#پارت325
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گذر خاطرات با امیر مجتبی رهامنمیکنه. انگار دنبال روزنه ی امید و نا امیدیه .گاهی متقاعدم کنه که برگرومو گاهی ازممیخواد با شخصیت باشن و اجازه ی توهین به خودن رو ندم
انگار اشک که اروم اروم از چشمم میریخت مجوز جاری شدن گرفت و سرعتش رو بیشتر کرد.
دلم آغوش مبخواد اما آغوشی از جنس آغوش امیرمجتبی
در اتاق باز شد و زینب خانموارد اتاق شد.
_منمیگم این سرما از کجا میاد. دختر جان چرا پنجره رو باز کردی.
جلو اومد و پنجره رو بست. نگاهش به چشم های اشکیمافتادو ناراحت گفت
_گریه کردی؟
جوابش رو ندادم
_چرا گریه کردی؟
شدت گریم بیشتر شد. با هق هق گفتم
_دارم تلاش میکنم یکی رو فراموش کنم. یعنی هنوز یکیدیگه رو فراموش نکرده بودم به یکی دیگه علاقه پیدا کردم. تا اومدمبهش اخت بگیرم مجبور شدمازش دل بکنم.
_الهی بمیرم دختر اونجور گریه نکن.
_من خیلی بیچارم زینب خانم. خیلی بدبختم همه چی دارم ولی هیچی ندارم.
_ارومباش دخترم. داری خودت رو نابود میکنی
_ای کاش میشد من بمیرم
جلو اومد و دستمرو گرفت و سمت تخت برد.
_اشتباه کردی که به دو نفر دل بستی. چه معنی داره.
کمککرد تا بخوابم.
_دل نبستم یهوی شد.
_یهویی بی خود شد. الانم به خودت فکر کن. دیگه خرف از مردنمنزن. کسی که خودش رو بکشه هیچ وقت بهشت میده
چه جمله ی قشنگ و زیبایی. انگار خاطرات قرار نیست بی خیال من بشه
با سیلی که به صورتم زد صورتم به طرف مخالف چرخید.
بشنین تو ماشین تا با من هستی دیگه از این غلطا نمیکنی.
_دستم رو روی صورتم گذلشتم و ناباورانه به چهره ی اخموش نگاه کردم با گریه و فریاد گفتم:
_تو چه میدونی من چی کشیدم. تو چه میدونی از عرش به فرش رسیدن یعنی چی.
_عرش و فرش همش مال خداست. یاد بگیر چه تو عرش چه تو فرش شکرش کنی.
_سمت پل رفتم تا کار نصفه و نیمم رو انجام بدم که با تمام خشونت بازوم رو گرفت و سمت ماشین کشید و هولم داد برای اینکه روی زمین نیافتم هر دو دستم رو باز کردم تا تعادلم رو حفط کنم عصبی چرخیدم سمتمش
_به تو چه. دیشب ازت کمک خواستم الان میگم غلط کردم راتو بکش برو.
عصبی تر از قبل چند قدم سمتم برداشت و دستش رو بالا برد تا دومین سیلی رو بهم بزنه که از ناخواسته دستم رو روی صورتم گرفتم و چشم هام رو بستم.
پر بغص و با صدای گرفته ای لب زدم
_زینب خانم اگر یکی بخواد خودشو بکشه بعد یکی دیگه نزاره اون ادم خیلی خوبیه مگه نه؟
_ادم خوب که چه عرض کنم. یه فرشتس که خدا فرستادش کمک کنه.
اشک از گوشه ی چشمم پایینریختو لب زدم
_واقعا فرشته بود.
_از اینفکرا نکن بگیر بخواب دنیا همیشه شاد نیست همیشه هم پر غصه نیست. میگذره این روزا.
دستش رو روی تخت تکیه بدنش کرد تا بایسته که دستش رو گرفتم
_تو رو خدا نرید. همینجا بمونید.
