💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_شانزدهم میدونستم حسین غر میزنه و از رضا گلگی میکنه ولی توقع نداشتم به این زودی و با این لحن
#قسمت_هفدهم
راهی فرودگاه شدیم .. وقتی رسیدیم مشهد که هوا کاملا تاریک شده بود .. تاکسی گرفتیم و حسین آدرس هتلی که رزرو کرده بودیم رو داد .. ..
از خستگی رفتم دوش بگیرم
وقتی از حمام بیرون اومدم حسین تلفنی با خانواده اش صحبت میکرد ..
با حوله روبه روش نشستم و وقتی خداحافظی کرد بلند شدم و گفتم منم یه زنگ بزنم به دایی خبر بدم رسیدیم اون به مامانم خبر بده از نگرانی در بیاد ..
حسین دستش رو گذاشت روی گوشی تلفن و جدی تو چشمهام خیره شد و گفت لازم نکرده
.. تو دیگه از اون خانواده در اومدی بیرون .. نه اونها نگران تو بشن ، نه تو نگران اونها شو ...
گفتم آخه مامانم ...
صداش رو کمی بالا برد و گفت همین که گفتم دیگه آخه ماخه نداره...
از این تغییر صد و هشتاد درجه ای ناگهانیش جا خوردم .. با ناراحتی گفتم حسین چرا اینطوری میکنی ... مگه مامان تو این چند وقت که دامادش شدی به تو بی احترامی کرده ؟
حسین بلند شد و رفت روی تخت ولو شد و گفت اون باید جلوی پسرش رو میگرفت .. میدونی من چقدر پیش خانواده ام و فامیلم کوچیک شدم .. علنا تو روم میگفتن بی غیرتی .. داداشت رو زدن تو میری دخترشون رو بیاری .. فکر کردی واسه من راحت بود بیام جلوی اون خونه ی خراب شده ...
اشکم رو پاک کردم و گفتم ما خونه بودیم اصلا نفهمیدیم کی رضا رفت بیرون تا بخواهیم جلوش رو بگیریم ..
چشمهاش رو بست و گفت این قصه ها رو واسه من تعریف نکن زهره .. من حرفم رو زدم .. یا من یا خانواده ات والسلام....
حس کردم آب یخ روی سرم ریختن .. تمام تنم یخ کرد... خواستم حرفی بزنم ولی به سختی جلوی خودم رو گرفتم ..
زیر لب به خودم گفتم زهره عروسی که نداشتی ، لااقل ماه عسلت رو خراب نکن .. بزار این دو سه روز بگذره بعد باهاش صحبت میکنم ...
موهام رو خشک کردم و میخواستم آماده بشم تا به حرم بریم ..
آروم حسین رو صدا کردم .. خوابیده بود .. خودم هم چون شب گذشته نخوابیده بودم قید زیارت رو زدم و کنار حسین با فاصله دراز کشیدم ..
چشمهام گرم شده بود که حسین نزدیکم شد و منو تو آغوشش کشید و بوسه ای به موهام زد .. دلم به حال خودمون و عشق بینمون سوخت قطره اشکی از کنار چشمم روون شد .. خودم رو محکم به حسین چسبوندم و تو دلم گفتم اذیتم نکن من خیلی دوست دارم ...
صبح با صدای حسین و نوازشهاش به سختی چشمهام رو باز کردم ..
اول به زیارت رفتیم و بعد به بازار رضا ..
برای خودمون وسایل خریدیم .. حسین چشمش به یه روسری افتاد و از فروشنده قیمتش رو پرسید .. فکر کردم برای من میخواد بخره گفتم حسین از این خوشم نمیاد ... حسین خیلی ریلکس نگاهم کرد و گفت برای مادرم میخوام ... یکی هم برای خواهرش خرید .. تو همون مدت تو مغازه چشم چرخوندم و تو ذهنم برای مامان و زهرا روسری انتخاب کردم ..
حسین بعد از حساب خریدهاش دستم رو گرفت که از مغازه خارج بشیم .. آروم گفتم دوتا هم من بخرم واسه مامان و زهرا...
