eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و هفتاد وشش _پسر جان ....آروم باشو اینقدر کفری نباش .....بهش حق بده ناراحت باشه با کنار رفتن هیکل تپل سکینه از آستانه ی در سالن، اولین چیزی که دلش را لرزاند چشم های به خون نشسته ی ارمیا بود. از شدت عصبانیت پوست گندم رنگش به کبودی میزد،دستهایش کنارش مشت شده بود و خیره به او آهسته سمتش قدم بر میداشت. _بیا بشین ببینم دردتون چیه ؟هرچیم بوده نباید دست روش بلند میکردی....توقع نداشتم روزی که دست هادیه رو گذاشتم دستت،بااین روز و احوال بیاد سراغم _خاله اگه اجازه بدین با هادیه تنها صحبت کنم. درحالی که از نگاه خشمگین و خیره ی او سرش را پایین انداخته بود، با این حرفش قلبش به شماره افتاد و با اضطراب منتظر جواب سکینه ماند. _اشکال نداره مادر،من از خدامه شما باهم بشینید مثل آدم صحبت کنید..... شما هنوز خامید، قدر زندگیتونو بدونید که فردا روز حسرتشو نخورید. سکینه این را گفت و اورا با همسر خشمگینش تنها گذاشت.در دلش حسابی از او دلگیر بود، هرچند برای خیر خواهی اش این کار را کرده باشد.از خودش هم عصبانی بود که با این تصمیم عجولانه و نا پخته حالا در چنین موقعیتی قرار گرفته بود.با نگرانی نگاهش را بالا آورد که ارمیارابا فاصله کمی روبه رویش دید.از طرز نگاهش بیشتر دچار پریشانی شد و نا محسوس به لرز افتاد.ارمیابا نگاه غضبناکش پس از مکثی روی صورت او ازمیان دندانهای کلیک شده اش گفت 🍃🍃🍃🍃🍃 خشت سیصد و هفتاد وهفت _آروم و بی سر وصدا با من میای میریم خونه وگرنه....ازخاله سکینت شکایت میکنم که تو زندگی من و تو دخالت کرده و دفه بعد با مامور میام. _به خالم چه رب.... میان کلامش پرید و با ‌گذاشتن انگشت اشاره روی بینی یونانی و بی عیب و نقصش، هیس کش داری گفت و فاصله اش را با او پر کرد و کنار گوشش پیچ زد _میدونی اگه به حرفم گوش نکنی چه درد سری برای خالت درست میکنی ؟ انگار که کنترل خشمش برایش دشوار باشد لبش را به دندان گرفت و ادامه داد _حساب منو و تو باشه تو خونه....الان که خاله اومد میگی ما مشکلمون حل شد و خوش و خرم از این جا میریم بیرون..... نذار این پیرزن آخر عمری گرفتار دادگاه و رفت و آمداش بشه. این روی ارمیا را نمی شناخت. خودش گفته بود همیشه آن روی خوشش را نشانش داده و روی دیگرش را بیدار نکند. از این حجم از عصبانیت اوکه پیدا بود تمام سعیش را برای بروز ندادن آن به کار میبرد ترسی به دلش افتاد. کتک نخورده نبود .اما به هیچ عنوان نمی توانست بر خورد بد ارمیا را نسبت به خودش تحمل کند.ازطرفی نگران بود ارمیا تهدیدش را نسبت به سکینه عملی کند. او چه گناهی داشت که پاسوز دعوای آنهاشود.پس به اجباربرخلاف روحیه ی لجبازش حرف اورا پذیرفت. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و هفتاد وهشت بادردو سرمایی که زیر شکمش احساس میکرد بیدار شد.نفس که میکشید انگار با ضربه ی سنگینی دنده اش را خورد میکردند.