eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
_ کوکودما_توپک گل 🌱 پیت ماس را نم کرده و دور تا دور ریشه قرار داده 🌱 خزه ها را با دست روی پیتماس نگه داشته و با ریسمان آن را محکم میپیچیم http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d حتی قدرت این که سرم را برگردانم یا چشم هایم را باز کنم نداشتم. می شنیدم و در مرداب تلخ عذاب غوطه می خوردم. خاله گریه کنان براي کس یا کسانی که من نمی دانستم می گفت: خدا بیامرزدش، یک پارچه جواهر بود. حاضر بود خار به چشمش بره، به پاي زن و بچه اش نره. خدا شاهده من از چشمم بدي دیدم از حاج عباس بدي ندیدم، هر چی باشه پسر اون مادر بود، شیر پاك خورده بود. الهی بمیرم براي ملیحه. من که خواهرشم جیگرم خونه، خدا به فریاد دل اون برسه. بعد در حالی که صدایش ضعیف تر می شد، ادامه داد: غصه مهناز این طورش کرد. والا چیزیش نبود، مثل شاخ شمشاد بود. یک آخ کسی ازش نشنیده بود. طفلک از بس غصه این دخترو خورد، دق کرد آخه... هق هق کنان ساکت شد و من صداي نرگس را که سعی داشت خاله را آرام کند، شناختم. اي خدا، چرا بعضی وقت ها دنیاي به این بزرگی براي آدم چنان تنگ می شود که جز مرگ نمی تواند آرزویی بکند؟! من عاجز و درمانده حتی دیگر اشک هم نداشتم، مرده اي بودم که تنها نفس،مانع دفن کردنش بود. مغزم می جوشید و داغ می شد و همراه قلبم آتش می گرفت، اما چه سود؟! اعصابم مثل آبی که به نقطه جوش می رسد و بی صدا می شود، به جوش آمد و دیگر از صدا افتادم. نه شیون نه فغان و زاري، نه حتی اشکی که این مصیبت را برایم سبک کند. این بار دیگر چشم هایم هم با من یار نبود. ‌‌‌‌‌‌‌‌روزها می گذشت و خانه ما، غرق ماتم و عزا، در سکوتی تلخ، سیاهپوش بود. در تمام آن روزهاي شوم هر بار چشم باز کردم، مریم و نرگس و گهگاه آزیتا را می دیدم و با دردمندي باز چشم هایم را نه به روي آن ها، به روي دنیا می بستم. نمی خواستم چیزي ،ببینم هیچ چیز و هیچ کس!!! اما، زندگی معطل درماندگی هاي ما نیست، می گذرد و در گذر روزها بزرگترین مصیبت ها از تو دور می شوند و متعلق به گذشته. تا هستی و نفس داري، مجبوري دوباره به زندگی برگردي، ببینی و بفهمی و تحمل کنی. درد از بین می رود؟ از عظمت مصیبت و فاجعه کم می شود؟ نه، درد هست، مصیبت هست، ولی در درون تو، با تو و کنار تو، همراهت می آید و تو به آن عادت می کنی. درد، جزء لاینفک زندگی است، فرار از آن فرار از زندگی است که امکان ندارد. چنین شد که درد و رنج در دل و جانم نشست و حالا که اشک نبود تا آرامم کند، یآدم دیگر شدم. همیشه عقده دل از دو راه خالی می شود و در مواقع خشم و غم خود را نشان می دهد، یا اشک می شود یا فریاد. از وقتی اشک چشم هایم خشک شد، بغض گلویم تبدیل به فریاد شد. دیگر به جاي آن مهناز نازکدل و ظریف که لب برمی چید و بغض می کرد و اشک می ریخت، مهناز جوشی و عصبی نشسته بود. وقتی غصه یا خشم دلم را می فشرد و بغض گلویم را، صدایم به فریاد بلند می شد و پرخاش. وقتی دیگر نه شانه اي بود که تکیه گاهم باشد، نه سینه اي که صورتم را در آن پنهان کنم ونه دستی که به حمایت در آغوشم بگیرد، اشک چه معنا داشت؟! صدایم از سر یب پناهی بلند می شد و فریادم اعتراضی بود به چشم هایم براي گریه نکردن و پناه نخواستن، براي پنهان کردن ضعفی که دیگر برملا شدنش آرامش در پی نداشت. فقط رنج از دست دادن حامی و تکیه گاه هایی را که روزي دلم به آن ها قرص بود، به رخم می کشید. آقا جون و محمد، تکیه هگا هایی بودند که دیگر نداشتم و حالا تازه می فهمیدم تنها وقت هایی که ضعف مایه آرامش است وقتی است که باعث پناه بردن تو به آغوشی قوي و مطمئن باشد که در پناهت می گیرد و حمایتت می کند، ولی دیگر ضعف براي من مایه آرامش نبود. وقتی خرد و مریض از جا بلند شدم که نیم ترم عقب افتاده بودم و در تمام آن روزها مریم و نرگس،که طی این مدت با هم رابطه اي صمیمانه پیدا کرده بودند، به نوبت پیشم می ماندند تا تنها نباشم. وقتی حالم بهتر شد به اصرار مریم بیش تر من به خانه آن ها می رفتم و به دو دلیل به کمال میل اصرارش را قبول می کردم. یکی این که از خانه خودمان دور باشم و دیگر این که دوست داشتم به خانه و محله قبلی نزدیک باشم. دلم براي خانه و کوچه مان پر می کشید و آرزویم بود بروم و از نزدیک دوباره آن جا را ببینم. ته دلم همیشه تصور می کردم، اگر جرئت این کار را پیدا کنم، چقدر خوب می شود و شاید بتوانم خبري از محمد بگیرم. ولی کو جرئت و جسارت رفتن؟ آن روزها مریم و اکرم خانم بی اندازه به من محبت می کردند و من توي آن خانه کوچک چقدر احساس آرامش می کردم. یکی از همان روزها بود که با تردید دل به دریا زدم و گفتم: چقدر دلم می خواد برم خونه مون را از نزدیک ببینم. برخلاف انتظارم، اکرم خانم و مریم خیلی راحت گفتند. خوب، بیا بریم. از خونسردیشان جا خوردم و با شک پرسیدم: بریم؟ ! اکرم خانم گفت: آره مادر، پاشو، الان منم می خوام برم دکمه بخرم. پاشو با هم بریم. از حیرت دهانم باز مانده بود، http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
🔺️خاطره استاد قرائتی از اولین آشنایی با سردار سلیمانی http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🔸️همه رئیس جمهورها با هم بمیرند یک چنین تشییع جنازه‌ای می‌شود؟ 👈یک چنین تشییع جنازه‌ای نمی‌شود عزت دست خداست. 🔹️این تشییع جنازه چه چیزی درونش بود؟ پول بود ، زور بود؟ ▫️من خودم سلیمانی را نمی‌شناختم سالها کار کرد و به احدی نگفت ایشان بالاترین درجه را داشت ، خواص او را نمی‌شناختند. یک وقت دفتر آقا رفتم ، کاری داشتم با آقای حجازی ، آقای سردار سلیمانی را هم نمی‌شناختم ، آنجا نشسته بود. به آقای حجازی گفتم : یک حرف خصوصی دارم ، ایشان کیست که اینجا نشسته است؟ گفت: نمی‌شناسی؟ گفتم: نه ، گفت: سردار سلیمانی است. گفتم: عه ، اسمش را شنیده ام. 🔸️چند سال پیش چند نفر سردار سلیمانی را می‌شناختند؟ 🔹️سه سال پیش چند نفر حججی را می‌شناختند؟ 🔸️خدا خواسته باشد درست کند ، یک شبه همه چیز عوض می‌شود. یک شبه بنی صدر سقوط می‌کند و یک شبه بهشتی بالا می‌رود. 🔹️از دوازده بهمن تا ۲۲ بهمن این ده روز چه حوادثی رخ داد. هیچ مرجع تقلیدی به اندازه امام خمینی عکسش چاپ نشد. شاه گفت: امام خمینی نه خدا گفت: آره. 🔸️زلیخا همه درها را بست که هیچکس نفهمد همه فهمیدند. با خدا ور نروید. اگر خودت را پاک کنی خدا می‌نویسد و خودت را بنویسی خدا پاک می‌کند.خیلی مهم است. 💠 قرآن می‌فرماید: «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَیَجْعَلُ‏ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا» رمز محبوب شدن ایمان و عمل صالح است. پس هرکس ایمانش بیشتر و عمل صالحش بیشتر محبوبیتش بیشتر است. 👈این تشییع جنازه می‌گویند : هرچه وُّدش پررنگ باشد ، معلوم می شود «آمنوا و عملوا الصالحات» ‌اش پررنگ بوده است. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠 خدایا می بینم که همه سیاست بازی می کنند.کلاهبرداری می نمایند.دروغ می گویند خدعه می زنند.خلف وعده می کنند.. و هر کجا که دستشان برسد ، با سرنوشت شیعیان معامله می نمایند. 👌راستی که سیاست بازی پیچیده و بغرنج است راستی که پررویی و بی آبرویی می خواهد هزار نوع محاسبه دقیق ، هزار نوع دوز و کلک.. ✍با روی کار آوردن و و و و اهل مسامحه و محافظه کاری و با افراد و صاحب قدرت نبودن ، این دروغگویان روبه صفت را کنار بزنید. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مرگ بر آمریکا به جز اوهایو ، نیویورک ، لس‌آنجلس و واشنگتن 😐 حتماببینید،مطمئن باشیدازاین مرگ بر آمریکا ی پوزخندی خواهیدزد😏 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❒پیر مرد دانایی به نوه اش گفت : فرزندم تا حالا دانسته ای که بهشت مجانی است و دوزخ را باید با پول خرید ❒نوه اش گفت : پدربزرگ چگونه بهشت مجانی است اما دوزخ رو باید با پول خرید ؟؟؟؟ پیرمرد گفت؟؟؟ ❒پسرم نماز و روزه و کارهای نیک ، بابتشان هیچ پولی پرداخت نمیکنی و بهشت مجانی به دست می آید ؛ اما شراب و زنا و قمار و ربا بابتشان پول پرداخت میکنی پس جهنم را باید با پول خرید ✨قضاوت با شما؛: کدام بهتر است؛ 🍃•☜بهشت ؟؟ ((مجانی )) 🍃•☜جهنم ؟؟ ((پولی)) ‌‌http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📕 در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچه ای بسیار شلوغ میکرد... خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم... ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای. به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی!! با کمال تعجب بازداشت شدم! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!! آنها با نظر عجیبی به من می نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!! آنها گدای یک بسته شکلات نبودند. آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند! اما در کشور ما، گول زدن به عنوان روش تربیتی استفاده می شود. 📚 چرا عقب مانده‌ایم 👤 علی محمد ایزدی http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ساختن واژه ای به نام «فردا» بزرگترین اشتباه انسان بود، تا زمانی که کودک بی سوادی بودیم و با این واژه آشنایی نداشتیم، خوب زندگی میکردیم. تمامی احساساتمان، غم و شادیمان و هرچه داشتیم را همین امروز خرج میکردیم انگار فهمیده تر بودیم، چون همیشه میترسیدیم شاید فردا نباشد. از وقتی «فردا » را یاد گرفتیم، همه چیز را گذاشتیم برای فردا. از داشته های امروز لذت نبردیم و گذاشتیم برای روز مبادا... شاید باید اینگونه «فردا» را معنی کنیم.... «فردا»روزیست که داشته های امروزت را نداری. پس امروز را زندگی کن. 😍 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚 ملانصرالدین خواست زن دوم دزدکی بگیرد میره صحبتهایش رو میکنه میگه روز جمعه میام برا عقد زن اولش میفهمه ملا شب جمعه شامش رو میخوره و میگیره میخوابه صبح پا میشه بهترین لباسش رو می‌پوشه بهترین عطرش رو میزنه میخواد بره بیرون زنش بهش میگه کجا ؟ میگه من میخوام برم نماز جمعه دیر میام زنش بهش میگه بیا بشین امروز دوشنبه است، من قرص خواب بهت دادم چهار روزه خوابیدی، اگه دوباره تکرار کنی، قرصی بهت میدم که وقتی پا شدی روز قیامته !😁 🌺درزرنگی زنها شک نکنید 😂 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌼🌿🌼🌿🌼
✅حکایت‌های پندآموز http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ✍پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره . مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که به او می دهید انجام خواهم داد.» زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرارکرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. دراین صورت امروز شما زیباترین چمن را در کل شهرخواهید داشت» مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک درحالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی راگذاشت. مغازه دارکه به صحبت های اوگوش داده بود، گفت: «پسر از رفتارت خوشم آمد. به خاطراینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به توبدهم.» پسر جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند. 💥کاش ما هم گهگاهی عملکرد خود را بسنجیم. 📚مجموعه شهر حکایات 🌼🍃http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آقا اجازه هست از بگویم از مـادرت از لشکـر بگویم از کوچه ای تنگ و دل سنگ مغیره از دختـری با چشمـهـای تر بگویم آقا زبانـم لال دستـی رفت بالا خون میچکد از گوش اگر بهتر بگویم آقا نمی آیی؟ ببین شعله ور شد از آتش و موی سر و معجر بگویم آقا زبانم سوخت، مـادر سوخت آقا می خواستم در پشت در مادر بگویم از ازدحـام و چِـل نفـر نامرد و مـادر از سینه ی و میخ در بگویم : روضه ها را خواندم اما ماجرایی بدتر از درد پهلو باعث اندوه بسیارم نشد یک پسر در بین کوچه ناله میزد آمدم گوشوار مادرم از خاک بردارم نشد صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين سلام عليكم و رحمة الله... صبحتون بخير... روزتون معطر بنام _اسحاق_حسنی _و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نامه واقعی به خدا❤️ ( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد. نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود. مضمون این نامه : بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا ! سلام علیکم ، اینجانب بنده ی شما هستم. از آن جا که شما در قران فرموده اید : "و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها" «هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.» من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین. در جای دیگر از قران فرموده اید : "ان الله لا یخلف المیعاد" مسلما خدا خلف وعده نمیکند. بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم : ۱ - همسری زیبا و متدین ۲ - خانه ای وسیع ۳ - یک خادم ۴ - یک کالسکه و سورچی ۵ - یک باغ ۶ - مقداری پول برای تجارت ۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی خداست. پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که(به قول پروین اعتصامی) "نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست" ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود. این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود. این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید. یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری فقط باید صفای دل داشته باشی❤ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠 سلام انرژی مثبتی هااااا.....😊🙋 امروز : دوشنبه : ۱۳۹۸/۱۱/۷ * * * * * * * * * 🌹همراه با چند جمله الهام بخش و زیبا برخیزید و بدرخشید ... 🌹روزی مملو از آرامش دوستی و موفقیت براتون آرزو می کنم ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 من برایِ حالِ خوبم ، می جنگم . قوی بودن ؛ در دنیایِ من ، انتخاب نیست ، یک قانونِ اساسی و اجباریست . اوضاع ، هرچقدر که می خواهد ، بد باشد ؛ من شکست را ، نمی پذیرم ، به جایِ نشستن و افسوس خوردن ؛ می ایستم و شرایط را تغییر می دهم ، می جنگم ، زخمی می شوم ، زمین می خورم ، اما شکست ، هرگز ، من عمیقا باور دارم که شایسته ی آرامشم ، و برایِ داشتنش ، با تمامِ توانم ، تلاش می کنم . من آفریده نشده ام که تسلیم باشم ، که مغلوب باشم ، که ضعیف باشم . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💠 جمله تاکیدی امروز : من هستم که جهان را ، تسلیمِ آرزوهایم کنم ، "من" خواسته ام . پس می شود . خدایا شکرت......🙏 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d * * * * * * * * * * *
سلام صبح همگی بخیر قابل توجه خانوم های تنبلی که هنوز خواب تشریف دارندوشوهره بی صبحانه رفته سرکار😍😍😍 والله، هی که نباید طرفدارشماباشم،حرکت کن😂
❤️شیخ رجبعلـی خــیاطــ می‌گفتــ : 💢"من همیشه که نماز می خواندم ، نماز امــام زمــان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، نماز جــعفر طــیار و ... حاجتــی را از خــدا می خواستم ... 🔹یک بار گفتم هیچ حاجتــی نخواهم و برای خود خــدا نمازی بخوانم " "تو بندگــی چو گدایان به شرطــ مزد نکن که خــواجه خود روش بنده پروری دانــد" 👈شیخ رجبعلی همان شبــ خوابــ دید . در خوابــ به او گفتند : " چـــرا دیــر آمـــدی ؟ " 🌼 یعنـــی تو باید سی سال پیش به فکـــر این کار می افتادی ، حالا بعد از یکــ عمر نــماز خواندن به این فکر افــتادی که نــماز بخوانــی بدون اینکه مزد و حاجتــ از ما بخواهــی !!! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d •✾📚 📚✾•
