🍃🍂🌷🌷🍃🍂🌷🌷🍃🍂
🌹 امروز سه شنبه 1400/5/12
🌸✨ مطابق #محاسبات_نجومي
📮 سه شنبه
🌺 سه شنبه 12 مرداد ماه 1400
🌺 3 آگوست 2021
🌺 23 ذی الحجه 1442
🌹این سه شنبه قمر در برج جوزا واقع است.
🌹امروز از نظر امام جعفر صادق ع خوب است.
🔺ذات الکرسی: عمود کامل 03:04
🍀دعا در زمان ذات الکرسی مستجاب است.
🌹 روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به حضرت امام سجاد ع و حضرت امام باقر ع و حضرت امام صادق ع
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً وَ مَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ. ✨
☀️با این دعا روز خود را شروع کنید که باعث مبارکی کارهایتان در روز بشود.
🌺دعای طول عمر
اهتمام و مداومت در دعا براي حضرت قائم و تعجيل فرج و ظهور شريفش، مايه طول عمر، و نيز ساير آثار و فوايد صله
رحم است. ان شاالله تعالي و دليل بر اين معني بطور خصوص روايتي است كه در فضيلت دعاي منصوصي آمده، و آن اينكه: در مكارم الأخلاق مروي است كه هر كه اين دعا را پس از هر نماز واجب بخواند و بر آن مواظبت كند آنقدر زنده خواهد ماند كه از زندگاني سير و ملول شود و به ديدار مولي صاحب الزمان "عجل الله فرجه" مشرف گردد.دعا چنين است :
💥" اَلّٰلهُمَ صَلُّ عَليٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ محمَّدٍ ، اَلّٰلهُمَ اِنَّ رَسُولَكَ الصّادقُ المُصَدَّقُ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قالَ: .اِنَّكَ قُلتَ: مٰا تَرَدَّدْتُ في شَيءٍ اِنَا فٰاعِلُهُ كَتَرَدُّدي في قَبْضِ رُوحِ عَبْدِيَ الْمُؤمِنِ يَكْرَهُ الْمَوْتَ وَ اَنَا أكْرَهُ مَسٰاءَتَهُ اَلّٰلهُمَ فَصَلِّ عَليٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ محمَّدٍ وَ عَجِّلْ لِإوْلِيٰائكَ الفَرَجَ وَ الْنَصْرَ وَ الْعٰافِيَةَ وَ لاٰ تُسُؤْني في نَفسي وَ لا في فُلاٰنٍ "💥
به جاي كلمه فلان نام هركس را بخواهد مي برد.
🌺سوره بعد از نماز صبح ۱۰ بار سوره قدر، ۱۱بار سوره مبارکه توحیدو سوره یس
🌺بعد از نماز ظهر سوره نبأ
🌺بعد از نماز عصر سوره والعصر
🌺بعد از نماز مغرب حشر
🌺بعد از نماز عشا واقعه
🌺زیارت های امروز :
زیارت حضرت امام سجاد ع و حضرت امام باقر ع و حضرت امام صادق ع میباشد.
🌺نمازها:
نماز امام حضرت امام سجاد ع و حضرت امام باقر ع و حضرت امام صادق ع
🌺صلوات ها:
صلوات خاصه امام حضرت امام سجاد ع و حضرت امام باقر ع و حضرت امام صادق ع میباشد.
🌺سوره های امروز:
یس و ملک
🌺دعای امروز:
توسل
🌺زیارت در امروز مستحب است
🌺این روز، روز مبارکی ست برای امور زیر:
🍃طلب حاجت
🍃شروع به تحصیل
🍃آغاز تعلیم و تربیت
🌺اصلاح مو(سر و صورت) در این روز ماه قمری خوب است.
🌺برای گرفتن ناخن روز مناسبی است .
🌺حجامت کردن، خون دادن در این روز ماه قمری خوب است .
🌺این سه شنبه برای نوره کشیدن مناسب است.
❣️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمين ۱۰۰ مرتبه
❣️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه یاقابض (موجب رسیدن به آرزوها میگردد)
📚منابع
📕حلیة المتقین
📗مجموعه تقویم های نجومی معتبر
📘مفاتیح الجنان
📒بحارالانوار
📔سایت ژیو فیزیک دانشگاه تهران
📓 مصابیح الجنان
🍃🦋🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🎥🎼 صـبــــح قـشنگتـــــون بـخیــــــــر😊
ﺍ
✔️شکستن سنگ به ضربات مکرر چکش نیاز دارد
نابود کردن باورهای منفی به تکرار باورهای مثبت نیازمند است
خسته نشو
دوباره و دوباره ...💚❤️
🌈🌹😂😍🙏🌴🦜🏝🦩🦩
گل شادی آفرین است
این شادی سهم دلهای زیبای
دوستانے ڪہ با یادشان
لبخندے از محبت بردل مےنشیند
زندگیتون بارش خوبی های عالم❤️
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
•<🦋🌻>•
ای ماه در آسمان به دنبال توایم
ما بی خبر ازجهان به دنبال توایم
از مسجد سهله دور هستیم ولی
در مسجد جمکران به دنبال توایم
#اللہم_عجل_لولیڪ_الفرجـ
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#یاصاحب_الزمان_عج💚
موجـیم و طلوعے از ظفر مےخواهيم
آن نور هميشہ مُستقر مےخواهيم
ما اهل زمينِ خستہ از ظلمتـــ جور
خورشيد نگاه مُنتظَـر مےخواهيم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨صبحت بـــخـ🌹ـیـر
آرزوے دیرین زمیـ💔ـن✨
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سلام آقای جهان ، مهدی جان
سلام بر مهربانیِ بی نهایتت ...