حسین فشاری به دستم داد و پره های بینیش رو از عصبانیت باد کرد .. سرش رو خم کرد و گفت یه حرف صد بار نمیگن این بار میگم واسه دفعه ی آخر همین جا همین الان انتخاب کن یا من یا خانواده ات ...
نگاهش کردم و گفتم اینطوری که نمیشه .. داری زور میگی..
حسین دستم رو کشید بیرون مغازه و گفت زور اون کسی میگه که مهمونش رو ، برادر دامادشون رو گرفتن زدن حالا باید واسشون دست خوشم بخرم ..
تموم کن زهره من حوصله ی اینکه مدام باهات بحث کنم رو ندارم ...
جوابی ندادم و سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی محکمتر فشار داد و گفت بچه بازی در نیار همسن های من و تو دو سه تا بچه دارند....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هفدهم راهی فرودگاه شدیم .. وقتی رسیدیم مشهد که هوا کاملا تاریک شده بود .. تاکسی گرفتیم و حسین
#قسمت_هجدهم
از بازار خارج شدیم و به طرف رستوران رفتیم .. تا وقتی به رستوران رسیدیم و نشستیم من سکوت کرده بودم ..
منو رو گرفت سمتم و گفت من میرم دستهام رو بشورم واسه منم تو انتخاب کن ..
جوابی ندادم .. منو رو گذاشت جلوم روی میز و گفت اگر انتخابت منم تا برگردم غذا سفارش دادی اگر انتخابت خانوادته تا برگردم اینجا نیستی .. برمیگردی هتل وسایلت رو جمع میکنی میری پیششون ..
بلند شد سرش رو کنار گوشم آورد و گفت میدونی که چقدر جدی ام و این شانس آخریه که بهت میدم ..
منتظر جوابم نموند و به سمت دستشویی رفت ... بدون مکث گارسون رو صدا کردم و غذا سفارش دادم .. میدونستم اینقدر لجباز و کله شق هست تا کاری رو که میگه رو انجام بده ..
تصمیمم رو گرفتم تا یه مدت دیگه اسمی از خانواده ام نمیبرم .. خودم هم حوصله ی بحث و دعوا نداشتم و دوست نداشتم برگردم به اون خونه...
همزمان با اومدن حسین ، غذاهامون رو هم آوردند .. حسین لبخندی زد و دیس پلو رو کشید سمتش و گفت دمت گرم خوب میدونی چی دوست دارم و با اشتها مشغول خوردن شد ..
خوشحال بود نه از اینکه من انتخابش کردم بلکه بخاطر اینکه حرفش رو به کرسی نشونده بود ...
دو روز بعد به تهران برگشتیم .. تمام این مدت حسین بهم محبت میکرد و هرچی میدید واسم میخرید ولی من اصلا خوشحال نبودم و ته دلم یه غمی بود که انگار هیچ درمونی نداشت ...
از فرودگاه سوار ماشینمون شدیم و نزدیک خونه بودیم که حسین گفت وسایل بمونه تو ماشین برگشتنی میبریم خونه ..
با تعجب پرسیدم مگه الان خونه نمیریم ؟
حسین بدون اینکه نگاهم کنه گفت نه دیگه .. بریم دیدن مادرم ...
سرش رو تکون داد و آرومتر گفت بنده خدا یه عمر آرزو داشت عروس بیاد تو خونش اونم که ....
ناراحت گفتم حسین من الان خسته ام .. زیاد مرتب نیستم بزار بمونه فردا شب بریم ...
حسین باز نگاهم نکرد و خونسرد گفت قرار نیست که بپسندنت .. خوبی همینطور ...
تصمیمش رو گرفته بود و بحث باهاش بیخودی بود ..
نزدیک خونشون شدیم و حسین ماشین رو پارک کرد ..
استرس تمام وجودم رو گرفته بود .. قلبم تند میزد .. از برخوردشون میترسیدم ..
