eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
پوست انار را دور نریزید❗️ 📌 پوست یک انار متوسط را به صورت خشک یا تازه، قطعه قطعه کنید و با 3 لیوان آب روی شعله کم بجوشانید تا جایی که یک لیوان از آن بماند. 📌 سپس آن را صاف کنید و به صورت نیم گـــــرم (ولرم) در همان روز به عنوان یک دهانشویه طبیعی مصرف کنید 📌 این دهانشویه ؛ بوی بد دهان را رفع کرده، زخم های دهان و دندان را بهبود میبخشد و آفت دهـــــان و انواع عفونت های لثه را برطرف میکند 👌 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
موارد زیر رو رعایت کن تا سانسوریایی که داری رشد کنه و پاجوش بزنه 🤓👇 🍂از گلدون کوچیک و کم عمق براش استفاده کنید 🍂نور غیرمستقیم و سایه از پشت پنجره میخواد 🍂خاک مناسب ترکیبی از خاک برگ و ماسه و کمی ورمی کمپوست 🍂آبیاری متظم بعد از خشک شدن خاک‌ رو میخواد. 🍂کوددهی از بهار تا آخر پاییز با کود سه بیست یا ۱۲.۱۲.۳۶ یا ۱۰.۵۲.۱۰ 🍂حتما بین کوددهی یک ماه باید فاصله داد 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نگهداری یا ناز سدوم ☘این گیاه همیشه‌ سبز و گوشتی است. این‌گونه شاخه‌های نازک با برگ‌های استوانه‌ای آبدار به رنگ سبز روشن همراه قرمز دارد. 🌸 گل‌های این گونه ستاره‌ای شکل و به رنگ زرد کمرنگ، صورتی و سفید است. ✅خاک مناسب این گیاه مخلوطی از خاک باغچه، خاک رس و ماسه شسته شده است. 💫 این گیاه به نور زیاد، آبیاری اندک و خاک قلیایی نیاز دارد. 💐 برای تکثیر میتونید از تک برگ هم استفاده کنید یا یک ساقه را که به‌اندازه کافی بلند شده انتخاب کرده و قلمه انتهایی آن را به طول ۵ سانتی‌متر برگها رو جدا کنید و آنها را به مدت ۲ روز کنار بگذارید و بعد در خاک نسبتا مرطوب بکارید🤓 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
🔥بهترین دود دادنی‌ها🌬🌬 🔮اسفند 🔮کندر 🔮گلپر 🔮آویشن 👈همچنین بهترین دود‌ها برای رفع افسردگی علاوه بر موارد فوق☝️👇 🍃دود دادن زیره 🌴هسته خرما 🌿برگ درخت زیتون 📌توصیه می‌شود در کنار موارد ذکر شده حتما، قطره‌ی بنفشه کنجدی در بینی شبانه ۲ تا ۳ قطره استفاده شود🌹 💠💠 🚶‍♂راهپیمایی (پیاده روی) و کوه‌پیمایی درمان کننده‌ی افسردگی است. 🧡💛افسردگی روان را سرد می‌کند و شخص منفی باف و افسرده است. ❤️پیاده‌روی بخار سرد ایجاد شده را به بخار گرم تبدیل می‌کند⬅️ افسردگی درمان و شخص، مثبت اندیش می‌شود. 💠 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌞🌞معجزه سفیدآب(مجرب) 🌸ابتدا یک سفیداب یا روشور را در کمی گلاب قرار دهید و بگذارید شب تا صبح بماند تا کاملا خیس بخورد، سپس سفیداب را لِه کنید و با گلاب مخلوط کنید؛ محلول را در حمام بعد از استحمام به صورت بزنید 🌞باعث رفع چین و چروک و زیبایی و درخشندگی پوست می‌شود ☝️این روش روی بیماران پیاده شده و نتایج آن بسیار مثبت بوده... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌀ظرف آب 🔵 بهترین ظروف آب برای آشامیدن آب، کاسه و پیاله چینی و یا قدح سفالی صاف پاکیزه است ⬅️ که سر آن مکشوف( باز)باشد که آنچه در آن است ظاهر و نمایان گردد؛ ⬅️ و اگر سفید باشد بهتر است که کوچکترین چیزی که در آن باشد مشخص شود و شکل آن طوری باشد که قعر( تَه) آن تنگ و دهن آن گشاد باشد که آب کمی در آن قرار گیرد و به نظر زیاد آید(به چشم زیاد به نظر برسد) تا نفس را از ملاحضه‌ی آن سیری گردد(با دیدنش چشم سیر شود) و از خوردن آب کم سیراب شود 🔵 و آشامیدن آب در ظرف ذهبی و فضی(طلا و نقره) هر چند مقوی قلب است و لکن باعث خفقان (تپش) است و در حدیث و شرع نیز منع شده است https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔰خواص چای در منابع👇 ⚜مقوی قوا و ارواح ⚜منشط (نشاط آور) ⚜مقوی معده و قوه‌ی باه در سرد مزاجان و کسانی که تری دارند ⚜مقوی دماغ(مغز) ⚜ملطف(لطافت بخشیدن اخلاط بلغمی) ⚜مقطع، تقطیع اخلاط مخصوصاً اگر لزج باشد ⚜منضج عام و رقیق کننده ⚜مُفتِح(باز کننده)/ مقطع/ معرق(سبب تعریق)/ ادرار آور/ مسکن عطش‌های کاذب و... 💠💠 💠 ☕️پس طبع چای گرم و خشک است، ولی خلط سودا را در بدن زیاد می‌کند(چای اسانس‌دار) ♻️چای امروزی لاغر می‌کند⬅️چایی که حاوی اسانس و عطر دار باشد ♻️ و مصرف زیاد آن در افرادی که خشکی دارند سبب تشدید خشکی می‌شود ✅ چای باید ایرانی🇮🇷 باشد و در قوری حداقل 20 دقیقه دم بکشد ✌️ ✅ چای اصیل خوردن، چون مُصَفی یعنی صاف کننده است؛ ضد سوداست.🤷‍♀ و ضدِ مُسکرات (کتاب صیدنه ابوریحان بیرونی) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_ششم- بخش سیزدهم همون شب مهران با ذوق و شوق اومد دنبالم و منو بر
🌾 - بخش اول و همه ی اینا برای من یک شب بی نظیر و رویایی ساخت و در تمام طول شب سعی می کردم چشمم به مهی نیفته چون اون با اینکه نقش مادر عروس رو خوب ایفا می کرد یک بغض آشکار در صورتش دیده می شد که هر بار غم به دلم می نشوند، مهی، در جواب هر کس که ازش می پرسید، چرا ناراحتی؟ عروسی دخترته، باید خوشحال باشی اونم عروسی به این خوبی می گفت: خسته شدم دو شبه نخوابیدم، ولی من و مهران می دونستم که درد اون چیز دیگه ای هست اون شب مهی از تالار نیومد خونه ی ما و بدون خداحافظی رفت خونه ی یکی از دوستانش و بابا و عمو حجت و خانمش منو و مهران رو دست به دست دادن، در حالیکه چشمهای من دنبال مادرم بود و برای اولین بار آرزو کردم کاش هرگز مادر نداشتم. و اینطوری من زندگی جدیدم رو شروع کردم، در کنار مردی که بی نظیر بود و همه ی شادی های دنیا رو یکجا به من داده بود، یک مرد قوی و با اراده و در عین حال خیلی مهربون با روحی لطیف، به هر حرکت چشم من واکنش نشون می داد و فوراً می پرسید چی شده حالت خوبه نگران چی شدی؟ و این خوشی و توجه برای من خیلی زیاد بود، اونقدر زیاد که نمی تونستم باور کنم و منتظر بودم هر لحظه از این خواب شیرین بیدار بشم. 🌾 - بخش دوم اونشب من در آغوش مهران مثل دختر بچه ی نادونی بودم که می ترسیدم خطا کنم و اون ازم مایوس بشه و دیگه دوستم نداشته باشه، چون تصمیم گرفته بودم همون زنی باشم که لیاقت مهران رو داره، می خواستم بهش ثابت کنم که مهی در موردم اشتباه کرده، ومن اون بی عرضه ی بی دست و پا نیستم. دیگه هوا روشن شده بود که روی سینه ی مهران خوابم برد، وقتی چشمم رو باز کردم مهران نبود، خواستم از تخت بیام پایین صدای یک زنگ عجیب