eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📸 لبخند سنجاقک 🔹جالب است بدانید که امروزه بیش از ۳۰۰۰ گونه سنجاقک در جهان وجود دارد و فسیل‌های بزرگی از سنجاقک‌های دوران باستان از ۳۲۵ میلیون سال پیش کشف شده است. سنجاقک‌ در ژاپن نماد قدرت، شجاعت و شادی است. عکاس: احسان جزینی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*🦋«««««﷽»»»»»*🦋 *🐝گناه کشتن حیوانات وحشی در طبیعت🐇* *از نظر شرع مقدس کشتن حیوانات وحشی که بی‌آزار هستند و ضرری برای ما ندارند، کاری به کار ما ندارند ممنوع است. چرا اگر حیوانی به شما ضرر می‌زند یا احتمال دارد ضرر بزند مثل یک مار یا عقربی که توی خونه خودتون می‌بینید، شرع هم به تایید عقل می‌گوید:* *اقتل الموذی قبل ان یوذی*. *اما اگر همین مار و عقرب را در صحرا دیدید که برای شما خطری نداشتند و به شما حمله نکردند، حق ندارید آن‌ها را بکشید* *بعضی‌ها وقتی که وارد طبیعت می‌شوند بخاطر تفریح و خوشگذرانی حیوانات وحشی و پرندگان را می‌کشند* *حضرت رسول الله صلی الله علیه وآله فرمودند:* *اگر کسی گنجشکی را بیهوده بکشد، روز قیامت آن گنجشک در پیشگاه خدا فریاد می‌زند (و شکایت می‌کند) می‌گوید: فلانی مرا بیهوده کشت بدون آن که از این کشتن، سودی ببرد❗* *📚بحارالانوار، ج 64، ص 4* *میازار موری که دانه کش است* *که جان دارد و جان و شیرین خوش است* *📚بوستان سعدی* *📣🔻با نشر مطلب در ثواب آنها سهیم باشید* https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 💠💠💠🆔💠💠💠
💠داستان آموزنده💠 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 *📌موضوع: دلِ واعظ❗* ‌روزی واعظی به مردمش می گفت: ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود. جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت... روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان "دعا" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت... جوان گفت: "ای بزرگوار!تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن! واعظ، آهی کشید و گفت: حق، همان است که تو می گویی، اما دلی که تو داری، من ندارم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ☘️🌸☘️🌹☘️🌸☘️🌹☘️
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣5⃣2⃣ #فصل_نوز
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣6⃣2⃣ نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.» پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.» راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم. به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣6⃣2⃣ دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.» صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.» کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.» می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣6⃣2⃣ #فصل_نوز
ناصر: ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣6⃣2⃣ دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق. کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣6⃣2⃣ بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.» گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...» ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت : آخر در عملیات کربلای ۵ زمانی که ماموریت گردان حاج ستار در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. بچه‌ها جنازه‌اش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است. حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. تصویر زیر عکس شهیدستارابراهیمی هژیر (صمد) وهمسربزرگوارشون خانم قدم خیرمحمدکنعان میباشد👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ناصر: 🧡 یک تکنیک جالب برای رفع استرس وجود داره که بهش میگن Worry Box یا "جعبه نگرانی”. یک جعبه مقوایی مثل یک جعبه کفش بیار و دربش رو محکم چسب نواری بزن. بالای جعبه یه شکاف کوچیک مثل صندوق رای‌گیری درست کن. حالا هر نگرانی که نسبت به هر موضوعی داری رو روی یک تکه کاغذ بنویس. هر روز نگرانی‌ها و استرس‌های روزانه خودت رو بنویس و بنداز توی جعبه. بعد از گذشت چند ماه، جعبه رو باز کن و تمام نگرانی‌ها و استرس‌های قبلی خودت رو مجددا بخون. باورش راحت نیست، اما کلی می‌خندی! شاید تعجب کنی که بیشتر از ۹۰ درصد دلایل اون استرس‌ها و اضطراب‌ها هیچوقت اتفاق نیفتادن. با این روش، ذهنت آموزش میبینه که به سادگی بابت هر مسئله کوچیکی مضطرب نشه، تا فکر و جسمت آزار نبینه. اینجوری ذهنت به مثبت دیدن عادت میکنه و بعد از مدتی دیگه به ساخت Worry Box نیازی نخواهی داشت. امتحان کن … ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
❣ یه ترازو می ذاشت جلوش و به جدول کنار خیابون لم می داد. خاکی بود. هم لباساش ، هم دلش ... رو یه تیکه کاغذ نوشته بود ((هزاری نداری فدای سرت ، خودت رو وزن کن مهمون من)) . من مشتری ثابتش بودم. هر روز تو مسیر برگشت به خونه، یه هزاری بهش می دادم و یه هفتاد کیلو می شنیدم. غلام پسر هفده ساله ای بود که مچ پای چپش مادرزاد مشکل داشت و سخت می تونست راه بره. برای همین با ترازو و هزار تومن هزار تومن پول در می آورد. یه روز وقتی رفتم رو ترازو غلام گفت پنجاه کیلو... نگاه کردم دیدم هفتاده. خودش خنده ش گرفت. گفت امروز همه رو میگم پنجاه کیلو. گفتم حالا چرا پنجاه؟ گفت پنجاه کیلو بود. گفتم کی؟ گفت اسمش رو که نمی دونم ولی جای خواهرم نباشه!!! خیلی قشنگ بود.. گفتم به سلامتی... فکر نمی کنی واست زوده؟ گفت هم سن و سالای من بچه دارن. گفتم لابد نسل شما زود شروع میکنه. گفت شاید نسل شما دیر شروع میکنه. دیدم راست میگه. با شرایطی که داشت بیشتر نگرانش بودم تا خوشحال... می ترسیدم از طرف چیزی بشنوه که نباید بشنوه. از فردای اون روز غلام حسابی عوض شد. اولین تغییرش این بود که دو هزار تومن ازم میگرفت و میگفت هفتاد کیلو. دیگه خبری از اون نوشته ی هزاری نداری فدای سرت هم نبود. غلام داشت پول جمع میکرد تا بره خواستگاری. میگفت به ننه م گفتم عروس خوشگل نمیخوای؟ ننه م گفته کی زنت میشه آخه ... منم گفتم سمیه. غلام تو رویاهاش با سمیه، آروغ بچه ش رو هم گرفته بود! یه روز وقتی داشتم خودم رو وزن میکردم غلام با دست به اون سمت خیابون اشاره کرد گفت خودشه! نگاه کردم دیدم دو تا دختر دارن میان این سمت خیابون. دخترایی که مانتو و شال و کفش شون درآمد یک سال غلام بود. رفتم یه گوشه وایسادم به تماشا... فقط دعا می کردم غرورش له نشه. تو همین فکرا بودم که دیدم اون دو تا دختر از کنار غلام رد شدن. نه اونا به غلام نگاه کردن و نه غلام به اونا ... غلام بلند شد و با پای چپی که رو زمین کشیده میشد رفت به استقبال... عصا رو از زیر بغل سمیه گرفت غلام عصای سمیه رو گذاشت رو زمین و دستش رو گرفت و کمکش کرد بره رو ترازو... بعد نگاه کرد به من و با خنده گفت از الان همه پنجاه و دو کیلو. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••‌
