eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
25.1هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
📔 می گویند روزی ملا نصرالدین به همسرش گفت: برایم حلوا درست کن که تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیده ام. همسرش می گوید: آرد گندم نداریم. ملا می گوید: از آرد جو استفاده کن. همسرش می گوید: شیر هم نداریم. ملا جواب می دهد: به جایش آب بریز. همسر ملا می گوید: شکر هم نداریم. ملا پاسخ می دهد: شکر نمی خواهد. همسر ملا دست به کار می شود و با آرد جو و آب، به اصطلاح حلوا می پزد. ملا بعد از خوردن، چهره درهم می کشد و می گوید: چه ذائقه بدی دارند این ثروتمندها !! ✍حالا ببینید حکایت بسیاری از ما برای رسیدن به موفقیت چیست! کارهایی که افراد موفق انجام میدهند را انجام نمیدهیم و انتظار داریم نتایجی را بگیریم که آنها میگیرند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
📚 ✍شعر بنی آدم و معلم بی توجه ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت: «ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.» ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ: بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!» ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «یادم نمی آید.» ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!» ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.» ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!» ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸🍃 🍃 🔖درمان موضعی شوره سر ✔️طب سنتی علت ایجاد شوره سر یا هر مشکلی در پوست و مو را مختص به مو و پوست نمی داند. ✔️بسیاری از بیماران ما که با مشکلات مو مراجعه می کنند، با درمان سوء مزاج کل بدنشان و تقویت اعضا بهبود می یابند. . ✔️برای مثال اگر شوره سر چرب بود بیشتر باید به فکر اصلاح وضعیت گوارشی و درمان مشکلات معده و یبوست بود. . ❇️جهت درمان موضعی شوره سر : 1️⃣یک ظرف شیشه ای را پر از گل خطمی کنید، و روی آن سرکه انگور ریخته شود تا سرکه روی گل خطمی را بگیرد. 2️⃣یک هفته این ظرف روزها در آفتاب باشد و شبها در خانه در جای گرم قرار داده شود. 3️⃣بعد از یک هفته ترکیب آماده است. 4️⃣شبها دست را به این ترکیب آغشته کرده و روی سر ماساژ داده و صبح سر را بشویید. 🖋 دکتر الهام پارسا (متخصص طب سنتی ایران )🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸🍃 🍃 🔖امام على علیه السلام: فرصت ‏ها چون ابر بهارى در میگذرند. پس آن را در انجام دادن انواع خير غنيمت بدانيد؛ زيرا در غير اين صورت، پشيمانى به بار می‌آيد ... 📚 غررالحكم حدیث 3598 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸🍃 🍃 🔖 خواص هندوانه مزاج هندوانه سرد و تر است. مدرّ ادرار است و در درمان سنگ کلیه مفید است. هندوانه موجب تسكين تيزی صفرا و خون می‌شود. از تشنگی می‌كاهد. توليدكننده‌ی خون رقيق و بلغم شيرين است و به همين دليل رطوبت بدن را افزایش می‎دهد. مصرف هندوانه با سكنجبين برای رفع يرقان و صفرای سوخته، مفيد است. مصرف هندوانه با شير خشت برای تب و دفع خلط مفيد است. مربای پوست هندوانه با عسل و شکر جهت وسواس، درد سینه، ضعف