ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﻤﺎ ﻗﻮﯾﺘﺮﯾﻦ ﺁﻫﻦ ﺭﺑﺎ
ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ...
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ
ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ
ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻧﺎﺭﺿﺎﯾﺘﯽ
ﻧﺎﺭﺿﺎﯾﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻟﺬﺕ
ﻟﺬﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺷﺎﺩﯼ
ﺷﺎﺩﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺷﮑﺮ ﮔﺰﺍﺭﯼ
ﻣﻮﺍﺭﺩ ﻗﺎﺑﻞ ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ
ﺛﺮﻭﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﭘﺲ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ
ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻥ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اندوهت را بتکان
جهان منتظرت نمیمـاند تا حالت خوب شود.
جهان صبر نمیکند تا غصهات سر آید.
جهان بـرای هیچکس منتظر نمیماند
و برای هیچکس صبر نمیکند.
جهان میرود چه تو غمگین باشی
و چه شادمان، چه سوگوار باشی و چه رقصان
میدانی این جهانی که میرود نامش چیست؟
نـامش عمر است و تو ناگزیری که
دنبالش بروی حتی اگـر سینه خیز
تو ناگزیری که اندوهت را بتکانی
و غمت را بشویی و بروی
وگرنه جهان میرود
و عمر میرود و تو جا میمانی
از جهان و از عمر و از خودت...
#عرفان_نظر_آهاری
به دیروز اجازه نده امروز تو را خراب کند🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️ایمان بدون عشق
شما را متعصب
♥️وظیفه بدون عشق
شما را بداخلاق
♥️قدرت بدون عشق
شما را خشن
♥️عدالت بدون عشق
شما را سخت
♥️و زندگی بدون عشق
شما را بیمار میکند...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#محبت 🌸
تنهاچیزیست
که بابخشیدن زیادترمی شود
وهمیشه لازم نیست
چیزهای با ارزش ببخشی
تا محبت کرده باشی
گاهی لبخند تو😊
بهترین محبت است💗
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شب عید فطر بسیار با فضیلت است ☝️
امیدوارم ازاین فضلیت بی بهره نشیم
عیدتان مبارک دوستان🌺🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان
وقتی دری به تختهای بخورد
#نفیسه_محمدی
#طنز
1️⃣
#قسمت_اول
داستانی را که میخواهم برایتان بنویسم مربوط است به چندین سال پیش. دقیقاً زمانی که من هم مثل همهی شما جوان بودم وکلهام پر بود از شور و شوق جوانی و البته فکر نکنید یک جوان معمولی بودم؛ نخیر! خیلی هم به قول امروزیها فرهیخته و با کمالات بودم که مطمئنم بعد از شنیدن داستانم به همه چیز پی خواهید برد.
القصه خانهی ما در یک منطقهی قدیمی و اصل و نسبدار تهران به نام «حلبی آباد» بود، در همین جا لازم است به یک مسئلهی مهم اشاره کنم و آن هم اینکه فکر نکنید محلهی ما جای بیکلاس و بیدر و پیکری بود. اصولاً همهی شما عزیزانِ دل باید بدانید با تحقیق و تفحصهای بیشمار نمیشود کسی را شناخت چه برسد به اینکه فقط اسمش را بدانی.
فیالمثل در همین محلهی قدیمی ما زنی زندگی میکرد به نام «زیبا خاتون» که آدم خوف میکرد به قیافهاش نگاه کند چه برسد به این که زیبا هم باشد. حضور همین «زیبا خاتون» باعث شد تا من در همان عنفوان جوانی مقالهای را در مورد ملاکهای زیبایی در اقوام مختلف به رشتهی تحریر درآورم، که البته مورد حسادت مشتی حسود قرار گرفت و موجبات اجرای مراسمی به نام گیسکشان در محله شد.
صد البته مادر توانمند و مغرورم «آرام خانم» به خوبی از پس کشیدن گیسهای نداشتهی «زیبا خاتون» که به بنده اهانت کرده بود، بر آمد و بار دیگر به جهانیان اثبات کرد که اسم نمایانگر شخصیت انسانها نیست.
