🔘داستان کوتاه
مرد جوانی کنار "نهر آب" نشسته بود و غمگين و افسرده به سطح آب زل زده بود.
"استادی از آنجا می گذشت."
او را ديد و متوجه "حالت پريشانش" شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را ديد بی اختيار گفت:
عجيب "آشفته ام" و همه چيز زندگی ام به هم ريخته است. به شدت "نيازمند آرامش" هستم و نمی دانم اين آرامش را کجا پيدا کنم؟
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمين را داخل نهر آب انداخت و گفت:
به اين "برگ" نگاه کن وقتی داخل آب
می افتد خود را به جريان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد "سنگی بزرگ" را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت.
سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در "عمق" آن کنار بقيه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: اين سنگ را هم که ديدى،
به خاطر سنگینی اش توانست بر نيروی جريان آب "غلبه" کند و در عمق نهر قرار گيرد.
حال تو به من بگو آيا آرامش سنگ را
می خواهی يا آرامش برگ را؟!
مرد جوان مات و متحير به استاد نگاه کرد و گفت:
"اما برگ که آرام نيست."
او با هر "افت و خيز" آب نهر بالا و پائين می رود و الان معلوم نيست کجاست!
لااقل سنگ می داند کجا ايستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جريان دارد اما محکم ايستاده و تکان
نمی خورد.
من آرامش سنگ را "ترجيح" می دهم!
استاد لبخندی زد و گفت:
پس چرا از جريان های مخالف و "ناملايمات" جاری زندگی ات می نالی؟!
اگر آرامش سنگ را برگزيده ای
پس، تاب "ناملايمات" را هم داشته باش و "محکم" هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.
استاد اين را گفت و بلند شد تا برود.
مرد جوان که "آرام" شده بود نفس عميقی کشيد و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقيقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسيد:
"شما اگر جای من بوديد آرامش سنگ را انتخاب می کرديد يا آرامش برگ را؟!"
استاد لبخندی زد و گفت:
من "تمام زندگی ام" خودم را با اطمينان به "خالق" رودخانه "هستی" و به جريان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور يار دارد از افت و خيزهايش هرگز "دل آشوب" نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم…
*خود را به خدا بسپار و از طوفانهای زندگی هراسی نداشته باش چون خدا کنار تو و مواظب توست
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پندانه
🔴زشتترین قسمت بدن کجاست؟!
✍زشتترین قسمت بدن
بینی بد فرم یا شکم بر آمده نیست.
زشتترین قسمت بدن
ذهنی است که پر از خشم و کینه است،
پر از بدبینی و بیاعتمادی است.
اگر ذهن آدمی زشت باشد، با هزار عمل جراحی که برای داشتن اندامی زیبا انجام میدهد، ذهن او همچنان زشت خواهد بود و او را زیبا جلوه نخواهد داد.
ای کاش مانند عمل زیبایی اندام
کمی ذهنها را جراحی و زیبا میکردیم.
ذهن زیبا، زندگی را برای خود و اطرافیانش زیباتر جلوه میبخشد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناصر:
#حکیمانه
چرا بعد از عطسه الحمدلله می گوییم
💫حکمت گفتن الحمدلله بعد از عطسه اینست که ضربان قلب در هنگام عطسه متوقف می شود
و سرعت عطسه 100کیلومتر در ساعت است و اگر به شدت عطسه کردی ممکن است استخوانی از استخوان هایت بشکند و اگر سعی کنی جلو عطسه را بگیری باعث می شود خون در گردن و سر برگردد و سپس باعث مرگ شود و اگر در هنگام عطسه چشم هایت را باز بگذاری ممکن است از حدقه بیرون بیاید .
☝️🏻و برای آگاهی در هنگام عطسه همه دستگاههای تنفسی و گوارشی و ادراری از کار می ایستد و قلب هم از کار می افتد رغم اینکه زمان عطسه بسیار کوتاه است و بعد آن به خواست الله بدن به کار می فتد اگر الله بخواهد که به کار افتد
گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است به همین دلیل الحمدلله می گوییم .
امیرالمؤمنین علی(علیهالسلام) فرمودند: هر کس موقع عطسه زدن بگوید: الحمدلله رب العالمین علی کلّ حال؛ "در هر حال سپاس و ستایش خدای را که پروردگار جهانیان است" به درد گوش و دندان مبتلا نخواهد شد.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
#پند
خوشا بـه حال آن كس
كه روز قيامت ، درنامه
عملش زير هر گناهـى يك
📿استغفراللّه📿بيابد
يعنے پس از هر گناه
توبه كرده باشد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🖋 لقمه حرام :
در سخنان معصومین علیهم السلام تاثیر گناه و حرام در روح انسان فراوان گوشزد شده است .