معده و تقویت هاضمه مفید است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸🍃 🍃 💤علت خواب آلودگی و کسالت از دیدگاه طب سنتی بسیاری از افراد بعد از غذاخوردن احساس خواب آلودگی و کسالت پیدا می‌کنند که به دلیل صعود بخارات معده به سمت مغز است. بهتر است برای پیشگیری از بوی بد دهان با شکم پُر نخوابند و مصرف شام حداقل یک تا 2 ساعت قبل از خواب باشد. ضرورت مصرف شام 2 ساعت قبل از خواب این است که غذا از سر معده عبور کند و مراحل هضم آغاز شود. نحوه خوابیدن به هضم غذا کمک می‌کند. ابتدا چند دقیقه به پهلو راست بخوابند و بعد چند دقیقه به پهلو چپ بخوابند. 1️⃣ وقتی به پهلوی راست می‌خوابید معده گنجایش بیشتری پیدا می‌کند و غذا کاملاً درون معده جایگزین می‌شود چون انحنای معده به سمت راست است و غذا به سمت دهانه معده که وسط قفسه سینه و مایل به پهلوی چپ است, بر نمی‌گردد. 2️⃣اگر به پهلوی چپ بخوابند غذا به سمت دهانه معده میل پیدا می‌کند و ممکن است که سوزش‌ سر معده بروز پیدا کند. 3️⃣یک مقدار به پهلو راست خوابیدن موجب می‌شود که غذا کاملاً درون معده قرار گیرد و بعد که به پهلوی چپ خوابیدن موجب می‌شود که کبد روی معده قرار گیرد و حرارت کبد معده را گرم کرده و موجب می‌شود که غذا بهتر هضم شود. 🖊دکتر سید سعید اسماعیلی (متخصص طب سنتی) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍅 به رب استات سدیم می زنند که اگر اضافه نکنند رب کپک میزند این ماده باعث کندی ذهن و شعور می گردد پس از رب های خانگی استفاده کنید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
درمان چربی مو: 👇اگر از چربی مو خسته شدید حتما این ترکیب را امتحان کنید 👈مقداری نشاسته یا پودر تالک را با کمی آب مخلوط کنید و به ریشه موها بزنید و بعد از 20دقیقه بشوییده ▪️پرتقال و زیبایی پوست 🔹از فواید پوست پرتقال شفافیت بخشی آن به پوست است. افرادی که پوست‌های چرب دارند می‌توانند از پوست این میوه برای نرمی پوستشان استفاده کنند . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
هنگامی که دچار آفتابسوختگی می شوید در واقع سلولهای پوستتان آسیب جزئی ندیده اند بلکهDNA آنها در اثر اشعه شدید آفتاب تغییر کرده و آنها برای اینکه تبدیل به سلول سرطانی نشوند خودکشی میکنند ‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
گرم‌ترین خانه ❤️‍🔥 خانه‌ای ست که در آن مـردِ خانه 🧔‍♂ محترم شمرده شود ... و زنِ خانه 👩‍🦱 محبوب باشد ... فقـط همیـن ... مرد تشنه احترام است ... ♥️ و زن عاشق محبت است ...💗 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
مهربانم ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ رونق عمر ﺟﻬﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭاست ﺩﻝ ﺍﮔﺮ میشکند ﮔـﻞ ﺍﮔﺮ میمیرد ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮد ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗـﻮﺳﺖ.... ﺯﻧﺪﮔﯽ کوﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒـایی ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ کوﺗﺎهی🕊🌸 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍃🌺🍃🌺 خشت چهار صد وهشت _هادیه جان! لجبازیو میذاری کنار، شنیدی که دکتر چی گفت؟ گفت باید استراحت کنی،