البته بعدها خواهم گفت که همین مقالهی داغ چه تغییرات اساسیای را در زندگی چهار نفرهی ما به وجود آورد. خانوادهی ما شامل من یعنی «گلنار» معروف به «بمانی»، مادرِ پدرم معروف به «بی بی»، پدرم که طبق عادت کودکی «دادا عروج» صدایش میکردم و مادرم «آرام جان» بود.
تا اینجا حتماً متوجه تک فرزند بودن من شدهاید و احتمالاً جرقههایی ناشی از شناخت در ذهنتان زده شده است. دیدید ما هم مثل بالا نشینهای تهران و همهی شهرها، مزایا و وجوه مثبت تک فرزندی را شناخته و نه تنها به آن معتقد بودیم، بلکه آن را به اجرا هم درآوردیم. هرچند مادرم بعد از شش فرزند بالاخره مرا به دست آورده بود ولی مهم این است که جز من فرزند دیگری نداشتند.
خلاصه محلهی ما برای خودش برو بیایی داشت که تماشایی بود. روزی نبود که دختری با شادی زایدالوصفی راهی قصر خوشبختی نشود. یا آوای محبت زن و شوهری از خانهشان به کوچه و خانههای اطراف نرسد. گاهی اوقات هم میشد که برادران عزیز نیروی انتظامی که آن موقع به « کمیته» معروف بودند با خدم و حشم برای احوالپرسی به منطقهی ما تشریف فرما شده، به اصرار زیاد، یکی از همسایگان را برای نوشیدن چند جرعه آب تگری و خنک به هتلهای بزرگ میبردند.
در این میان مادر وپدرم بیش از همه نگران آیندهی من بودند که مبادا این همه هیجان برای دختر یکییکدانهشان خطر داشته باشد و نتواند به راحتی و از میان این همه شلوغی، افقهای روشن آینده را دید زده، راهش را در میان همسایههای محترم گم کند و به خطا برود.
به این دلیل و به دلایل بی شمار دیگر از جمله تهدیدهای جوروا جور «زیبا خاتون» که هنوز کینه به دل داشت، پدرم تصمیم گرفته بود هر طور که شده از محلهی قدیمیمان به روستا مهاجرت کند و در هوای پاک و دلانگیز آنجا روزگار بگذرانیم.
«بیبی» و مادرم مخالف این جریان بودند چرا که مادرم به هیچ وجه نمیتوانست تمسخر و ادا و اطوارهای هم محلهایش در روستا را تحمل کند و «بیبی» هم میخواست آخر عمرش را در خوشی تهران نشینی بگذراند.
ادامه دارد...
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ #داستان وقتی دری به تختهای بخورد #نفیسه_محمدی #طنز 1️⃣ #قسمت_اول داستا
✨
#وقتی_دری_به_تختهای_بخورد
#نفیسه_محمدی
#طنز
2️⃣
قسمت دوم
... من هم که خیلی با ادب و با نزاکت بودم هیچوقت در این امور دخالت نمیکردم و با اینکه هنوز سیزده سال سن داشتم، احترام بزرگترها را نگه میداشتم. حتی یک بار بر سر همین سکوت و ادای احترام به بزرگترها نزدیک بود کتک مفصلی از پدرم بخورم که با پا در میانی مادرم که این جملات محبتآمیز را میگفت: «لال شی الهی، دخترهی چش سفید!» از معرکه گریختم .
البته اصلاً گمان نبرید که پدرم توانایی خرید خانهای مطلوب را نداشت؛ خیر! خیلی هم توانایی داشت، به روزگار خودتان نگاه نکنید که همه ماشین سوار می شوند و با تلفن حرف میزنند و از این همه اشیاء عجیب و غریب تعجب نمیکنند. در آن دوران اگر کسی با تلفن صحبت میکرد آن هم در محلهی ما، همه برای تحقیق و تفحص در مورد چگونگی انجام آن عمل محیرالعقول تا چند روز به خانهاش رفت و آمد میکردند و گاهی برایش چشم روشنی هم میبردند و من در آن زمان جزء افرادی بودم که سه بار با تلفن صحبت کرده بودم.