تا جایی که رسول خدا صلی الله و علیه و آله و سلم فرمود :
« کسی که یک لقمه حرام بخورد خداوند تا چهل شبانه روز نماز و او را نمی پذیرد و دعاهای او را مستجاب نمیکند و اگر از حرام در بدن او گوشت روییده شود ( هر اندازه که باشد ) سزاوار آتش و عذاب الهی خواهد بود و البته از یک لقمه حرام نیز در بدن انسان گوشت روییده می شود »
امام صادق علیه السلام درباره ارزش پرهیز از گناه و حرام فرمود :
« ترک یک لقمه حرام نزد خداوند بهتر از دو هزار رکعت نماز مستحبی است »
📚 محرمات اسلام ، ص ۳۲
╭─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╮
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
╰─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╯
🖋 دخالت در زندگی دیگران ممنوع :
دخالت کردن در زندگی دیگران به هیچ وجه کار درستی نیست .
اینکه بخواهید به جای دیگران تصمیم بگیرید ، یعنی اینکه او را از مدیریت زندگی خودش منع کرده اید .
شما مسئول زندگی هیچ کسی غیر از خود نیستید .
و هر کسی که تصمیم دارد در زندگی کسی دخالت کند ، کافیست یک بار این مسئله را در ذهن خود مرور کند .
هر زمان که خواستیم چنین کاری بکنیم ، اگر فقط یک بار آن را در ذهن بیاوریم ، از خیلی از اشتباهاتمان جلوگیری خواهیم کرد .
╭─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╮
╰─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╯
🖋 برای خلاصی از دشمن و هَم :
از امام صادق علیه السلام شده :
هرکس سوره نصر را ۲۱ مرتبه بخواند ، از دشمنان و هَم نجات یابد .
و فرموده : برای نجات از هَم ، هر روز ۷ مرتبه آن را بخواند .
📚 الف حرز و حرز ، ص ۲۱۸ .
╭─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╮
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
╰─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╯
🖋 حسد چون آتش ، ایمان را میخورد :
حضرت امام باقر علیه السلام میفرمایند :
مرد هر گونه ( سخن ) شتاب زدگی از خود هنگام خشم نشان میدهد و خود را کافر میکند و به راستی حسد است که ایمان را میخورد چنان چه آتش هیزم را .
و حضرت امام صادق علیه السلام میفرمایند :
« که حسد ، چون آتش که هیزم را می خورد ، ایمان را از بین میبرد »
و همچنین می فرماید : « آفت دین ، حسد و خودبینی و به خودبالیدن است . »
📚 گناهان کبیره ، ج ۲ ص ۳۱۸ .
╭─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╮
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
╰─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╯
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🖋 حسادت ممنوع :
پیغمبر اسلام صلوات الله علیه میفرماید :
« خداوند به موسی بن عمران علیه السلام فرمود :
مبادا به مردم حسد بری ، درباره آنچه من به آن ها داده ام از فضل خودم .
و چشمانت را به دنبال آن دراز مکن و دل خود را به دنبال آن روانه مساز ، زیرا آن که حسد برد. ، نعمت مرا بد داشته و از آن قسمتی که من میان بنده هایم کردم ، جلو گرفته و هر که چنین باشد من از او نیستم و او هم از من نیست ».
حضرت صادق علیه السلام فرمود :
اساس کفر سه است :
1⃣ - حـرص .
2⃣ - تـکـبـر .
3⃣ - حـسـد .
📚 گناهان کبیره ، ج ۲ ، ص ۳۱۹ .
╭─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╮
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
╰─ঊ🌺🌿ঈ🕊ঈ🌿🌺ঊ─╯
ناصر:
*◀️ ⏪ یک حکم شرعی خیلی مهم*
*🛑 رد _ مظالم چیست❓❓*
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
*⬅ ممکن است ما در گذشته خساراتی به کسی زده باشیم و یا مالی را از کسی برداشته باشیم و الان نتوانیم آن شخص را پیداکنیم .*
*⬅ درچنین مواردی که نمی توانیم صاحبان حق را پیدا کنیم ، باید با اجازه مرجع تقلیدمان ، معادل آن مبلغ را به عنوان " رد _ مظالم " به فقرا بدهیم .*
*⬅ همه ی ما کم و بیش این حقوق (حق الناس ) برگردنمان است . با ادای این دیون ، نیازمندان جامعه را خوشحال کنیم ...*
*⬅⏪ امسال نیز فقط در ماه ربیع الاول ( ۱۶ مهر تا ۱۵ آبان ۱۴۰۰ ) همه مراجع عظام تقلید اجازه داده اند که تا سقف مبلغ ۵۰۰ هزار تومان ، خود ما آن را به فقرا برسانیم ونیاز به اجازه از دفتر مراجع عظام تقلید نیست .*
*⬅⏪ این اجازه توسط حجه الاسلام والمسلمین سید حسین حسینی قمی از کارشناسان برنامه معارفی سمت خدا ( شبکه ۳ سیما ) ازهمه ی مراجع بزرگوار اخذ شده است .*
*🛑 گاهی مشکلات ما در زندگی به خاطر حقوقی است (حق الناس) که گردن ماست و ما از آنها بی خبر و غافلیم ، ولی باید در قیامت جوابگوی آنها باشیم .