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت چهارصد و یازده تمام وسایل هادیه، از لباس و وسایل شخصی گرفته تا قاب عکس هایی که بی شک زمانی باهزارامید و آرزو گرفته شده بوداینجا محبوس مانده و اوبی اطلاع بود. از جایش به سختی بلند شد.هزاران سوال در ذهنش غوغا کرده وصبرش را محک میزد که فریاد کشد و از ژرفای دل ناله سر دهد که چرا حالا که هویتش رافهمیده بود باز کسی را نداشت؟ باآخرین نگاه به عکس خواهرش از آنجاخارج شد.کاش میتوانست یکی از آن عکس های عاشقانه رابردارد.خودش را به مزار هادیه رساند و نگاهش را در تاریکی و ظلمت آنجا چرخاند. احتمالا در همین اتاق تا حد مرگ کتک خورده بود.به خاطر اوبود. این فکر عذابش میداد که همه اش به خاطر او بود.همه رنج هایی که خواهر مرحومش کشیده بود به خاطر وجود او بود.چه قبل از ازدواج با ارمیا در خانه ی عمویشان، وچه بعد ازاینکه وارد زندگی با ارمیا شده بود. دستش را نوازش وار به سنگ زیبایش کشید. _پس چرا اینقدر زود پرپر شدی؟چرا نموندی تا خودت برای پسرت مادری کنی؟ نه راه رفتن از اینجا، نه شوق ماندنی دارم کی ام در این زندگی؟نا خوانده مهمانی بلا تکلیف دست خودش نبود که از ته دل فریاد زد.نفهمید چه مدت ضجه و ناله سرداد و با خودش حرف زد، که بی حال روی زمین افتاد. ______ سست و بیحال خودش را به عمارت رساند. حالش بد بود.....چه خوب بود که ارمیادر سفر بود و حال خرابش را نمیدید.زمانی که آن جعبه ی زیبارا از آن انباری پیدا کرد فکرش را هم نمیکرد یک دفتر خاطرات درون آن، تمام زندگی اش را بهم ریزد. احساسش به این زندگی پر از تردید شده بود. احساسی که دائم در ذهنش شیطان وار زمزمه میکرد. _تو مال این زندگی نیستی. چه طور میتونی رو آشیانه ای که یه روز برای خواهرت بوده زندگی کنی؟ چه طور میتونی همسرشو، عشقشو برای خودت بخای و نگه داری؟خواهرت اگه میدونست قراره یه روز تو همسر شوهرش بشی از گم شدنت خوشحال میشد ☘🌼☘🌼🌾 خشت چهارصد و دوازده _مامان کجا بودی این همه دنبالت گشتم؟ با صدای هادی که سرش را از کاناپه ی روبه روی تلویزیون سمت او کج کرده بود از افکارش بیرون آمد وخیره نگاهش کرد. هادی! خواهر زاده اش ، هم اسم برادر مرحومش.... به سرعت سمت او دوید و در حالی که صورتش از اشک خیس شده بود اورا در آغوش فشرد و گویی که سالها اورا ندیده باشد غرق در بوسه اش کرد _عزیزم ، هادی عزیزم _مامان چی شده ؟چرا اینجوری میکنی؟.... مامان گریه نکن. از آغوشش جدایش کرد و با چشم های اشکبار جوابش داد _چیزی نیست قربونت برم.... دلم تنگت شد..... میدونی تو تنها کسی هستی که دارم؟.....میدونستی تو به جای همه ی خانواده ی منی؟خیلی دوست دارم عزیزم. دوباره بی تاب سرش را به سینه اش چسباند واینبار بلند و از ته دل ناله سرداد. _دارم میترسم مامان بغض صدای هادی باعث شد دیگر ادامه ندهد و بر خود مسلط شود. _باشه عزیزم دیگه گریه نمیکنم....داشتی چکار میکردی؟ _کارتون نگاه میکردم. با پشت دست صورتش را پاک کرد وبرای اینکه اورا از ترسی که در چشم هایش خانه کرده بود خلاص کند، با لحن شوخی جلوی پایش زانو زد و با کشیدن آرام لپهایش گفت _ای کلک.... پس زیادم دنبالم نگشتی؟ ☘🌼☘🌼☘🌾 خشت چهارصد و سیزده _بیا اینجا ببینمت بابایی! ارمیا از سفر باز گشته بود و به محض ورودش با دیدن هادی ابراز دلتنگی کرده بود.هادی هم از خدا خواسته خود را در آغوش او انداخت وبه عادت همیشگی اش شروع کرد به تعریف کل کارهایی که در نبود او انجام داده است. تمام سعیش بر این بود که عادی رفتار کند و چیزی بروز ندهد.اما با اولین نگاه به ارمیا که مشغول نوازش پدارانه بود کاسه ی چشم هایش پراز اشک شدند و قصد رسوایی داشتند. با خود فکر کرد این جمع و این خانواده ی سه نفره آیا به او تعلق دارد؟اصلا ارمیا اورا دوست داشت یا به یاد خواهرش با او زندگی می کرد؟ _چی شده بانو مثل همیشه استقبال آقاشون نمی یاد؟ بانو...!یادش آمد هادیه نوشته بودزمان دلتنگی او را بانو صدا میزند.بدون اینکه بخواهد قطره های اشک گونه اش را خیس کردند. _هانیه ! ارمیا با گذاشتن هادی از آغوشش سمت او آمد و نگران ادامه داد _چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ _بابا...الان چند روزه مامان هی گریه میکنه.بعضی وقتام منو سفت بغل میکنه دردم میاد.هی میگه دلم برات زود زود تنگ میشه. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼 خشت چهارصد و چهارده _راست میگه ؟ تمام توانش را به کار گرفت و میان اشک لبخندی تصنعی زدو گفت _خوش اومدی، حتما خسته ای میرم برات چایی بیارم. خودار بودن برایش سخت شده بود واگر زودتر از جلوی چشم های کاوش گر ارمیا دور نمیشد بی شک حال خرابش همه چیز را لو میداد واو این را نمیخواست. به سمت آشپزخانه پاکج کرد تا به بهانه ی آوردن چایی از او دور بماند.کتری را زیر آب گرفت و به فکر فرو رفت. تاکی میتوانست از او فرار کند؟تا کی میتوانست این احساس نوظهور و مجهول را پس زند.احساسی که عجیب آزارش میداد و نمیگذاشت مانند سابق به صورت ارمیا نگاه کند. _نمیخای بگی چی شده؟ آب ازکتری سر ریز شد. با صدای ارمیا که به دنبال او وارد آشپز خانه شده بود به خودش آمد و هل شده گفت _وای حواسم نبود. کتری را گرفت و مقداری از آب آن را داخل گلدان کنارش خالی کرد و روی گاز قرارش داد. _کجا بود؟ به سمت ارمیا برگشت و گیج پرسید _هان! _حواستو میگم....تو یه چیزیت هست هانیه.... میدونم اهل دروغ گفتن نیستی پس بگو موضوع چیه؟اون از استقبال گرمت ، اینم از الان که هی نگاتو ازم میدزدی. ☘🌼☘🌼☘🌾 خشت چهارصد و پانزده مانده بود چه جوابی به او بدهد.اما نباید وا میداد ودر مورد مشغولیتی که ذهن و روحش را آزار میدادبا اوحرف میزد.فعلا دوست نداشت ارمیا متوجه شود که او همه چیز را میداند.پس جلو رفت و سعی کرد ذهنش را منحرف کند. _راستش چند وقتیه دلم گرفته. فکر میکنم شاید دچار افسردگی شدم. دلم....این روزا دلم خیلی برای مادرم تنگ میشه.بهت گفته بودم بابا میثم و مامان مهری پدرو مادر واقعی من نبودن اما خیلی دوسشون داشتم ،با این حال.... نمیدونم چرا این روزا دلم یه جورایی تنگ خانواده ی واقعیمه.دلم میخاد هویت واقعیم روپیدا کنم. با این حرف نگاهش را از دکمه ی پیراهن ارمیا به صورتش داد تا عکس العمل اورا ببیند. اما اوخونسرد و بی تفاوت فاصله ی میانشان را پر کردو دست به شانه ی او گذاشت و در آغوشش کشید و بوسه ای روی موهایش نشاند _ببخش عزیزم....شاید تقصیر منه که تورو از همه جا محروم کردم....