سلام بر لبخند زیبایت ...
سلام بر صبر بزرگت ...
سلام بر قلب رئوفت ...
سلام بر دعای شبانگاهت ...
سلام بر انتظار دیر پایت ....
سلام بر تو و بر همهی فضائلت ...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
تک تک گلبرگهاے گلم را
به یاد عطر وجودتان مےبویم
مشامم آکنده میشود
از این رایحهے بهشتے
و لحظاتم مالامال مےگردد از حس حضورتان
گل خوشبوے هستے
دیدنتان آرزویم است
متی تِرانا وَ نَراک
آقاجان
این روزها هم میگذرد
این روزهاے دلتنگے
این روزهاے دورے و بیقرارے
این روزها میگذرد و
وقتِ مهربانے مےآید
وقتِ آمدنِ تو ...
مےآید روزے که مےآیے و
دستِ دلمان را میگیرے
و از دلتنگے و غم نجاتمان میدهے
آه که دلم پَرمیزند براے مهربانےات
حضرتِ مهربانترین .
ٖدر افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
#مولاےمهربانغزلهاےمنسلام✋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍ امام کاظم (علیه السلام) فرمودند :
☘ بلا و گرفتارى بر مؤمنى وارد نمى شود مگر آنکه خداوند عزوجل بر او الهام مى فرستد که به درگاه باری تعالى دعا نماید و آن بلا سریع بر طرف خواهد شد. ولی چنانچه از دعا خوددارى نماید، آن بلا و گرفتارى طولانى می گردد. پس هرگاه فتنه و بلائى بر شما وارد شود، به درگاه خداوند مهربان دعا و زارى نمائید...
📚 الکافی، ج ۲، ص ۴۷۱
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امروز هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حکایتی بسیار زیبا 🕊
✍جوان کافری عاشق دختر عمویش شد. عمویش پادشاه حبشه بود . جوان نزد عمو رفت و گفت: عمو جان من عاشق دخترت هستم. آمده ام برای خواستگاری . پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من میپذیرم. شاه گفت: در شهر (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری، آنوقت دختر از آن تو. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟ گفت: بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند. جوان فوراً اسب را زین کرده با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر مدینه شد. به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوانی عربی درحال باغبانی و بیل زدن است. نزدیک جوان رفت گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟گفت: تو را با علی چکار است؟ گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است. گفت: تو حریف علی نمی شوی.گفت: مگر علی را میشناسی؟ گفت: آری هرروز با او هستم و هرروز او را میبینم.
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟ گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من، هیکلی هم هیکل من. گفت: اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست. مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست دهی تا علی را به تو نشان بدهم. چه برای شکست علی داری؟ گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان. گفت: پس آماده باش.
جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش.شمشیر را از نیام کشید. سپس گفت: نام تو چیست؟ مرد عرب جواب داد: عبداللّه. پرسید: نام تو چیست؟ گفت: فتاح. و با شمشیر به عبداللّه حمله کرد. عبداللّه در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد، به زمین زد و خنجر او را به دست گرفت و بالا بُرد. ناگاه دید از چشمهای جوان اشک می آید. گفت: چرا گریه میکنی؟ جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم. آمده بودم تا سر علی را برای عمویم ببرم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم...
مرد عرب جوان را بلند کرد. گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر. پرسید: مگر تو که هستی؟ گفت: منم اسداللّه الغالب، علی بن ابیطالب. كه اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود... جوان بلند بلند شروع به گریه کرده به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی... بدین گونه بود که "فتاح" شد "قنبر" غلام علی بن ابیطالب.
📚بحارالانوار ج3 ص 211
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سال ۸۵ برای اعتکاف با هم راهی شهریار شدیم. وقتی روبروی مسجد امیرالمؤمنین از ماشین پیاده شدیم یکی از جذابترین صحنه های زندگی ام را دیدم.
شاید حدود ۴۰ _ ۵۰ تا بچه ی هشت ، نه ساله دور مصطفی را گرفتند . یکی به دستش آویزان بود یکی به پاهایش ، همگی هم با هم حرف می زدند و او هم با دقت به حرف همه گوش می داد.
بین آن همه بچه به یکی گفت عزیزم مدارکت رو برای عضویت در بسیج آوردی ؟
پسر بچه با ناراحتی گفت نه بابام اجازه نمی ده. قول داد که خودش برود با پدرش صحبت کند
آنقدر درگیر کار بچه ها شده بود که کتاب های تربیتی می خرید و می خواند تا با بچه ها درست رفتار کند. گاهی هم از ما مشورت می گرفت که مثلاً کجا اردو برویم که هم مفید باشد و هم خوش بگذرد.
بچه های مصطفی از هیچ کس حتی خانواده شان حرف شنوی نداشتند تنها کسی که می توانست شیطنت آنها را کنترل کند خود مصطفی بود. ما هم مدام آنها را امر و نهی می کردیم اما مصطفی این طور نبود. مثل دوچرخه دنده ای با آنها رفتار می کرد هر وقت لازم بود سرعت شان را کم و زیاد می کرد. همه اینها برای این بود که مصطفی خودش را همبازی آنها می دانست و پا به پای بچه ها شیطنت می کرد.
