🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت پانصد و هفده
قریب دو ساعت بود که در مخفیگاهشان پنهان شده بودند. انتظار پروسه ی دردناکی بود که همه شان را عصبی کرده بود.روسری اش را کمی خیس کرده بود و گردن و دستهایش را نم میداد تاشاید کمی از تبی که به جانش افتاده بود کم شود. بقیه میگفتند آنجا آنقدر ها که اوگر گرفته است گرم نیست، اما در حال حاضر انگاراورا داخل دیگ بخار گذاشته بودند.
سارا کلافه هیکلش را از روی موکت شکلاتی که روی زمین پهن بود جابه جاکرد واز حالت خوابیده در آمد وتکیه به دیوارداد وگفت
_پس چرا خبری نمیشه؟ یعنی ما باید شبو اینجا روی زمین بخوابیم؟
_بسه دیگه سارا، به اندازه ی کافی اعصابمون خرابه توام هر پنج دقیقه یه بار عین طوطی این سوالو تکرار میکنی.
نسرین با گفتن این حرف به سارا، از دیواری که به آن تکیه داده بود جدا شد و رو به او که هر لحظه حالش بدتر میشد گفت
_میخای برات آب خنک بیارم؟ تو یخچال کوچیکی که بغل روشوییه آب خنکم پیدا میشه
چشم هایی که به زور باز نگه داشته بود و مدام باز و بسته میشد را سمت او گرداند و با حرکت آرام سر تایید کرد
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت پانصد و هجده
آب خنکی که نسرین برایش آورد اندکی حال خرابش را بهتر کرد ، اما باز احساس خفگی و تنگی محیط آزارش میداد.
_خدا رو شکر من تو موقعیت هانیه نیستم، فکر کن مجبور باشی برای نجات پیدا کردن بدویی ، یاباید قید بچتو بزنی یا اینکه بمونیو عاقبتش رو ببینی
_سارا!چرا ته دل این بچه رو خالی میکنی؟قرار نیست ما بدوییم یا گیر بیفتیم
نسرین با گفتن این حرف از جا بلند شد وگفت
_من میرم نزدیک در ورودی گوش وایسم
ببینم چه خبره!
_منم میام
_نخیر، ندا سرکشی نکنی و دنبالم راه بیفتیا خطرناکه،کسی دنبالم نمیادتا برگردم، حواستون به هانیم باشه
با رفتن نسرین نگاهها سمت در اتاق کشیده شد و هر کدام غرق در فکر و خیال خود شدند.در دفتر هادیه مطلبی خوانده بود که نوشته بود
_آدمی پرنده ی بی باله، امروز یه جا و فرداش شاید کیلومتر ها و فرسنگ ها از جای دیروزش فاصله داشته باشه.سرنوشت منم مثل پرستوی مهاجر بود.
انگار وصف حال اورا نوشته بود.معلوم نبود حالا که اینجا محبوس شده بود فردا در چه حالی خواهد بود، اما با خود میگفت یعنی میتواند روزی مجازات شدن بیژن را با چشم های خودش ببیند؟ آیا روزی آن قاتل جنایت کار، تاوان کاری که بااو و خانواده ی او کرده بود پس میداد ؟
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
#مکرمرداب
خشت پانصد و بیست
دستش را روی شکمش آرام و نوازش وار کشید
_ترسیدی عزیزم؟نگران نباش، مامانی مراقبته،اگه خدا بخاد قبل از اینکه چشمات به این دنیا باز بشه میریم پیش بابایی، داداشی،دایی هادی،تازه ،پسر دایی یا دختر دایی هم داری،همه ی این سختی ها تموم میشه، دوباره دور هم جمع میشیم،دایی و زن دایی از تهران میاد پیش ما زندگی میکنه، یه خانواده میشیم و دیگه نمیذاریم کسی اذیتمون کنه.تو که میدونی مامان چقدر دوست داره پس آروم باش عزیزم
کارش همین شده بود دلداری دادن طفلی که دل خوشی اش شده بود، شاید هم وجود او بهانه ای شده بود برای تسلای دل آزرده ی خودش،دلی که از حجم دلتنگی مانند مرغ سرکنده در تب و تاب بوداما،جایی برای دست و پازدن نداشت.
