❤️بر جمال و رُخ زیبای محمد صلوات
🌷بر کمال و مه بی تای محمد صلوات
❤️تا که فیض ازلی شامل حالت بشود
🌷بر خصال و قد رعنای محمد صلوات
❤️اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌷مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
❤️وَعَجِّلفَرَجَهُــم
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
۶ مهر ۱۴۰۳
🌷تقدیم به شما خوبان
🍃آدینه مبارک
🌺امروزتون پر از بهترینها
🍃و پراز اتفاقات زیبا
🌷براتون روزی پراز لطف خداوند
🍃دلی آرام
🌺زندگی گرم و
🍃یک دنیا سلامتی آرزومندم
🌷در کنـار عزیزان تون جمعه خوبی داشته باشید
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
۶ مهر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸این چهار جمله ی
کوتاه و بخاطر بسپار
۱_پادشاه جهنم خودت باش
نه کارگر بهشت دیگران ...!
۲_همیشه با هم تراز خودت بگرد
کوچیکتر کوچیکت میکنه
و بزرگتر تحقیرت ...!
۳-از حرف مردم درس بگیر
ولی هرگز به حرف مردم زندگی نکن ...!
۴-جوری خوب باش که اگر کسی
ترکت کرد به خودش بد کرده باشه ...!
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
۶ مهر ۱۴۰۳
🍁گفت حواسِت به آدمهایی که
کاکتوسوار زندگی میکنن باشه
گفتم کاکتوسوار؟
منظورت چیه؟!
«آدمهایی که مثل کاکتوس، نیازی
نیست دائم حواست بهشون باشه
نیازی نیست هرروز خاکِشون رو چِک کنی تا مبادا خشک شده باشه
ترسِ پلاسیده شدنشون رو نداری
به خیالت خیلی مقاومن...
اما یه روز که مثل روزای دیگه مشغولِ رسیدن به بقیه گل های رنگارنگت هستی
چشمت به کاکتوست میوفته میبینی زردو پلاسیده شده
و ریشه هاش خاکِستر...
و تو تازه همون روز میفهمی
کاکتوس ها هم میمیرن
اما تدریجی...
و بی خبر...»
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
https://eitaa.com/matalbamozande1399
۶ مهر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙 رنگ امروزتون فيروزه اي...
📿 مثل تسبيح مادر بزرگ كه دور انگشتاي دستش اونو ميچرخونه و دعاي خير بدرقتون ميكنه...
💍مثل سنگ فيروزه اي...
💠مثل فيروزه اي كوزه هاي گلي كه آب اينقدر توش خنك ميمونه كه وقتي ميخوريش حالت جا مياد...
💎رنگ امروزت فيروزه اي مثل كاشيهاي مسجدي كه وقتي نگاش ميكني دلت قنج ميره و ياد خدا مي افتي.... و ميگي خدايا منو يادت نره...
💙رنگ امروزت فيروزه اي
مثل همين حس بودن خدا.....
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
۶ مهر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سلامتی پاییز و رنگهای قشنگش
که زیبایی رفاقت بی ریارو
یادمـون میـدن🍁
سلامتی رفیقایی که روز قیامت فقط
زمین از دستشون شاکیه !
اونم به خاطر سنگینیه مرامشون 🍁
به سلامتی معرفت برگ های پاییزی !