بین همین بازی ها و شیطنت ها به بچه ها احکام یاد می داد.درباره اخلاق ، خدا و خیلی چیزهای دیگر حرف می زد. همه این حرفهایش وسط تفریح و بازی اش با بچه ها بود
دیگر بچه بسیجی های مصطفی بزرگ شده بودند. نهالی که مصطفی کاشته بود حالا به ثمر نشسته بود. همه به چشم می دیدیم که کار روی بچه های ابتدایی چقدر پایدارتر و قوی تر است .
مصطفی همچنان میگفت کار باکوچکترا با من
مصطفی نسبت به نوجوانها احساس پدری داشت یعنی مثل وقتی که فرزندی بزرگ میشود و پدرش لذت میبرد، او هم همین حس را داشت. نوجوانهایی که با مصطفی بودند تفاوت سنی زیادی با او نداشتند و حدود 7-6 سال از او کوچکتر بودند.
آخرین لذتی که من از بزرگ شدن نوجوانهایش دیدم، این بود که یک روز به خانه آمد و با ذوق گفت که بچههایش پاسدار شدند، شغلشان مشخص شده و همهشان تحصیل کردهاند. با گفتن همین کلمات آن لذتی را که در وجودش بود، بیان میکرد.
هیچ وقت به این فکر نمیکرد که مثلا اگر در فلان محله کار فرهنگی کند ممکن است بازدهی خوبی نداشته باشد. زمانی خودم به او اعتراض کردم و گفتم که مثلا پارک، جای کار فرهنگی نیست یا هیچ امیدی به نتیجه در محلهای که انتخاب کرده وجود ندارد. اما تاکید میکرد نتیجهی کاری که میکند، دست خداست و خودش و بقیه کارهای نیستند. میگفت اگر خدا بخواهد خودش درست میشود و وظیفه دارد کاری را که روی دوشش است انجام دهد، بعد از آن هر چیزی که خدا بخواهد همان میشود.
مصطفی محلهای پرت و دورافتاده را در کهنز شهریار برای کار فرهنگی انتخاب کرده بود. وقتی در جمع خانمها یا در جمعهای خانوادگی این موضوع را مطرح میکردم، همه تعجب میکردند و میگفتند آنجا که واقعا امیدی به نتیجه گیری نیست! حتی میگفتند کسی از بچههای آن محل انتظاری ندارد. دو سال و نیم بود که مصطفی حضور فیزیکی کمتری در آن منطقه داشت. در این مدت وقتی مادران آن بچهها را میدیدم از کارهای مصطفی تشکر میکردند و میگفتند که ممنونِ زحمات او هستند. میگفتند اگر او نبود، معلوم نبود که آینده بچههای محل چه میشد. میگفتند مدیون آقا مصطفی هستند که بچههایشان را بسیجی کرده است. وقتی این حرفها را به مصطفی منتقل میکردم ناراحت میشد و میگفت که همه اینها کار خدا بوده است. میگفت اگر خدا میخواست میتوانست حرفها و کارهایش را بیاثر کند. دیدگاه او به کار فرهنگی اینطور بود
#فقط_به_عشق_علی
#شهیدسیدمصطفیصدرزاده
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺 حضرت امام موسی کاظم علیه السلام فرمودند:
✨ اَفضَلُ ما یَتَقَرَّبُ بِهِ العَبدُ اِلَی اللهِ بَعدَ المَعرِفَهِ بِهِ، اَلصَّلاهُ وَ بِرَّ الوالِدَینِ وَ تَرکَ الحَسَدِ وَ العُجبِ وَ الفَخرِ؛
🌟 پس از #خداشناسی، برترین کاری که بنده، به وسیله آن به خداوند نزدیک میشود عبارت است از:
🍃 نماز،
🍃 نیکی به پدر و مادر،
🍃 ترکِ حسد
🍃 و خودپسندی
🍃 و فخرفروشی.
📚 تحف العقول، ص391
⬆️ شرح حدیث:
🔺 «قرب به خدا»، هدفی بزرگ و مقدّس است.
🔸 چگونه میتوان به خدا نزدیک شد؟
بی شک، کارهایی که پسندیده خداست و به آنها فرمان داده و از بندگانش خواسته است، اگر انجام گیرد، بنده را به خدا نزدیک میکند. نماز یکی از مهمترین دستورهای الهی است و بارها در قرآن، فرمانِ «اقیموا الصّلاه» آمده است.
نیکی به والدین، کار خداپسند دیگری است. در اهمیت آن همین بس که خداوند، در کنار فرمان به خداپرستی، احسان به پدر و مادر را آورده است. «الاّ تَعبُدوا اِلّا اِیّاهُ وَ بِالوالِدَینِ اِحساناَ».(1)
حسد، خودپسندی و فخر، هر سه از صفات ناپسندند.
پرهیز از اینها نیز مایه نزدیک شدن به خداست.
✔️ سرآمد همه فضایل و اعمال قرب آور، #معرفت خداست. کارهای شایسته دیگر هم از کسی سر میزند که خداشناس باشد و مطیع فرمان او.
از این رو، امام کاظم (علیه السلام) جایگاه والای خوبیهای یاد شده را در مرتبه بعد از معرفت یاد میکند.
در کسب این گوهرها کوشا باشیم.
📚 1. اسراء(17)، آیه 23.