شنیدم، نگاه کردم به هر دوتا مچ پام حلقه ای از زنگ های کوچک و طلایی بسته شده بود که بین اونا گل طیبعی بود، دستهامو از خوشحالی گذاشتم روی سینه و نفس بلندی کشیدم و زیر لب گفتم: مهران وای مهران، یک مرتبه در اتاق باز شد و اون با یک چرخ پذیرایی اومد و با نگاهی عاشقانه گفت: جانم، الهی که من قربونت برم، باورم نمیشه تو بالاخره اینجایی زن من شدی، دیگه کسی نمی تونه تو رو ازم بگیره، خندیدم و گفتم: اینا چیه به پام بستی؟ 🌾 - بخش سوم همینطور که چرخ رو میاورد جلو گفت: اینا رو هفت سال پیش از هند خریدم برای تو، به خاطر اینکه از جلوی چشمم دور نشی، اصلاً نمی تونه مال کس دیگه ای باشه چون تو اونقدر زیبا و خواستی راه میری که فکر می کنم با این زنگ ها موقع راه رفتن یک موسیقی دلنواز بخش بشه، یک چیزای دیگه هم از هند و ژاپن آوردم و نگه داشتم برای زنم، که فقط مال تو بوده مال کسی که با راه رفتنش به آدم آرامش میده، بفرمایید ملکه من صبحانه. گفتم: این برای روز اوله یا می خوای تا آخر عمرمون همین کارو بکنی؟ از روی میز یک تاج گل که فکر می کنم قبلاً داده بود با دسته گلم آماده کرده بودن برداشت و نشست روی تخت و در حالیکه منو می بوسید گذاشت روی سرم و گفت : این که چیزی نیست من اگر دنیا دستم بود به پات می ریختم تو فرشته ی خوشبختی منی , و همینطور که آروم ؛آروم موهامو نوازش می کرد به چشمهام خیره شد و ادامه داد فقط زمان لازم بود که بزرگ بشی و من تو رو پیدا کنم، این صورت معصوم، این موهای سیاه و این چشمهای با حیا منتظر من بودن، تو از اولم به خاطر من به دنیا اومدی بعد منو در آغوش گرفت، و بوسید https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هفتم- بخش اول و همه ی اینا برای من یک شب بی نظیر و رویایی ساخت و در ت
🌾 - بخش چهارم از هیجان و خوشی داشتم میمردم، داغ شده بودم و قلبم سخت به تپش افتاده بود، صبح دل انگیز اولین روز زندگیم با مهران شد خاطره انگیز ترین روز عمرم، کاری که فکر نمی کنم هیچ مردی برای زنش کرده باشه، مشت مشت گلبرگ های سرخ میریخت روی سرم و هر دو با شادی می خندیدیم، و من روی تخت بالا و پایین می پریدم و زنگ هایی که به مچ پام بسته بود صدا می داد، مهران دست انداخت دور کمرم و بغلم کرد و از تخت گذاشت زمین و گفت: حالا می خوام کادوی روز اولم رو بهت بدم، حاضری؟ با حال خوشی که داشتم با سر جواب مثبت دادم، در کمد رو باز کرد و از کنار لباس ها دو تابلوی نقاشی بیرون آورد و گفت : پس اول اینو ببین، و یکی رو برگردوند اون منو کنار ساحل کشیده بود اونقدر قشنگ که باورم نمیشد بلند و هیجان زده گفتم: مهران تو بی نظیری، الهی من فدات بشم خیلی قشنگه، گفت صبر کن از جات تکون نخور حالا مونده، اینو ببین، و تابلوی دوم رو برگردوند، یک دختر رو نقاشی کرده بود که محزون و غمگین کنار یک باغچه نشسته، پرسیدم این کیه؟ گفت: خوب بهش نگاه کن تو نیستی؟ یکم بیشتر که دقت کردم دیدم راست میگه خیلی شیبه من بود ولی نه به اندازه ی اولی . 🌾 - بخش پنجم مهران در حالیکه با عشق بهم نگاه می کرد گفت : اینو هفت سال پیش کشیدم، حالا فهمیدی چی میگم؟ از سالها پیش تو رویا ی من بودی اون روز که کنار دریا پیدات کردم فوراً تو رو شناختم، و راستش بطور احمقانه ای تصور کردم دریا تو رو برام فرستاده، و بلند خندید و گفت نمی دونستم که کسی که دنبالش می گشتم همون دختر کوچولوی دوست قدیمی منه. گفتم: مهران؟ تو واقعاً قبلاً کسی رو دوست نداشتی؟ گفت: چرا! اگر بگم نه دروغ گفتم چند بار داشت کارم به ازدواج می رسید ولی هر بار به خاطر یک چیزی بهم خورد شایدم قسمت من این بود که یک روز تو رو ببینم، پرسیدم: تو گفتی وقتی من هشت سالم بود منو دیدی، چرا از اون موقع دیگه با بابا قطع رابطه کردی بودی؟ یکم با تردید گفت: نشد دیگه گرفتار کار و زندگی شدم، راستش اون شب هم من شمال کار داشتم، اتفاقی یکی دوتا از دوستانم رو دیدم که داشتن میومدن ویلای شما، منم باهاشون اومدم ایرج رو ببینم شایدم قسمت بود که همون شب که تو افتادی توی دریا منم اونجا باشم، وقتی دیدمت با اون حال که سر تا پا ماسه ای بودی باور کن به تنها چیزی که فکر کردم این بود که دختری رو که می خواستم پیدا کردم. 🌾 - بخش ششم گفتم: واقعاً تو دختری مثل منو می خوای چیکار ؟ به نظرم خیلی از زن ها آرزو دارن مردی مثل تو در کنارشون باشه. گفت: مردی مثل من به زن بی نظیری مثل تو احتیاج داره من هیچ کدومشون رو نمی خوام، تو تنها عشق منی. دیدن این دو تابلو و حرفایی که اون زد دیگه همه ی شکی رو که از مهران و اینکه نتونم با اون زندگی کنم رو از دلم برد، به صداقتش ایمان آوردم و در مقابلش بی پروا شدم، می خواستم منم اون عشقی رو که اون می خواد بهش بدم، و دیگه مثل مجسمه با تردید بهش نگاه نکنم، خب حق هم داشتم باور نکردی بود که مهران با اون همه امکانات اینطور عاشق من باشه و من به خاطر عقده هایی که مهی در دلم کاشته بود به سختی می تونستم عشق کسی رو باور کنم. اون روز عاشقانه ترین روز زندگیم بود پر از هیجان و شادی، مهران از اونی هم که فکر می کردم بهتر بود . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هفتم- بخش چهارم از هیجان و خوشی داشتم میمردم، داغ شده بودم و قلبم سخت
🌾 - بخش هفتم یک ماه گذشت، ماهی که برای من از عسل هم شیرین تر بود، با اینکه هنوز یک درد بزرگ از رفتار مهی توی دلم بود و خیلی آزارم می داد، اما شیرین ترین روزهای زندگیم رو گذروندم، آخه مهی بابا رو وادار کرده بود بدون خداحافظی همون روز بعد عروسی برگردن شمال بدون اینکه بخواد بدونه به من چی میگذره، و این جلوی فامیل مهران ضربه ی بزرگی برای من شد و بارها اینو به روم آوردن و گاهی مسخره ام کردن که من طبق معمول در مقابلشون سکوت کردم و بهشون حق می دادم که از این رفتار مادر من تعجب کنن ، ولی چون حامی مثل مهران داشتم زیاد اهمیت نمیدادم. در این مدت بابا تقریباً هر روز به من زنگ می زد و حالم رو می پرسید به جز چند روزی که به عنوان ماه عسل رفتیم کیش از حال هم با خبر بودیم , اما فقط یکبار مهی اونم به اصرار بابا اومد و با من چند کلمه اونم خیلی سرد حرف زد و گوشی رو گذاشت، درست مثل همیشه و من عادت داشتم. 