🌱 به نظرم آدم های زندگیمون به چند دسته تقسیم میشن : ۱_کاری به کارش نداریم حتی بهش فکرم نمی کنیم اما ازمون خوشش نمیاد و کلا باهامون حال نمیکنه :) ۲_باهامون دوست بوده ؛ بخاطر سوتفاهم یا دو به هم زنی کسی رفته ، تو جرگه ی کسانی که حال نمیکنه باهامون ؛) ٣_ دسته ای که تو زندگیمونه ولی کلا بود و نبودمون واسش مهم نیست، انگار که ما تیر چراغ برقيم :) ۴_ کسانی که دوستن باهامون ، منتهی دوستیشون از نوع ؛ با گرگ دنبه میخورن ، با چوپان گریه میکنه اس. ۵_دوسش داریم و بهش محبت هم می کنیم اما انگار آب تو صافی می ریزیم و دوست داشتنی ازش نمی بینیم! ۶_ کسی که از عزیزان یا حتی خانواده مونه ؛ ظاهرا کنارمونه اما از قلب و دغدغه هامون دوره. امیدوارم از این دسته تو زندگیتون نباشه چون خیلی سخته. ۷_تورو صرفا به خاطر داشته هات دوست داره ؛ این داشتن میتونه، پول، ماشین، زیبایی، موقعیت اجتماعی و... باشه. ۸_این دسته مظلومه چون مارو به خاطر خودِ خودمون دوست داره اما به شکل اشتباه مثل ؛ بعضی پدر مادرها ۹_کسانی که خود خودتو دوست دارن ؛ مهم نیست چی داشته باشیم. مهم نیست چقدر حالمون نزار باشه، چقدر ازش دور باشیم ، چقدر غیر قابل تحمل ، چقدر بی حوصله و چقدر حال بهم زن باشیم اما اینها؛ هستن ، هستن و هستن. اگه از دسته ی نهم تو زندگیتونو قدرشونو بدونید ، این دسته تا جایی که بتونن هستن اما نه به قیمت تحقیر شدن ، نه به قیمت نادیده گرفته شدن و نه به قیمت وظیفه دونستن. خواهش میکنم آدما رو از خوب بودن خسته نکنیم و برچسب احمق بودن نزنیم بهشون :) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
❤️ سلام. من داستانمو مینویسم براتون اگر خوب بود تو کانالتون بزارید. دوازده سالم بود که یه روز بین جنگ و دعوای پدر و مادرم از خواب بیدار شدم ، تقریبا هر روز با هم دعوا داشتن، بخاطر همین اولش برام عادی بود، خواستم دوباره بخوابم که دیدم صدای داد و بیدادشون بالاتر رفت، مادرم خیلی عصبی بود، قایمکی رفتم پشت در اتاق و شنیدم که مامانم گفت حالا که اون هرزه رو به من ترجیح دادی برو همونو بگیر بگو بچتم بزرگ کنه . حیف من که جوونیمو پای تو و دخترت گذاشتم، اگر پنج سال پیش که فهمیدم چشم و گوشت میجنبه ازت طلاق میگرفتم الان شوهرم داشتم. سریع رفتم توی اتاقم تا نفهمن گوش وایسادم. دعواشون همچنان ادامه داشت. بعد اون دقیقا یادم نیست چیشد و بهم چی گذشت ، از اون به بعد یه روز خونه مادر بزرگم بودم و به روز بابام منو میذاشت پیش یه خانومی که می گفت پرستاره ، زنه قد بلند بود و خوشگل ناخناش همیشه لاک زده بود و موهای بلوندی داشت و بوهای خوب میداد ، یه روز که خونه مادر بزرگم بودم بابام اومد دنبالم و منو برد پیش مامانم و گفت مادرت بعد این میخواد از اینجا بره بدو بدو دویدم سمت مامانم و محکم بغلش کردم ولی مامان منو پس زد و گفت برو کنار، به من دست نزن توهم بچه همون بابای هرزه ای خودتو به من نچسبون دنبال بلای جون نمیگردم. برو پیش بابات. گریه کردم و اشک ریختم ولی مامانم اصلا اهمیت نداد، داد زد تو لیاقتت همون زن خیابونی و هرزه ست. اون روزو میبینم که دخترتم راه و روش اونو دنبال کنه و هرزه بشه نتونی سرتو جلوی مردم بلند کنی. حرفاش برام مهم نبود، فقط دلم میخواست نره از پیشم، دوباره دویدمو بغلش کردم خودشو از من جدا کرد، خواستم محکم تر بغلش کنم تا نره، با دست کوبید توی صورتم و صورتم غرق خون شد . این آخرین تصویری بود که از مادرم یادمه، بعدشم رفت تهران و هیچوقت نخواست منو ببینه، انگار گناه بابامو به پای من نوشت، شایدم دوستم نداشت، بعدشم فهمیدم تو تهران ازدواج کرده و گفته بچه ای به اسم هدى نداره. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_زندگی ❤️ #بخش_اول سلام. من داستانمو مینویسم براتون اگر خوب بود تو کانالتون بزارید. دوازده س