چقدرسردش بود و گلویش میسوخت. محیط تاریک و ناشناخته از پشت پلک های نیمه بازش، با آن درد طاقت فرسا که کم کم در تمام پی و رگش احساس میکردبه وحشتش انداخت وبابه خاطر آوردن موقعیتش بیشتر ترسید. سعی کرد از جایش بلند شود اما دست راستش حرکتی نداشت و احساسش نمیکردوبا هر حرکتی درد بدی در قفسه ی سینه اش میپیچید. بوی خونی که احتمالا روی صورتش خشک شده بود، ته دلش را بالا می آوردو دردش رابیشتر میکرد.دمَرو روی زمین نموروسرد افتاده بودونمیتوانست از جایش حرکت کند ذره ذره دردی از پاهایش شروع شده بود و هر لحظه بیشتر میشد. چقدر حالش بد بود. نمیدانست چه مدت در این وضعیت مانده است، اما با سرمایی که دمای بدنش را رفته رفته پایین آورده بود نشان میدادشاید اندازه ی نصف روز دراین حالت مانده است. پلکهایش سنگین شده بود و گذر زمان در آن محیط حتمادوباره ازحالش میبرد. انگار روزها اینجا افتاده بود و کسی سراغش را نگرفته بودوگرسنگی و تشنگی شدید توانش را برده بود. 🍃🍃🍃🍃🍃 خشت سیصد و هفتادو نه بین خواب و بیداری بودو صحنه هایی برایش تداعی میشد.از خانه ی سکینه با دروغی که ارمیا اجبارش کرده بود بیرون آمدند. بیچاره چقدر خوشحال شده بودکه آنهابا هم آشتی کرده اند. سوار ماشین شده و تا خانه کلامی حرف نزده بودند. به خانه که رسیدند ارمیا بدون اینکه ماشینش را داخل بیاورد، از بازویش گرفت و سمت باغ پشتی ، با خشونت همراهش کرد.آنقدر تند راه میرفت ونا ملایم میکشیدش، که در میانه ی راه افتاد و باعث کشیده شدنش روی زمین شد. _بهت گفته بودم.... پاتو از خونه بیرون بذاری..... قلم پاهاتو خورد میکنم....گورتو کندی ارمیا درحالی که از کشیدن او نفس نفس میزداین را گفت وبا لگد در دالانی که ته باغ بود را باز کرد.ازترس و شوکی که برایش وارد شده بود،حتی نمیتوانست صحبت کند چه برسد به فریاد کشیدن. با ضرب از زمین بلندش کرد تا با پای خودش به قتلگاهش وارد شود. دالان تاریک بودوترس به جانش افتاده بود .تمام تلاشش را به کار برد تامانند کودکی که تازه به حرف می آید زبانش باز شود. 🍃🍃🍃🍃 خشت سیصد وهشتاد _چرا اینجوری میکنی ؟....دارم میترسم. در اتاق مانندی که در میانه ی دالان بود را باز کرد و با شدت درون آن پرتش کرد. _حالا مونده بترسی عشقم از این حالت جنون وار ارمیا به وحشت افتاده بود ومانندبیدشروع کرد به لرزیدن.زمانی هرگز فکرش را نمیکرد روزی برسد که آسیبی از جانب ارمیا به او برسد اما حالا تمام مرزهای بین او وهمسرش در حال شکستن بود. قبل از اینکه بتواند بلند شود، با لگدمحکمی که به پهلویش خورد ضعف رفت و در خود مچاله شد. _میدونی چه حالی پیدا کردم اومدم خونه نبودی؟میدونی با چه سرعتی تا روستا رفتم و برگشتم؟ تا پای مرگ کتک خورده بودو حتما بیهوش شده بود.حالا که بی جان و بیرحمانه در همان اتاق نمور رها شده بود، احساس کرد شاید همانجا گورش شود ودیگر زنده نماند. نا خواسته از درد، هر از گاهی آوای نامفهومی ناله وار از دهانش خارج میشد.باخود گفت شاید بهتر باشد که بمیرد ،چون دیگر تعلق خاطری در این دنیا نداشت. صدای نا خوشایندی که از باز شدن در خبر میدادحواسش را جمع کرد. _وای خدا مرگم بده هادیه! صدای گل افروز بودکه با دیدن اوضاع وخیم او فریاد زده بود.