همینطوری مادر و خواهرش رک بودند وای به حال الان که خودشون رو محق میدونستند ..
حسین کادوها و سوغاتیهایی که براشون خریده بود رو از ماشین درآورد و روسریهای کادو شده رو داد به دستم و گفت بگو اینا رو تو انتخاب کردی و خریدی ..
لبم رو از حرص جوری گزیدم که حس کردم بریده شد ..
زنگ زدیم و در با صدای تیکی باز شد ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هجدهم از بازار خارج شدیم و به طرف رستوران رفتیم .. تا وقتی به رستوران رسیدیم و نشستیم من سکوت
#قسمت_نوزدهم
پله ها رو به سختی بالا میرفتم احساس مجرمی رو داشتم که قربانگاهش میبرند .. از برخوردشون میترسیدم و توی دلم آشوب بود ..
در واحد باز بود .. حسین زودتر وارد شد و من پشت حسین ..
مادر حسین رو به روی تلویزیون به مبل تکیه داده بود و با وارد شدن ما حتی نگاهش رو از تلویزیون برنداشت و با اخم جواب سلاممون رو داد ..
حسین خم شد صورت و دستش رو بوسید و به من که عقب تر ایستاده بودم اشاره کرد که منم همون کارو انجام بدم..
با اینکه قلبا مایل نبودم ولی بخاطر این که زودتر آرامش به زندگیم برگرده قبول کردم و همین که یک قدم برداشتم نسرین از اتاق خواب بیرون اومد و با عصبانیت داد زد اینو واسه چی آوردی اینجا ..
نزدیکم شد و هولم داد به سمت در و گفت من مثل این داداشم بی غیرت نیستم گورت رو گم کن که الان محسن میاد خون راه میندازه ..
حسین بلند شد دست نسرین رو گرفت و گفت تو دخالت نکن .. من خودم با محسن حرف میزنم ..
دستش رو از دست حسین کشید و گفت خاک تو سرت هنوز پای چشم داداشت کبوده، هنوز لبش زخمیه تو دختر میمون اون خانواده رو برداشتی بردی ددر دودور...
منتظر واکنش حسین نموندم و گفتم درست حرف بزن و قبل از حرف زدن تو آینه به خودت نگاه کن ..
نسرین به حسین گفت بفرما بردی خوروندی هار شده ، زبون درآورده ...
حسین داد زد بسه تموم کنید ..
نشست کنار مادرش و نگاه تندی بهم انداخت و گفت از تو بزرگتره .. اینو بفهم ..
با فاصله ازش نشستم و زیر لب گفتم خودش احترامش رو نگه داره ..
نسرین کنار آشپزخونه کامل پشتش رو کرد به ما و نشست ..
حسین کادوها رو به سمت مادرش کشید و تند تند شروع به صحبت کرد و یه جورایی داشت دل مادرش رو به دست می آورد ولی مادرش با همون ابروهای گره خورده زل زده بود به تلویزیون و جوابی نمیداد ..
حسین سرش رو به سمت من چرخوند و گفت زهره برو ببین چای هست بریز بیار ..
از عصبانیت نفس بلندی کشیدم و اشاره کردم که نمیتونم ..
اخم پررنگی کرد و گفت واسه مامان روشن بریز...
مجبوری بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم .. چهارتا چای ریختم و برگشتم .. سینی رو روبه روی حسین و مادرش گرفتم .. حسین برای خودش و مادرش چای برداشت و گفت برای نسرین هم بگیر..
این یکی رو واقعا نمیتونستم .. برگشتم که سرجام بشینم در باز شد و محسن وارد شد .....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_نوزدهم پله ها رو به سختی بالا میرفتم احساس مجرمی رو داشتم که قربانگاهش میبرند .. از برخوردشون
#قسمت_بیستم
سینی به دست به طرفش برگشتم و آروم سلام گفتم ..
جوابم رو نداد و بدون این که حرفی بزنه به اتاق خواب رفت و در محکم کوبید ..