🌾 - بخش هشتم تهران کسی رو نداشتم و گهگاهی عمو حجت بهم سر می زد و دلش می خواست به مهران نزدیک بشه اونو می شناختم آدم سودجویی بود و هر کجا بوی پول به دماغش می خورد یک طورایی بساطشو پهن می کرد در واقع اون زمان که بابا وضع مالی خوبی داشت مدام دور و وربابا بود و بعد فقط با تلفن احوال همدیگر رو می پرسیدن و بس، چون بابا می گفت کسی که باعث ورشکستی من شد حجت بود، ولی من درست جریانشو نمی دونستم، و اون زمان اصلاً برام مهم هم نبود، مهران زرنگ تر از عمو حجت بود و خیلی زود دست اونو خوند و کاری کرد که پاش از خونه ی ما بریده بشه . من و مهران با هم خوش بودیم اونقدر شیرین زبون بود که منو به خنده وا می داشت و مثل یک بچه ترو خشکم می کرد، مدام فارغ از غم های دنیا به گردش و تفریح بودیم، و من در مقابل اون همه خوبی مهران چی داشتم که بهش بدم؟ فقط می تونستم هر چی گفت با جون و دل قبول کنم و مطیع فرمون اون باشم، اونو سلطان قلب خودم می دونستم و ازش اطاعت می کردم. 🌾 - بخش نهم بعد از یک ماه مهمونی ها و پا گشا هایی ها شروع شد مهران ازشون خواسته بود که یک ماهی ما رو به حال خودمون بزارن، برای همین حتی آزیتا خانم ماکان هم کاری به کارم نداشت و گهگاهی که یک غذای بو دار درست می کرد یک ظرف هم برای من میاورد نه حرفی می زد و نه میومد توی اتاق همون دم در می داد و می رفت. من همیشه فکر می کردم به خاطر اینکه سن من کمه اینطور با من برخورد می کنه. اولین پاگشایی خونه ی مادر مهران بود اینطور که شنیدم مهران قبلاً خیلی به اون می رسید و حالا همه ی توجهش به من بود و مادر از این بابت سخت گله داشت، اینو که فهمیدم خواستم خودمو به مادرش نزدیک کنم و مهران رو وادار کنم مثل قبل به مادرش سر بزنه، اون شب خیلی بهم احترام گذاشتن و ازم پذیرایی کردن و برای اولین بار احساس کردم متعلق به یک خانواده ی بزرگم، و اینو برای نزدیک شدن به اونا مطرح کردم، اما مادرش در جواب من خیلی خونسرد گفت: می دونم تو مادر خوبی نداری خدا اون روز رو نیاره که توام مثل مادرت بشی، ما که حالا مجبور شدیم تو رو قبول کنیم ولی خدا به خیر بگذرونه و به مهران و دل مهربونش رحم کنه، دلش برای تو سوخت و گرفتت، خدا کنه مثل مادرت نباشی. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هفتم- بخش هفتم یک ماه گذشت، ماهی که برای من از عسل هم شیرین تر بود،
🌾 - بخش دهم مثل این بود که یک مرتبه منو فرو کردن توی آب جوش، پوست بدنم شروع کرد به سوختن بغض کردم و زبونم بند اومد، متاسفانه این حرف رو مهران نشنید که جواب مادرشو بده، و سکوت من هم مثل این بود که حرف اونو تایید کرده باشم بیشتر آتیشم زد. خانواده ی مهی توی یکی از شهرستانهای جنوب خراسان بودن و رابطه ی چندانی با مهی نداشتن آخه مادرش وقتی دوساله بود موقعی که روی پشت بوم رخت پهن می کرد طناب پاره میشه و اونم برای اینکه لباس ها نیفته پرت میشه پایین و از دنیا میره و پدرش زن دیگه ای می گیره که اصلا مهی رو دوست نداشته، فامیل پدر منم بسیار مذهبی بودن، نمی دونم اونا میونه ی خوبی با مهی نداشتن، یا مهی اونا رو قبول نمی کرد، به هر حال معاشرت ما با دیگران همونی بود که قبلا گفتم، و حالا خیلی خوشحال بودم، برای همین حرف مادر مهران رو نشنیده گرفتم و سعی کردم فراموش کنم چون با دل و جون می خواستم اون خانواده رو برای خودم نگه دارم. 