نفس سنگینی کشید و دستش رو برداشت
_باشه میمونم. میخوای برات لالایی بخونم
سرم رو بالا دادم و با چسم هایی که پر شدن اشکش دست خودمنبود گفتم
_قران بخونید برام. سوره ی نصر
نگاه پر از ترحمش رو به چشمهام داد و دستش رو نوازش وار روی سرم کشید و شروع به خوندن سوره ای کرد که امیر مجتبی یادم داده بود.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت326
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صدای گفتگوی زینب خانم با ماجدی رو شنیدم
اوناوایل که اومده بودم یه روز زنگ زد به یه دختری به اسم محیا التماس و گریه که تو رو خدا ادرس رو به کسی نده
آقا ماجدی من میترسم این دختر یه ماه توی اتاق خودش رو حبس کرده بیرون نمیاد انقدر غذا میخوره که نَمیره. همش میگه یکی میگه سنا. میاد بیرون میگه شمام شنیدی. میگم چی میگه یکی گفت سنا. سنا کیه؟ میترسم ازش.
خودم روی تخت مچاله کردم و دستم رو روی صورتم گذاشتم. من مطمئنم که صدای امیر مجتبی رو میشنوم.
در اتاق باز شد چون پشتم به در بود متوجه نشدم ماجدیِ یا زینب خانم.
تخت بالا و پایین شده دست گرم مردونه ای روی شونم نشست. با صدای ارومی گفت
_ بیداری؟
بدون اینکه چشم هام رو باز کنم سرم رو بالا پایین کردم.
_ یه سوال دارم ازت. بپرسم؟
جوابی ندادم که ادامه داد
_تو بی قراره سامان نیستی. درسته؟
با سر حرفش رو تایید کردم
_بیقرار کی هستی؟
چونم لرزید اشک از گوشه چشمم روی بینیم ریخت.
_ بی قرار اونی هستی که چند روز پیش با خواهرش اومده بود جلوی شرکت؟
پس امیر مجتبی بیخیال من نشده و داره دنبالم میگرده. پتو رو روی صورتم کشیدم و آهسته اشک ریختم.
_ اومده بود دنبال آدرست میگشت. گفتندنبال یکی هستنبه اسم سنا.
صدام رو صاف کردم و با بغض گفتم
_ بهش که آدرس ندادید؟
_ نه ندادم. اما ول کن نیست چند باری اومده. یه بار با یک دختری که میگفت خواهرمه یه بارم با یه مردی که از خودش بزرگتر بود و فکر میکنم برادرش بود .پریشون و درمونده بود. مطمئنی میخوای بهش آدرس ندم.
پتو رو از روی صورتم کنار زدم و نشستم.
_ مطمئنم. آدرس ندید.
_اینکه تو اینجا بی قراری اون اونجا به نظرت کار درستیه.
_ درست ترین کار زندگیمه.
صدای امیرمجتبی توی سرمپیچید
تو چی هستی به جز دردسر.
باید با خودممبارزه کنم
_من اون کاری رو می کنم که تو دوست داری. دختر بزرگ و فهمیده هستی اگر میگی نه حتما دلیل موجهی داری. الان ازت یه خواهشی دارم.
سوالی نگاهش کردم
_ یک ماه اومدی اینجا. نه رنگ به روت مونده نه گوشت به تنت. لاغر شدی. غذا که نمیخوری حداقل بلندشو از اتاق بیا بیرون. بزار یه بادی به سرت بخوره.
برو تو حیاط چند دقیقه بشین هوا سرده اما بهتر از اینه که خودت رو زندانی کنی.
_ باشه میرم
_ همین الان تا من اینجام لباس گرم بپوش بریم بیرون.
تنها لباسی که اینجا دارم لباس که امیر مجتبی برام خریده نه دلم میاد دور بندازمش دور نه دوست دارم بپوشم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت328
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خیره به بشقابم بودم که زینب خانم گفت
_بازم برات بکشم؟
آهی کشیدم و نگاهم رو به صورتش دادم
_نه. همینم به زور خوردم
_کار خوبی کردی. آدم از گرسنگی توهم میزنه فکر و خیال میکنه.
_من توهم نمیزنم.
خیره نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم
_سنا منم. اون صدا من رو صدا میزنه
با ترس گفت
_بسم الله الرحمن الرحیم. بلند شو برو بخواب مادر جون. من ادم ترسویی هستم. تو یگانه ای بی خورد هم اسم دیگه ای رو به خودت تلقین نکن
_سنا اسمیه که مادرم برام انتخاب کرده بوده. اون سنا صدام میکرد.