بابام خیلی پولدار بود ، اونقدری که تو کل شهر سرشناس بود و همه براش تا کمر خم میشدن . اون روز سرمو به شیشه تکیه داده بودم و دستمال جلوی دماغم نگه داشته بودم که بابا گفت دیدی مادرت تو رو نمی خواد ولی برات بهشت می سازم بابا جان . وارد خونه که شدم دیدم همون پرستاره با یه تاپ و شلوارک و آرایش غلیظ تو خونمونه ، اومد منو بغل کرد و بعدشم بابامو ... بعد اون روز افسانه شده بود زن بابای من ، کسی که زندگی ما رو نابود کرد.. افسانه کار به کار من نداشت از طرفی هم چشم دیدن منو نداشت چون بابام گفته بود بعد من دلش نمیخواد بچه دار بشه هجده سالم بود که برای کنکور درس میخوندم و مهندسی به رشته ای تو دانشگاه آزاد تهران قبول شدم ، اولش بابا مخالفت میکرد اما افسانه شده بود دایه مهربون تر از مادر و بالاخره بابا راضی شد که برم تهران ، برام یه ماشین مدل بالا خرید و بهترین اتاق خوابگاه رزرو کرد . توی دانشگاه بهتر از همه میپوشیدم و بهتر از همه میگشتم تو کلاسمون یه پسر بود که خیلی دلش میخواست بهم بفهمونه دوسم داره ولی من نسبت بهش بی اعتنا بودم و اصلا اهمیتی نمیدادم. من تو تهران خیلی دنبال این بودم تا بتونم حداقل یک بار دیگه مادرمو ببینم ، همه دلخوشی یه دختر مادرشه و من يهو ازش محروم شده بودم . تو دانشگامون یه بوفه بود که یه پسری توش کار میکرد ، سر و وضعش ساده بود و لباسای معمولی میپوشید ، مشخص بود وضع مالی خوبی ندارن . من تو تهران هیچ کسی رو نمیشناختم و بعد دانشگاه همیشه میرفتم تو بوفه و با گوشیم ور میرفتم ، یه روز که با تلفن داشتم صحبت میکردم و از مادر بزرگم خواهش میکردم آدرس مادرمو بده پسره صدامو شنید و وقتی به آدرس از مادر بزرگ پدریم گرفتم فقط اشک شوق میریختم ، پسره که حالا فهمیده بودم اسمش احمد اومد جلو و گفت چیزی شده ؟ میخواین کمکتون کنم ؟ آدرس گذاشتم جلوش و گفتم میخوام برم اینجا، بلدي ؟ احمد به برگه نگاه کرد و گفت آره ولی تنها نرو اینجا خانم ، تو شهرکه از تهران دوره خدایی نکرده اتفاقی نیفته براتون... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_دوم بابام خیلی پولدار بود ، اونقدری که تو کل شهر سرشناس بود و همه براش تا کمر خم میشدن . اون
نمی دونم چرا اون لحظه به حرف احمد اعتماد کردم و گفتم پس چیکار کنم که احمد گفت من میبرمتون ، بزارید شیفتم تموم بشه من میبرم . باشه ای گفتم و منتظر موندم تا شاگرد بعدی مغازه بیاد و با احمد راه افتادم سمت آدرسی که گرفته بودم ، توی تمام مدت احمد مدام سوال میپرسید و من جوابی نمیدادم. وقتی رسیدیم به آدرس پیاده شدم و زنگ آپارتمانو زدم ، صدای یه خانمی پیچید تو در که گفت کیه و من با بغض گفتم هدى ام . منتظر اومدن مامانم بودم که مادر بزرگم اومد دم در ، یه نگاه بهم انداخت و گفت چی میخوای؟ بابای بی همه چیزت که دختر منو بدبخت کرد حالا که دخترم حاملس تو اومدی بچشو بگیری ازش ؟ با گریه گفتم من نوه توام. مادر بزرگم گفت برو حوصلتو ندارم تو هم بچه ی همون مردیکه هرزه ای ، غیر پول خدا بهتون چی داده ؟ از حرف مادر بزرگم دست و پام میلرزید و هنوز میخواستم جواب بدم که درو بست و رفت تو خونه. حالم خراب بود نشستم تو ماشین و شروع کردم با احمد درد و دل کردن ، از بچگیم گفتم از این که همه هوش و حواس بابام زنش بود و من تو اون خونه غریب ترین آدم بودم . احمد به حرفام با جون و دل گوش میداد و اون شب شمارمو گرفت . وقتی رفتم خوابگاه احمد بهم پیام داد و حال و احوالمو پرسید بعد اون روز رابطه من و احمد شروع شد ، از خودش و خانوادش زیاد نمی گفت ولی من از همه چی براش میگفتم ، خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم عاشق احمد شدم . دختر مایه دار دانشگاه شده بوده عاشق شاگرد بوفه دانشگاه ، هر کی میشنید میزد زیر خنده ولی من که گناهی نداشتم دلم آرامش میخواست رابطه با احمد روز به روز بیشتر میشد و تو خوابگاه با کسی دمخور نمی شدم. واسه تعطیلات بین ترم که