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
*🟢 بیایید ، همه به این واجب الهی عمل و آن را تبلیغ کنیم .*
به مناسبت سالگرد آیت الله بهجت رحمت الله علیه:
*یک هفته قبل از وفات مرجع العارفین حضرت آیت الله بهجت رضوان الله تعالي عليه دور آقا نشسته بودند ؛*
*آقای بهجت فرمودند :*
*امسال برای من ، مشهد خانه اجاره نکنید من امسال حرم امام رضا نمیروم .*
*علی آقا ( پسر آقای بهجت ) گفت :*
*حاج آقا ما فرستادیم همان ساختمان سابق در کوچه باقری را اجاره کنند .*
*آقا فرمودند :*
*زنگ بزنید و بگویید برگردند ، من امسال مشهد نمی روم .*
*علی آقا از جا بلند شد و موضوع را به مادرش گفت ؛ مادرش گفت :*
*آشیخ محمد تقی چی گفتید ؟*
*آقای بهجت فرمود :*
*سر و صدا نکنید ، من این هفته یکشنبه ساعت پنج بعدازظهر می میرم ؛ عمرم دیگه تمام شده .*
*یک ربع مانده به ساعت پنج بیهوش شدند ؛ علی آقا ایشان را گذاشت داخل ماشین تا به دکتر ببرند ، یک لحظه آقا چشمانشان را باز کردند و آرام گفتند :*
*نبرید ! نبرید !*
*سر چهار راه بعدی که رسید*
*آقا بلند شدند و دستشان را روی سینه گذاشتند و گفتند :*
*" السلام علیک یا صاحب الزمان "*
*و دقیقاً راس ساعت پنج از دنیا رفتند.*
آقا این یک هفته آخر عمرشان را شبها تا صبح بیدار بودند ، یک لحظه نخوابیدند ؛ روزها که برایشان غذا می آوردند یک لقمه می خورد و می گفت :
*" بسم الله و بالله و الیک اعود " خدایا به سوی تو میام .*
خانم شان میگفت : آقا یک حال دیگری داشتند ، قرآن می خواند و گریه می کرد و می گفت :
خدایا خیلی قرآن را دوست دارم ، روز قیامت هم برام قرآن میاری ؟ بعد فرمود برام گریه نکنید .
آقا صبح دوشنبه می آمدند حرم حضرت معصومه (س).
علی آقا میگوید :
صبح دوشنبه بعد از زیارت قبر آیات عظام ،
آقا دست من را گرفتند و گفتند :
پسرم من را اینجا دفن می کنند .
من این مطلب را جایی نقل نکردم .
صبح روز دفن ، هنگامی که جنازه را آوردیم برای دفن ، دیدم همان جایی است که پدرم آدرس داد ،
به آقای مسعودی (تولیت حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها) گفتم:
چه شد اینجا دفن کردید ؟
آقای مسعودی گفت :
هر کجا داخل حرم دنبال قبر رفتیم پیدا نشد ، فقط همین جا را پیدا کردیم .
هديه به روح پاك آیت الله العظمی بهجت "قدّس سرّه" اللّهــم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهــم 🌹🌹🌹🌹
.
آیت الله بهجت میفرماید:
تکان می خوری بگو یا صاحب الزمان.
می نشینی بگو یا صاحب الزمان.
برمی خیزی بگو یاصاحب الزمان.
صبح که از خواب بیدار میشوی مؤدب بایست، صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن و بگو آقا جان دستم به دامنت،
خودت یاریم کن، شب که می خواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو السلام علیک یا صاحب الزمان بعد بخواب، شب و روز را به یاد محبوب سر کن. اگر اینطور شدی شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی نداره، دیگر
نمی توانی گناه کنی، دیگر تمام وقت بیمه امام زمان هستی.
وخود آقا امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده است که: در حیرت دوران غیبت فقط کسانی بر دین خود ثابت می مانند که
با روح یقین مباشر و با مولا و صاحب خود مأنوس باشند.
🍁اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفرج 🍁
💌در صورت تمایل
حداقل برای یک نفر جهت شادی آقا و مولا، سید و سالار زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، ارسال فرمایید.
❁❁═༅ ═❁❁═༅
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣3⃣ #فصل_ششم م
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣4⃣
#فصل_ششم
صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم.
فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.
آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم.
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.»