_مادرت مگه فوت نکرده؟
_بله فوت کرده
_لا اله الا الله. منظورت اینه که این خونه روح داره؟
از حرفش خندم گرفت
_روح چیه زینب خانم! اون صدا صدای مادرم نیست.
خنده از روی لب هام محو شد
_صدای یه مرده. یه مرد که خیلی هم مهربونه
_یگانه جان. تو رو روح مادرت پاشو برو بخواب.
_دلم.میخواد با یکی حرف بزنم. میشه به حرف هام گوش کنید؟
درمونده گفت
_از جن و روح حرف نزن. از هر چی دوست داری بگو
نفسم رو آه مانند بیرون دادم. پایین شلوارم رو بالا کشیدم و جای زخم دندون های رگسی رو نشونش دادم
سر خم کرد و با دیدن زخم روی پام محکم زد توی صورتش.
_پناه بر خدا این جای چیه؟ اذیتت میکنن؟
سوالی نگاهش کردم
_کیا؟
با ترس به اطرافش نگاه کرد. تن صداش رو پایین اورد.
_چه میدونم همین که میگی صدات میکنه
کمی به صورتش نگاه کردم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با صدای بلند خندیدم. خندم ترسش رو بیشتر کرد و همین باعث شد تا شدت خندیدم بالا بره
تمام حرف هام بعلاوه ی خنده ی بی دلیلم برای اینکه فکر کنه من دیونه شدم براش کافیه.
با ترس گفت
_خدا رو شکر که خنده ی تو رو هم دیدم. مادر هیچیت شبیه ادمیزاد نیست. من برم بخوابم
خواست بلند شه که خندم رو کنترل کردم و مچ دستش رو اروم گرفتم.
نگاهش روی دستم بود که گفتم
_این زخم مال چهار ماه پیشه. جای دندون های سگ برادرمه.
دستش رو رها کردم و نفسی تازه کردم
_خدا خیرت بده زینب خانم خیلی وقته نخندیده بودم. اخرین بار که خندیدم با امیرمجتبی و خواهرش تو رستوران بود. اونم پیش خدمت جلومون خورد زمین که خندیدم. وگرنه خنده با لب های من قهره
_امیرمجتبی کیه؟
آه پر حسرتی کشیدم.
_امیرمجتبی یه مرد مهربون. یه ادم خوب. یه منجی به قول خودتون یه فرشته ی نجات. صداش توی گوشمه و مدام فکر میکنم داره صدام میکنه
نفس راحتی کشید
_پس خدا رو شکر ادمه.
لبخند تلخی گوشه ی لب هام نشست.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت327
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چاره ای ندارم. ماجدی بیخیال نمیشه. با کمکش ایستادم. خواست پالتوم رو در بیاره که خودم زودتر پتو رو روی کمرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
زینب خانم با دیدنم ایستاد و خوشحال اومد سمتمون
_اقا ماجدی شام رو بکشم با ما بخورید؟
جلو اومد و بازوم رو گرفت و گفت
_نه باید برم. خونه منتطرمن
زینب خانم با گوشه ی چشم اشاره ای به من کرد. ماجدی فوری حرفش رو عوض کرد
_با این بویی که از اشپزخونه میاد مگه میشه رفت؟
بازوم رو آروم از دست ماجدی بیرون کشیدم.
_خودم میرم تو حیاط. شما داخل بمونید.
_نمیخوای باهات بیام؟
سمت در رفتم و گفتم:
_نگران نباشید خوبم.
وارد حیاط شدم. روی اولین پله نشستم. چقدر خوب که هوا تاریکه. تاریکی ارامشی رو بهم میده که تو روشنایی ندارمش. سوز سرمایی که به صورتم میخوره رو دوست دارم
در خونه باز شد و چند لحظه ی بعد ماجدی کنارم نشست.
_فردا میام دنبالت با هم بریم کارخونه
_من نمیام
_منم کار دارم. مدیریت کارخونه برام زحمته. بیا تحویل بگیر یا خودت بسپر به یکی
_من که بلد نیستم. کسی رو هم نمیشناسم
_یادت میدم.