منبع: حکمت های کاظمی (ترجمه و توضیح چهل حدیث از امام کاظم علیه السلام)، جواد محدثی، انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول 1390
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠 زنی ڪه نصف پاداش #شهید را دارد
✳️مردی خدمت رسول خدا (ص) آمد و عرض ڪرد:
✨«همسری دارم ڪه هر گاه وارد خانه مى شوم به استقبالم مى آيد و چون خارج مى شوم بدرقه ام مى ڪند و زمانى ڪه مرا اندوهگين مى بيند، مى گويد:
اگر برای روزی (#مخارج_رندگی ) غصه مى خوری ، بدانڪه ديگری (#خدای_متعال ) آنرا به عهده گرفته است و اگر برای #آخرت غصه مى خوری ، خدا اندوهت را زياد ڪند (بيشتر به فڪر آخرت باش.)»
✨رسول خدا (ص) فرمود:
💫«خداوند در روی زمين عاملان و ڪارگزارانى دارد و اين زن يڪی از عاملان خدا است . او نصف پاداش شهيد را دارد»
📚 وسائل الشیعه ،ج 14 / 17
بهشت خانواده جلد اول،
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❓#چه #شباهتهایی میان
#پیامبران و #امام مهدی ع وجود دارد
🔰 جالب است بدانید در روایات آمده که امام زمان ﴿ع﴾ شباهتهای فراوانی به انبیا دارد.
☘شباهت امام مهدی به آدم و نوح ⬅️ در #طول_عمر است.
☘شباهت امام مهدی به ایوب ⬅️ در #فرج پس از #گرفتاری است.
☘شباهت امام مهدی به نوح ⬅️ در تحقق وعده #الهی مبنی بر اصلاح جامعه است.
☘شباهت امام زمان به ابراهیم ⬅️ در #پنهان_بودن_در_ولادت و #کناره_گیری از مردم است.
☘شباهت امام دوازدهم به یوسف ⬅️ در مفهوم #غیبت است که او را میدیدند؛ ولی نمیشناختند.
☘شباهت حضرت به موسی ⬅️ در #پنهان بودن ولادت ، ترس از #قتل ، فرار از #مصر و #غیبت است.
☘شباهتشان با پیامبر اکرم﴿ص﴾ ⬅️ در #هدایت_گری، #سیره و #روش، حرکت #جهانی بر پایه حکومت #اسلامی ، وجود #رعب و #هراس در دل کافران و #امدادهای خاص به آن حضرت است.
📚📚 منابع
بحارالانوار، ج۵۱، ص۲۱۷
آفتاب مهر، ج۲
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔻هنگام خارج شدن از حمّام بر دو پاى خود آب سرد بريز ؛ اين كار بيمارى را از بدنت بيرون مى كند.
فواید:
🌕دفع واریس
🌕ایمنی از سردرد
🌕جلوگیری از سرماخوردگی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
چطوری خون دماغ رو متوقف کنیم 👃
چند قطره آب لیموی تازه رو توی سوراخ بینی بریزید و یا به پنبه بزنید و بذارید توی دماغ🍋
خاصیت اسیدی بودن لیمو موجب توقف سریع خون ریزی میشه!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر:
♦️هر روز 1 یا 2 عدد انجیر خیس خورده در آب بخورید
انجیر خیسانده در آب، بدلیل فیبر بالایی که دارد به شما کمک میکند سریع تر وزن کم کنید. از چین و چروک جلوگیری کرده، پوستتان را نرم و شفاف میکند. سیستم ایمنی را تقویت میکند و رشد موها را افزایش میدهد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔺 هر روز صبح مخلوطی از
عسل، آب و لیمو ترش تازه بنوشید :
🔹ضدسرطان
🔹بهبودگوارش
🔸افزایش انرژی
🔹افزایش ایمنی بدن
🔸افزایش قدرت مغز
🔹کمک به کاهش وزن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
احتمالا تصویر این شهید بزرگوار را در فضای مجازی زیاد دیده باشیم ؛ اما شهیدی بود که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا ...!
شهید #سیف_الله_شیعه_زاده از شهدای بهزیستی استان مازندران که با یک _زیر پیراهن_ راهی جبهه شد و هیچکس در جبهه نفهمید كه او خانواده ای ندارد. کم سخن می گفت و..
با سن کم سخت ترین کار جبهه یعنی *بیسیم چی* بودن را قبول کرده بود.
سرانجام توسط منافقین اسیر شد برگه و کدهای عملیات را قبل از اسارت خورد و منافقین پس از شهادت رساندن وي ، برای به دست آوردن رمز و کد های بیسیم سینه و شکمش رو شکافتند ولی چیزی نصیب آنها نشد ...!
یادمان باشد روي سفره چه کسانی نشسته ایم و این نظام اسلامی امانت شهدای مظلوم است!!!
مسئولین بهوش باشید!
#اللهم_صل_على_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
م _ رضا یوسفی 🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
⭕️مصاحبه کمتر شنیده شده از درد و دل های حسین خلعتبری بهترین خلبان F4 جهان
🔻در جنگی نابرابر وقتی برای انتقام کودکان پر پر شدهی ایرانی به فراز شهری از متجاوزان میرسد با دیدن کودکان و مادران پشیمان شده و برمیگردد...
🔺ما به پیروی از این مکتب افتخار میکنیم،
و شاکر خداوندیم که حامی و دلباختهی جبههی باطلی که به سربازان اشغالگر خود دستور شلیک به کودکان را میدهند نیستیم...
👈این صحبتهای روحنواز رو حتما حتما بشنوید،
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نمی دانم کتاب طاعون آلبرکامو را خوانده اید یا نه؟
در میانه های کتاب یک جایی هست که موش ها با سرعت در حال زیاد شدن هستند.
با ازدیاد موش ها بیماری طاعون هم شدت و شیوع بیشتری می گیرد.