تنها دلخوشی تو دانشگاه بود که با خودخواهی مانع رفتنت شدم. ولی برای این کارم دلیل داشتم که شاید بعدا بهت بگم. نصفه نیمه ازخود جدایش کردو ادامه داد _یه چند وقتی صبر کن، اگه مشکل حل بشه میتونی دوباره فعالیت کنی و تنها هر جا دوست داشتی بری،فعلاتا یه مدت همه جا باید باخودم بری _چرا؟....چیزی شده من خبر ندارم؟ لپش را کشید و با خنده ای که سعی داشت تلخی آن را بپوشاند جواب داد _ داری کم کم شبیه یه نفر میشی که تا آخر یه حرفو در نمی آورد دست بردار نبود....به موقعش بهت میگم چی شده، فعلا چاییتو بیار که دارم از خستگی بیهوش میشم این را گفت و آشپزخانه را ترک کرد. حالا میدانست گهگاهی اورا با چه کسی مقایسه میکرد.گاهی که از او میخواست کمی لجباز باشد و اینقدر مظلوم نباشد.گاهی که خیره و غمگین نگاهش میکرد.حالا میدانست 🍃🍃🍃🍃 خشت چهارصدو شانزده چند روز از آمدن ارمیا گذشته بودودر این مدت ارمیا متوجه ی تغییر رفتار او شده بود.تمام سعیش را به کار میبرد تا مثل گذشته رفتار کنداما دست خودش نبود که نمی توانست مثل سابق با او ارتباط بگیرد.واین باعث نا رضایتی ارمیا شده بود. _من نمیفهمم چرا رفتارت اینقدر با من سرد شده؟تو این چند روز چه اتفاقی افتاده که تا نزدیکت میشم ازم فرار میکنی؟ _هیسس.... چرا داد میزنی؟آهسته هم حرف بزنی میشنوم....نمیفهمم چی میگی من که مثل همیشم _تو مثل همیشه ای؟ سه روزه من خودم بیدار شدم. تو این سه روز یه شعر تکراری ام برام نخوندی.....کی تو اینجور رفتار میکردی؟ دائم تو خودتی واز شوخی و خنده هات خبری نیست،چرا نمیگی چت شده؟ روی صندلی همیشه گی اش نشسته بود وبا این تندی ارمیا صورتش را ازاو برگرداند.چقدر دل نازک شده بودکه چانه اش لرزید و باسوزش بینی اش قطرات اشک جواز فرود آمدن از چشم هایش را گرفتند.چگونه میتوانست بگوید قلبش چه بار سنگینی را تحمل میکندو حتی کسی را ندارد تا با اودر میان بگذارد. اشک هایش از چشم ارمیا دور نماند ‌که نوچی گفت و از تخت پایین آمد. مقابل پایش روی یک زانو نشست و دستهایش را گرفت وبوسید _هانیه جان،قربونت برم چرا تو خودت میریزی؟ من که میدونم یه چیزی داره اذیتت میکنه.... مگه تو همش نمیگفتی زن و شوهر هیچ چیزی و نباید ازهم پنهون کنند....بگو چی آزارت میده تا کمکت کنم https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘ خشت چهار صد وهفده نگاه خیسش را به او داد و در دل گفت _اگه اینطوره چرا ازم قایم کردی؟شاید اگه میدونستم کیم اصلا باهات ازدواج نمیکردم. حالا که وابسته شدم،حالا که عاشق شدم باید میفهمیدم بامن چه نسبتی داشتی؟ کاش میتوانست مکنونات قلبی اش را بر زبان جاری کنداما نمی توانست.هیچ انسانی کامل نیست و او هم انسان بود.ضعفش این بود که حتی اگر یک درصد احتمال ناراحتی طرف مقابلش را میداد نمیتوانست اورا ناراحت کندو از ناراحتی اش حرف بزند. پس ترجیح میدادخودش را از درون متلاشی کند و حرف نزند آن هم وقتی فرد مقابلش ارمیا باشد. از سکوت دنباله دارش ارمیا کلافه از مقابلش برخاست و سمت کمد لباسهایش رفت و همزمان گفت _نمیدونم چرا فقط گریه میکنی و حرف نمیزنی ،الان فرصت ندارم باهات صحبت کنم، گریه و هرچی آرومت میکنه انجام بده ولی شب که برگشتم بدون اینکه یه قطره اشک بریزی میشینیم در این مورد باهم حرف میزنیم. هیچ بهانه ای هم قبول نمیکنم.