_میشه یه مدت بهم مهلت بدید؟ الان اصلا نمیتونم.
_باشه مهلت میدم. فردا بیا ببین، هر وقت حالت خوب شد تحویل بگیر
_اخه من اصلا حوصله ندارم.
_تو از خونه در بیا حوصلت هم میاد سرجاش. من باید برگردم بلند شو بریم شام بخوریم.
_سامان خوبه؟
این چه سوالی بود من پرسیدم. اصلا به من چه ربطی داره
نفس سنگینی کشید
_نه خوب نیست.
_ببخشید نباید میپرسیدم.
_این روزها که تنهایی میخوای بگم سپیده بیاد پیشت.
دیدن سپیده حالم رو خوب نمیکنه.
_نه بیشتر دوست دارم تنها باشم.
_اون دوستت محیا رو نمیخوای بگی بیاد؟
_نه. دلم میخواد تنها باشم. توی یه همچین شرایطی ادم دوست داره یه همخون کنارش باشه
_میخوای ادرس مهراب رو برات پیدا کنم؟
سرچرخوندم و به چشم هاش خیره شدم. متوجه منظورم شد.
_مهراب به بدی پیمان نبود و نیست. یکم خوشگدرونه که اونم برمیگرده به آزادی که بابات بهش داده بود. تا اونجایی که میدونم اونم الان تنها زندگی میکنه.
_پس ثریا کجاست؟
_پیمان که از ایران رفت اونم رفته پیش خواهرش
سرم رو پایین انداختم
_مهراب من رو الان میخواد چی کار.
_بالاخره همخونت هست. آدرسش رو پیدا کنم برات؟
_نمیدونم.
دستش رو زیر بازوم انداخت و کمک کرد تا بایستم
_هوا سرده. بلند شو بریم داخل
بی اراده کاری رو که میخواست انجام دادم. شام رو کنار ما خورد و رفت.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت329
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_همش برمیگرده به حدودا یک سال پیش.
بعد فوت پدرم همه چیز عوض شد.
این عزتی که الان میبینی دارم و مدیون پدرم هستم. تا اون روزی که اومدید اینجا نداشتم.
عزتی که تا قبل فوت پدرم قدرش رو نداشتم.
تعریف روز های سختم برام کار اسونی نبود اما از اینکه داشتم سینه ی پر رازم رو خالی میکردم احساس خوبی داشتم. از همه چیز گفتم از آزار و ادیت های پیمان و بی تفاوتی نصفه نیمه ی مهراب ،از عشق نافرجامم با سامان و از علاقم به امیرمجتبی.
زینب خانم به تمام حرف هام با دقت گوش کرد و کنارم اشک ریخت.
_سر اینکه بهت گفت دردسر ولش کردی؟
_من دوست ندارم سر بار باشم.
_بهش حق ندادی؟
اشک روی صورتم رو با دستمال پاک کردم
_نه
_اینطور که تو داری میگی ادم با غیرتی بوده. شاید برادرش قبل از اینکه بیاد خونه تحریکش کرده بوده. بهش فشار اومده. چرا این مدت بهش نگفته بودی؟
_دنبال سامان میگشتم. وقتی از سامان نا امید شدم تصمیم گرفتم به خاطر بی پنهایم به امیرمجتبی فکر کنم. با خودم گفتم یه رابطه با عشق رو تجربه کردم که به هیچ جایی نرسید. بزار یه رابطه از سر اجبار رو شروع کنم شاید سرانجام داشت.
_پس هیچ عشقی بینتون نبوده؟
_نمیدونم. تا اونجا بودم بیشتر برای نجات خودم بهش دلبسته بودم
_الان دوسش داری؟
اشک توی چشم هام جمع شد
_نمیدونم اسمش چیه؟ دوست داشتن یا دلتنگی؟ شایدم چون تنهام همش تو فکرمه.
_خدا کمکت کنه دخترم. چه زندگی پر دردی. چه برادرهای نامردی.
خدا پدرت رو بیامرزه که بچه هاش رو میشناخت حواسش بهت بود. این چند روزه حسابی منو ترسوندی. بلند شو برو بخواب اقا ماجدی گفت صبح میاد دنبالت
_ببخشید هم ترسوندمتون هم سرتون رو درد آوردم.