حسین از اینکه محسن بهش سلام نداده بود عصبی شده بود و رنگ صورتش سرخ شده بود ..
چایش رو سر کشید و رو کرد به من که تازه نشسته بودم و گفت بلند شو بریم ..
از خوشحالی سریع کیفم رو برداشتم و بلند شدم ..
حسین دوباره سر مادرش رو بوسید و نشنیدم آروم چی گفت و به سمت در رفت ..
یک قدم به طرف مادرش نزدیک شدم و گفتم با اجازتون .. خداحافظ...
مادر حسین که از وقتی اومده بودیم سکوت کرده بود قیافه اش رو جمع کرد و گفت اگه من اجازه بده بودم که تو الان اینجا نبودی ..
لبهام رو ، روی هم فشار دادم و بدون حرف از خونشون خارج شدم ..
حسین بی حرف در ماشین رو باز کرد و نشست .. کنارش نشستم و گفتم این آخرین باری بود که من پام رو گذاشتم اینجا هر وقت خواستی خودت تنها بیا ..
حسین ماشین رو راه انداخت و عصبانی گفت تو هر جا که من بگم میایی فهمیدی؟
به طرفش چرخیدم و گفتم بیام که اینجوری بی ارزشم کنند .. ندیدی باهام چطور رفتار کردند ..
حسین داد زد خودت رو نزن به نفهمی .. حق دارند... حق دارند .. اون داداشه گاوت ...
نتونستم خودم رو کنترل کنم و گفتم گاو داداش توعه که ساعت سه نصف شب صدای آهنگ ماشینش بلند بوده ..
همین که این جمله رو گفتم حسین با پشت دست محکم کوبید به دهنم و گفت نسرین راست میگه هار شدی .. زبون درآوردی .. بزار جای پات سفت بشه بعد اینقدر تند برو ..
دستم رو گذاشتم روی دهانم .. از لبم خون میومد ..
چند تا دستمال برداشتم و روی لبم گذاشتم ..
به محض رسیدن به خونه به طرف دستشویی رفتم و صورتم رو شستم ..
حسین به پشتی تکیه داده بود و دستش رو تکیه داده بود به زانوش و سرش رو گرفته بود ..
رختخوابم رو پهن کردم و پشت بهش خوابیدم .. فقط بخاطر اینکه با حسین حرف نزنم چشمهام رو بستم و پشت به حسین خوابیدم ..
چشمهام گرم شده بود که حسین کنارم دراز کشید و سرش رو آورد کنار گوشم و گفت من از زبون درازی بدم میاد
.. دیگه تکرار نکن دست خودم نیست میزنمت بعد مثل سگ پشیمون میشم ..
سرم رو بوسید و منو تو بغلش کشید ..
لبم رو دید که گفت دستم بشکنه .. صورتمو بوسید و وقتی دید من هیچ واکنشی نشون نمیدم خوابید ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💐
❄ پروردگارا…🌹 ❄
💐در این صبح ،که نویدبخش💐
❄ امید و رحمت توست ❄
💐 هر آنکه چشم گشود 💐
❄ قلبش سرشار از امید ❄
💐 و زندگیش 💐
❄سرشار از رحمت توباد! ❄
💐روزی سراسر سلامتی شادی💐
❄ و لبخند را برایتان ❄
☘ آرزومندم
❄💐 سلام صبح شنبه تون بخیر و شادی🙏
💐❄💐❄💐❄💐
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠 به نام خداوند داننده راز
🦋صبح است و هوا
🍀هوای لطف است و صفا
🦋صبح است و نوا
🍀نوای مهر است و وفا ...
🦋دوستان سلام
🍀قلبتون مملو از مهربانی
🦋دستتون سرشار از بخشندگی
🍀آرزوهاتون مستجاب
🦋وصبحتون پر از شادیهای بیسبب
💠 ذکر هرروز َ" اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم"
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
❤إِنَّمَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قَاتَلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَأَخْرَجُوكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ وَظَاهَرُوا عَلَىٰ إِخْرَاجِكُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ ۚ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ
❤خدا فقط شما را از دوستی با کسانی نهی می کند که در کار دین با شما جنگیدند، و از دیارتان بیرون راندند، و در بیرون راندنتان به یکدیگر کمک کردند تا [به خاطر این سختگیری] با آنان دوستی کنید. و تنها کسانی که با آنان دوستی کنند، ستمکارانند.