این قضیه خودش چند نکته را برای شما عزیزان دل روشن میکند.
اول اینکه ما با سیستم تلفن آشنایی داشتیم؛ دوم اینکه کسی را هم داشتیم که با او از طریق تلفن در تماس باشیم و این مورد دوم یعنی اینکه اقوام پولداری هم داشتیم! تازه این را هم به افتخاراتم اضافه کنم که دو بار هم با سه چرخهی پدرم به زیارت امامزادهی نزدیکمان رفته بودم. آن هم سه چرخهای که تا به آن روز چهار بار به اصرار اهالی محل، مرکب عروس شده بود و چشم خیلیها را کور کرده بود. پس میبینید که ما از خانوادهی متمولی بودیم و تقریباً یک سر و گردن از بقیه بالاتر!
اما قضیهای که باعث شد تا روند رو به رکود زندگی ما تغییر کند، ورود دو عدد خواستگار به خانهی ما بود. از آن روزها بود که هیجان پشت سر هیجان به خانهی ما وارد میشد و شورای مرکزی خانه به مدیریت مادرم، مدام تصمیمگیریهای جدیدی میکردند.
باری، جانم برایتان بگوید که یک روز از روزهای سرد پاییزی که مادرم داشت خانه را آمادهی کرسی گذاری میکرد، دو سه عدد زن چاق و فربه و یک آقای دراز و بی قواره وارد حیاط شدند و گیلیگیلی کنان مرا از خواب خوش بعد از ظهر بیدار کرده، ضمن چاق سلامتی جانانهای مرا به هیولای همراهشان، که همان داماد باشد نشان دادند و گفتند: «ببین میپسندی؟»
داماد که احتمالاً از دیدن خانه و زندگی ما و نیشهای من که معلوم نبود برای چه در آن موقع باز شدهاند، به وجد آمده بود، سکوت اختیار کرد. ناگهان یکی از زنان حاضر در مجلس بدون توجه به حضور ما ادامه داد: «بالام جان ببین، این دختره ده سالشه، خودم برات ادبش میکنم! تازه خواهر و برادرم که نداره! راحت راحتی! هم کمک دست من میشه هم تو دوماد میشی آخه تو بگو من چطوری کارای شیش تا داداشت رو انجام بدم، کمک میخوام یا نه؟»
نفر بعد که چند باری برای خرید سرکه به خانهمان آمده بود ناگفتهها را به زبان آورد.
چی شد صفدر جان بگم باباش شب عاقد بیاره عقد کنی؟
و بعد رو به من کرد و گفت: «ای ماشاالله، چه دختری! ببین بمانی جان خدا چه شوهری نصیبت کرده، حظ کن! آقاس، کاری، خوب، تازه سیگار خارجی هم میکشه!»
من که تا آن لحظه نیشهایم بازتر از قبل شده بود نگاهی به مادرم انداختم تا بدانم برای رفتن به خانهی بخت آماده شوم یا نه؟ چشمتان روز بد نبیند! چنان چشم غرهای نوش جان کردم که فرار را بر قرار ترجیح داده، به حیاط کوچکمان پناه بردم .
بعد از دقایقی مهمانها رفتند و انگشتری که به نازکی آن ندیده بودم گرو گذاشتند تا شب بیایند و مرا از پدرم تحویل بگیرند.
ادامه دارد...