_خدا خیرت بده که گفتی. هر شب تا صبح از ترسم زیر پتو بودم. امشب راحت میخوابم.
بشقابم رو برداشت و توی سینک گذاشت.
_امشب هوا سرده بیرون هم بودی سرما میخوری. چند روز پیش داشتم بالا رو تمیز میکردم چتد تا چمدون پیدا کردم یه عالمه لباس توشون بود فکر کنم لباس های خودته. الان یه ماهه این لباس ها تنته. برو بالا یه دست لباس بردار بپوش صبح هم برو حموم.
نگاهی به لباس های توی تنم انداختم.
_هر بار که میرفتم حموم همونجا میشستمشون.
_بله دیدم گربه شورشون میکردی. چقدرم دلم شور میزد تا اونا خشک شن.
به پله های وسط خونه نگاه کردم
_لباس هام بالاست؟
_اره مادر تو اولین اتاقه برو ببین. فقط شوفاژ های بالا خاموشه. زیاد بالا نمون
چشمی گفتم و ایستادم.
یعنی بابا لباس هام رو هم با خودش اورده اینجا. پله ها رو بالا رفتم و وارد اولین اتاق شدم. با دیدن چمدون صورتی رنگم مطمعن شدم که لباس هایی که زینب خانم دیده مال خودمه.
در چمدون رو باز کردم. مانتوهای رنگ و وارنگ تو مدل های مختلف رو بیرون ریختم. مانتو هایی که پیمان پوشیدنشون رو برام ممنوع کرده بود.
وقتی دیدم تو اتاقم نیستن فکر کردم پیمان برشون داشته.
چند دست به همراه چند لباس خونگی برداشتم و به اتاقم برگشتم.
اون روز ها چقدر برای زیبا بودن تلاش میکردم. رنگ مانتو و شال و ساعت و ارایشم ست بود. تو خرید اصلا دستم بسته نبود و هر پی میخواستم بالا برام میخرید.
مانتو ها توی کمد اویزون کردم و لباسم رو عوض کردم.
از اینکه به یه نفر همه چیز رو گفتم احساس راحتی دارم. چراغ رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت329 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _همش برمیگرده به حدودا یک سال پ
#پارت330
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با صدای بسته شدن در کمدم چشم باز کردم. زینب خانم از دیدن چشم های بازم شرمنده گفت
_وای، ببخشید بیدارت کردم.
دستی به چشم هام کشیدم
_ساعت چنده؟
_هشت. لباسهات رو از بالا اوردم پایین همشون
روی تخت نشستم
_چرا زحمت کشیدید خودم میاوردم.
_چه زحمتی دخترم وظیفمه. الانهم که بیدار شدی پاشو بیا یه صبحانه بخوریم که آقای ماجدی میاد دنبالت معطل نشه.
_میخواد بیاد دنبال من چی کار؟
_یادترفت؟ گفت میاید که برید کارخونه.
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. هیچ تمایلی به رفتن ندارم ولی ماجدی بیخیال نمیشه.
ایستادم ابی به دست و صورتم زدم. کمی صبحانه خوردم و به اتاق برگشتم.
صدای زنگ خونه بلند شد. زینب خانم با صدای بلند گفت
_یگانه جان دیگه حاضر شو اومدن.
در کمد رو باز کردم.
تمام لباس هام رو مرتب آویزون کردم. پالتوی قرمز رنگم رو که با بابا خریده بودم رو برداشتم و پوشیدم. توآینه ی قدی گوشه ی اتاق نگاهی به خودم انداختم.
قد کوتاه پالتو با رنگ جیغش اصلا برام جذاب نیومد. چیزی که قبلا از دینش راضی بودم. ناخواسته نگاهم به پالتوی بلندی که امیرمجتبی برام خریده بود افتاد.
پالتو قرمز رنگم رو دراوردم و پالتوی امیرمجتبی رو پوشیدم. شالم رو روی سرم مرتب کردم. یکی از کیف ها رو برداشتمو از اتاق بیرون رفتم.
ماجدی با دیدنم ایستاد. سلامکردمو جوابمرو داد.