در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣4⃣
#فصل_هفتم
خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.»
دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم.
مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.»
فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم. می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.»
اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم.
🔸فصل هفتم
دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.»
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣4⃣ #فصل_ششم صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های بار
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣4⃣
#فصل_هفتم
به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.»
یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید.
همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣4⃣
#فصل_هفتم
قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.»
خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.»
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.»
دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.»
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.»
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣4⃣ #فصل_هفتم به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣4⃣
#فصل_هفتم
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه.
کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»
عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣4⃣
#فصل_هفتم
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣4⃣ #فصل_هفتم پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام ح
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣4⃣
#فصل_هفتم
شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣4⃣
#فصل_هفتم
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ #فصل_هفتم شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، ب
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣4⃣
#فصل_هشتم
به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.
فصل هشتم
زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣5⃣
#فصل_هشتم
چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.»
صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.»
موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.»
صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!»
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣4⃣ #فصل_هشتم به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گ
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣5⃣
#فصل_هشتم
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.»
کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.»
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.
پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣5⃣
#فصل_هشتم
از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.»
بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند.
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣5⃣ #فصل_هشتم شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. ب
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣5⃣
#فصل_هشتم
صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می گفت: «بچه ها که خوابیدند، خودم می آیم کمکت.»
بچه ها داشتند در بغل ما به خواب می رفتند. اما تا آن ها را آرام و بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه می کردند. از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می خوابیدند. صمد برایم تعریف می کرد؛ از گذشته ها، از روزی که من را سر پله های خانه عموی پدرم دیده بود. می گفت: «از همان روز دلم را لرزاندی.» از روزهایی که من به او جواب نمی دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می کرد تا به خواستگاری ام بیاید. می گفت: «حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت ترین زن قایش بشوی.»
صدای صمد برای بچه ها مثل لالایی می ماند. تا صمد ساکت می شد، بچه ها دوباره به گریه می افتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچه ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه کار کنیم. تا می گذاشتیمشان زمین، گریه شان درمی آمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣5⃣
#فصل_هشتم
حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند.
ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها برنمی آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه بچه ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر درست می کردم، یا جای بچه ها را عوض می کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم.
تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد. صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم.
از فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣5⃣ #فصل_هشتم صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣5⃣
#فصل_هشتم
مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران.
چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.»
خیلی ناراحت شدم. اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم. نمی خواهد بروی.»
صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.»
صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم. هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣5⃣
#فصل_هشتم
یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
ـ داداش صمد آمد!
نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣5⃣ #فصل_هشتم مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣5⃣
#فصل_هشتم
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می کرد و می گفت: «قدم! تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.»
خجالت می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.» خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای؟!»
گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم خانه ما خیلی زحمت می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد.»
گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»
خندید و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣5⃣
#فصل_هشتم
نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.»
اصرار کرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های شلواری توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند.»
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.»
بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم.
از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن صمد بر پا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها.
صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیروقت می نشستیم خانه این فامیل و آن آشنا و تعریف می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣5⃣ #فصل_هشتم همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کف
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣5⃣
#فصل_هشتم
بعد هم که برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.»
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم.
به گوشه گوشه خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟!
آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣6⃣
#فصل_هشتم
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد.
انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم.
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!»
نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست.
ادامه دارد...✍
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
*آب - لطفاً بخوانید*
___________
چند نفر را می شناسید که می گویند قبل از رختخواب نمی خواهند آب بنوشند زیرا باید شب بیدار شوند؟
چیز دیگری که نمی دانیم چرا مردم مجبورند شب ها ادرار کنند؟
*پاسخ پزشک قلب:*
هنگام ایستادن به صورت قائم (تورم پا) ، گرانِش آب را در قسمت تحتانی بدن شما نگه می دارد.
وقتی دراز کشیده اید و بدن تحتانی شما (پاها و غیره) با کلیه شما همسطح است ، کلیه ها آب را از بین می برند زیرا این کار ساده تر است.
ما می دانیم که آنها به حداقل آب نیاز دارند تا سموم را از بدن خارج کنند.
*زمان مناسب برای نوشیدن آب بسیار مهم است.*
متخصص قلب:
نوشیدن آب در زمان معینی تأثیر آن بر بدن را به حداکثر می رساند:
*2 لیوان آب بعد از بیدار شدن از خواب به فعال شدن اندام های داخلی کمک می کند*
*یک لیوان آب 30 دقیقه قبل از غذا،به هضم غذا کمک می کند.*
*یک لیوان آب قبل از استحمام،به کاهش فشار خون کمک می کند* (چه کسی می دانسته ؟؟)
*یک لیوان آب قبل از خواب،از سکته یا حمله قلبی جلوگیری میکند* (خوب است بدانید!)