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نامه ای به همسرم
عزیزم اگه روزی سه ساعت هم ویدئوهای سلامت و کاهش وزن تو اینستاگرام ببینی😳
تنها حجمی که ازت کم میشه حجم اینترنتته😂😂
باید ورزش کنی😉
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هم اکنون در سراسر ایران:
کاش کرونا گرفته بودم
ولی تورو نگرفته بودم
(حرفای زن و شوهری در قرنطینه خانگی)😂😂😂😂😂
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تفریح جالب رزمنده ها در جبهه
بچه های امروز شاید مزه مسابقه سیبخوری بدون دست و یا ماستخوری و… رو نچشیده باشند ولی این بازیها قسمتی از شادیهای دهه شصت بود😊
یادشون بخیر
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📖طریقه خواندن نماز عید فطر
نماز عید فطر دو رکعت است، در رکعت اوّل بعد از خواندن حمد و سوره باید پنج تکبیر بگوید و بعد از هر تکبیر یک قنوت بخواند و بعد از قنوت پنجم تکبیر دیگری بگوید و به رکوع رود، بعد دو سجده به جا آورد و برخیزد و در رکعت دوم چهار تکبیر بگوید و بعد از هر تکبیر قنوت بخواند و تکبیر پنجم را بگوید و به رکوع رود و بعد از رکوع دو سجده به جا آورد و تشهّد بخواند و سلام گوید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌷🌙لحظه ،آخرین افطار
🌙🌷لحظه ديدارخالق یکتاست
🌷🌙لحظه لبخندخداست
🌙🌷لحظه دست خدا
🌷🌙برسرمان است
✅ توصیه می شود این دعای بسیار شریف را در آخرین ساعات ماه رمضان بخوانیم و خود را مشمول عفو و بخشش خداوند متعال قرار دهیم:👇👇
🏵 «يَا مَنْ أَمَرَ بِالْعَفْوِ!
💞يَا مَنْ يَجْزِی عَلَى الْعَفْوِ!
🏵يَا مَنْ دَلَّ عَلَى الْعَفْوِ!
💞 يَا مَنْ زَيَّنَ الْعَفْوَ!
🏵يَا مَنْ يُثِيبُ عَلَى الْعَفْوِ!
💞يَا مَنْ يُحِبُّ الْعَفْوَ!
🏵يَا مَنْ يُعْطِی عَلَى الْعَفْوِ!
💞يَا مَنْ يَعْفُو عَلَى الْعَفْوِ!
🏵يَا رَبَّ الْعَفْوِ! الْعَفْوَ الْعَفْوَ الْعَفْوَ.»
من لا يحضره الفقيه، ج2، ص536
🌙❣خدایا 🙏
💠دراین لحظه نورانی
💠دل بندگانت راشاد
💠وبرکتے عظیم نصیب همه بگردان
التماس دعا 🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✨ #وقتی_دری_به_تختهای_بخورد #نفیسه_محمدی #طنز 2️⃣ قسمت دوم ... من هم که خیلی با ادب و با نزاکت ب
✨ #داستان
#وقتی_دری_به_تختهای_بخورد
#نفیسه_محمدی
#طنز
3️⃣
قسمت سوم
... مادر بزرگم داشت مثل همهی مادر بزرگهای خوب راه و رسم شوهرداری و از همه مهمتر مادرشوهرداری را یادم میداد و پدر و مادرم هم بر سر مهریه و شیربها و جهیزیه بحث میکردند که ناگهان اقدس خانم که رابط بین خانوادهی داماد و ما بود در خانه را به صدا درآورد و ضمن ایراد نکاتی در مورد لزوم انجام امر خیر، مادر داماد را که پشت سرش بود نشان داده و گفت: «مثل اینکه صفدر اوضاش برا زن گرفتن خوب نیس. انگشترشونو بدین برن. ایشالا یکی دیگه برا بمانی پیدا میکنم.»
مادرم هر چه با مادر داماد حرف زد فایدهای نداشت. در نهایت با اکراه و ناراحتی انگشتر را پس داد و خداحافظی کرد.
چند دقیقهای از رفتن اقدس خانم و همراهش نگذشته بود که دوباره در به صدا درآمد. مادرم به امید اینکه مادر داماد برگشته باشد تمام حیاط سه متریمان را دوید اما پشت در کسی نبود جز دلال مهر و محبت، اقدس خانم! که با صدای لرزانی گفت: «تقصیر این زیبای ذلیل شدس نمیدونم موهاشو آتیش زده بودن که فهمید امشب عقد کنون دارید! رفته در خونهی صفدر، هر چی تونسته پشت سر بمانی صفحه گذاشته. بهت بگم آرام جان، تا این زنیکه با تو و دخترت لجه، دخترت رو دستت باد میکنه و میترشه، یه جور از سرت بازش کن! حالا خود دانی!»