با آن که طاعون در حال تسخیر شهر است و طاعون زدگان یکی پس از دیگری از نفس می افتند؛ اما، مردم هنوز بیماری را جدی نگرفتهاند.
یا نمیدانند یا نمی خواهند که جدیاش بگیرند.
هر کسی روایتی از طاعون و طرز و طبیعتش دارد.
پدر پانلو کشیش شهر تا وقتی که خودش طاعون نگرفته است؛ بیماری را نتیجه گناهان و معصیت مردم می داند و بی توجه به دستورات دکتر ریو از مردم می خواهد که با دعا و نیایش خود را از بلا و بدبختی محافظت کنند.
کشیش پانلو وقتی که طاعون می گیرد سراغ اولین کسی که می رود دکتر ریو است.
دکتر ریو تنها کسی است که از وخامت اوضاع خبر دارد.
ریو آینده را میبیند اما، مردم نمی بینند.
تضاد ناجوری شکل می گیرد بین دانستن و ندانستن.
آن که می داند رنج می کشد و آنکه نمی داند فارغ است.
ریو خودش را به در و دیوار میکوبد تا بگوید که اگر بر اساس موازین بهداشتی رفتار نکنیم آیندهی همه ما تاریک و سیاه خواهد بود.
از طرف دیگر مردم بیشتر از قبل به سینما می روند.
بی دلیل به خیابان می آیند. هر روز فستیوال های بزرگ در شهر برگزار می کنند.
مسئولین ناچار به قرنطینه شهر می شوند اما عده ای قوانین قرنطینه را نادیده می گیرند.
رامبر روزنامه نگار چون نمی تواند به دیدار دختر مورد علاقه اش که خارج از شهر است برود بر علیه قرنطینه مطلب می نویسد و آن را کاری بیهوده می داند.
شرایط جامعه طاعون زده قرن نوزدهم در شهری در الجزایر را كه با شرایط کرونا زده امروز مقایسه می کنم؛
قویا به این گمان می رسم که...
یا ما برگشته ایم به قرن نوزدهم!
و یا کامو آدم زمانه خودش نبوده و یک قرن جلوتر از زمان خودش می زیسته و می اندیشیده است!!!
با خواندن داستان طاعون و تجربه قصه کرونا آدمی میفهمد که چه مرز ضخیمی بین دانستن و ندانستن وجود دارد.
هر چه تایر تاریخ می چرخد و انسان به جلو و جلال می رود مرز بین دانستن و ندانستن هم ضخیم تر و زمخت تر می شود.
آگاهى، شعور و هوشيارى مردم زمانه ام را آرزوست...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حکایتی زیبا 🕊
شرمنده از آنيم كه در روز مكافات
اندر خور عفو تو نكرديم گناهي🤲
ميگن يه مطربي بود در مشهد به نام کريم تار زن.آلوده بود.خيلي بد بود.تارش سر شونش بود.داشت مي زد و مي رفت.تو راه ديد يه جايي جمعيت خيلي زيادي دم بازار فرش فروشاي مشهد جمع شدن!
پرسيد : چه خبره اينجا؟گفتن : که آقا سيدهاشم نجف آبادي اينجا منبر ميره(ايشان اهل دل بود.صاحب نفس بود.نفسش در مردم اثر مي کرد).کريم تار زن يه مرتبه با خودش گفت که بريم در خونه خدا.ببينيم اين چي مي گه که اين قدر مردم جمع ميشن
تا تو نگاه ميکني کار من آه کردن است...اي به فداي چشم تو اين چه نگاه کردن است
خدا رو کرد به سوي اين کريم تارزنه.وارد مسجد شد.شلوغ بود.همون دم در که مردم کفشاشونو در ميارن زانو زد و نشست.مرحوم آقا سيد هاشم رو منبر نشسته بود.ديد يه مشتري براش اومده.از اون مشترياي عالي!بحثشو عوض کرد آورد توي توبه و رحمت و مغفرت حق.با لحن شيريني که داشت شروع کرد اين ابيات معروف رو خوندن:
باز آي !باز آي! هر آنچه هستي باز آي گر کافر و گبر و بت پرستي باز آي
اين درگه ما درگه نوميدي نيست صد بار اگر توبه شکستي باز آي
تارزنه شروع کرد گريه کردن.دستشو بلند کرد.صدا زد آي آقا يه سوال دارم ازت.سرها برگشت عقب ببينن سائله کيه.ديدن مطربه اومده.آلودهه اومده. سوالت چيه؟بپرس گفت : رو منبر از قول خدا داري مي گي : باز آي باز آي هر آنچه هستي باز آي.سوالم اينه که اگه من آلوده برگردم در خونه ش رو برام باز ميكنه؟آخه من خيلي بدم.
گفت : عزيز دلم خدا در خونه شو براي تو وا کرده.منم براي تو منبر رفتم.خدا اين مجلسو براي تو آماده کرده.کريم تارشو بلند کرد زد زمين.تار شکست.گفت : آقاي نجف آبادي قيامت شهادت بده که من آمدم و آشتي کردم.يکي از علماي بزرگ مشهد مي فرمود کار اين تارزنه به جايي رسيد هر که در مشهد يه حاجت سختي داشت صبح ميومد پيش اين تارزنه مي گفت آقا امروز رفتي حرم امام رضا سفارش ما رو بکن مي رفت سفارش مي کرد امام رضا حرف اين مطربه رو مي خريد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاه نزدیک سه ماه از عقدمون میگذشت .. هنوز به کسی، حرفی در مورد رابطمون و شرایطم نگفته بودم
#قسمت_پنجاه و_یک
دستهاش رو تو هم گره زده بود و به هم میمالید..