علاوه بر این ، آب در هنگام خواب نیز به جلوگیری از گرفتگی پا در شب کمک می کند.
عضلات ساق پا هنگام انقباض به دنبال رطوبت خواهند بود و شما را با اسپاسم عضلانی (اسب چارلی) از خواب بیدار می کنند.
یک متخصص قلب و عروق گفت: اگر هر شخصی این پیام را به 10 نفر ارسال کند ، احتمالاً می توان دو یا سه زندگی را نجات داد!
این پیام برای کسانی که خیلی برایتان عزیز هستند ارسال کنید ا
*"زندگی هدیه ای بی نظیر است. **
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📣📣دعای اویس قرنی در شب جمعه با فضیلت بسیار زیاد
👈👈.دعای بسیار پرفضیلت و عظیم الشان مخصوص شب جمعه
📕📒.در کتاب مهج الدعوات از اویس قرنی روایت کرده، گفت: حضرت علی علیه السلام فرمودند:
👈هر کس این دعا را بخواند حق تعالی دعای او را مستجاب فرماید و جمیع حاجتهای او را روا سازد و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمودند
🙏سوگند به خدایی که برانگیخت مرا به حق به پیغمبری به درستی که هر کس به نهایت گرسنگی و تشنگی رسد و راه چاره بر او مسدود باشد پس خدای را به این دعا بخواند او را طعام و آب دهد و اگر بخواند این دعا را بر کوهی که میان او و موضعی که اراده دارد فاصله باشد آن کوه از میان می رود تا از او بگذرد و به مقصود برسد و 👈اگر بر دیوانه بخوانند هوشیار شود و اگر بر زنی که دشوار زاید بخوانند آسان زاید،
👈 فرمود: قسم به خدایی که مرا به حق برانگیخت به پیغمبری بدرستی که هر کس چهل شب از شبهای جمعه این دعا را بخواند حق تعالی همه گناهان که مابین او و خدای تعالی است بیامرزد و اگر مردی از سلطان ترسد و بخواند این دعا را و بر سلطان وارد شود خدا او را از شر آن پادشاه خلاص کند
👈، و هر کس وقت خواب این دعا را بخواند و بخوابد، بفرستد خدای تعالی به عدد هر حرفی از این دعا که خوانده هفتاد هزار ملک از روحانیین را که روهای ایشان از خورشید نیکوتر است به هفتاد هزار بار که طلب آمرزش کنند از خدا و به جهت او و دعا کنند از برای او، و حسنات از برای او بنویسند، و هر کس 👈این دعا را بخواند و حال آن که مرتکب گناهان کبیره شده باشد تمام گناهان او آمرزیده شود
📣...البته اگر توفیق قزائت پیدا کند🔔
و اگر در آن شب بمیرد
👈شهید مرده، و سپس فرمود: این ابا عبداللَّه خدا می آمرزد او و اهل خانه او و دعا این است:
👈👈.یا سلام المومن المهیمن العزیز الجبار المتکبر الطاهر المطهر القاهر القادر المقتدر یا من ینادی من کل فج عمیق بالسنه شتی و لغات مختلفه و حوائج اخری یا من لایشغله شان عن شان، انت الذی لاتغیرک الازمنه، و لاتحیط بک الامکنه و لا تاخذک نوم و لا سنه یسرلی من امری ما اخاف حزنه، سبحانک لا اله الا انت انی کنت من الظالمین عملت سوء و ظلمت نفسی، فاغفرلی، انه لایغفر الذنوب الا انت، و الحمدللَّه رب العالمین و لا حول و لا قوه الا باللَّه العلی العظیم، و صل اللَّه علی نبیه محمد و آله و سلم تسلیما.
