف کردی تنبیه شدی،حقتم بود. گفته بودم حرف طلاقو دیگه پیش نیاری، ولی مثل اینکه برات کافی نبوده که باز جرات کردی شر و ور بگی.
بعد از ده روز آمده بود و شاهکارش را دیده بود وباز نشانی از پشیمانی در چهره اش نبود.
_بعد این همه مدت نفهمیدی وقتی لال مونی میگیری ظرفیت اینو دارم که فکتو بشکنم.
_برو بیرون....من دیگه ....باتو نسبتی ندارم.
_هه....میخای ثابت کنم با من نسبت داری یانه؟هادیه....بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن. نیومدم بهت سر بزنم چون حالم خوب نبود.چون تو منو وادار کردی این بلارو سرت بیارم....
چرا برای یه بارم شده حقو به من نمیدی؟.....میدونی چه حالی شدم فهمیدم زنم گذاشته رفته و من نمیدونم کجاست؟..... هزار فکر و خیال اومد تو سرم.
فکر کردم شاید گیر آدمایی افتادی که دنبال صدمه زدن بهت بودن. چون چند وقتی فرهاد موقع نگهبانیش اطراف عمارت رفت و آمدای مشکوکی دیده بود. راننده ی سرویستم میگفت یه ماشین پژو نقره ای هر روز دنبالتون تا مدرسه راه میوفته.....میدونی با این فکرا چه جوری تا روستا رفتم وبدون اینکه کسی بفهمه وجب به وجبشو دنبالت گشتم؟
_هیچ کس اندازه ی تو برای من خطر ناک نیست و نمیخاد به من صدمه بزنه.....من از حرفم برنمیگردم..... دیگه نمیخام باهات زندگی کنم....دیگه دوست ندارم.....دیگه عاشقت نیستم.ولی اگه منو طلاق نمیدی و میخای باهات بیام وخونت زندگی کنم یه شرط دارم..... اگه قبول کنی باهات میام..... ولی اگه قبول نکنی.... قسم میخورم دیگه منو نمی بینی.
🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد و هشتاد و چهار
به ظاهر شرطش مورد قبول ارمیا واقع شده بود.صندلی شاگرد رابرایش به حالت خوابیده در آورده بود واکنون در راه خانه بودند.
از اینکه راحت شرطش را پذیرفته بود ته دلش ناراضی و ناراحت بود، اما تصمیمش را گرفته بود ودر حال حاضر از آن کوتاه نمی آمد.
نمیتوانست از این حجم بی رحمی و آسیبی که جسمی و روحی متحمل شده بود به آسانی بگذرد. شاید گذر زمان آتش خشمش را کمی خاموش میکرد.
با تکان نسبتا شدیدی که ماشین به خاطر دست انداز روبه رویشان خورد، آخش بلند شد و دست به پهلویش گرفت و چهره اش از درد جمع شد.
_چی شد ؟ خوبی؟
از این سوال ارمیا میان دردش با خشم نگاهش کرد و گفت
_اگه لطف کنی بامن حرف نزنی خوب میشم.
ارمیا خنده ای کرد و میان خنده اش حرص در آر گفت
_خیلی خوب بابا.... ببخشید یواش تر میرم بانو
_آقا ارمیا یادتون نره داروهاشو بگیریم.
_باشه گل افروز خانم ، چیز دیگه ام اگه لازمه بگید بگید
🍃🍃🍃🍃
خشت سیصد و هشتاد وپنج
داخل عمارت که شدند انتظار داشت طبق شروطی که بیان کرده بود وارد جاده ی باغ پشتی شوند.اما ارمیا مسیر آن را رد کرد و به طرف حیاط جلوی عمارت حرکت کرد.
_چرا اون طرف میری؟ گفته بودم حتی یه لحظم جایی که تو باشی نمی مونم.
_آره گفتی ....منم متحول شدم و به کارای بدم فکر کردم.این چند روز عذاب برای هردومون کافیه ....دیگه این بازی و کش نده.
_بازی!....من پامو اون تو نمیذارم. گفته بودم میخام طبقه ی سوم زندگی کنم که راهش کلا از این جا سواس....گفته بودم میخام هر روز از دم در اتاقی که وحشیانه کتکم زدی رد بشم و هروقت از یاد آوریش ازت متنفر نشدم، شاید برگشتم.
جلوی عمارت متوقف شدند واولین نفر گل افروز از ماشین پیاده شد و در سمتش را گشود
_بذار کمکت کنم تا....
_نمیخاد.....تو برو گل افروز جان....من پامو اینجا نمیذارم.
ارمیا که رگه هایی از عصبانیت در صدایش بروز کرده بود سرش را سمت او مایل کرد تا گل افروز را بهتر ببیند
_شما برو لازم بود صداتون میزنم.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
May 11
✅ جبران حق الناس
اگر حقوق کسانی را ضایع کرده باشیم ولی در حال حاضر فراموش کردیم و اصلا یادمان نباشد، یا جایی از کسی حقی ضایع کردیم و اصلا نفهمیدیم، چطور باید این حقوق رو ادا کنیم که در وادی حق الناس گرفتار نشویم..؟
پاسخ_سوال
خدا که فراموش نکرده، درسته.؟
در علم خدا ثبت و ضبط هست، درسته.؟
پس برای اینها حساب جاری باز کنید
چجوری.؟
هرازچندگاهی اعمال صالح انجام بدهید، و به خدا عرضه بدارید خدایا! اینکار به نیابت از کسانیکه که به گردن من حق دارند اما من نمیشناسمشون
یا یادم رفته ،
یا اصلا متوجه نشدم ،
ولی توی علم تو ثبت و ضبط شده و من بدهکار اونها هستم ..