گفت ببین زهره...تو خیلی دختر خوبی هستی..خیلی..تو میتونی هر مردی رو خوشبخت کنی...من...
آب دهنم رو قورت دادم .. دلم گواهی یک خبر بد رو میداد.. با صدایی که خودم هم به سختی میشنیدم گفتم تو چی؟؟
دستی به موهاش کشید و گفت من...من نمیتونم تو رو خوشبخت کنم ..
نگاهش رو ازم گرفت و ادامه داد من تموم عمر با اسم لیلا زندگی کردم ..نمیتونم با کس دیگه ...
اشکهام بی اختیار روی صورتم ریخت .. گفتم الان اینو فهمیدی؟ یا میخواستی به بهای بدبخت کردن من امتحان کنی ؟
دستهاش رو گذاشت روی صورتش و گفت من شرمندتم ..هر چی بگی حق داری ..ولی این زندگی به درد تو هم نمیخوره فقط عمرت تلف میشه...
داد زدم تو میفهمی اینطوری چی به سر من میاد؟ کسی نمیگه شوهرش واسه اینکه حال پدرزنش رو بگیره اومد دو سه ماه ، اینو گرفت و بعد با زنش که آشتی کرد اینو راحت طلاق داد.. میگن حتما ایرادی داره که شوهر دومیش هم سر سه ماه طلاقش داد...
خواست دستم رو بگیره ، پسش زدم و گفتم به من دست نزن همونطور که تو این سه ماه دست نزدی..
سرش رو پایین انداخت و گفت من جوابی ندارم بهت بگم غیر از شرمندگی ..تمام حق و حقوقتم میدم ..
از عصبانیت لیوانی که روی میز بود رو پرت کردم سمت دیوار و گفتم پنج تا سکه آبروی منو جمع میکنه؟ دهن مردم رو میبنده؟
لیوان تکه تکه شد و ملیکا به صدای شکستن لیوان از اتاقش دوید بیرون و با ترس بغل احمد اومد..
احمد ملیکا رو نوازش کرد و گفت چیزی نیست نترس..
بغلش کرد و به اتاقش برد...
داشتم دیوونه میشدم ..تحمل شکستی دوباره رو ، اون هم با فاصله ی کم نداشتم .. نایی نداشتم بمونم و برای به دست آوردن احمد بجنگم ..بیشتر از این نمیخواستم خودم رو تحقیر کنم .. من جایی تو این زندگی نداشتم
یاد خوشحالی امروز خانواده ام افتادم .. مامان دعا میکرد سر و سامون گرفتن رامین رو هم ببینه و مدام میگفت از شماها خیالم راحت شده .. حالا من چطور میتونستم این موضوع رو بهشون بگم .. چطوری دوباره به اون خونه برمیگشتم ..
همین امروز تمام اقوام منو کنار احمد دیدند .. حتی اونهایی که خبر نداشتند من دوباره ازدواج کردم ..نه ..من نمیتونستم ..
به طرف اتاق ملیکا رفتم و در رو با شدت باز کردم ..هر دو از جا پریدن ..
ملیکا نقاشی میکشید و احمد کنارش نشسته بود ..احمد نگاهم کرد ..
گفتم خودت با خانواده ام حرف بزن و بهشون بگو ..ولی بزار چند روز بعد ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاه و_یک دستهاش رو تو هم گره زده بود و به هم میمالید.. گفت ببین زهره...تو خیلی دختر خوبی هس
#قسمت_پنجاهو_دو
احمد سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت شرمندتم ..
پوزخند عصبی زدم و گفتم شرمندگی تو به دردم نمیخوره نامرد ..فقط بدون که نفرین یه دل شکسته همیشه پشت سر تو و زندگیته...
احمد چشمهاش رو فشار داد و جوابی نداد ..
به اتاق خواب خودم برگشتم .. گریه ام بند نمیومد .. این چه بختی بود که من داشتم .. فکر خودکشی به سرم زد .. آره این بهترین راهه.. فقط باید جوری میمردم که طبیعی به نظر میومد .. اینطوری هم حرفی پشت سرم نبود ، هم خانواده ام راحت میشدند..
تا نزدیکیهای صبح به این فکر میکردم که چطور خودم رو بکشم ..
تصمیم گرفته بودم از صبح نه غذایی بپزم ، نه کاری کنم ولی صبح با صدای ملیکا چشمهام رو باز کردم .. بالای سرم نشسته بود.. تا چشمهای بازم رو دید گفت گشنمه ..بهم صبحونه میدی؟
چند ثانیه نگاهش کردم ..اینکه گناهی نداشت ..سریع بلند شدم و صبحانه رو آماده کردم ..
یکی دو لقمه هم خودم خوردم ..از وقتی بیدار شده بودم ذهنم درگیر نقشه ام بود ..
این که به یه بهانه ای برم بیرون و خودم رو زیر ماشین پرت کنم ..
میز رو جمع کردم و به ملیکا گفتم دوست داری ناهار واست ماکارونی بپزم؟
ملیکا با ذوق گفت آره ..
+پس تو بشین کارتون نگاه کن ، منم میرم ماکارونی بخرم ..
ملیکا روی مبل دراز کشید و گفت زهره برام بستنی هم بخر...
دلم شور میزد ...میترسیدم پشیمون بشم .. بخاطر همین سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه خارج شدم..