برگشتم شهر خودمون فهمیدم افسانه حامله شده ، انگار دنیا رو سرم خراب شده بود هنوز یک ماهه حامله بود ولی مینشست رو مبل و دستشو رو شکم صافش میذاشت و بابامم مدام نازشو میکشید انگار نه انگار من دخترش بودم . یه شب که افسانه نیم ساعتی غر و ناز اومد و لیست بلند و بالا از چیزایی که هوس کرده بود به بابام داد گفت سرم درد میکنه و میرم تو اتاق بخوابم وقتی رفت به بابام گفتم مگه قرار نبود من تنها بچت باشم ؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_سوم نمی دونم چرا اون لحظه به حرف احمد اعتماد کردم و گفتم پس چیکار کنم که احمد گفت من میبرمتو
بعد چهار روز بالاخره گوشیم زنگ خورد، احمد بود ، اشک میریختم و هق هق میکردم وقتی گوشی رو جواب داد سلام کرد و گفت هدی بیا فلان جا صحبت کنیم وقتی رفتم پیشش گفت ببین من دوست دارم ولی تو رو به من نمیدن ، یه چاقو دستش بود که گفت یا بیا بریم باهم عقد کنیم یا منو بکش . چشاش سرخ بود و میگفت این چند شب اصلا نخوابیده بهش گفتم باشه قبول تو صبر کن برم به خانوادم بگم بعد عقد کنیم ولی میگفت تو بری شهر خودتون منصرفت میکنن با هزار زحمت راضیش کردم که وقتی من رفتم شهر خودمون اون و پدر و مادرشم بیان خواستگاری شب راه افتادم و صبح دم در خونه بودم ، بابام وقتی منو دید شوکه شد و گفت چرا بی خبر اومدی؟؟ همون دم صبح همه چیو براش تعریف کردم و گفتم قراره برام خواستگار بیاد.. بابام زد زیر خنده و گفت خب بیاد تو مگه کم خواستگار داری ؟ نصف این شهر خواستگارتن پاشدم و گفتم فقط همینو می خوام .. بابام اون روز اونقدر کتکم زد که همه بدنم کبود شده بود گوشیمم ازم گرفت و از خونه بیرون زد ، افسانه اومد بالا سرم و گفت این کارا چیه میخوای باباتو سكته بدی؟ برای اولین بار به پاش افتادم و گفتم کمکم کن تا برم از اینجا ، گوشیمو از کشو بهم داد و زنگ زدم به احمد و گفتم خانوادم رضایت نمیدن .. صدای احمد از اونور گوشی میومد که نعره میکشید و بابامو فحش میداد و میگفت میکشمش حالا که دست روت بلند کرده با احمد صحبت کردم و گفتم از خونه بیرون بزنم ولی گفت نه همونجا بمون من و مامانم میایم خواستگاری من همه چی رو به مامانم گفتم و اونم پشتمونه با هزار فکر و خیال اون روز دوباره برگشتم به اتاقم. شب که بابام اومد خونه سر و صداش از تو حیاط میومد که داشت با یکی بحث میکرد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
🌱 سلام.التماست میکنم مشکلم رو بزاری زودتر چون زمانی ندارم بنام خدا.الهام۱۷ ساله.من یه دختر مذهبی هستم.به ترتیب یع خواهر و برادر بزرگتر از خودم دارم.من سالها پیش عاشق پسرعموم شدم.ایشونم همینطور.خونشون روستا بود.ما هیچگونه ارتباطی(چت.تماس و..)باهم نداشتیم.حدود پنج سال هست که این علاقه شکل گرفته.ما فقط سالی یکبار اونم عید ها همدیگه رو درحد یک سلام ساده میدیدیم.ایشون۲۴سال دارن.سه سالی هست که از طریق خانوادشون اومدن خاستگاری ولی خانوادم جوابی ندادن.دوسالی هست که من یه خواستگار سمج دارم ایشونم از اقوام دور هستند.۲۸سال دارن.و کارمند سازندگی هستند فکر کنم.ادم خوبی هست ولی به شدت به زن داداشش گوش میده.و این خاستگاری هم از اول از طریق همین زن داداشش(که دختر خاله من میشه)صورت گرفت.من این اقا رو اصلا دوست ندارم.از زمستون تا حالا چند هفته ای یبار خانواده عموم میان خونمون برای هواستگاری و خانواده این اقا هم همش زنگ میزنن.پدرم هم با دوتا خانوادع رودربایسی داره.چند باری از من پرسیدند و من گفتم که پسرعموم رو میخام و اصلا نمیتونم به اون اقا جواب مثبت بدم و...تا چند ماه پیش یه مشکلاتی پیش اومد که من گفتم من مشکلی ندارم ولی باید با اون اقا حرف بزنم.من درهم شکستم برای خانوادم.