دوباره میل خوابیدن به طرز وهم انگیزی غالب تن مجروحش شد و چشم هایش بسته شد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و هشتاد و یک دوروز بود که بیمارستان بود.دو دنده اش ،قسمتی از پیشانی و انگشت پای راستش شکسته بود.ساق پای چپش ترک برداشته بود و چشم چپش آسیب جدی دیده بود. از همه مهمتر دست راستش بود که عصبهایش از کار افتاده بود و حرکت نمیکرد. انگارمعجزه بود و خداوند جان تازه ای به او داده بود که با این وضعیت دوروز بدون آب و غذا در آن اتاق سرد و تاریک زنده مانده بود.هنوزباورش نمیشد این اتفاق برایش افتاده و ارمیا بااو چنین کاری کرده است. _بهتری عزیزم ؟دیگه درد نداری باسوال پرستار،به سختی صدای گرفته اش را برای دادن جواب بلند کرد _ممنون....اثر مورفین.... داره از.... بین میره ....حرف بزنم.... قفسه ی سینم....درد میکنه. _طبیعیه عزیزم، تقریبا بیشتر دنده هات آسیب دیده، ولی از این بیشتر نمیتونیم مورفین بزنیم، تا شب باید صبر کنی. سرمش را که تمام شده بود عوض کرد وبا نگاه ترحم انگیزی ادامه داد _فکراتو کردی؟نمی خای از شوهربی وجدانت شکایت کنی؟ شکایت میکرد؟آیا محکمه میتوانست برای او جبران مافات کند؟یادل شکسته اش را بند زند ؟ نه....بایدبه روش خودش انتقام میگرفت.....باید ترکش میکرد.لا اقل برای مدتی نمیتوانست با او روبه رو شود. 🍃🍃🍃🍃 خشت سیصد وهشتاد و دو از آمدنش به بیمارستان ده روز گذشته بود و در این مدت ارمیا به دیدنش نیامده بود.تصمیم گرفته بوداین بار کوتاه نیاید و دیگر با او زندگی نکند.امروز باید مرخص میشد و گل افروز که این روزها زحمت بسیاری کشیده بود لباس هایش را عوض کرد _الهی بمیرم....دکتر گفت بعد از جراحی که انجام داده، عصب دستت بعد یه مدت دوباره ترمیم میشه و میتونی دستتو تکون بدی. حرفی برای گفتن نداشت. آیا قلبش هم ترمیم میشد. قلبی که دیگر عشق ارمیا را پس میزد. _آقا امروز میاد مرخصت میکنه. اگه ببینیش دیگه نمیشناسیش.از بس این مدت بی قرار بود و درست و حسابی چیزی نمیخورد.نمیدونم چرا اینکارو کرد.ولی مطمئن باش وضع خودش از شما بهتر نیست. پوزخندی در دلش زد وبا خود گفت _حالش خراب بود که منو با او وضع دوروز گشنه و تشنه ول کرد.ده روزه اینجام به خودش زحمت یه ملاقات نداده عصبی روبه گل افروز گفت _ به شماره ای که دادم زنگ بزن .خاله میاد مرخصم میکنه.به اون آقاهم بگو من دیگه نمیخام باهاش زندگی کنم. ازش بیزارم.زنی که ازش بدش میاد و میخاد چکار؟ _ تورو خدا دست از این لجبازی بردار.....میخاستی بری هم بهت گفتم این کارو نکن گوش نکردی.....قبول کن کار توام درست نبود.درسته خیلی بی رحمانه باهات رفتار کرده ، ولی اگه یه زمانی دوسش داشتی باید یه فرصت دیگه بهش بدی.... مردا موقع عصبانیت کاری رو انجام میدن که بعدا ده برابرش عذاب وجدانش آزارشون میده https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و هشتاد و سه _این چرت و پرتا چیه به گل افروز گفتی؟ کار خلاف کردی تنبیه شدی،حقتم بود. گفته بودم حرف طلاقو دیگه پیش نیاری، ولی مثل اینکه برات کافی نبوده که باز جرات کردی شر و ور بگی. بعد از ده روز آمده بود و شاهکارش را دیده بود وباز نشانی از پشیمانی در چهره اش نبود. _بعد این همه مدت نفهمیدی وقتی لال مونی میگیری ظرفیت اینو دارم که فکتو بشکنم. _برو بیرون....من دیگه ....باتو نسبتی ندارم. _هه....میخای ثابت کنم با من نسبت داری یانه؟هادیه....بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن. نیومدم بهت سر بزنم چون حالم خوب نبود.چون تو منو وادار کردی این بلارو سرت بیارم.... چرا برای یه بارم شده حقو به من نمیدی؟.....میدونی چه حالی شدم فهمیدم زنم گذاشته رفته و من نمیدونم کجاست؟..... هزار فکر و خیال اومد تو سرم. فکر کردم شاید گیر آدمایی افتادی که دنبال صدمه زدن بهت بودن. چون چند وقتی فرهاد موقع نگهبانیش اطراف عمارت رفت و آمدای مشکوکی دیده بود. راننده ی سرویستم میگفت یه ماشین پژو نقره ای هر روز دنبالتون تا مدرسه راه میوفته.....میدونی با این فکرا چه جوری تا روستا رفتم وبدون اینکه کسی بفهمه وجب به وجبشو دنبالت گشتم؟ _هیچ کس اندازه ی تو برای من خطر ناک نیست و نمیخاد به من صدمه بزنه.....من از حرفم برنمیگردم..... دیگه نمیخام باهات زندگی کنم....دیگه دوست ندارم.....دیگه عاشقت نیستم.ولی اگه منو طلاق نمیدی و میخای باهات بیام وخونت زندگی کنم یه شرط دارم..... اگه قبول کنی باهات میام..... ولی اگه قبول نکنی.... قسم میخورم دیگه منو نمی بینی. 🍃🍃🍃🍃 خشت سیصد و هشتاد و چهار به ظاهر شرطش مورد قبول ارمیا واقع شده بود.صندلی شاگرد رابرایش به حالت خوابیده در آورده بود واکنون در راه خانه بودند. از اینکه راحت شرطش را پذیرفته بود ته دلش ناراضی و ناراحت بود، اما تصمیمش را گرفته بود ودر حال حاضر از آن کوتاه نمی آمد. نمیتوانست از این حجم بی رحمی و آسیبی که جسمی و روحی متحمل شده بود به آسانی بگذرد. شاید گذر زمان آتش خشمش را کمی خاموش میکرد. با تکان نسبتا شدیدی که ماشین به خاطر دست انداز روبه رویشان خورد، آخش بلند شد و دست به پهلویش گرفت و چهره اش از درد جمع شد. _چی شد ؟ خوبی؟ از این سوال ارمیا میان دردش با خشم نگاهش کرد و گفت _اگه لطف کنی بامن حرف نزنی خوب میشم. ارمیا خنده ای کرد و میان خنده اش حرص در آر گفت _خیلی خوب بابا.... ببخشید یواش تر میرم بانو _آقا ارمیا یادتون نره داروهاشو بگیریم. _باشه گل افروز خانم ، چیز دیگه ام اگه لازمه بگید بگید 🍃🍃🍃🍃 خشت سیصد و هشتاد وپنج داخل عمارت که شدند انتظار داشت طبق شروطی که بیان کرده بود وارد جاده ی باغ پشتی شوند.اما ارمیا مسیر آن را رد کرد و به طرف حیاط جلوی عمارت حرکت کرد. _چرا اون طرف میری؟ گفته بودم حتی یه لحظم جایی که تو باشی نمی مونم. _آره گفتی ....منم متحول شدم و به کارای بدم فکر کردم.این چند روز عذاب برای هردومون کافیه ....دیگه این بازی و کش نده. _بازی!....من پامو اون تو نمیذارم. گفته بودم میخام طبقه ی سوم زندگی کنم که راهش کلا از این جا سواس....