باید به خیابون اصلی میرفتم که ماشینها سرعت بیشتری داشتند .. با قدمهای تند راه میرفتم ..
از کنار پارک محله میگذشتم که نگاهم به گلها افتاد ..
تصمیم گرفتم دقایق آخر زندگیم بشینم و سیر اطراف رو نگاه کنم ..
روی اولین نیمکت نشستم ..هوا رو با لذت به ریه هام کشیدم و گفتم نفسهای آخرمه ..نگاهی به آسمون کردم ..هوا صاف و آفتابی بود ..
مردم در تکاپو بودند ..تو دلم گفتم بودن و نبودن من واسه مردم چه فرقی داره ..زهره پاشو برو خودت رو از این زندگی خلاص کن ..
از یه طرف همه چی به نظرم زیادی قشنگ میومد و میگفتم حیف نیست از اینهمه قشنگی بگذرم ..
امید و ناامیدی توی مغزم درگیر بودند ..
چشمهام رو بستم تا تصمیم آخرم رو بگیرم .. چند لحظه بعد صدای دختر جوونی رو شنیدم که گفت خب مرگ که نیست ، پاک کن از اول بنویس....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاهو_دو احمد سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت شرمندتم .. پوزخند عصبی زدم و گفتم شرمندگی تو
#قسمت_پنجاهو_سه
با تعجب چشمهام رو باز کردم .. فکر کردم کسی از تصمیمم باخبر شده ..
دو تا دختر دبیرستانی از کنارم رد شدند ..در مورد مسئله ای با هم بحث میکردند..
جمله ی آخرش توی ذهنم میچرخید پاک کن از اول بنویس...
باید احمد رو از زندگیم پاک میکردم .. اصلا هر چی مرد بود رو از زندگیم پاک میکردم ..هر چی حرف بود رو پاک میکردم ..
من زندگی کردن رو دوست داشتم و با کار اشتباه احمد تمومش نمیکنم ..
همون یه جمله ، باعث شد از تصمیمم منصرف بشم .. شاید هم من دنبال بهانه بودم و یه جمله ی معمولی رو پیامی از طرف خدا، تعبیر کردم ...
بلند شدم و به خونه برگشتم .. بین راه یه بسته ماکارونی هم خریدم و ناهار پختم ..
برای ملیکا کشیدم و صداش کردم که بیاد سر میز.. ملیکا با اشتها میخورد ..
با اینکه هیچ وقت همچین اخلاقی نداشتم ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با لبخند پرسیدم تولد مامان لیلا خوب بود؟ خوش گذشت؟
ملیکا با دهن پر سرش رو تکون داد و گفت مامان بزرگ کیک خریده بود .. شکلاتی.. یه عالمه خوردم ..
دستم رو به میز تکیه دادم و گفتم آی شکمو.. بابات هم زیاد خورد؟
ملیکا لقمه شو قورت داد و گفت بابا اونجا نیومد که .. بابا گل خرید با بادکنک رفتیم پارک .. ولی مامان همه اش گریه میکرد منم ناراحت شدم..
با ناراحتی الکی گفتم عه..چرا گریه میکرد؟
ملیکا شونه ای بالا انداخت و گفت نمیدونم
تو دلم دعا میکردم که گریه اش بخاطر مخالفت باباش باشه ، یا هر چیز دیگه ای .. فقط حتی با جدایی من ، احمد و لیلا دوباره بهم نرسند..
حسادت و تحقیر شدن تو این مدت از من یه آدم دیگه ساخته بود .. مدام نفرینشون میکردم .
ته دلم کمی امید داشتم که شاید احمد پشیمون بشه ، واسه همین اون شب هم به خودم رسیدم و لباس رنگی پوشیدم ..
وقتی احمد وارد شد با دیدنم تعجب کرد و تا آخر شب سعی میکرد نگاهم نکنه..
تازه وارد اتاق خواب شده بودم و تو رختخواب دراز کشیده بودم که تقه ای به در زد و وارد شد ..
با دیدنش دلم لرزید ... یاد اون شبی افتادم که نتونسته بود طاقت بیاره ... دعا کردم امشب هم همون اتفاق بیوفته..
نگاهش رو پایین انداخت و گفت ببخشید ..خواستم قبل از اینکه بخوابی باهات صحبت کنم، من .. فردا میرم محل کار رضا ، تا باهاش صحبت کنم .. تو هم میتونی تا روز طلاق همین جا بمونی .. تا آخر هفته مهریه ات رو میدم میدونم که در حقت خیلی بدی کردم ولی امیدوارم منو ببخشی..
فکر نمیکردم با این سرعت بخواد انجام بده و با خودم میگفتم دو سه ماهی طول میکشه
وقتی سکوتم طولانی شد ، نگاهم کرد و گفت چی میگی..؟
آب دهنم رو قورت دادم و باشه ی آرومی گفتم و قبل از این که دوباره اشکهام جاری بشه سریع دراز کشیدم و گفتم برق و خاموش کن....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_چهار
با گریه خوابیدم .. صبح چمدون و ساکم رو آوردم تا کم کم وسایلم رو جمع کنم ..
به اتاق ملیکا سر زدم نبود .. کنار تختش احمد نامه نوشته بود که میبرم پیش مادرش..
کاغذ رو تو دستم مچاله کردم و پوزخند عصبی زدم برای دیدنش هر روز بچه رو بهونه میکنه ..