🙏...با ذکر صلوات برای سلامتی آقا امام زمان
📣..شرط انتفاع از مطالب کانال __کپی بالینک وصلوات برای اموات حقیر..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣️امام صادق(ع) میفرمایند: «هر کس در هنگامی که #قمر_در_عقرب باشد مسافرت یا ازدواج نماید، خیری نمیبیند» (الکافی، ج۸، ص ۲۷۵)❣️
❣️محقق در شرایع نوشته است: «و یکره إیقاع النکاح و القمر فی العقرب» ازدواج و عقد نکاح (یا نزدیکی) در حالی که قمر در عقرب است مکروه است. (شرائع الإسلام فی مسائل الحلال و الحرام، ج2، ص 211)❣️
فقهای بزرگ دیگر مانند علامه، شهید اول، شهید ثانی، صاحب جواهر، سید یزدی نیز به این مطلب اشاره کردهاند. (نگاه کنید: اللمعة الدمشقیة فی فقه الإمامیة، ص 173 ؛ مسالک الأفهام إلى تنقیح شرائع الإسلام، ج7، ص، 21 ؛ العروة الوثقى (للسید الیزدی)، ج2، ص 799 )
❣️در مورد قمر در عقرب سوال میشود ❣️
دور خورشید منازل دوازده گانه ای است که بخاطر اشکال انها از حمل تا حوت نامگذاری میشود که منازل دوازده گانه یا بروج نامیده میشوند و قمر و سایر(پایه قمر است) سیارات در چرخش خود بدور خورشید در این منازل چند روزی مانده و کانال آرامش باخدابمنزل بعد میروند مثل دوشنبه روزی قمر داخل برج عقرب میشود ودر این حرکت تقریبا دو روز و نیم در حال حرکت است وبعد وارد برج یا منزل قوس میشود و در هر منزل شرایط و محاسن و معایبی دارد مثلا قمر در بروج اتشی مانند حمل یا اسد یا قوس برای شروع کارهای اساسی و ازدواج و .... مناسب است ولی در عقرب بخاطر ارتعاشاتی که بزمین میرساند و حتی بدن ما و گیاهان که حتی موجب توقف و کندی رشد گیاهان در این ایام میشود و .... شروع کارها بسته شدن نطفه و ... خوب نمیباشد و شاید بسر انجام نرسد از این رو از قدیم وقتی مشاجره و نزاع یا ... پیش میامد از لفظ قمر در عقرب استفاده میشده و میشود بخاطر نحوست این ایام میباشد
#قمر_در_عقرب وروزهای نحس(امام هادی علیه السلام)
👈..در روایات از معصومین جهت رفع نحوست ایام بزرگترین توصیه دادن صدقه می باشد و چندین دعا آمده که دو دعای اصلی آن را جهت استفاده عزیزان ذکر میکنیم :
👈..دعای اول
🙏..یَا شَدِیدَ الْقُوَى وَ یَا شَدِیدَ الْمِحَالِ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمِیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنِی شَرَّ خَلْقِکَ یَا مُحْسِنُ یَا مُجْمِلُ یَا مُنْعِمُ یَا مُفْضِلُ یَا لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کَذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ
📣..دعای دوم
🙏..بسم الله الرحمن الرحیم
لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ الاّ بِاللهِ اُفرِّجُ بِها کُلِّ کُربَةِ لا حَولَ و لا قُوَّةِ الاّ بِالله اُحِلُّ بِها کُلِّ عُقدَةِ، لا حَولَ و لاقُوَّةَ الاّ بِالله اَجلو بها کلّ ظلمة، لا حول و لا قُوَّةَ اِلاّ بِالله؛ اَفتَحُ بِها کُلِّ باب، لا حَولَ و لا قُوَّةِ الاّ بِالله اَستَعینُ بِها عَلى کُلِّ شِدَّةِ و مُصیبَةِ، لا حَولَ و لا قُوَّةِ الاّ بِالله اَستَعینُ بِها عَلى کُلِّ اَمرِ یَنزُلُ بی، لا حَولَ و لا قُوَّةِ الاّ بِالله اَعتَصِمُ بِها مِن کُلِّ مَحذُور اَحاذِرهُ، لا حَولَ و لا قُوَّةِ الاّ بِالله اَستَوجِبُ بِها العَفوِ و العافِیَةِ و الرِّضا مِن الله، لا حَولَ و لا قُوَّةِ الاّ بِالله تَفرَّقَ اَعداءَ الله و غَلَبَتْ حُجَّةُ الله و بَقِیَ وَجهُ الله لا حَولَ و لا قُوَّةِ الاّبِالله اللّهمَّ رَبَّ الاَرواحِ الفانِیَة ورَبِّ الاَجسادِ البالِیَة، و رَبِّ الشُّعُورِ المُتِمَعِّطَة و رَبِّ الجُلُودِ المُمَزَّقَة و رَبَّ العِظامِ النَّخِرَة،و رَبَّ السّاعَةِ القائِمَة، اَسئَلُکَ یا رَبِّ اَن تُصَلِّیَ عَلى محمّد و آل محمد و أهلِ بَیتِهِ الطّاهِرین و
👈(حاجت بخواهد)
بِخَفیِّ لُطفِکَ یا ذاالجَلالَ و الاِکرام، آمین آمین یا ربّ العالمین
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ختم مجرب 👌🌺
صلوات فرستادن:
فقط به خاطر خدا 🌸
🍁 یكی از ختم های مجرب برای گرفتن هر حاجتی ، مادی یا معنوی، فرستادن صلوات و هدیه این صلوات به محضر نورانی معصومین علیهم السلام است
چنانچه رسول اعظم صلی الله علیه و آله و سلم میفرمایند :
هر كه روزی بر من صلوات فرستد حق تعالی درِ عافیت را بر وی گشاید و حاجت معنوی و مادی ، دنیایی و اخروی او به حرمت صلوات بر محمد و آل محمد علیه و علیهم صلوات الله بر آورده میشود
و بهتر آن است كه این ختوم به عدد نام این بزرگواران انتخاب شود
در زیر راهنمای شمارنده اعداد نامهای چهارده معصوم علیهم السلام طبق حروف ابجد جهت ختم گرفتن ذكر میشود
به عنوان مثال متونید نذر کنید
مثلا 40 روز به یمن و بركت نام مبارك امیر المؤمنین علیه السلام
و به عدد نام ایشان صد و ده صلوات بفرستید
در هر روز بفرستید و در آخر که حاجت گرفتید اگر برایتون مقدور بود 110 هزار تومن پول به مستحق بدهید .
