eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔔 ساعت خنده 🤣🤣👇 این سکانس عالیه از مستر بین😍😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
این کلیپ آخر خنده است، یعنی تمام دستگاه گوارشت رو زیر و رو میکنه از خنده😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔰 خدای تعالی مکتب حضرت سیدالشهدا علیه‌الصّلاةوالسّلام را برای هدایت و بیداری همه‌ی انسان‌ها قرار داده؛ لذا هر چیزی که مربوط به این بارگاه و دستگاه می‌شود یک سر آن دست ماست. اسباب و وسایلی است که ما خودمان را با استفاده و مد نظر قرار دادن این اسباب، به این کشتی نجات متصل کنیم. و یک سر آن دست خداست، یک واسطه‌ای بین خدا و خلق که انسان را به خدا متصل می‌کند. هرچه که مربوط به دستگاه امام حسین علیه‌الصّلاة‌والسّلام است در واقع طناب‌هایی است که ما می‌توانیم به این کشتی نجات پناه ببریم و خودمان را حفظ کنیم. لذا هرچه مربوط به این بارگاه است بسیار عمق دارد و اسرار بسیاری در آن نهفته است. و ثواب‌های زیادی نقل شده است برای عزای امام حسین علیه‌السّلام، اشک بر امام حسین علیه‌السّلام، محافلی که برای امام حسین علیه‌السّلام برپا می‌شود و برای اربعین امام حسین علیه‌السّلام. این یک نشانه است برای کسانی که ذائقه‌ی خوبی دارند و دنبال نشانه‌ها می‌گردند که ببینند کجا نفع معنوی‌شان بیشتر است و رشد روحی‌شان در کجاست. اینها را خوب رصد می‌کنند. 💢استاد حاج آقا زعفری‌زاده 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_شصتو_هفت کارت مغازه رو به سمت من گرفت و گفت فکر کنم یادم رفت کارت مغازه رو بهتون بدم .. خیره
بعد از شام ظرفها رو میشستم که تلفن زنگ زد .. مامان جواب داد .. از حرفهاش فهمیدم مادر آقای کریمی .. با تعجب به مامان نگاه کردم که سعی میکرد خیلی با کلاس صحبت کنه .. دستهام رو شستم و روبه روی مامان ایستادم .. مامان گفت بله..درست میفرمایید پشت تلفن نمیشه ..تشریف بیارید ..بله بله هستیم ..ساعت پنج ... با دست اشاره کردم ..ولی مامان توجهی نکرد ..همین که تلفن رو قطع کرد گفتم مامان چرا گفتی بیان؟ من که گفتم نمیخوام .. مامان خونسرد روی مبل نشست و گفت همین فردا که اومدن تو رو نمیندازند رو کولشون ببرن که .. با تعجب پرسیدم فردا...مگه قراره فردا بیان ؟! مامان با لبخند کمرنگی حرف رو عوض کرد و گفت زهره ،رمامانش اینقدر مودب و باکلاس صحبت میکرد .. +مامان ..من چی میگم تو چی میگی ..من ..نمی...خوا...م....شوهر کنم .. مامان جدی شد و گفت حالا میگی چیکار کنم؟ بزار فردا بیان و برن بعد زنگ میزنم میگم جوابمون منفیه... زنگ زدم به رویا و گفتم که فردا سالن نمیرم .. چقدر دلم میخواست اون تجربهای تلخ رو نداشتم و الان با خوشحالی ثانیه شماری میکردم برای اومدن خواستگارم.. مامان کلی تدارک دید و منم آماده شدم .. دقیقا راس ساعت زنگ خونمون به صدا در اومد .. زهرا در رو باز کرد... مادر و خواهر آقای کریمی به همراه آقای کریمی وارد شدند .. با اینکه توقع نداشتم ولی آقای کریمی دسته گل زیبایی دستش بود .. به طرفم گرفت و گفت خدمت شما خانم گل ... تموم صورتم گر گرفت .. گل رو روی کنسول گذاشتم و روبه روشون نشستم .. مادرش با محبت نگاهم کرد و گفت ماشالله زهره خانم ..