ولی نگفتم که جوابم مثبت هست.همون شب خانوادم رفتن و بهشون قول منو دادن بدون اینکه من چیزی بدونم ولی خودشون فکر میکردن من میدونم😭.چند باری بعد از اون دفعه که بحثش پیش میمومد به مادرم میگفتم که دیگه نمیخام درموردشون بشنوم و من به هیچ عنوان قبول نمیکنم.یه شب که دوباره زنگ زد پدر اون اقا و من گفتم راضی نیستم پدرم گفت من بهشون قول دادم همون موقع ولی چون قبول نمیکنی خودم میبرمشون خاستگاری دخترعمت.منم خوشحال شدم و فکر کردم دیگه تموم شده.حالا دیشب که دوباره زنگ زدن بابام گفت خودم بهتون اطلاع میدم که تا قبل از محرم بیاید(فک کنم برای نامزدی و..😭)بعد ک تلفنو قطع کرد اومد با من حرف زد و گفت که پسرخوبیه و سالمه و...بهم گفت چون از خانوادش خوشت نمیاد من خودم برات خونه اجاره میکنم.و...من هیچوقت تا الان روی حرف پدرم حرف نزدم.و پدرم منو به اندازه دنیا دوس داشته تا الان.دیشب سرمو انداختم پایین بهش گفتم من نمیتونم قبول کنم قبلا هم گفتم.ک بهم گفت یعنی چی من به مردم قول دادم و نمیشه بزنم زیرش ابروم میره و... اگر قبول نکنی من دیگه بقران قسم باهات کاری ندارم😭اخه مگه گناه من چیه.توی این چند ماه انقدی گریه کردم و فشار روم بوده که قلبم درد میگرفته و من که همیشه نمره اول کلاس بودم درسم افت کرده و حتی یه خط از کتابم رو نخوندم.😭💔بخاطر خانوادم خیلی بهش فکر کردم ولی نمیتونم.نمیشه من حتی عکس اون اقا رو میبینم حالم بهم میخوره.از لحاظ ظاهری خیلی خوشتیپ هستن ولی من نمیتونم قبولش کنم.من پسرعموم رو دوست دارم.😭 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#دردو_دل_اعضا 🌱 #درخواست_راهنمایی سلام.التماست میکنم مشکلم رو بزاری زودتر چون زمانی ندارم بنام خدا
.من پسرعموم رو دوست دارم.😭پسرعموم یبار که پدرم جواب منفی داد فکر کرد که منو دادن به اون اقا بخاطر همین خودکشی کرد که خداروشکر دوستش پیداش کرد و رسوندنش بیمارستان.تا اینکه بازم خانوادش برای خاستگاری اومدن.من بی اون نمیتونم دووم بیارم.دوسش دارم.من انقد سختی کشیدم تو این زندگی که خیلی پخته هستم‌.طوریکه همه فامیل به من احترام میزارن و منو شاه دختر صدا میکنن.شنیدم پدرم به مادرم میگقت امشب زود از سرکار میاد که بره و به اقوام خبر بده و بهشون بگه و...😭💔من تا الان دل به خدا بسته بودم و تنها امیدم این بود که خدا کمکم کنه‌.ولی الان انگار همه چیز تموم شده با اینکه هنوز امید دارم.من مثله هرروز الان خونه تنهام.و تنها راه حلی که برای خلاصی خودم دارم اینه که زندگیمو همینجا تموم کنم.میدونم گناهه ومن خیلی میترسم😭ولی حتی فکر کردن به این موضوع تمامم رو به اتش میکشه.داداشم گفت باید گوشیتو خاموش کنی امشب وقتی گفتم من نمیتونم قبول کنم میگفت تو خیلی پروو هستی و دهنتو ببند و ...😭من خیلی حالم بده و فکر داره دیوونم میکنه.من از این چیزا که قول دادن و اینا سردرنمیارم.من از طرفی نمیخام ابروی پدرم بره و بگن زد زیر قولش😭💔و از طرفی هیچطوری نمیتونم با این اقا نامزد کنم چون کس دیگه رو میخام.😭من ازتون خواهش میکنم به من بگید میشه به پسرعموم برسم؟چکار کنم؟فقط لطفا از فراموش کردنو و اینکه بچه هستم و این دوس داشتن نیست حرف نزنید.😭من چکار کنم خانوادم میخان اونا رو دعوت کنن بیان خونمو.هرجقد فکر میکنم تنها راهی ک ارومم کنه اینه که خودکشی کنم.من همین حالا که این کلمه رو میگم هم تنم میلرزا ولی دیگه راهی ندارم.چون خانوادمو میشناسم.و خودمو هم میشناسم.نمیتونم تحمل کنم.😭و اینو بگم که پسرعموم دیپلم داره و قول داده که بره و ثبتنام کنه دانشگاه و ادامه بده.پسرعموم تهران داخل یه رستوران حسابدار بود.این مدت اومده بود شهرمون و حالا باید برمیگشت ولی چون من ازش خواستم با اینکه شرایطش بد بود موند و نرفت.خانوادم میگن چون کارمند نیست ما دختر نمیدیم😭من چکنم.من زمان زیادی ندارم میخام قبل از اینکه اتفاقی بیفته نظراتتون رو بخونم شاید خدا کمکم کنه😭❤️ادمین لطفا بزار پیامم رو.ممنون از زحماتت.🙏🙏از همتون ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