1. حروف ابجد کلمه الله 66 میباشد
2. عدد حروف ابجد کلمه کربلا 253 میباشد
3. نام مبارك پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم = 92
4. نام مبارك امیرالمومنین علیه السلام = 110
5. نام مبارك حضرت فاطمه زهراء علیها السلام = 135
6. نام مبارك امام حسن علیه السلام = 118
7. نام مبارك امام حسین علیه السلام = 128
8. نام مبارك امام سجاد علیه السلام = 110
9. نام مبارك امام محمد باقر علیه السلام = 92
10. نام مبارك امام صادق علیه السلام = 353
11. نام مبارك امام كاظم علیه السلام = 116
12. نام مبارك امام رضا علیه السلام = 110
13. نام مبارك امام جواد علیه السلام = 92
14. نام مبارك امام هادی علیه السلام = 110
15. نام مبارك امام حسن عسكری علیه السلام = 118
16. نام مبارك امام عصر علیه السلام = 59
17. عدد ابجد حضرت زینب (س) عدد 69 میباشد.
18. عدد ابجد حضرت عباس 133 میباشد
19. عدد حروف ابجد کلمه حضرت رقیه 315 میباشد
20. عدد حروف ابجد کلمه حضرت نرجس خاتون 313 میباشد
21. عدد حروف ابجد کلمه حضرت ابوالفضل 950 میباشد
22. عدد حروف ابجد کلمه حضرت علی اکبر 333 میباشد
23. عدد حروف ابجد کلمه حضرت علی اصغر 1401 میباشد
24. عدد حروف ابجد کلمه حضرت اباعبدالله 146 میباشد
25. عدد حروف ابجد کلمه حضرت قاسم 201 میباشد
26. عدد حروف ابجد کلمه حضرت ام البنین 184 میباشد
27. عدد حروف ابجد کلمه حضرت سکینه 145میباشد
یک پیشنهاد 💐
برای توسل به ائمه باید اشاره کرد که به طور معمول ختم صلوات رو 40 روزه میگیرند
میتوانید نیت کنید
مثلا به تعداد حروف ابجد امیرالمومنین 110 بار در روز صلوات بفرستید
و 110 بار استغفار
و 110 بار شکرالله
یا حمدالله تا 40 روز بگویید
و بعد از اتمام این ختم (40 روزه) دو رکعت نماز برای آن بزرگوار بخوانید
و اگر بعد از 40 روز حاجت خود را گرفتید 110 تومن پول به مستحق (فقیر) بدهید
و اگر حاجت خود را نگرفتید میتوانید ختم رو به نیت امام دیگری به همین روال گفته شده ادامه بدهید تا ان شاءالله حاجت بگیرید
اشخاص زیادی از این ختوم حاجت گرفتند
ان شاءالله شما هم با انجام این عمل حاجت یا حاجات خود را بگیرید
در مورد ختم صلوات و متوسل شدن به حضرت علی اصغر علیه السلام در چند وبلاگ در نت دیدم که برای بچه دار شدن نذر کرده بودند و بعد چندین نفر هم اعلام کرده بودند برای این نذر حاجت گرفتند و بچه دار شدند
احتمالا در کتاب راهنمای گرفتاران این صلوات و ختم و تعداد حروف ابجد باشد
حاجت روا باشید انشاءالله 🌹
📝 حروف ابجد برای ختم صلوات
نجات بخش گرفتاران ، محیی الدین کمیلی محصل خراسانی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📣👈اگر مشکلات سخت در زندگی دارید
👈به این شکل که میگم برنامه ریزی کنید و مداومت دائمی داشته باشید
تا ببینید که با مداومت به این دعاها هیچ 📣در بسته ای در زندگیتون باقی نخواهد ماند و همچین قدرت روحانی شما بشدت افزایش پیدا خواهد کرد
👈 گرفتاریها از هر نوع که باشند از بین خواهند رفت و حتی چاکراهای شما متعادل خواهند شد
🔔.. بشرطیکه که دعاها را با حال خوب بخوانید و معنای چیزی که میخوانید را بدانید
👈هر روز بعد از نماز صبح دعای سمات بخوانید
👈هر شب بعد از نماز عشاء دعای صیفی صغیر بخوانید.