مصطفی حق داشته تعریف میکرده .. مامان خوشحال به جای من گفت ماشاله خود آقا مصطفی هم خیلی برازنده اند.. خواهر آقا مصطفی گفت والا داداش برامون تعریف کرد و ماهم از خدا خواسته زود مزاحمتون شدیم ..ایشالا که دو تاشون حرفهاشون رو میزنند و خیلی زود به نتیجه میرسند .. مادرش گفت ایشالا..ما که تنها آرزومون دیدن خوشبختی شما جوونهاست .. خواهرش با لبخند نگاهم کرد و گفت خب زهره خانم همین امروز با هم صحبت کنید ..حالا باز اگر خواستید روزهای دیگه میرید بیرون و بیشتر آشنا میشید .. زهرا گفت آفرین ..دقیقا ..الانم تا ما خانمها اینجا صحبت میکنیم شما دوتا برید تو اتاق باهم صحبت کنید .. نگاهی به زهرا انداختم و بالاجبار بلند شدم و تعارف کردم به اتاق.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_شصتو_هشت بعد از شام ظرفها رو میشستم که تلفن زنگ زد .. مامان جواب داد .. از حرفهاش فهمیدم مادر
همین که نشستیم گفتم آقای کریمی من که گفتم قصد ازدواج ندارم چرا با خواهرم صحبت کردید و منو تو عمل انجام شده قرار دادید؟ آقای کریمی لبخندی زد و گفت برای اینکه دلیلتون واسه ازدواج نکردن قانع کننده نبود ... +آقای کریمی واسه خودم قانع کننده بود .. چشمهاش رو تو کاسه چرخوند و گفت آقای کریمی نگید لطفا ..لااقل آقا مصطفی بگید فعلا تا ببینیم چی میشه.. گفتم مشکلمون الان این که من شمارو چی صدا بزنم؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت من که مشکلی نمیبینم ...فقط یه زهره خانم روبه روم میبینم که شجاعت نداره گذشته اش رو فراموش کنه و زندگی جدیدی رو شروع کنه... حرصی گفتم کی گفته؟ من گذشته ام رو فراموش نه ، ولی واسم بی اهمیت شده ..زندگیم رو هم اونجوری که درست تشخیص دادم پیش میبرم .. آقای کریمی دستهاش رو تو سینه اش جمع کرد و خونسرد گفت اگه واست بی اهمیته چرا اونطور با تاکید به من گفتی من دوبار جدا شدم ..چرا فکر کردی من با شنیدن این حرف جا میخورم ؟.. کمی به جلو خم شد و گفت چرا این موضوع رو اینقدر تو ذهنت بزرگ کردی؟ تمومش کن ..به خودت یه شانس دیگه بده..هنوز خیلی جوونی ..خیلی ..چرا باید این جوونی و زیبایی رو تو تنهایی هدر بدی...تنهایی فقط و فقط برازنده ی خداست ..آدمیزاد به همدم نیاز داره ، به همصحبت...به کسی که وقتی دلش پر اول از همه به اون بگه ، به کسی که وقتی خوشحاله و دوست داره این خوشحالی رو با کسی نصف کنه و اون شخص فقط همسر آدمه.. همسر خوب میتونه آرامش رو ، وارد زندگیت کنه و من بهت قول میدم بتونم این کارو انجام بدم .. بهت قول میدم برات همسر خوبی باشم زهره.... اسمم رو جور خاصی صدا کرد..یه جور که به دلم نشست..راست میگفت..من تو هیچ کدوم از زندگیهای قبلیم آرامش رو تجربه نکرده بودم .. آروم گفتم از کجا معلوم شما میتونید تو زندگی به من آرامش بدید؟ لبخندی زد و گفت خودم رو میشناسم ، از تو هم میخوام به من این فرصت رو بدی تا بتونم بهت ثابت کنم .. کمی خودش رو جلو کشید و گفت بهت قول میدم پشیمون نمیشی .. سرم رو پایین انداختم و گفتم نمیدونم چی بگم ...منم دوست دارم مثل خیلی ها زندگی خوبی رو تجربه کنم ولی ... _ولی نداره ..هیچی هم نمیخواد بگی ..فقط یه مدت باهم نامزد باشیم ..تا تو دلت قرص بشه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_شصتو_نه همین که نشستیم گفتم آقای کریمی من که گفتم قصد ازدواج ندارم چرا با خواهرم صحبت کردید و