که کمرشون زیر کفشامون میشکنه،
ولی زیر پامونو خالی نمی کنن …
برگ های زیر پاتونم رفقـا🍁🍂
🍁🍂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
۶ مهر ۱۴۰۳
🔺اولین ادینه مهر ماه بر شما مبارک
امروز هر چی ارزوی خوبه نثار شما
🌸گلهای گروه
🍃ادینه تون سرشارازآرامش
🌸امیدوارم
🍃حال دلتون خوب
🌸حال خونه تون گرم
🍃حال زندگیتون صمیمی
🌸حال لحظه هاتون
🍃 شیرین و بی نظیر
🌸وحال امروزتان عالی باشه
🌸جمعه تون شاد و بینظیر
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
۶ مهر ۱۴۰۳
💗💫آدینه تون عالی و شاد
🌼✨گلستانی زیبا تقدیمتان
💗💫یک دسته ستاره ارمغانتان
🌼✨یک باغ پر از گلهای زیبا
💗💫تقدیم به قلب مهربانتان
💗💫دوستان خوبم
🌼✨امیدوارم
💗 💫یه جمعه عالی راکنار
🌼✨خانواده وعزیزانتان سپری کنید
💗💫لحظه هاتون آرام و
🌼✨کاشانه تون پرازمحبت باشه
🌼🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
۶ مهر ۱۴۰۳
۶ مهر ۱۴۰۳
شناسنامه ی کتاب
نام کتاب: روشنا
مولف :مائده افشاری
تاریخ : ۱۴۰۲/۵/۲۰
#قسمت_اول
#روشنا
زنگ ساعت دیوانه ام کرد چشمانم را کمی باز کردم ،با دست روی ساعت کوبیدم تا زنگش قطع شود که متوجه ساعت 7:30 شدم پتو را به گوشی پرتاپ کردم از رختخواب بلند شدم جستی زدم به سمت سرویس دویدم بعد از شستن صورتم دوباره به اتاق برگشتم از داخل کمد مانتویی بیرون آوردم دکمه هایش را یکی در میان بستم که صدای مامان مرا به خود آورد
چی شده !😳
وای مامان ساعت هشت کلاس دارم دیرم شده
مامان در حالی که لقمه نانی نزدیکم می آورد گفت عجله نکن برو سر خیابان تاکسی بگیر
نگاهی به ساعت مچی کردم نه بی فایده بودمسیر دانشگاه تا این جا طولانی هست نمی توانم پیاده با تاکسی بروم
نگاهی مظلومانه به مامانم کردم میشه ماشینت را بدی
مامان در حالی که از اتاق خارج می شد
سینا ماشین را برده تعمیرگاه
نفس عمیقی کشیدم اه الان وقت خرابی ماشین بود
از خانه خارج شدم خودم به سر خیابان رساندم بعد دقیقه سوار تاکسی شدم
صدای اخبار فضای ماشین را پر کرده بود که در مورد وضعیت بد مسکن و شرایط گرانی جامعه می گفت
کلافه شدم آخه اول صبح این حجم از آه ناله 😢😒
اخبار که تمام شد نوبت راننده شد حالا او شده بود گوینده و من مثل همیشه شنونده
راننده از وضعیت سخت کاری راننده ها می گفت و همچنین کممبوددرآمد ها و....
بعد از کلافگی از صحبت ها به دانشگاه رسیدم ؛نگبهان مرا می شناخت و گفت نیم ساعت دیگر کلاس ها تموم میشه فکر نمی کنم استاد اجازه ورود بده
زیر لب گفتم خوابم برد
به سمت ساختمان هفت رفتم فضایی بزرگ با تعداد راهرو های متعدد وارد کلاس 208 شدم
دستم را جلو بردم و چند تق به در زدم
سلام استاد
به به خانم درخشنده می خواستید تشریف نیاورید
ببخشید استاد خوابم برد
بفرمائید
به سمت صندلی رفتم چند تا از دانشجویان پسر لبخند تمسخر آمیزی به من زدنند که اعصابم بهم ریخت
بعد از پایان کلاس به سمت استاد رفتم ....
نویسنده :تمنا🥰☺️
https://eitaa.com/matalbamozande1399
۶ مهر ۱۴۰۳
۶ مهر ۱۴۰۳
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۲۵
#قسمت_بیست_پنجم 🎬:
یک روز دیگر با هر مصیبتی بود گذشت، حالا کاروان چهار نفره ما در اهواز بودند، شهری گرم و زیبا با مردمی خونگرم و مهربان، شهری که خانواده پدری رقیه در اینجا ساکن بودند و رقیه از خانواده ای عرب بود که خانواده اش با کشور عراق حشر و نشر داشتند و نتیجهٔ این آمد و رفتها، دل دادن ابومحیا به رقیه این دختر زیبای اهوازی بود.
رقیه تک فرزند آقا محمد اهوازی بود، مردی متمول و شیعه ای متعصب، پدری مهربان که چون کوه پشت و پناه رقیه بود که متاسفانه دو سال پیش در سانحهٔ رانندگی محمد و همسرش اسماء به یکباره رقیه و محیا را تنها گذاشتند و چند ماه بعد هم مرگ مشکوک ابومحیا، دردی دیگر شد بر دردهای این مادر و دختر...