نگاهی به سرتاپتمانداخت. و لبخند گوشه ی لب هاش نشست.
دنبالش راه افتادم.جلوی در توی شیشه نگاهم به موهای بیرون زده از شالمافتاد. دوباره صدای دلنشین امیرمجتبی توی گوشم پیچید.
_سنا خانم لطفا موهاتون رو بکنین داخل شال. شال رو هم سفت تر کنید که گردنتون بیرون نباشه.
زیر باز هر چی برم زیر بار حجاب زوری نمیرم.
_من اینجوری راحت ترم.
ابروهاش رو بالا داد.
_من ناراحتم
_بزارید خودم باشم.
سرش رو پایین انداخت و چند ثانیه ای سکوت کرد و گفت:
_شما توی این سه ماه که محرم من هستید. در واقع ناموس من هستین. من هم نمیتونم اجازه بدم ناموسم اینجوری از خونه بیرون بره.
دستش رو جلو آورد و موهای بیرون زده از شالم رو داخل برد.
دستمرو بالا اوردم و موهام رو زیر شال فرستادم. الانکه دیگه تو محرمیتش نیستم و اون مدت تموم شده. حتی کنارش هم نیستم که بخواد بهمتذکر بده. چرا دارم مثل اونها رفتار میکنم.
شاید برخورد های مناسب و رفتار های قشنگ بعدش باعث شده تا حرف هاش حسابی به دلم بشینه.
بعد از خداحافظی از زینب خانم وارد حیاط شدیم. پله ها رو به سمت در پایین رفتم. ماجدی گفت
_من ماشین نیاوردم با ماشین تو بریم.
چرخیدمسمتش و سوئیچ توی دستش رو بهمنشون داد
_من حوصله ی رانندگی ندارم. خودتون بشینید.
خندید و گفت
_بابا جان گروه خونی من به اینماشینا نمیخوره. من اصلا بلد نیستم روشنش کنم.
میخواست با شوخی من رو راضی کنه. چند قدم بعش نزدیک شدم.
_به خدا حوصله ندارم
سوئیچ رو توی دستم گذاشت.
_بشین پشت فرمون حوصلت هم میاد.
سمت ماشین رفت و چادرش رو کنار زد. آهی کشیدم و پشت فرمون نشستم. ماشین رو از خونه بیرون بردم. مسیر رو طبق ادرسی که ماجدی میداد میروندم.
_یگانه قبل از اینکه بیام دنبالت استرس داشتم
نیم نگاهی بهش کردم
_استرس چی؟
_فکر میکردم الان که برگشتی میخوای همون لباس های قبلت رو بپوشی یه ارایش جیغ هم بکنی. با اون تیپ اصلا درست نبود ببرمت کارخونه وقتی دیدم این رو پوشیدی و آرایش نکردی خیلی خوشحال شدم.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_همینجوری پوشیدم.
_کلا که خیلی خانووم شدی. وقتی اومدی دفترم دیدم ارایش نداری و پالتوی بلند پوشیدی با خودم گفتم حتما نداره که اینجوری میگرده. اما الان بهمثابت شد که یگانه تغییر کرده. یه تغییر خوب و اساسی با وجود اینکه همه چی در اختیارشه ولی درست رفتار میکنه.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❖◎📖«««﷽»»◎📖❖
🌸بر مقدم
💐دختر پیمبر صلوات
🌸بر چشمه ی
💐پاک حوض کوثر صلوات
🌸بر محضر
💐حضرت محمد تبریک
🌸بر مادر شیعیان حیدر صلوات
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
🌹دین خـدا
❤️ز همت او جان گرفته است
🌹زن بانگـاه فاطـمه
❤️عنوان گرفتـه است
🌹زیبـاترین نمـایش
❤️تابـان روزگار زهـراست
🌹آنکـه مانـده
❤️دراذهان روزگار، زهـراست
🌹ولادت با سعـادت
حضرت فاطمه و روز مادر مبارک🌹❤️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺چهارشنبه تـون عالی
🌸انشالله به یمن
🌺این روز عزیز
🌸خیروبرکت جاری بشه
🌺به زندگیتون
🌸لحظه هاتون پرباشه