اجازه بدید امشب فکر کنم ..بهتون میگم .. _به چی فکر کنی ..مگه چقدر فرصت زندگی کردن داریم ..روزها به سرعت میگذره و عمرمون به خط پایان نزدیک میشه .. از همین امشب باهم حرف بزنیم ، هر چی دلتون میخواد ازم بپرس..بیایید خونه ی خودم ..خونه ی مادرم .. بیرون بریم ، چه میدونم به جای وقت هدر دادن ، با هم وقت بگذرونیم ..اینجور همدیگرو هم بهتر میشناسیم .. سکوت کردم ..چند لحظه بعد لبخندی زدم و گفتم مجابم کردید آقای کریمی، باشه..قبول میکنم ... پوفی کشید و گفت روی اسمم نتونستم مجابتون کنم ..هر چی بهم بگو به غیر از آقاااای کریمی.. از لحن گفتنش خنده ام گرفت و گفتم باشه .. بلند شد و گفت پس امشب بهم پیام بده شماره ات بیفته... بلند شدم و رو به روش ایستادم .. لبم رو گزیدم و گفتم شمارتون رو ندارم .. واسه چند لحظه زل زد تو صورتم و گفت باشه .. گوشیش رو درآورد و گفت شماره ات رو بگو .. شماره مو ذخیره کرد ولی نفهمیدم با چه اسمی... نگاهم کرد و گفت پس تو منتظر پیامم باش.. از اتاق خارج شدیم .. خواهر مصطفی گفت چیکار کنیم ..چای با شیرینی بخوریم یا خالی؟؟ مصطفی لبخند محجوبی زد و آروم گفت باشیرینی بخورید .. همه خوشحال شدند .. زهرا از خوشحالی دستم رو گرفت و گفت انشالا عاقبت بخیر میشی.. نیم ساعت از رفتنشون گذشته بود و مامان و زهرا تمام این مدت ازشون تعریف میکردند .. منم تو سکوت گوش میدادم که گوشی تو دستم لرزید.. (برای عاشق شدن که نباید دنبال بهانه های ریز و درشت باشیم .. برای عاشق شدن کافیست من به تو نگاه کنم و تو به من لبخند بزنی...لبخند بزن عشق نوپای من .... مصطفی) چند بار پیام رو خوندم و هربار بیشتر و بیشتر غرق متن میشدم .. با صدای زهرا سرم رو بلند کردم .. _حواست کجاست زهره؟ صدات میکنم نمیشنوی ... با همون لبخند که بی اختیار روی لبم نشسته بود گفتم جانم ... زهرا ناگهانی بلند شد و کنارم نشست و گفت جون مامان ببینم کی بهت پیام داد؟ آقا مصطفی است؟؟ لبخندم که عمیقتر شد زهرا رو کرد به مامان و گفت خیالت راحت اینا بهم دل دادند... مامان که ته چهره اش نگرانی موج میزد دستهاش رو بالا برد و گفت ایشالا پشیمون نشن ... دوباره گوشی لرزید .. این بار مصطفی نوشته بود (جواب ؟؟؟) منتظر جواب بود...ولی نمیدونستم دقیقا بهش چی بگم .. به اتاقم رفتم و باهاش تماس گرفتم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هفتاد اجازه بدید امشب فکر کنم ..بهتون میگم .. _به چی فکر کنی ..مگه چقدر فرصت زندگی کردن داریم