دسته ای از ماهی ها که با این نوع حرکتشون هم در برابر حمله احتمالی گارد گرفتن و هم به نویت تغذیه انجام میدن👌 رو باید هر چند وقت دید که یادمون بمونه این دنیا رو نظم و قاعده آفریده شده و آفریدگارش بی نهایت توانا و مدیره و عاشقه •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👈چه وقت باید احساس بزرگی کرد👉 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌺 هر گاه از خوشبختی همه حتى کسانی که دوستمان ندارند هم خوشحال شدیم 🌸 هر گاه برای تحقیر نشدن دیگران از حق خود گذشتیم 🌷 هرگاه شادی را به کسانی که آن را از ما گرفته‌اند هدیه دادیم 💐 هرگاه خوبی ما به علت نشان دادن بدی دیگران نبود 🌹 هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم 🎄هرگاه به بهانه عشق از دوست داشتن دیگران غافل نشدیم 🌻 هرگاه اولین اندیشه ما برای رویارویی با دشمن انتقام نبود 🍀 هرگاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد مگر زمانی که‌ وجودمان آرام‌ بخش دیگران باشد 🍃 هرگاه بالاترین لذّت ما شاد کردن دیگران بود 🌹هرگاه همه چیز بودیم و گفتیم : هیچ نیستیم 👈 پس بیاییم بزرگ باشیم وبزرگ شدن را تمرین کنیم و بعد ... 👈بزرگ شدن را تعلیم دهیم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🍃ملاقات با امام زمان ا ⚜سوار گفت: بگذار حکایتی را برایت بگویم. پادشاهی به همراه درباریان خود به شکار میرفت، در شکارگاه از لشکریان دور شد و آنها را گم کرد. به سختی فوق العادهای اُفتاده و بسیار گرسنه شده بود تا این که چشمش به خیمه‌ای افتاد، وارد آن خیمه شد، در آن سیاه چادر، پیر زنی را با پسرش دید. آنها در گوشه خیمه فقط یک بُز شیردهی داشتند که تنها از راه مصرف شیر این بز زندگی خود را میگذراندند. وقتی سلطان وارد شد او را نشناختند ولی به خاطر پذیرایی از مهمان، آن بز را سر بریدند و کباب کردند، چون چیز دیگری برای پذیرایی نداشتند. فردا که سلطان برگشت قصه را برای درباریان گفت و پرسید: "چطور لطف این پیرزن را جبران کنم؟" ⚜هر کسی جوابی داد. یکی گفت یک گوسفند کشته؛ شما صد برابر به او بدهید و... حرف ها که تمام شد. سلطان گفت: اگر من بخواهم مثل او لطفش را جبران کنم، باید تمام سلطنت و دارایی خودم را بدهم؛‌‌ ‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🌸🍃 در سوگ يارِ على عليه السلام https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d وقتی عباس عموی پیامبر صلی الله علیه و آله برای عیادت فاطمه علیها السلام به منزل علی علیه السلام آمد، به دلیل كسالت شدید آن حضرت و ممنوع الملاقات بودن ایشان، موفق به عیادت آن عزیز نشد . به منزل خود بازگشت و پیکی روانه منزل علی علیه السلام کرد، تا به علی علیه السلام این پیغام را برساند: «آن گونه که من احساس می کنم، فاطمه علیها السلام روزهای پایان عمر خود را می گذراند و اول کسی است که به پیامبر صلی الله علیه و آله ملحق می شود . من پیشنهاد می کنم در صورت رحلت ایشان، مهاجرین و انصار را خبر کنید تا در مراسم نماز و دفن آن حضرت شرکت کنند، که این کار، هم باعث فیض معنوی و ثواب حاضران است، و هم باعث تقویت شعائر دینی .» علی علیه السلام در پاسخ به پیشنهاد عمویش عباس بن عبد المطلب، فرستاده ای به نزد او روانه کرد تا این پیام را برساند: سلام مرا به عمویم برسان و بگو: خیر خواهی شما را فراموش نمی کنم . نظر شما را به خوبی دریافتم و البته احترام آن - در جای خود - محفوظ است . فاطمه علیها السلام همیشه مظلوم واقع شده، و از حق خود بازداشته شد و از ارث خود بی بهره گردید . سفارش رسول خدا صلی الله علیه و آله در مورد او عمل نشد و حقی که خدا و رسول او در مورد فاطمه علیها السلام داشتند، رعایت نگردید و خداوند برای حکمرانی و انتقام از ظالمین [ما را] بس است . عموی گرامی! از شما می خواهم به من رخصت دهید که به نظر شما عمل نکنم، چرا که فاطمه علیها السلام خودش به من وصیت کرده است که امر [کفن و دفن] او مخفی باشد .» وقتی که فرستاده عباس با این پیام به سوی او بازگشت، عباس گفت: غفران الهی نثار فرزند برادرم که البته او آمرزیده است . به راستی که نظر او بدون اشکال و صحیح است . برای عبد المطلب فرزندی با برکت تر از علی علیه السلام زاده نشد، مگر پیامبر صلی الله علیه و آله . . . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🌸🍃 در سوگ یارِ علی علیه السلام آن گاه که فاطمه زهرا علیها السلام احساس کرد زمان رحلتش فرا رسیده است، در حالی که در بستر بیماری آرمیده بود خطاب به علی علیه السلام فرمود: ای پسر عمو! خبر مرگ به من رسیده و آنگونه که در می یابم پس از اندک زمانی، به پدرم ملحق می شوم، آنچه را در دل دارم به تو وصیت می کنم .» علی علیه السلام به فاطمه علیها السلام فرمود: «ای دخت رسول خدا! آنچه دوست داری وصیت کن .» آنگاه علی علیه السلام کنار سر فاطمه علیها السلام نشست و به آنان که در اتاق بودند فرمود بیرون روند . سپس فاطمه علیها السلام به علی علیه السلام فرمود: ای پسر عمو! از روزی که با من زندگی کردی، از من دروغ و خیانت ندیدی و هیچ گاه با تو مخالفت ننمودم .» و علی علیه السلام در پاسخش چنین گفت: «نه، هرگز! تو نسبت به خداوند آگاه تر، نیکوکارتر، پرهیزگارتر، گرامی تر، و خائف تر از آن هستی که تو را به عنوان مخالفت با من سرزنش کنم . جدایی و فقدان تو برای من بسیار سخت است . ولی چه باید کرد که چاره ای برای مرگ نیست . سوگند به خدا، مصیبت رسول خدا برای من تازه شد و وفات و فقدان تو، [برای من] بسیار بزرگ [و دشوار] است . پس «انا لله وانا الیه راجعون » از مصیبتی که بسیار دلخراش و دردناک و دشوار و اندوه آور است . به خدا قسم! این مصیبتی است که تسلیت [و آرامش] ندارد و حادثه جانسوزی است که جبران ناپذیر است . » سپس مدتی با هم گریستند و علی علیه السلام سر فاطمه علیها السلام را به سینه چسبانید و فرمود: «آنچه می خواهی وصیت کن، همانا مرا آن گونه خواهی یافت که به وصیت تو بخوبی عمل کنم و امر تو را بر امر خودم مقدم می دارم .» سپس فاطمه علیها السلام به بیان وصایای خود پرداخت ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🍃ملاقات با امام زمان ا ⚜سوار گفت: بگذار حکایتی را برایت بگویم. پادشاهی به همراه
❤️🌟✼═══┅ 🕊ملاقات با امام زمان ارواحنا فداه🕊 ┅═══✼🌟❤️ قَسمت(۴) فاطمه زهرا (علیها السلام) سپس به امیر المؤمنین وامام حسن وامام حسین (علیهما السلام) وبقیه ائمه متوسل شدیم. وقتی توسل به امام زمان (علیه السلام) پیدا کردیم، روضه ای خواندم وگریه زیادی کردیم. سپس ملهم شدم که همه با هم حضرت را با این ذکر صدا کنیم: «یا فارس الحجاز، یا ابا صالح المهدی ادرکنا، یا صاحب الزمان ادرکنا» با حال گریه همه ما این ذکر را می گفتیم. سپس به زائران گفتم: با خود فکر کنید که چه کار خیری که خالص برای خدا باشد در مدت عمرتان انجام داده اید، خدا را به آن کار خیر قسم دهید که همه ما را نجات دهد. هر کس فکری کرد ودر پیشگاه خدا چیزی گفت، ما هم چیزهایی به خدا گفتیم. بعد دوباره به آنها گفتم: «با خدا قرار بگذارید که اگر ما را نجات دهد، تمام اموالی را که همراه داریم در راه خدا انفاق کنیم ودر بقیه عمر نیز اگر حاجت مندی به ما مراجعه کرد وبرآوردن درخواست او از دستمان ساخته بود آن را انجام دهیم وبقیه عمرمان را در قضای حوائج مردم وکارهای خیر واطاعت وبندگی خدا ساعی وکوشا باشیم.» همه با خدا تعهد کردند که چنین کنند. حال اضطرار وانقطاع کامل بعد از این سخنان، همه مشغول ذکر ورازونیاز شدند. خودم از جمع آنها جدا شده وپشت تپه کوچکی رفتم تا کسی مرا نبیند وتنها با خدای خود مشغول صحبت شدم. کلماتی با خدا گفتم. صحبت هایی کردم که اکنون واقعا از بازگو کردن آن شرم دارم! به خدا می گفتم: خدایا اگرچه مرگ در اینجا سعادت وتوفیق باشد، اما ما نمی خواهیم در اینجا با این کیفیت بمیریم!‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️🌟✼═══┅ 🕊ملاقات با امام زمان ارواحنا فداه🕊 ┅═══✼🌟❤️ قسمت(٣) قطع امید همه ما وحشت زده وناامید بودیم. من که اطلاعات بیشتری داشتم به زائرین گفتم: بالاخره این آقا، ما را به اینجا کشاند وگناه بزرگی انجام داده است. حالا باید همه جمع شویم وبه آقا امام زمان (صلوات الله علیه) متوسل شویم. اگر آن بزرگوار ما را از این مهلکه نجات دهد، زهی سعادت؛ ولی اگر او به فریاد ما نرسد، همه ما در این بیابان می میریم وطعمه حیوانات خواهیم شد. بنابراین باید هم اکنون، قبل از اینکه بی حال شویم، هر یک از ما گودالی حفر کرده وقبر خود را بکنیم، تا وقتی که بی حال شده ودست وپایمان از رمق افتاد به درون آن گودال رفته ودر آن جان بدهیم تا به مرور زمان در اثر وزیدن باد وشن ها روی ما بریزد ومدفون شویم. همه افراد اطاعت کردند وهر یک قبری برای خود حفر کردیم. بعد هر یک جلوی قبر خود نشستیم. من که روحانی وراهنمایشان بودم به آنها گفتم: باید به چهارده معصوم (علیهم السلام) متوسل شویم. بعد خودم شروع به خواندن دعای توسل کردم. ابتدا به رسول خدا (صلّی الله علیه وآله) وبعد به حضرت فاطمه سلام الله علیه‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یک استاد دانشگاه می‌گفت: یک بار داشتم برگه‌های امتحان را تصحیح می‌کردم. به برگه‌ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه‌ها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا می‌کنم. تصحیح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش می‌آید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت. برگه‌ها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم. اغلب ما نسبت به دیگران سخت ‌گیرتر هستیم تا نسبت به خودمان و بعضى وقت‌ها اگر خودمان را تصحيح كنيم مي‌بينيم به آن خوبى كه فكر مي‌كنيم، نیستیم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌷🌷 داستان کوتاه "حواسمان به مهمترین داشته‌هایمان باشد..." روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد. آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: " این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد، به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه می‌رسد!! " مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد.! به این ترتیب هر کسی یک گردو بر می‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: "نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمی‌رسد." او چنین کرد و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: "من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد." خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است!! و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند... خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد. بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است... "بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود." "چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید." بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن.! * بنابراین حواسمان جمع باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کار را از دست ندهیم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌺من بــرایِ حالِ خوبم ، می جنگم ! قوی بودن ؛ در دنیایِ من ، انتخاب نیست ، یک قانونِ اساسی و اجبـاریست . اوضاع ، هرچقدر که می خواهد بد باشد ؛ من شکست را نمی پذیـرم ! به جایِ نشستن و افسوس خوردن ؛ می ایستم و شـرایط را تغییر می دهم ! می جنگم ، زخمی می شوم ، زمین می خورم ، اما شکست ، هرگــز ! من عمیقا بـاور دارم که شایسته ی آرامشم ، و بـرایِ داشتنش ،با تمامِ تـوانم ، تلاش می کنم. مـن آفریده نشده ام که تسلیم باشم ، که مغلوب باشم ، که ضعیف باشـم ! خداوند حامی همیشگی من است و تمام اتفاقات عالم تحت نظر او اداره می‌شود پس ترجیح می‌دهم در کنار او باشم و آرامش را انتخاب کنم تا اینکه شیطان مرا هر لحظه ناامید و مضطرب کند... لاحول ولا قوه الا بالله 🍃🌺 هیچ نیرویی بالاتر از قدرت خداوند نیست. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈••┈┈••••✾•🌿 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d