گفته بودم میخام هر روز از دم در اتاقی که وحشیانه کتکم زدی رد بشم و هروقت از یاد آوریش ازت متنفر نشدم، شاید برگشتم. جلوی عمارت متوقف شدند واولین نفر گل افروز از ماشین پیاده شد و در سمتش را گشود _بذار کمکت کنم تا.... _نمیخاد.....تو برو گل افروز جان....من پامو اینجا نمیذارم. ارمیا که رگه هایی از عصبانیت در صدایش بروز کرده بود سرش را سمت او مایل کرد تا گل افروز را بهتر ببیند _شما برو لازم بود صداتون میزنم. https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ جبران حق الناس اگر حقوق کسانی را ضایع کرده باشیم ولی در حال حاضر فراموش کردیم و اصلا یادمان نباشد، یا جایی از کسی حقی ضایع کردیم و اصلا نفهمیدیم، چطور باید این حقوق رو ادا کنیم که در وادی حق الناس گرفتار نشویم..؟ پاسخ_سوال خدا که فراموش نکرده، درسته.؟ در علم خدا ثبت و ضبط هست، درسته.؟ پس برای اینها حساب جاری باز کنید چجوری.؟ هرازچندگاهی اعمال صالح انجام بدهید، و به خدا عرضه بدارید خدایا! اینکار به نیابت از کسانیکه که به گردن من حق دارند اما من نمی‌شناسمشون یا یادم رفته ، یا اصلا متوجه نشدم ، ولی توی علم تو ثبت و ضبط شده و من بدهکار اونها هستم .. مثلا: یک صفحه قرآن بخوانید⚘ یک سلام به امام حسین علیه السلام بدهید⚘ دو رکعت نماز مستحبی بخوانید و هدیه به معصومین کنید⚘ یک فقیر اطعام کنید⚘ صدقه به فقرا بدهید⚘ چندتا صلوات بفرستید⚘ هزاران هزار کار دیگه که ثواب داره ... روایت فرمود: کلُّ مَعروفٍ صَدَقه تمام کارهای خوبی که مصداق معروف هست، صدقه هست پس هر کاری که مصداق کار خوب هست و ثواب داره، می‌تونیم به دیگران اهدا کنیم⚘ *⚘پس این حساب جاری رو باز کنید، و هر از چند گاهی شارژ کنید*⚘ اگر روزانه باشه هم بهتره مثلا با خودتون قرار بگذارید روزانه یک کار برای این حساب انجام بدهید حالا نه لزوما برای کسانیکه نمی‌شناسید برای تمام کسانیکه به گردن شما حق دارند، خصوصا اینهایی که نمی‌شناسید و دسترسی ندارید *⚘امیدوارم هر ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭو به دیگران هدیه میده ، آرامش در قبر و قیامت و لذت از نعمتهای بی نهایتِ بهشت رو لمس کنه*⚘ ان شاءالله با این کار، گوشه ای از دِینی که گردنمون هست، ادا بشه🙏🌹 التماس دعا https://eitaa.com/matalbamozande1399
⚠️ عوارض مصرف زیاد برنج 🍚 موجب غلظت خون می شود. یبوست زاست موجب انسداد عروقی سنگ صفرا و سنگ کلیه می شود. ❗️ خوردن برنج باعث تیرگی پوست می شود. 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
میدونستید شکر عامل آرتروز مفاصل است ؟ و کسانی که آرتروز دارند با خوردن آن روز به روز بدتر می‌شوند 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
▪️ 🔅 السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَياةِ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که یادت زنده کننده قلبها و ظهورت سر آغاز حیات طیبه است. 📚 زیارت امام زمان عجل الله فرجه در روز جمعه. ‌ 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399