اصل موضوع رو برام توضیح می دی. با پوشیدن کت سورمه ای روی پیراهن سفیدش که بیش از اندازه به او میآمد مکثی روی صورت او کرد و بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفت. از جایش بلند شدو کنار پنجره ایستاد تا منظره ی بیرون رابهتر ببیند.شایدباید حرف میزد. باید سوال هایش را میپرسید.باید بیشتر میدانست.... در مورد خانواده اش.... مرگ هادیه و خیلی چیزهای دیگر.... 🌟🌼☘🌼☘🌼 خشت چهارصد وهجده _خوب میشنوم. دستهایش را انگار که میخواهد از او فرار کند محکم گرفته بود ومستقیم به چشم هایش منتظرجواب زل زده بود. _اینجوری که منو گرفتی نمیتونم حرف بزنم. _باشه دستتوول میکنم ،ولی این ور و اون ور نگاه نکن.قشنگ تو چشام نگاه کن و بگو چه خبر شده که چند روزه اعصاب برای من نذاشتی. با رهاشدن دستهایش نفسی بیرون دادو در دل از خدا خواست کمکش کند تا بتواند حرف بزند. _قریب چهار ساله من با تو ازدواج کردم ونزدیک دوساله زندگی مشترکمون رو شروع کردیم.تو این مدت هردفعه از علت ازدواجت با خودم سوال کردم همیشه طفره رفتی و جواب ندادی.من شاید سنم کم باشه اما احمق نیستم. اوایلی که دیدمت باتمام وجود احساس میکردم ازم بیزاری.حتی بعضی اوقات فکر میکردم میخای بهم صدمه بزنی ولی وقتی نزدیک می امدی انگار که یه چیزی رو صورتم ببینی پشیمون میشدی. _الان این حرفا یعنی چی؟چه نتیجه ای میخای بگیری؟ _تو منو دوست داری یا علت دیگه ای داره که با من زندگی میکنی؟میخام صادقانه جواب بدی. ☘🌼☘🌼☘🌾 خشت چهارصد ونوزده _فکر کنم درست فهمیدی!دچار افسردگی شدی.وگرنه بالای هزار دفه بهت گفتم اگه عاشقت نبودم الان اینجا نبودی.البته شاید اوایل مثل الان بهت علاقه نداشتم ولی....اصلا بگو ببینم چی شده تو یهو این فکرای چرت و پرت به سرت زده؟ازت خواستم اصل موضوعو بگی.پس برو سر اصل مطلب. دوباره جوشش اشک را احساس کرد و با داغی آن کمی صورتش را از او برگرداند _هانیه بخدا فقط بخای گریه کنی و حرف نزنی کلامون میره تو هم.آخه چته تو؟ با صدای بلند ارمیا اوهم بلند تر گریه کرد و همزمان گفت _من همه چیو میدونم....چرا بهم نگفتی؟.....میدونی الان چه حالی دارم؟میدونی وقتی فهمیدم کی هستم چه عذابی کشیدم؟ ارمیا شوکه خودش را جلوتر کشید و پرسید _منظورت چیه؟چیو فهمیدی؟ _همه چیزو میدونم. میدونم خانوادم کی بودن و تو کی هستی. ارمیا باید خودت بهم میگفتی تو شوهر خواهرم بودی. باید بهم میگفتی مادر هادی خواهرم بوده. باید بگی چرا مرده و من الان به جاش خونه و زندگیشو، شوهرشو، بچشو صاحب شدم. باید بگی چرا ته باغ غریب و تنها دفنش کردی؟ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت چهارصد وبیست ارمیا که انتظار این صحبت ها را نداشت به نهایت تعجب رسیده بودوهمچنان قادر به پاسخ نبود و ناباورانه نگاهش میکرد _تاکی می خاستی ازم پنهون کنی؟ برای چی منو وارد زندگی کردی که یه روزی برای خواهرم بود. میدونم اون چه سختی هایی کشیده بود وتازه اواخر عمرش به آرامش رسیده بود. میدونم برای من چه فداکاری هایی کرده و چه رنج هایی برده.....حتی میدونم....چقدر عاشقت بوده و عاشقش بودی اینجا که رسید دیگر نتوانست آرام باشد و فریاد وار ادامه داد _بی انصاف منم آدمم،نگفتی بفهمم چه حالی میشم؟....نگفتی بدونم به خاطر شباهتم با خواهرم منو نگه داشتی دق میکنم؟ از جایش بلند شد تا از اتاق بیرون برود. هوای اتاق برایش کم بود و به مرز خفگی اش رسانده بود. قبل از اینکه از اتاق خارج شود،انگار ارمیا از حالت شک در آمد و بازویش را گرفت و باصدایی که بزورآنرا شنید گفت _صبر کن.... حباب اشکی که در چشم های ارمیا جمع شده بودرا برای اولین بارمیدید.ضربان قلبش طوری که صدای ناکوک آن را واضح میشنیدبه شدت بالا رفته بود.آب دهانش رابه سختی فرو برد و ادامه داد _از کجا فهمیدی؟من....من میخاستم به موقش بهت بگم....اشتباه می کنی، من به خاطر شباهتت با هادیه نگهت نداشتم.من واقعا دوست دارم.... اول حرفامو گوش کن.... بعد قضاوت کن. 🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 خشت چهارصد وبیست و یک _قبل از اینکه حرف بزنم میخام بدونم ازکجا اینارو فهمیدی؟تو که بدون من از خونه بیرون نرفتی.کسیم از زندگی گذشته ی من خبر نداشت _از دفتر خاطرات هادیه داخل انباری ته باغ....همه چیزو از روزی که تو رو دیده نوشته بود.از سختی هایی که کشیده بود، از فداکاری هایی که در حق من کرده بود،از روز ازدواجتون،از روزی که احساس کرد چقدر دوست داره نوشته بود، از بارداریش سر دخترتون هانیه،از مشکلاتی که براتون پیش اومد تا هفت سال جدایی تون،تا بارداری سر هادی،همه رو موبه مو نوشته بود. طوری که من با پوست و استخونم احساساتشو احساس کردم. حتی در مورد عموت نوشته بود. من گل افروزم میشناسم که باهم مثل خواهر بودند. ارمیا انگار که پاهایش سست شده باشد با دست دنبال صندلی گشت تا بنشیند.نشست وسرش را میان دستانش گرفت.سرش پایین بودومیفهمید که تلاش دارد اشک نریزد. _انکار نمیکنم که من هادیه رو خیلی دوست داشتم .به قدری عاشقش بودم که گاهی از این عشق میترسیدم که مجنونم کنه. میدونم اونم منو دوست داشت ولی غرور و لجبازیش گاهی کلافم میکرد.اونموقع سن هردومون کم بود....هردومون عاشق بودیم اما همون اندازه مغرور.....خیلی اذیتش کردم و تا عمر دارم این عذاب ولم نمیکنه و حسرت روزهایی که با لجبازی و غرور ازدست دادم همیشه آزارم میده....تازه بعد از چند سال جدایی هردومون فهمیده بودیم بدون هم چقدر ناقصیم و تازه طعم خوشبختی رو احساس کرده بودیم. وقتی برای بار دوم حامله شد انگار دنیارو بهم دادن،اون دوران بهترین روزای زندگیمون بود.....تااینکه..... از بغض صدایش فهمید که حرف زدن چقدربرایش سخت است 🌟🌼☘🌼☘🌼 خشت چهارصد وبیست ودو سرش را بالا آورد در حالی که صورتش قرمز شده بود و معلوم بود فشار زیادی را تحمل میکند گفت _هفته ی آخر بارداریش بود. قرار بودآخر هفته عمل بشه و بچمون به دنیا بیاد. اون روز شوم.....از صبح که پاشد یه حال دیگه ای بود،گفت دلم شور افتاده بیا امروز نروشرکت، تو که میدونی دل من هیچ وقت دروغ نگفته. با دست محکم بر سرش کوبید ودر حالی که اشک هایش دیگر مقاوت را از دست داده بودو روی ته ریشش سرازیر شده بود ادامه داد _ولی منه احمق مثل همیشه گوش نکردم و رفتم شرکت، وقتی غروب برگشتم دیدم مثل همیشه استقبالم نیومد.تعجب کردم و صداش زدم جواب نداد. گل افروز و صدا زدم اونم جواب نداد. همه جارو دنبالشون گشتم ولی پیداشون نکردم،نه هادیه بود نه گل افروز،آخه اونا جایی رو نداشتن برن اونم با وضعیت هادیه..... ترس به دلم افتاد،همه جا مرتب بود و اثری از دزدی ام نبود، فکر کردم نکنه مثل چند سال قبل قصد جونشو کرده باشن و گل افروزم کمکشون کرده باشه. وحشت همه ی وجودمو گرفت.