🌺از شـادی و موفقیت
🌸چهارشنبه تون بی نظیر
🌺پیشکش نگـاه
🌸مهربونتون دراین
🌺روز شـاد
🌸سبد سبد گلهای زیبـا
🌺و نفس نفس خوشبختی
🌸کلامتون عـشق
🌺کامتون شیـریـن و
🌸روز وروزگار بروفق مراد
❄️پروردگارا
🕊در این صبح زیبا و دلپذیر
❄️آرامش را همچون دانههای برف
🕊آرام و بیصدا
❄️به سرزمین قلب کسانی
🕊که برایم عزیزند بباران
❄️همه شما عزیزید
🕊دوستان صبحتون بخیر
❄️وسرشـار از آرامش وشـادی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸امروزهمه
💗اهل جهان شورگرفتند
🌸مهتاب و ستاره
💗ز رخش نور گرفتنـد
🌸رفتند ملائک همه درخانه احمد
💗یافاطمه گویان همگی سورگرفتند
🌸میلاد باسعادت
🌸حضرت زهرا مـبارک بـاد
🌺الـهی
🌸که امروزتـون
🌺پـر از
🌸شـادی و
🌺آرامـش باشه
🌸عـید شما مـبارک 🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#کلیپ
آب مهریه اش، زمین قُرُقش
پرده دارش سماء، ملک بندهاش
دامنش، پرورش دهنده حُسن
اِی به قربان پنج فرزندش!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌼میلاد حضرت زهرای بتول
🌺هدیه آسمانی خدا به رسول
🌸بانوی ملکوت وجبروت
✨حضرت فاطمه (سلام الله علیها) بر آقاامام زمان عج و همگان مبارک باد💐🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌹 تقدیم به بانوان خوب سرزمینم
وخانمهای کانال 🌹
🌹 زنی باش که تکیه گاه است
که محکم است
زنی باش که اگر یک روز از غم بارید
فردا زیباترین لباسش را بپوشد
لبخند بزند و ادامه دهد..
عاشق باش؛ لطیف باش
اما مطمئن
این ها که می گویند
او را برایِ پولش خواستم
برایِ ماشینِ مدل بالایش
برایِ خانه ی لوکسش
فاتحه ی خوشبختی را باید بخوانند
زن بودن بی نیاز بودن است
زن باید عشق باشد
اطمینان باشد
باید بشود در چشمانِ یک زن نگاه کرد
و تمامِ دل نگرانی ها را به یک باره دور ریخت
باید بشود در کنارِ یک زن
خستگی ها را فراموش کرد..
اینکه گاهی دختر بچه می شود
لوس می شود ناز می کند..
اینکه گاهی از مردش می پرسد
دوستم داری ؟
باید از زنانگی اش باشد
🌹 زنی باش
که اگر روزی تو را نفهمیدند
سرت را بالا بگیری
محکم لبخند بزنی
و مطمئن باشی
#مرد می خواهد تو را فهمیدن .!
🌸سلام صبح همگی بخیر و شادی ان شاءالله ✋🌷
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌻🌻🌻🌻🌻
تقدیم به مادری که ندارم.....
ميان تمام نداشتن ها دوستت دارم ...
شانس ديدنت را هر روز ندارم ...
ولي دوستت دارم...
وقتي دلم هوايت را ميكند حق شنيدن صدايت را ندارم...
ولي دوستت دارم...
وقت هايي كه روحم درد دارد و ميشكند شانه هايت را براي گريستن كم دارم...
ولي دوستت دارم...
وقت دلتنگي هايم , آغوشت را براي آرام شدن ندارم ...
ولي دوستت دارم ....
مادرعزیزم همه وجودمي ولي هيچ جاي زندگيم ندارمت و ميان تمام نداشتن ها باز هم با تمام وجودم دوستت دارم
باتمام نبودن ها دوستت دارم مادرم،
کاش، زندگی برمی گشت به عقب، تا یکبار دیگه صدای آرامبخش مادرم رو بشنوم. 😔
تقدیم به مادرم وتمام مادران آرمیده در خاک .♥️♥️♥️♥️♥️
*خدایشان بیامرزد*😥
🌻🌻🌻🌻🌻
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d