هیچ کاری نکردم و تا غروب روی کاناپه دراز کشیدم .. یه حالی داشتم .. ناراحت بودم ولی نه بیشتر از وقتی که از حسین جدا شدم ، شاید بخاطر اینکه احمد از روز اول هیچ عشقی نثارم نکرد و دل کندن خیلی راحت تر بود، فقط از حرف مردم میترسیدم ..
به آینده ام فکر میکردم که با صدای زنگ از فکر خارج شدم ..
از چشمی نگاه کردم .. رضا بود ..در رو باز کردم .. ناراحتی و رنگ پریده ی رضا نشون میداد که احمد باهاش صحبت کرده ..تعارف کردم بشینه..
رضا به در تکیه داد و گفت وسایلت رو جمع کن همین الان برگردیم خونه ..
گفتم از الان واسه چی ، بزار ..
رضا با صدایی که از ناراحتی میلرزید گفت بزارم بمونی که چی؟جایی که آدم رو نمیخوان چرا باید تحمل کنی ؟
به طرفم اومد و سرم رو بوسید و گفت جمع کن بریم .. خودم نوکرتم .. تا آخر عمر ...
بغض کردم و بدون حرف به اتاق رفتم و سریع وسایلم رو جمع کردم ..
داشتم در چمدونها رو میبستم که رضا گفت صبر کن ..نبند..
از خونه خارج شد و چند دقیقه بعد با احمد وارد شدند ..
احمد با شرمندگی گفت آقا رضا آخه این چه حرفی که میزنید ، من چیزی ندارم که..
رضا در چمدون و ساک رو کامل باز کرد و زل زد تو صورت احمد و گفت الان این حرف رو میگی دو روز دیگه یادت میوفته یه چیزایی داشتی که خیلی باارزش بوده ، حتی باارزشتر از آبروی مردم ..
احمد متوجه منظور رضا شد و برای نجات از اون لحظه ، نگاه سرسری به ساک و چمدون انداخت ...
رضا درشون رو بست و به من گفت آماده شو ..
مانتوم رو پوشیدم و همونطور که بی سر و صدا وارد این خونه شده بودم ، بی سر و صدا هم خارج شدم ...
لحظه آخر نگاهی به صورت احمد انداختم .. حس میکردم خوشحاله که بی درد سر از شر من راحت شده ..
برگشتم و روبه روش ایستادم و زل زدم تو چشمهاش و گفتم امیدوارم تا آخرین روز زندگیت خنده رو لبهات نشینه ..
احمد لبش رو گزید و چیزی نگفت ..
رضا با حرص گفت زهره .. بیا..
دنبال رضا رفتم ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پنجاهو_پنج
احمد قدمی به سمتم اومد و گفت زهره..
منتظر نگاهش کردم ...
_فردا میام بریم دادخواست طلاق توافقی بدیم ..آماده باش..
پوزخندی زدم و گفتم توافق؟ ما توافق کردیم؟ تو تصمیم گرفتی و داری پیش میبری..من و زندگیم و سرنوشتم هم بازیچه ایم دستت...
رضا که منتظر من ایستاده بود تشر زد زهره باهاش میری ..هر چی زودتر این آدم رو از زندگیت حذف کنی همونقدر به نفعته...بزار ایشون هم بره به زندگیش برسه...
سرش رو کج کرد تا احمد رو ببینه و گفت فردا صبح بیا ..من و زهره منتظرتیم...
احمد دوباره جلوتر اومد و گفت نه آقا رضا به شما نیازی نیست...
رضا با غیض نگاهش کرد و گفت دوست ندارم خواهرم با یه مرد نامحرررم جایی بره...
گفت و به من اشاره کرد بریم ...
تمام مسیر رضا سکوت کرده بود و من به این فکر میکردم به مامان چی بگم و چطور بگم...
رضا در رو باز کرد و با هم وارد خونه شدیم ..
مامان از دیدن خوشحال شد و صورتم رو بوسید و گفت خوش اومدی ..احمد چرا نیومده..
همین جمله رو میگفت که نگاهش به رضا که پشت سرم بود افتاد .. به چمدون و ساک توی دستش..
لبخندش جمع شد و مضطرب پرسید خیر باشه، اینا چیه؟
رضا وسایل رو گذاشت کنار دیوار و گفت خیریتش رو برو از حبیبه خانوم و شوهرش بپرس ..
مرتیکه عنر عنر پاشده اومده محل کارم میگه آقا رضا ببخشید .. زهره خیلی خانومه ولی من لیاقتش رو ندارم امیدوارم بعد از من خوشبخت بشه..
مامان دستش رو گذاشت روی قلبش و نشست و گفت یعنی چی؟همینطوری ، یهویی..
روبه روی مامان نشستم و گفتم همینطوری نه .. منو واسه سوزوندن پدرزنش گرفته بود و اصلا نمیخواست ..واسه همون عجله میکرد ..
رضا جورابهاش رو پرت کرد کنار دیوار و با ادا گفت بخاطر بچم با زنم آشتی کردم میخوام بیارمش خونم ..
بغض کردم و گفتم بخاطر بچه اش؟ آره جون مادرش... اون شبها به عشق زنش مست میکرد و گریه میکرد ..
مامان زد پشت دستش و گفت مشروب میخورد؟ پیش تو؟ گریه هم میکرد؟
عصبانی بلند شد و چادرش رو برداشت و گفت برم سراغ حبیبه خانوم بگم بیخود کردید اینقدر ازش تعریف کردید ، خودت و شوهرت ...بچم رو بدبخت کردید ..
رضا گفت مادر من ، بیا بشین اونا معرفی کردند ماهم از خدا خواسته ... زورمون که نکردن ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d