میخاستم به پلیس زنگ بزنم که نمیدونم چی شد که فکرم به طبقه ی سوم رسید، بدو بدو رفتم باغ و از اونجا رفتم طبقه ی سوم....اول گل افروزو دیدم..... هق هقش بلند شده بود و مانع صحبتش میشد. حالا صورت او هم پر از اشک بود و فکر می کرد چه بلایی سر خواهرش آمده بود. https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 حاج مهدی رسولی: از هیئات و حسینیه‌ها و مردم می‌خوام پای کار این فیلم بیان ... کمکی است برای آینده که ما از این تولیدات خیلی خیلی زیاد داشته باشیم که (بهش) احتیاج داریم 🔸 ثبت‌نام اکران مردمی فیلم سینمایی شور عاشقی در هیئات، مساجد و...: 🌐 ekranmardomi.ir/movie/love-passion ☎️ 02142795050 🎬 سینما انقلاب می‌خواهد🔻 eitaa.com/joinchat/1112277110C952842dfba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 خدایا سرآغاز صبحم 🌸 را بایاد و نام تو میگشایم 🌱 پنجره های قلبم 🌸 را خالصانه و عاشقانه 🌱 بسویت باز میکنم 🌸 تا نسیم رحمتت به آن بوزد 🌱 ناپاکیهای آنرا بزداید 🌸 نوری از محبت 🌱 و عشق تو 🌸 به قلبم به ارمغان بیاورد 🌱 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر روز سه شنبه یا ارحم الراحمین 🍃🌸 سه شنبه متعلق است به وجود نازنین امام سجاد و امام باقر و امام صادق علیه السلام السلام علیک یا امام سجاد(ع) السلام علیک یا امام محمد باقر(ع) السلام علیک یا امام جعفر صادق(ع) تقدیم به روح بلند آن سه بزرگوار صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم روزتان پر از مهربانی https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از پروردگار مهربان میخواهم امروز به قلم تدبیر آن نقاش بى همتا چنان زیبا نقش بندد که طبیعت به تماشای شکوهش بایستد... صبح زیبای تان پر از خیر و برکت 🌸🍃 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
براتون اینگونه دعا میکنم🤲🏻 آن زمان که درمحشر خدا بگوید چه داری امام حسین(ع) سربلند کند وبگوید حساب شد مهمان من است😭😭 اَللّهُمَ اَرزُقنـٰا🤲🏻 فِي اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن وَ فِي اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن🤲🏻 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
                                   🌸در دومین سه شنبه مرداد ماهتون 🌸ازخــدا بـراتـون تمنـا دارم 🌸لبی پراز لبخند دلی پر از شادی 🌸جسم و جانی مملو از سلامتی 🌸رزق و روزی پـراز بـرکـت 🌸زندگی پراز موفقیت وشادیهای 🌸بـی نهایت نصیبتون بشـه....‌‌‌‌ 🌸سـه شنـبه تــون عـالـی و بی نظیـر https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمال سرخ گـــل 🕊🌸 در غنچه پنهان است ای بلبل سرودی خوش بخوان🕊🌸 کز مژده‌ی صبحش بخندانیم سلام صبحتون بخیر و زیبـایی🕊🌸 امروزتون سراسر خوشی و‌خوشبختی🕊🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آرزو میکنم خداوند 🌷بـرای امـروزتـون 🌸سبد سبد اتفاقهای خوب 🌷و خـوش رقم بزند 🌸و حال دلتون مثل گـل 🌷تازه و با طراوت باشد. 🌸شادی هاتون پایدار 🌷مهرتون مـانـدگار https://eitaa.com/matalbamozande1399