موقع رفتن دوباره برگشت و رو به مادرم گفت: «راستی جریان انشای بمانی چی بوده که زیبا اینقد گُر گرفته؟»
که داغ مادرم تازه شد و پس از نثار بد و بیراههایی به «زیبا خاتون » سراغ من آمد و هر چه توانست محبت کرد و گفت که بدبخت شدم و دیگر کسی سراغم نخواهد آمد و الهی که زبانم را مار بزند.
آری! چه بگویم که آن شب به جای رفتن به خانهی بخت، کتک مفصلی خوردم، از آن طرف هم با ریختن همسایهها به کوچه، دعوای مادرم و زیبا خاموش شد هر چند مادرم بارها گفت که نقشههای قشنگی برای زیبا دارد چرا که دخترش را بدبخت کرده است.
فصل پاییز هم گذشت و گویا تک دختر خانوادهی «اربابی» واقعاً پشت بخت مانده بود چرا که هیچ خواستگاری درِ خانهمان را نزد.
چه دردسرتان بدهم که مادرم با گفتن جملات محبت آمیز در شروع هر صبح که میخواستم به مدرسه بروم حسابی کولهبارم را از امید پر میکرد.
_ برو ننه جون برو! برو مدرسه بلکم زبونت درازتر شه. خونه نشین که شدی کمکم بوی ترشی هم میدی. ها، تقصیر تو نیستا، تقصیر این دادا عروجه که تو رو گذاش مدرسه تا بدبخت بشی. زبونت دراز بشه و این بلا سرت بیاد.
از بخت بد من هم کسی نبود که به مادرم بگوید دختر سیزده ساله کلی وقت برای زندگی کردن دارد. چند روزی که حسابی از این طرز برخورد ناآگاهانه گذشت بالاخره تصمیم گرفتم خودم این مطلب را به عرض مادر برسانم که چنان جوابی گرفتم که نگو و نپرس!
_ خجالت بکش دخترهی بی چشم و رو! کاشکی تو هم مثل اون شیش تا مرده بودی. من هم سن تو که بودم دو تا بچه بارم رفته بود، یکی هم تو راه داشتم. تو از کجا عقلت میرسه که کی موقعه شوهر رفتنته!
بله این اوضاع ما بود. از آن پس دست به دعا برداشتم تا کوری، کچلی ... بیاید و مرا با خود سوار گاری سفید خوشبختی کند و ببرد اما مگر کسی پیدا میشد؟ خیر! همهی پسرها در یک آن واحد مرده بودند و هیچ خبری نبود. دیگر کم مانده بود دور بیفتم و بروم در خانهها و بپرسم: «شما یه عروس خوب نمیخواید؟»
شاید هم زیبا نمیگذاشت کسی به خانهی ما پا بگذارد. یک روز در همین فکرها بودم که باید نقشهای برای زیبا جور کنم تا دمش را بیندازد روی کولش و برود که در خانه را زدند. مادرم در حیاط مشغول درست کردن سرکه بود. چادر به سر انداخت و در را گشود. باورتان نمیشود چه کسی پشت در بود: زیبا خاتون!
ادامه دارد.....
🌸🍃🌼🌸🍃🌼┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✨ #داستان #وقتی_دری_به_تختهای_بخورد #نفیسه_محمدی #طنز 3️⃣ قسمت سوم ... مادر بزرگم داشت مثل همهی
✨ #داستان
#وقتی_دری_به_تختهای_بخورد
#نفیسه_محمدی
#طنز
4️⃣
قسمت چهارم
... همین که در باز شد زیبا خودش را در آغوش مادر انداخت و با کلی معذرتخواهی، در مذمت دعوای دو همسایه سخنرانی کرد و وقت گرفت تا شب به اتفاق خواهرزادهاش آقای «درستکار» که در خانهی بزرگان خدمت میکرد برای امر خیر به خانهمان بیایند. مادر و بیبی در یک آن، همهی دعواها و گیسکشیدنها را فراموش کردند و بهبه و چهچه کنان مقدمات برنامهی شب را چیدند. من هم کتاب و دفترم را جمع کردم و آمادهی رفتن به خانهی بخت شدم آن هم چه خانهای؟ طبق گفتهی زیبا، قصر!