نمیدونم دقیقا چقدر حرف زدیم فقط وقتی مامان واسه شام صدام کرد، متوجه گذشت زمان شدم .. بیشتر مصطفی حرف میزد و من گوش میدادم .. این تماسها و پیامها روز به روز بیشتر میشد ..طوری بود که بعد از یک ماه در طول روز بیش از ده بار باهم صحبت میکردیم .. به مصطفی علاقه مند شده بودم ولی اون ترس لعنتی گوشه ی قلب و فکرم نمیزاشت از این عشقی که داشت ذره ذره جون میگرفت لذت ببرم .. چند باری با خانواده ها رفت و آمد کردیم .. مادرش خیلی هوام رو داشت .. همین باعث شده بود محبتش به دلم بشینه .. از ماه دوم مصطفی اصرار داشت که زودتر رابطمون رو رسمی کنیم .. مامان با اینکه مصطفی و خانواده اش رو خیلی دوست داشت و از اخلاقیاتشون خوشش میومد ولی اصراری برای وصلت نداشت .. اون هم مثل من نگران بود و میترسید... اون روز جمعه بود و صبح زود با مصطفی به کوه رفتیم .. موقع برگشت تو کافه ای نشستیم و صبحونه خوردیم .. مصطفی برای اولین بار گفت زهره ..چه ضمانتی بدم که راضی بشی .. دختر خوب یه کمم به من فکر کن .. متوجه ی منظورش شدم ولی با بدجنسی خودم رو به نفهمیدن زدم و گفتم مصطفی الانم صبح تا شب همدیگرو میبینیم و حرف میزنیم .. فقط آخر شب نیستیم که اونم خوابیم .. تو چشمهام زل زد و گفت من میخوام همه ی وجودت مال من بشه ..من میخوام حتی موقع خواب کنارت باشم و صدای نفسهات رو بشنوم .. بین حرفش پریدم و باخنده گفتم باشه ..باشه فهمیدم چی میخواهی .. _خب؟؟ قبول میکنی؟؟ همدمم بشی ؟؟ چشمهام رو، روی هم گذاشتم و گفتم بله ..قبوله.. مصطفی سریع بلند شد و گفت پس بریم که زود آماده بشیم ..البته خونه و زندگی من آماده ی وارد شدن خانم خونه هست .. محضر آماده کنم و بعد از محضر جشن خانوادگی..البته این نظر من بود تو نظرت چیه؟ چی دوست داری؟ شونه ام رو بالا انداختم و گفتم چیز خاصی نمیخوام ..فقط تو اون خونه آرامش و خوشبختی میخوام .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مصطفی همراه من به خونه اومد و با مامان و رضا صحبت کرد .. اونها همه چی رو به خودم سپردند غیر از مهریه که رضا گفت آقا مصطفی مهریه چقدر در نظر دارید؟ مصطفی نگاه به من کرد و گفت من چیزی در نظر نگرفتم ولی هر چی شما بگید قبوله... مامان گفت ما هم هر چی نمیگیم، یه چیز معقول که در توان شما هم باشه... مصطفی کمی سکوت کرد و رو گرد به من و گفت زهره..تو از من تضمین میخواستی آره؟؟ سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم .. مصطفی ادامه داد نصف خونم رو مهرت میکنم که بدونی من میخوام زندگیم رو با تو شریک بشم .. مامان و رضا لبخند زدند.. به مصطفی گفتم نه من راضی نیستم ..سکه بنداز .. مصطفی چشمهاش رو کمی خمار کرد و گفت لطفا راضی شو بزار بریم دنبال محضر و بقیه ی کارها.. از قیافه اش خنده ام گرفت مشخص بود که واقعا خواهان منه و این دوری اذیتش میکنه .. قبول کردم ..باقی صحبتها انجام شد .. مصطفی برای سه روز دیگه وقت محضر گرفت ..ولی با اصرار من و بقیه تاریخ عقد رو عوض کرده و روز پنج شنبه شد .. به خرید رفتیم و تمام وسایلهایی که یه تازه عروس میخره رو خریدیم .. پیرهن کوتاه سفیدی خریدم که بعد از محضر توی خونه بپوشم .. روز پنج شنبه بچه ها از صبح روی من کار میکردند ..یکی ناخنهام رو درست میکرد یکی به پوستم میرسید و رویا هم موهام رو میپیچید .. با اینکه بخاطر بعضی از کارهای زیبایی که تو این چند سال کرده بودم ، خیلی تغییر کرده بودم ولی اون روز وقتی، بعد از تموم شدن کار بچه ها به خودم تو آینه نگاه کردم دهانم باز موند ..