ننه مرضیه و عباس که اصلا نمی دانستند رقیه اهل این شهر است و خیال می کردند انها اهل خراسان هستند، با پیشنهاد رقیه مبنی بر استراحتی کوتاه در این شهر موافقت کردند و بدون پرسیدن سوالی به دنبال رقیه و محیا راه افتادند و خیال می کردند این زن به دنبال هتل و مسافرخانه هست که در کمال تعجب دیدند تاکسی که دربست گرفته بودند، بعد از گذشتن از کوچه پس کوچه های اهواز جلوی خانه ای با در کرم رنگ بزرگ ایستاد.
هر چهار نفر پیاده شدند، رقیه با اجازه ای گفت و به طرف دری در آنسوی کوچه حرکت کرد، ننه مرضیه و پسرش هاج و واج حرکات او را نگاه می کردند.
بعد از دقایقی که رقیه در خانه را زد، کلهٔ زنی با روسری آبی از بین در نمایان شد و سپس همانطور که رقیه را در آغوش می گرفت به انسوی کوچه نگاه کرد و برای محیا و میهمانان غریبه اش دست تکان داد و سپس با شتاب وارد خانه شد.
رقیه با در دست داشتن کلید خانه با سرعت پیش می آمد و آن زن هم با زبان فارسی از پشت سر مدام تعارف می کرد و بعد با صدای بلند فریاد زد: رقیه جان! باغچه هم همیشه آب میدادم، درختان مثل قبل سرسبز و شادابند.
رقیه دستش را به نشانه تشکر بالا برد و جلو امد، کلیدی را از دسته کلید جدا کرد و داخل قفل سردر انداخت و در را باز کرد و همانطور که ننه مرضیه و عباس را تعارف می کرد گفت: این کلبه محقر، یادگار پدرم محمد است.
ننه مرضیه که شانه به شانه رقیه وارد خانه شد با تعجب گفت: مگه نگفتین که اهل خراسان هستید؟!
رقیه خنده نمکینی کرد و گفت: من اهوازی هستم، چند سال پیش محیا دانشگاه مشهد قبول شد و برای همین ما هم اینجا را ترک کردیم و ساکن مشهد شدیم.
ننه مرضیه سری تکان داد و وارد خانه شد و تازه متوجه حیاط بزرگی شد که با موزایک های خاکستری که خال های قرمز و سیاه و سفید داشتند، پوشیده شده بود.
وسط حیاط باغچه زیبایی به چشم می خورد که با سنگ های آبی در اطرافش محصور شده بود و دو درخت نخل سر به فلک کشیده در آن به چشم می خورد، چهار طرف باغچه، بوته های گل سرخ و گل محمدی به چشم می خورد و شاخه های درخت انگور هم از سایبان میله ای کنارش آویزان بود، حیاط پر از برگ خشک بود که نشان میداد کسی مدتها در اینجا ساکن نبوده، اما درختان حیاط همانطور که آن زن گفته بود شاداب و سرزنده بودند.
عباس غرق دیدن باغچه و حیاط بود که محیا دست کلید را از دست مادرش قاپید و به سمت در ساختمان رفت.
در را باز کرد و همانطور که هوای وطن را به ریه ها می کشید، میهمانان را به داخل دعوت کرد و خودش زودتر وارد شد.
نگاهی به هال بزرگ و دلباز خانه بابا محمد کرد، همه چیز مثل قبل بود، پس خودش را بدو به ملحفه هایی که روی مبل ها پهن کرده بودند رساند و شروع به جمع کردن انها کرد و در همین حین میهمانان وارد خانه شدند.
ننه مرضیه و عباس با ورود به این خانه، تازه متوجه شده بودند که رقیه و محیا واقعا انسان های بی نیاز و ثروتمندی بودند و از اینکه چندین ماه در خانه ای بدون امکانات پذیرای آنها بودند، احساس شرمندگی می کردند.
اما رقیه بی خبر از تمام این احساسات، به پاس تمام محبت هایی که این مادر و پسر به او و دخترش روا داشته بودند، می خواست هر چه که دارد به پایشان بریزد تا جبران کمی از آن محبت ها شود.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
۶ مهر ۱۴۰۳