_هانیه، بیا بیرون دختر پوسیدی تو اتاقت، بیا داوود یه فیلم خنده دار آوده باهم ببینیم
نسرین در حالی که نیم تنه اش را از در اتاق داخل کرده بود این را گفت و رفت
تازه دیروز بعد از پنج ساعت زندانی شدن بیژن گورش را گم کرده بود وتوانسته بودند از آن دخمه بیرون بیایند.داوود گفته بود مثل اینکه بیژن به دوری کردن سیاوش از خودش حساس شده و دستور داده اورا تحت نظربگیرند.
تنها جایی که از چشم او دور مانده بود همین بیابان بوده است که آن هم لو رفته و این موضوع باعث عصبانیت بی حد و حساب سیاوش شده بود.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
#مکر مرداب
خشت پانصد و بیست و یک
چه طور میتوانست در جمع آنها بنشیند و بی خیال قلبی که سخت بیتاب نگاه مردانه ای بود شود.آنها که مردشان، قلبشان کنارشان بود،حال اورا چه می فهمیدند؟چرا هیچ گاه تصور نکرده بود تا چه اندازه وابسته و شیدای آن اخم بین ابروانش، چشم های عسلی و قامت رعنایش است؟
اشکهایی که بی اختیار روی روسری سبز آبی اش می ریخت چرا آرامش نمیکرد؟
_هانیه باور کن هر دفه میخام بخندم یادم از تو میاد کوفتم میشه، بیا دیگه دور هم باشیم
اینبارسارا بود که خلوتش را به هم زده بود
_سارا جان ، شما خوش باشین، ماه محرمه، نمیتونم فیلم خنده دار ببینم ،باور کن حالم خوبه، پس با خیال راحت فیلم نگاه کن
_آره از اون چشمای خیست پیداس چقدر حالت خوبه
پوفی کشید و ادامه داد
_باشه مثل اینکه جمع مارو قابل نمیدونی ولی دختر خوب اینجوری که داری پیش میری از پا در میای از ما گفتن بود.یه چیز دیگه، یه ساعته سیاوش اومده بعد ناهار میخاد با همه حرف بزنه این یکیو نمیتونی نیای
بارفتن سارا از اتاقش نگاهش را به حلقه باریک دستش داد و دوباره غرق خاطرات شد.زمانی که این حلقه را به اجبار به دست انداخت، هیچ فکر نمیکردروزی به ارمیا تا این حد علاقه مند شود و روزی هم از او جدا بیافتد.تقدیر برایش دیگر چه نوشته بود؟
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
#مکرمرداب
خشت پانصد و بیست و دو
دو طرف چادرش را کیپ گرفته و سربزیر روی یکی از مبل های سالن منتظر نطق سیاوش نشسته بود.
سیاوش پا روی پا انداخته بود وبه ظاهر خونسرد به نظر میرسید،اما رگه هایی از عصبانیت در کلامش مشهود بود،جرعه ای از محتویات ماگ روبه رویش نوشید و گفت
_باید از اینجا بریم...اینجام به لطف سگای دوپای بیژن لو رفت ودیگه امن نیست
_سیاوش ، الان هرکی از اینجا خارج بشه لو میره، خودت بهتر میدونی بیژن حتما اینجا رو تحت نظر گرفته
داوود به جای سیاوش روبه نسرین جواب داد
_چاره ای نداریم، یه جوری باید از اینجا به یه جای دیگه منتقل بشید،ایندفه برای سرکشی نمیان شبیخون میزنن.... فقط اول باید دونفرتون آزمایشی خارج بشه بقیه هم پشت سرشون راهی بشن
_اونوقت این دونفر برگزیده کیه؟ گفته باشم من اول نمیرم
ندا درحالی که پرتقالی برداشته بود این را گفت ومشغول پوست کندن آن شد
_اتفاقا تو فکرش بودم که تو و حمیرا رو اول بفرستم
حمیرا با این صحبت سیاوش نگران پرسید
_من چرا سیاوش؟ من که کاری نکردم؟
_نگفتم کاری کردی،همه باید از اینجا خارج بشن،حالااول یا آخرش فرقی نمیکنه،دیگم نمیخام مخالفتی بشنوم
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
#مکرمرداب
خشت پانصد و بیست و سه
به اتاق سارا و حمیرا آمده بود.حمیرا آرام و بی صدا اشک میریخت و درحال جمع کردن وسایلش بود. نمیدانست با چه کلماتی میتوانست به او دلداری دهد اما باید سعیش را میکرد.