خیلی خوشگل شده بودم .. مصطفی زنگ زد و پرسید کارت تموم شد ؟ +ده دقیقه دیگه لباس میپوشم بیا دنبالم .. _صبر کن لباس نپوش من هنوز کار دارم.. +چه کاری مصطفی؟ محضر دیر میشه ها؟؟ _دیر نمیشه خوشگلم .. روی صندلی نشستم و رویا برام یه نسکافه آورد .. چند دقیقه بعد مریم و زهرا اومدند آرایشگاه .. تو دست مریم جعبه ی لباس عروس بود .. گرفت طرفم و گفت کادوی داداش رضا به تو ... زهرا گفت البته به سلیقه ی ما دو نفر ... مات مونده بودم .. زهرا لیوان رو از دستم گرفت و گفت چرا مثل مجسمه خشکت زده پاشو بپوش همه منتظرند .. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم آخه...زشته ..پیش مصطفی و خانواده اش..مگه ازدواج اولمه .. زهرا دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت مصطفی به خانواده اش گفته دوست دارم زهره لباس عروس بپوشه ... +یعنی مصطفی خبر داره؟؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هفتادو_دو مصطفی همراه من به خونه اومد و با مامان و رضا صحبت کرد .. اونها همه چی رو به خودم سپ
زهرا خندید و گفت آره بابا ..رضا بهش گفت و مصطفی قبول کرد .. زد به میز و گفت ماشاله یه تیکه جواهره ..میخواست پول لباس عروس رو بده ولی رضا قبول نکرد .. به کمک زهرا و مریم لباس عروس رو پوشیدم ..لباسی که همیشه آرزوی پوشیدنش رو داشتم .. فکر میکردم هیچ وقت بهش نمیرسم .. تو آینه نگاه کردم ..احساساتی شدم و چشمهام پر اشک شد .. مریم سریع یه دستمال کاغذی آورد و گفت جون من چشمهات رو پاک کن بزار زنگ بزنیم آقا مصطفی بیاد بنده خدا پایین منتظره .. همون لحظه مصطفی زنگ زد و زهرا گفت که بیا بالا..عروست آماده است.. قبل از مصطفی فیلم بردار وارد شد .. با تعجب به زهرا نگاه کردم .. زهرا گفت این دیگه به خود آقاتون ربط داره ما هیچ کاره ایم .. مصطفی وارد شد و با دیدنم لب پایینش رو گاز گرفت و گفت محشر شدی ..محشر... کمکم کرد سوار ماشین شدم و حرکت کردیم .. پرسیدم محضر نزدیکه .. +محضر نیست ..جشن تو خونه ی خودمونه ..عاقد میاد اونجا ... با دسته گلم آروم زدم روی بازوش و گفتم اینم گذاشتی لحظه ی آخر بهم میگی .. عاشقانه نگاهم کرد و گفت چه فرقی داره کی بگم ..مهم این که همیشه اینطور خوشحال ببینمت .. با رضا حرف زدیم و کمی برنامه رو تغییر دادیم .. جلوی در ریسه کشیده بودند ..با وارد شدن ما همه کل کشیدند و نقل و سکه روی سرمون پاشیدند .. مامان با بغض بغلم کرد و کنار گوشم گفت خداروشکر نمردم و خوشبختیت رو دیدم مصطفی خیلی تو رو میخواد خاطرم جمع شده .. سفره عقد زیبایی وسط سالن چیده بودند عاقد منتظرمون بود .. بالافاصله صیغه عقد جاری شد و همه تبریک گفتند و کادوهاشون رو دادند.. رضا از پیشونیم بوسید و تبریک گفت .. بهش گفتم بابت لباس ممنون خیلی قشنگه .. دستش رو روی شونم گذاشت و گفت قولش رو بهت داده بودم تقدیر واسه امروز و اینجا کنار این مرد بود ...