تفکر ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ؛ 🌷🦋 ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ! ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ... ﻭ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ! ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻢ، ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ... 🌷🦋 ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﺮﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻧﮑﻦ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ، ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﮐﻨﻢ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺨﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﺎﺵ... 🌷🦋 ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ، ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﯼ، ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﻪ ﻧﮑﻨﻢ...؟! ﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺫﻫﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ... ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ. ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🗓 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۶ آذر ۱۴۰۰ میلادی: Saturday - 27 November 2021 قمری: السبت، 21 ربيع ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 🗞 وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️13 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️21 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️41 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️51 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️58 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ✅ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔹دانشجویی به حاج آقا گفت: حاج آقا من هر چی تو یخچالِ خوابگاه می‌گذارم، بسیجی‌های مومن و نماز خوان می‌خورند. من چکار کنم؟ حاج آقا : اسم فامیلت را پشت ظرف بنویس، چون مومن و متدین هستند دیگه نمی‌خورند. دانشجو گفت: اتفاقا پشت تمام ظرف‌ها فامیل خودم را می‌نویسم ولی باز هم وقتی سراغشان میروم می‌بینم ظرف‌ها خالی شده‌اند. حاج آقا گفت: فامیلی شما چی هست؟ دانشجو گفت: صلواتی 😂😂😂😂😂😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
لوگوی گرایش های مختلف علوم پزشکی فقط لوگوی گوارشو 😂😂😂 👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﻡ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﻮﺩ😐 ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺳﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﺭﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ؟🤔 ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺧﺸﺘﻢ😐 ضایمون کرد کچل بی خاصیت😁 فک کنم اضاف خورده بود اعصاب نداشت😂😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داشتم وسایلم رو مرتب میکردم این قبض خرید رو دیدم مال ۱۲ سال پیش فقط قیمت برنج 😵‍💫😐 جالبتر از همه این بود که این مبلغ خرید هم قسطی از حقوق کم میکردن اصحاب کهف ادامونونم نمیتونه دراره))) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d