_حمیرا....من فکر میکردم تو نسبت به بقیه خیلی قوی تر هستی، چرا اینجوری میکنی؟
دست از گلوله کردن لباسهایش داخل چمدان برداشت و نگاه تیره اش را به او دوخت
_بهت گفته بودم برام فرقی نمیکنه با چند تا زن دیگه سیاوشو شریک بشم....دروغ گفتم،همیشه به نسرین که از ما خوشگل تر بود حسادت میکردم،من....من حالم خیلی خرابه هانیه، چرا من....؟!چون پوستم سبزه و از بقیه زشت ترم؟.... من که همیشه مطیع و رام بودم؟چرا منو انتخاب کرد؟
جلو آمد و آورا در آغوش کشید و با نوازش آرام کمرش گفت
_کی گفته تو زشتی؟تو خیلی هم زیبایی
عقب ایستاد و درحالی که هنوز بازو هایش را در دست داشت ادامه داد
_قرار نیست که جدابشی، فقط زودتر از ما به یه جای دیگه منتقل میشی
_اگه گیر افتادم چی؟اگه دوباره بیژن گیرم بندازه چی؟ جدای از اینکه معلوم نیست سرنوشتم چی میشه،باجدایی از سیاوش چکار کنم؟من نمیتونم دیگه بذارم هیچ مردی غیر سیاوش به من دست بزنه، برای همین اگه گیر بیفتم مطمئنم دوام نمیارم
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم دعوتنامه جامونده های کربلا
🙏التماس دعا🤲🤲
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
پیشنهاد میشه که:
🟠بعداز کار طولانی با گوشی، چشم هایتان را برای چند دقیقه بسته تا لایه اشک دوباره بازسازی و پر شود.
🟠فقدان اشک باعث قرمزی چشم شده و اگر این تمرین را انجام ندهید، دچار دوربینی میشوید!
36_aqayi_tahdir_yasin_.mp3
1.71M
🔹صوت سوره یس
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
http://eitaa.com/joinchat/600047640Cb0bb48b6d6
💠زیارت امام عصر(عجل الله)
در هر صبحگاه
اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلاىَ صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها، وَبَرِّها وَبَحْرِها وَسَهْلِها وَجَبَلِها، حَيِّهِمْ وَمَيِّتِهِمْ، وَعَنْ والِدِيَّ وَوَُلَْدي وَعَنّي مِنَ الصَّلَواتِ وَالتَّحِيّاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَمُنْتَهى رِضاهُ وَعَدَدَ ما اَحْصاهُ كِتابُهُ وأحاط بِهِ عِلْمُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في هذَا الْيَوْمِ وَفي كُلِّ يَوْم عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً في رَقَبَتي اَللّـهُمَّ كَما شَرَّفْتَني بِهذَا التَّشْريفِ وَفَضَّلْتَنى بِهذِهِ الْفَضيلَةِ وَخَصَصْتَنى بِهذِهِ النِّعْمَةِ، فَصَلِّ عَلى مَوْلايَ وَسَيِّدي صاحِبِ الزَّمانِ، وَاجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأشياعه وَالذّابّينَ عَنْهُ، وَاجْعَلْني مِنَ الْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ طائِعاً غَيْرَ مُكْرَه فِي الصَّفِّ الَّذي نَعَتَّ اَهْلَهُ في كِتابِكَ فَقُلْتَ: (صَفّاً كَاَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصوُصٌ) عَلى طاعَتِكَ وَطاعَةِ رَسُولِكَ وَآلِهِ عليهم السلام، اَللّـهُمَّ هذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ في عُنُقي اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#سلام بر مادر خوبی ها
🌴هر روزمان با سلام بر خانم فاطمه زهرا س آغاز کنیم
•سلامی دهیم هر صبح محضر بی بی دوجهاڹ فاطمہ سلــام اللہ علیها•
🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا
🌴السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🌴 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه
ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه
ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ
#التماس دعا فرج
https://eitaa.com/matalbamozande1399