البته قضیه کمی عجیب به نظر میرسید ولی جرات ابراز احساسات نداشتم. شب که شد داماد با یک بسته گز اعلاء و یک گلدان شمعدانی وارد خانه شد. همان جا از تعجب شاخهایم زد بیرون چرا که هیچ طوری قضیه برایم هضم نمیشد. مخصوصاً وقتی زیبا میگفت که قرار بوده ارباب آقای «درستکار» دختر خودش را به او بدهد و آقای «درستکار» قبول نکرده و فرموده من باید از قماش خودم زن بگیرم.
آخر جوانی به رعنایی و زیبایی «بیژن درستکار» چرا به خواستگاری من آمده بود آن هم با سابقهی دعوای من و خالهاش! تصوراتم را برای مادرم گفتم و او فقط به چند کلمه جواب طبق معمول، دندان شکن اکتفا کرد: «قربون خدا برم! حالا که میبینی شده. بالاخره ما هم سری تو سرا در آوردیم.»
پدرم بدو بدو دنبال عاقد رفت اما از شانس بد یا خوبمان عاقد نبود به همین دلیل پدرم طبق توافق، انگشتر را قبول کرد و قرار شد فردا شب برای مراسم اجرای عقد همه دور هم جمع شویم. از همه دیدنیتر رفتار مادرم و زیبا بود که انگار دو یار جدا نشدنی بودند.
شبِ بعد مهمانها در میان بوی سرکه و خورش قیمه بادمجان از راه رسیدند. این بار آقا داماد با چند دست لباس و یک گردنبند قیمتی به عنوان پیشکش، چشم همه به خصوص اقدس خانم را که در محفل حضور داشت کور کرد.
من که دیگر خودم را تا یک قدمی قصر میدیدم چادر سفیدی بر سر انداختم تا در حضور همگان بلهی کشداری گفته و همه را خوشحال کنم اما همین که عاقد خواست شروع کند دستهای از برادران وظیفه شناس کمیته، بدون دعوت، به خانهی ما ریختند و آقای داماد را به همراه پدر و «زیبا خاتون» بردند...
آدامه دارد..
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
# ادمین
این داستان طنزفقط به جهت خنده برروی لب مبارکتان
برای شب عیدفطر انتخاب شده
امیدوارم خوشتون بیاد
عیدهمگی مبارک والتماس دعای خیر🤲🏻🤲🏻🙏🏻🙏🏻
فردا
هیچ برنامه ای نداریم
خوش باشید🤪
امام على عليه السلام ـ در خطبه عيد فطر ـ : آگاه باشيد! امروز، روزى است كه خداوند آن را براى شما عيد قرار داده و شما را شايسته آن ساخته است. پس خدا را ياد كنيد تا شما را ياد كند و او را بخوانيد تا مستجاب كند و فطره خود را بپردازيد كه سنّت پيامبر شما و تكليفى واجب از سوى پروردگارتان است
من لا يحضره الفقيه جلد1 صفحه 522
🌺 فرارسیدن عید سعید فطر را محضر حضرت صاحب الزّمان ارواحنا له الفداء و شما عزیزان تبریک عرض می نماییم 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش جان🌱
السلام علیک یا امام رئوف❤️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کاش می شد
فطر را کنار شما عید بگیریم
با آب فرات و خرماهای کوفه افطار کنیم
بعد هم به احترام شما دو زانو بنشینیم بگوئیم:
السلام علی الحسین...
کاش میشد...
من که قوت غالبم
حسرت دیدار تو بود
فطریه چند سبد اشک
نثارت کردم...😭❤️
#بپذیرآقاجان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d