👈شنبه هاحدیث کساء
👈۱شنبه هازیارت عاشورا
👈۲شنبه هادعای عشرات
👈۳شنبه هادعای توسل
👈۴شنبه هادعای مشلول
👈۵شنبه هادعای کمیل
👈جمعه ها دعای ندبه
🔔.. درطول ۲۴ ساعت هروقت شد بخوانید.
اما اولویت با صبح است.
👈.. درضمن این دستورالعمل با هیچ چله و ختمی ناسازگار نیست یعنی شما در کنار این برنامه هر نوع چله و ختمی هم که دوست داشتین میتونین انجام بدین
🙏التماس دعای خیر
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🥀🖤آجرک الله یا صاحب الزمـان
از ما زمینیان
به شما آسمان سلام
مولای دلشکسته
امام زمان(عج) سلام
این روزها هزار و
دو چندان شکسته ای
حالا کجا
روضه بابا نشسته ای؟
🖤شهادت امام عسگری(ع)
🖤برامام زمان(عج) و شما تسلیت باد.
🌼🍃
🏴🚩🏴
شهادت
یازدهمین پیشوای شیعیان
امام #حسن_عسکری علیهالسلام را
به پیشگاه مقدس فرزندش
#بقیةاللهالاعظم عجلاللهتعالیفرجه
وهمه شیعیانشان
تسلیت عرض مینمایم
🏴🚩🏴
خدایاهمه بندگان توایم
کلید همه بسته ها
دست توست
دوای همه خسته ها
دست توست
به احسان و لطف
خود گره ها و مشکلات
همه را باز کن
صبح جمعه تون بخیر💫
التماس دعای فرج 🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🏴🚩🏴
*شد عزای باب مظلومت بیا یابن الحسن*
*جان به قربان تو ای صاحب عزا یابن الحسن*
عسگری مسموم شد از زهر بیداد و ستم
کز غمش سوزد دل اهل ولا یا بن الحسن
در عزای عسگری آید زنای اهل دل
صد فغان همراه با شور ونوا یابن الحسن
آب شد شمع وجودش زاتش زهر ستم
خاک غم بر سر کنم زین ماجرا یابن الحسن
در جوانی رفت از دنیا امام عسگری
شد کویر دل از این غم شعله زا یابن الحسن
این مصیبت را زسوز سینه و با اشک وآه
تسلیت گوئیم امشب بر شما یابن الحسن
گاه از هجران جانسوز تو سوزم همچو شمع
گاه از فقدان آن نور هدی یابن الحسن
دست رد بر سینه ام امشب مزن زیرا که من
با محبان تو هستم آشنا یابن الحسن
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🏴#شهادت_امام_عسکری(علیه_السلام)
📱#استوری
امام حسن عسکری علیه السلام فرمود:
👈با دوست و دشمن
1⃣خوش گفتار و
2⃣خوش برخورد باشید،
✔️امّا با دوستان مؤمن به عنوان یک #وظیفه که باید همیشه نسبت به یکدیگر با چهرهای شاداب برخورد نمایند،
✔️امّا نسبت به #مخالفین به جهت مدارا و #جذب به اسلام و احکام آن
📚مستدرک الوسائل، ج. ۱۲، ص ۲۶۱
🏴شهادت جانسوز ابالمهدی حضرت امام حسن عسکری علیه السلام تسلیت باد🏴
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺 به رسم هر صبح 🌺
خوب است ما هم مثل باران حس بگیریم
هرشب سراغی از گل نرگس بگیریم 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌼سلامتي محبوب🌼
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا
از پس پرده ی غیبت نظر دارد
🔔 بياد مولا به رسم هر صبح 🔔
🌸✨بسم الله الرحمن الرحيم✨🌸
🌸اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ،✨
🌸 وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،✨
🌸وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ،✨
🌸 وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ✨
🌸وَضاقَتِ الاْرْضُ ، ✨
🌸وَمُنِعَتِ السَّماءُ ✨
🌸واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ،✨
🌸 وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ،✨
🌸 وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ؛✨
🌸اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ،✨
🌸اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا 🌸 طاعَتَهُمْ ،✨
🌸 وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم✨
🌸فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريبا✨
🌸ً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛✨
🌸يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ ✨
🌸اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، ✨
✨🌸وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛✨
🌸يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛✨
🌸الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، ✨
🌸اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، ✨
🌸السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،✨
🌸 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛✨
🌸يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ،✨
🌸بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ🌸
و برای سلامتی محبوب
🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .🎀
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
لحظاتتون مهدوی🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d