خوشبخت میشی کنارش .. باز چشمهام اشکی شد و گفتم مرسی داداش.. بعد از عقد جشن و پایکوبی شروع شد .. با اینکه تعدادمون کم بود ولی مجلس شور و شوق خاصی داشت .. چون همه از ته دل خوشحال بودند. نوبت به رقص دونفره ی ما رسید همه دورمون حلقه زدند و شاباش روی سرمون میریختند مصطفی دستش رو ، روی کمرم گذاشته بود و من دستهام رو ، دور گردنش حلقه کرده بودم .. مصطفی سرش رو کمی عقب برد و گفت دارم میمیرم که همین الان ببوسمت .. لبخند دلفریبی زدم رقصمون که تموم شد خواهر مصطفی من و صدا کرد به اتاق و گفت یه دقیقه وایسا کارت دارم.. رفت و چند دقیقه بعد با مصطفی برگشت . با خنده گفت از پا افتادید این چند روزه همش بدو بدو داشتید .. تا شام اینجا بشینید رفت و در بست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هفتادو_سه زهرا خندید و گفت آره بابا ..رضا بهش گفت و مصطفی قبول کرد .. زد به میز و گفت ماشاله
با ناراحتی گفتم تو به آبجی چیزی گفتی؟ مصطفی کنارم نشست و دستش رو دور شونهام انداخت و گفت معلومه که نه ..ولی فکر کنم موقع رقص متوجه ی حالم شد.. لبهاش رو، روی صورتم گذاشت و آروم بوسید .. طعم بوسه اش فرق داشت... شیرین بود... شیرینتر از عسل.. چرا که با عشق میبوسید .. چیزی که من تجربه اش نکرده بودم .. چند بار دیگه صورت و‌دستمو بوسید . گفتم مصطفی من از بزرگترا خجالت میکشم ..زشته بخاطر ما اینجا اومدند ..بلند شو بریم .. خودمون رو مرتب کردیم و به سالن برگشتیم .. کمی بعد شام رو آوردند و بعد از شام همگی مشغول تمیز کردن خونه شدند ..هر چقدر گفتم خودم تمیز میکنم کسی گوش نکرد و خونه شد مثل اولش مرتب... بعد از رفتنشون روی تخت ولو شدیم..چند دقیقه مصطفی فقط زل زد بهم ..پیشونیم رو بوسید و گفت به زندگیم خوش اومدی... اون شب مصطفی با من مثل ملکه ها رفتار میکرد ..این حجم از خوبی رو در وجود مصطفی تصور نمیکردم .. از اون روز و اون شب روزهای خوب زندگی من شروع شد .. مصطفی روز به روز عاشقتر میشد و من روز به روز خوشحالتر از این که به خودم شانس دوباره ای دادم و اجازه دادم این مرد واقعی وارد زندگیم بشه .. خدای مهربون، یک سال بعد از ازدواجمون پسر اولم رو به ما هدیه داد ..پسرم اشکان شش ساله بود که پسر دومم آرمان هم به جمعمون اضافه شد و خانواده و خوشبختیمون رو تکمیلتر کرد .. طوری که هیچ وقت به گذشته ها فکر نمیکنم ...حتی بعضی وقتها یادمم نمیاد حسین و احمد نامی تو زندگیم بودند...هیچ خبری هم از سرنوشتشون نشنیدم .. سرگذشتم رو گفتم تا بدونید ..که هر وقت ناامید شدید یا تو زندگیتون شکست خوردید ناامید نشید .. خدا خیلی خیلی مهربونه فقط ما بنده ها باید صبور باشیم و خودمون و زندگیمون رو بسپاریم به دستهای معجزه گرش❤ پایان.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌼هر لحظه از زندگی 🌷❤️تصویری است که قبلا‌ ❤️🌼هرگزآن را ندیده ایم. 🌷❤️و هرگز دو باره آن را ❤️🌼نمیبینیم پس لذت ببریم 🌷❤️و هــــــرلحـــظه را ❤️🌼زیبا زندگــــــی کنیم. 🌷❤️لحظه هاتون سر شار ❤️🌼از عشق و زیبایی 🌼🍃 🌼🍃 سـلام وصد سـلام🌺 صبحتون قشنگـــــــ🌺 روزتـون پـر از سلامتی🌺 🌼🍃 🌼🍃 🌷🍃🌷🍃🌷 🌺🧚‍♀️راز_زندگي 🌷🍃همیشه ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ! ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ ! ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ ! ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ، ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﺑﯿﻨﺪﯾﺶ ! 🌷🍃ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﺪﻓﻬﺎﯾﺖ، ﺳﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻫﻞ ﺑﺪﻩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺰﻥ ! ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﺮﺻﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ 🌷🍃ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻨﯽ، این فرصت دوباره را دریاب و آن ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ، با ﻋﺸﻖ ﺯﻧﺪﮔﯽ كن.لحظه هایت آرام... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌼🍃
⚘﷽⚘ 🖇وَ_هُوَ_الطَرید بہ گذشتہ نگـاه میکنم بہ حال بہ آینده ... در تمـامِ ایــامِ زندگے نشانِ تــو را میبینم... من پشیمانم از تمامِ روزهایی ڪہ بی یادِ تــو گذشتــ ... از تمامِ روزهایی ڪہ تو بہ یاد من بودے و من غافل بودم ... من از اینڪہ عاشق اتــ شدم پشیمان نیستم پشیمانم از اینڪہ چرا دیر عاشق اتــ شده ام پشیمانم از اینڪہ مهربانے ات را دیر فهمیدم و تو را نشناختم... اما... تــو برایم دعا کن ڪہ دیگر لحظہ اے را بی یادِ تــو سپری نکنم تو براے همه ما دعا کن تا عاشق‌ات شویم و عاشق‌ات بمانیــم... الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَج 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ۴۱ 🔅آیه‌ ای از سوره جن 📖حَتَّىٰ إِذَا رَأَوْا مَا يُوعَدُونَ فَسَيَعْلَمُونَ مَنْ أَضْعَفُ نَاصِرًا وَأَقَلُّ عَدَدًا[سوره جن/آیه ۲۴] 🔸(سنگ اندازی وکارشکنی کفار همچنان ادامه می یابد) تا زمانی که آنچه را به آنها وعده داده شده ببینند آنگاه می دانند چه یاورشان ضعیفتر وجمعیتش کمتر است. 🔹محمد بن فضیل می گوید از امام کاظم علیه السلام درباره این آیه پرسیدم؛ امام فرمودند : «منظور از آن حضرت قائم (علیه السلام) ویاران او می باشد.» 📚اصول کافی، جلد ۱، ص ۴۳۴ تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۷، ص۱۱۶ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️شاگردی از استاد خود پرسید: خواهش می‌کنم به من بگو از کجا باید یک انسان خوب را تشخیص دهم؟ استاد جواب داد: تو نمیتوانی از روی سخنان یک فرد، تشخیص دهی که او یک انسان خوب است؛ حتی از ظاهر هیچ فردی نیز نمی‌توانی به این شناخت برسی، اما می‌توانی از فضایی که در حضور آن فرد، به وجود می‌آید، او را بشناسی؛ زیرا هیچ کس قادر نیست فضایی در اطراف خود ایجاد کند که با روحش سازگاری نداشته باشد .. ایـــن یعنـــی بــازتــاب شعــور درونـی و تشعشعات مـــا بـــه هستـــی! 🌼🍃 🌼🍃 🌷دوست خوبم امروز 💖لبخند را بر لبت حفظ کن، 🌷از استرس دوری کن، 💖شوق زندگی را احساس کن، 🌷نگرانی را فراموش کن، 💖حافظ صلح باش، 🌷درد را پشت سر بگذار، 💖و همیشه شاد باش. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️نیایش صبحگاهی خدایا ای که نامت تسکین قلب ناآرام من است تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پردهٔ تاريکی طلوع کرد خدایا امروز را نیز بانام تو آغاز می کنیم که روشنگر جان است امروز قلبمان مالامال از شکرگزاری برای موهبت زندگی است خدایا کمکمان کن تا داستان زندگیمان را به همان زیبایی بیافرینم که تو جهان را آفریدی 🌼🍃 🌼🍃 ☀️خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد به عشق💞 ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد تا خدا هست جایی برای ناامیدی نیست😇 🌼دوشنبه تون بخیر و شادی🌷 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌷دوشنبه تون معطر به عطر خوش صلوات 🌷🍃 ﷺ🌷ﷺ🌼ﷺ🌷ﷺ اللهم صل ؏ محمد وآل محمد ﷺ🌷ﷺ🌼ﷺ🌷ﷺ اللهم صل ؏ محمد وآل محمد ﷺ🌷ﷺ🌼ﷺ🌷ﷺ اللهم صل ؏ محمد وآل محمد ﷺ🌷ﷺ🌼ﷺ🌷 اللهم🌷عجل 🌼لوليك🙏🏻الفرج 🌼🍃 🌼🍃 🌷یه روز خـوب رو باید 🍃از همون صبحش ساخت 😍صبح را از دل و جان، باغزل آغاز کنیم 🍃و برای غم و غصه، تا ابد ناز کنیم 🌷در به روی تب و اندوه ببندیم دگر 🍃رو به شادی و سعادت در ِدل بازکنیم... 🌷🍃سلام 🌷🍃امروزتون قشنگ و شاد 🌷🍃صبحتون عالی💞 🌼🍃 🌼🍃 🌷سلام  🌷روزتون بخیر از خدا براتون یک روز خوب و زیبا  همراه با دنیا دنیا آرامش پر از روزی و خیر و برکت و سرشار ازسعادت و خوشبختی و یک عمر سرافرازی خواهانم 🌷تقدیم با بهترین آرزوها 🌷دوشنبه تون خوب و عالی 🌼🍃 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تنهایت گذاشتیم ... و در هیاهوی دنیا، صدایت را گم کردیم. حالا که به تاوان این غفلت، از زمین و زمان بلا میبارد، به دامان خودت پناه می آوریم. حضرت پدر! صدای فرزندان‌ گنهکارت به آسمان نمیرسد؛ پس خودت برایمان استغفار کن... «يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا، إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ» 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 مهدی جان ... یک لحظه هم دستم را از دامان عشق تو کوتاه نخواهم کرد!! که روزگار بی تو برایم از مرگ سخت‌تر است... برای ظهورش دعا کنیم اللهم عجل لولیک الفرج https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅تنها کسی که در قیامت حسرت نخواهد خورد! ✍از امام علیه السلام پرسیدند: یوم الحسره،کدام روز است که خدا می فرماید: "بترسان ایشان را از روزحسرت"حضرت جواب دادند: آن روز قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند. پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟ حضرت فرمودند: آری،کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا صلوات فرستاده باشد. 📚وسائل الشیعه ج۷،ص۱۹۸ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💌 براے کسایے که قلبشون کبوتر 🕊 کسایے که دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره 💚💜 🔆 امروز هم، عاشقانه و با شوق، زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️ اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خیابان تابستان😍 کوچه مرداد❤ پلاک 18 فرزند قلب تابستون تولدت مبارک🥳 ─━━━━⊱🎁⊰━━━━─ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d