👈🏼 " سوره ممتحنه آیه ۹ "
🚩 اللهم عجل لولیک الفرج 🚩
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🦋 التماس دعا🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️اگر خدا را دوست داری
اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است:
💠لا یسخر قوم من قوم
👈🏻همدیگر را «مسخره نکنید.»
اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است:
💠ولا تلمزوا انفسکم
👈🏻از همدیگر «عیب جویی نکنید»
اگر خدا را دوست داری ،خدا گفته است:
💠ولا تنابزوا بالالقاب
👈🏻 «لقب زشت» به هم ندهید.
اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است:
💠و انفقوا فی سبیل الله
👈🏻در راه خدا «انفاق کنید.»
اگر خدا را دوست داری ،خدا گفته است:
💠و بالوالدین احسانا
👈🏻و «به پدرو مادر نیکی کنید.»
اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است:
💠اجتنبوا کثیرا من الظن
👈🏻از بسیاری «از گمان ها دوری کنید»
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚘﷽⚘
و سالهاست که تو همان تنهاترین سفیدپوش سرزمین ابراهیمے
سلام،حج ات مقبول آرام دل بےقرار ما
عید هم آمد و چشمانمان دوباره بغض آلود است
تنهایے تو یڪ طرف و زمین گیرے ما از سوے دیگر راه پروازمان را مسدود کرده است که قربان هم با همه عظمتش قربانے کردن نفس مان را به ما نیاموخته است.
پرواز بدون تو آرزويے محال است
تویے ؛ که ماجراے سربریدن همه زنجیرهاے زمین را خوب میدانے
تویے که راه سبڪ شدن بالهایمان را در سینه ات جاے داده اے
و ما بدون تو
نه سربریدن تعلقاتمان را آموخته ايم
و نه رها شدن از زمین براے پروازهاے بلند را تجربه کرده ايم
ساده بگویم یوسف کنعانے من؛
زمین با همه عظمتش ، بدون تو گودالے تنگ و تاریڪ است و ما خسته تر از همیشه
فقط براے ملاقات هیبت حیدرے ات
لحظه شمارے مے کنیم
🕋 حج ات مقبول،تنها ذخیره زمین
یڪ نخ از جامه احرامت جان غبار گرفته ما را آرام مے کند...😔
غریب ترین حاجے هر ساله ؛
کاش بیاموزیم پیش پایت همه زنجیرهاے وجودمان را سر ببریم
تا بیابیم آنچه را که قرنهاست در حسرتش زمین گیر شده ايم . . .😭
#سلامآخرینوارثغدیر
در افق آرزوهایم
تنها«أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج»را میبینم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
باید از کودکےیادمان میدادند
تو براےما بهترین رفیق
دلسوزترین پدر
مهربانترین راهنما هستے
باید از کودکےیادمان میدادند
چشمانمان همیشه به دستان شما
و گوش به فرمانتان باشیم
باید یادمان میدادند
همه چیز که داشته باشیم
شما که نباشید
هیچ چیز نداریم
باید یادمان میدادند
این زندگےبدون شما زندگےنمیشود
این بهـارها بدون شما بهـار نمیشود
باید یاد میدادند
که فقط چشم به راه شما باشیم
و فقط شما را از خدا بخواهیم
باباےمهربانم
مرا ببخش
که بزرگ شده ام
اما کودک مانده ام
مرا ببخش براےتمام لحظه هایےکه
بےیاد تو میگذرند
مرا ببخش و برایم دعا کن
که دعاے پدر در حق فرزندش مستجاب است .
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
#سلامپدرمهربانممهدےجان✋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امشب هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d