مثلا:
یک صفحه قرآن بخوانید⚘
یک سلام به امام حسین علیه السلام بدهید⚘
دو رکعت نماز مستحبی بخوانید و هدیه به معصومین کنید⚘
یک فقیر اطعام کنید⚘
صدقه به فقرا بدهید⚘
چندتا صلوات بفرستید⚘
هزاران هزار کار دیگه که ثواب داره ...
روایت فرمود: کلُّ مَعروفٍ صَدَقه
تمام کارهای خوبی که مصداق معروف هست، صدقه هست
پس هر کاری که مصداق کار خوب هست و ثواب داره، میتونیم به دیگران اهدا کنیم⚘
*⚘پس این حساب جاری رو باز کنید، و هر از چند گاهی شارژ کنید*⚘
اگر روزانه باشه هم بهتره
مثلا با خودتون قرار بگذارید روزانه یک کار برای این حساب انجام بدهید
حالا نه لزوما برای کسانیکه نمیشناسید
برای تمام کسانیکه به گردن شما حق دارند، خصوصا اینهایی که نمیشناسید و دسترسی ندارید
*⚘امیدوارم هر ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭو به دیگران هدیه میده ، آرامش در قبر و قیامت و لذت از نعمتهای بی نهایتِ بهشت رو لمس کنه*⚘
ان شاءالله با این کار، گوشه ای از دِینی که گردنمون هست، ادا بشه🙏🌹
التماس دعا
https://eitaa.com/matalbamozande1399
May 11
#بدانید
⚠️ عوارض مصرف زیاد برنج
🍚 موجب غلظت خون می شود.
یبوست زاست
موجب انسداد عروقی
سنگ صفرا
و سنگ کلیه می شود.
❗️ خوردن برنج باعث
تیرگی پوست می شود.
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
میدونستید شکر عامل آرتروز مفاصل است ؟
و کسانی که آرتروز دارند با خوردن
آن روز به روز بدتر میشوند
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#سلام_امام_زمانم ▪️
🔅 السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَياةِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که یادت زنده کننده قلبها و ظهورت سر آغاز حیات طیبه است.
📚 زیارت امام زمان عجل الله فرجه در روز جمعه.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این ترفند،تابه ها رو نچسب کن!
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🪴تو روزگاری زندگی میکنیم که برای رشد و موفقیت واقعی باید خلاف اکثریت جامعه حرکت کرد .
اگر خیلیها بی هدف و بی انگیزه زندگی میکنند
تو با هدفتر و با انگیزه تر باش .
اگر خیلی ها خیانت میکنن ،
تو به رابطهات متعهدتر باش .
اگر بی حیایی و بی ادبی مد شده،
تو با حیاتر و مودب تر شو .
اگر خیلی ها بی خدایی رو روشنفکریو حالایی بودن میدونن، تو به مذهبی بودنت افتخار کن.
استاد حورایی
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
✨﷽✨
گویند "حر بن يزيد رياحي" اولين کسي بود که آب را به روي امام بست و اولين کسي شد که خونش را براي او داد.
"عمر سعد" هم اولين کسي بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد براي آنکه رهبرشان شود و اولين کسي شد که تير را به سمت او پرتاب کرد!
کي ميداند آخر کارش به کجا ميرسد؟
دنيا دار ابتلاست...
با هر امتحاني چهرهاي از ما آشکار ميشود، چهرهاي که گاهي خودمان را شگفتزده ميکند.
چطور ميشود در اين دنيا بر کسي خرده گرفت و خود را نديد؟
ميگويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد تا بداني که نميشود به عبادتت، به تقربت، به جايگاهت اطمينان کني.
خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو همان که هستي بماني، نداده است.
👌 شايد به همين دليل است که سفارش شده، وقتي حال خوبي داري و ميخواهي دعا کني، يادت نرود "عافيت" و "عاقبت به خيريات" را بطلبي...
مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی
◾️ دوای درد عالم یا حسین است
شفای روح آدم یا حسین است ◾️
فرج امام زمان صلوات🌹💚
#ألـلَّـھُـمَــ_عجِّـلْ_لِوَلـیِـڪْ_ألْـفَـرَج
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند تمیز کردن آسان بلندگوهای گوشی
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔘دعایی برای آخر الزمان...
امام صادق عليه السلام به زراره میفرماید: اگر آخرالزمان را درک کردی این دعا را بخوان:
اللَّهُمَ عَرِّفْنِي نَفْسَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْ نَبِيَّكَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي رَسُولَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي رَسُولَكَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَكَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي حُجَّتَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دِينِي.
خدایا خود را به من بشناسان، زیرا اگر خود را به من نشناسانی فرستادهات را نشناختهام، خدایا پیامبر و فرستادهات را به من بشناسان، زیرا اگر پیامبر و فرستادهات را به من نشناسانی امام تو را نشناختهام، خدایا امام خود را به من بشناسان، زیرا اگر امام را به من نشناسانی، از دین خود گمراه میشوم.
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399