🌾 - بخش یازدهم با همه گرم می گرفتم برای بچه هاشون کادو می خریدم به مادر مهران احترام می ذاشتم و یک لحظه مثل مهمون نمی نشستم، طوری که وقتی پاگشایی ها تموم شد همه ی اونا اعتراف کردن که در مورد من اشتباه می کردن و احساسم این بود که منو پذیرفتن. برای همین شبی که خونه ی جاریم یعنی آزیتا همسر ماکان دعوت داشتیم زودتر رفتم به کمکش، خیلی تشکر کرد و اجازه نداد دست به چیزی بزنم ولی تعارف کرد و نشستم و دوتا چای آورد و ازم پذیرایی کرد و کنارم نشست وگفت: خب شنیدم که مهران خیلی دوستت داره، ولی از من به تو نصیحت به این فامیل شایان زیاد رو نده، خیلی زود سوارت میشن، و دیگه پیاده شدن شون با خداست. گفتم: من ؟ هنوز که چیزی از ازدواج ما نگذشته باور کنین آزیتا خانم هنوز باورم نمیشه یک وقت ها که از خواب بیدار میشم حتی صدای دریا رو می شنوم. گفت: آره، از مادر جون شنیدم که تنها خاطره ی خوشی که از شمال داره همون صدای دریا بوده وقتی صبح از خواب بیدار شده بود شنیده، می دونستی با ازدواج تو و مهران مخالف بود؟ گفتم: نه، چیزی به من نگفتن ولی عیب نداره چون مادر منم مخالف بود این می تونه عقیده ی یک آدم باشه نمی تونم انتظار داشته باشم همه منو بپسندن. 🌾 - بخش دوازدهم گفت: تو چقدر ساده ای دختر، تو رو خدا پیش خودت باشه یک وقت نگی من بهت گفتم، مادرش عصبانی بود مدام به مهران می گفته این زن زندگی نیست، فردا مثل مادرش بی بند و بار میشه. از جام بلند شدم و گفتم: ببخشید من باید برم این حرفا مال قبل از ازدواج ماست، دیگه نباید زده بشه حالا دیگه مهم نیست، شب مزاحم تون میشیم، و با سرعت برگشتم پایین، با اینکه خیلی بهم برخورده بود ولی یک کلام به مهران چیزی نگفتم و نمی خواستم حتی یک نقطه ی تاریک توی زندگیمون پیدا بشه. بعد از این با همه ی توانم سعی می کردم مهران و خانواده ی اونو از خودم راضی نگه دارم و ثابت کنم مثل مهی نیستم، هر روز به عشق مهران غذا درست می کردم و خونه رو مرتب و تمیز می کردم، همون طور که مهران دوست داشت. پیرهن هاشو می شستم و اطو می زدم، اما وقتی میومد و به غذای من نگاه می کرد می خندید و می گفت: خیلی خوب شده منم یک غذای چینی بلدم بیا با هم درست کنیم، با اینکه می فهمیدم از چیزی که من درست می کنم خوشش نیومده ولی نه اون به روی خودش میاورد و نه من، وانمود می کردم ناراحت نشدم و با خودم می گفتم بالاخره غذایی درست می کنم که تو انگشت هاتم بخوری. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هفتم- بخش دهم مثل این بود که یک مرتبه منو فرو کردن توی آب جوش، پوست بدن
🌾 - بخش سیزدهم صبح وقتی می خواست پیرهنشو بپوشه دوباره اطو می کشید، و من بازم سعی می کردم بیشتر دقت کنم که این اتفاق نیفته. کم کم مهران شب که میومد فقط چند لقمه ای می خورد و تعریف می کرد که خیلی آشپزیت بهتر شده ولی من واقعاً خسته ام امروز تمام مدت خودم سر ساختمون کار کردم فکر کنم از خستگی غذا از گلوم پایین نمیره، و من می فهمیدم که بازم مطابق میل اون نبوده، یک شب که خونه ی مامانش کنار مهتاب نشسته بودم، ازم پرسید خوش میگذره؟ گفتم: بله مهتاب جون مهران خیلی خوبه. گفت: عزیزم خوبی مهران برای دوام زندگی کافی نیست ببین آوا من خوبی تو رو می خوام، این تب عشق همیشگی نیست مردا خیلی زود تغییر می کنن، فکر نکن مهران هم استثناست، اونم دلش می خواد زن زندگی داشته باشه نه یک عروسک. گفتم: شما اینطور فکر می کنی؟ من برای مهران یک عروسکم؟ ولی من دارم سعی خودمو می کن. گفت: به نظرم یکم از خودت جَنَم نشون بده، یک چیزی بهت میگم مبادا مهران بفهمه، قسم می خورم خوبی تو رو می خوام که دارم اینو بهت میگم، مهران بعضی از شب ها میاد خونه ی مادر و شام می خوره و بعد میاد خونه، البته شکایتی نداره، ولی به زودی صداش در میاد. 🌾 - بخش چهاردهم گفتم: نمی دونم چیکار کنم به خدا سعی می کنم ولی اصلاً دستم به غذا درست کردن نمیاد، خودمم می فهمم که زیاد خوشمزه نیست ولی اونطورم نیست که نشه بخوری، گفت: آخه مهران با بقیه ی مردا فرق داره اون همیشه خودش خوشمزه ترین غذاها رو درست می کنه حالا نمی خواد دل تو رو بشکنه، تو اینو بدون و حواست رو جمع کن. گفتم: شما کمک می کنی فقط چند روز فوت و فن کار رو یادم بدی؟ یک فکری کرد و گفت: باشه من فردا میام قبل از اومدن مهران میرم مبادا بگی من بهت یاد دادم بزار فکر کنه خودت درست کردی چند روز اینطور ی بگذره توام راه میفتی. و همین کارو کردیم و مهران که اومد میز شام رو مطابق میلش دید، گل گذاشته بودیم و شمع روشن کردیم همون طور که مهران دلش می خواست همه چیز رویایی و شیک باشه، خوشحالی وصف نشدنی اون باعث شد که من از اون به بعد بشم حلقه بگوش مهران . 🌾 - بخش پانزدهم یکسال گذشت، یک مرتبه چشمم رو باز کردم و دیدم اون دستور میده و من انجام میدم، آوا برام آب بیار، آوا جانم میشه یکم پای منو بمالی خستگیم در بره؟ آوای عزیزم برای سه نفر غذا درست کن فردا صبح من با خودم ببرم سرکار تا اونا ببین من چه زنی دارم، و من بدون چون و چرا اجرا می کردم، و برای رضایت مهران اونقدر خسته می شدم که شب از شدت پادرد خوابم نمی برد. مهران همینطور با من مهربون بود و با ملاحظه، توی این مدت دوبار رفتیم شمال دیدن مهی و بابا و فقط یک روز موندیم و برگشتیم، در حالیکه مهی سعی داشت با ما مهربون باشه و تغییر رویه داده بود و شاید برای اینکه حس می کرد من خوشبختم آروم شده بود. یکسالی که من و مهران با عشق هم زندگی می کردیم و همه چیز برای من مثل رویا و یک خواب شیرین بود، گاهی به خاطر اشتباهی که ازم سر می زد طرف من تند می شد ولی اینو می دونست که من ترسو هستم و زود خودمو می بازم برای همین فوراً معذرت می خواست و هزار بار از دلم در میاورد، تا اون سفر لعنتی. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هفتم- بخش سیزدهم صبح وقتی می خواست پیرهنشو بپوشه دوباره اطو می کشید،
🌾 - بخش اول یک روز پاییزی آخرای آبان، مهران سر ساختمون بود، اون علاوه بر اینکه داشت یک پاساژ می ساخت یک پروژه ی برج رو هم قبول کرده بود که داشت مقدمات کارو آماده می کرد، در عین حال ساختمون خونه ای که به من وعده داده بود رو می ساخت، مدتی بود که شب ها با هم می نشستیم و نقشه ی اون خونه رو مطابق میل من می کشید، می خواست همه چیز اون خونه باب میل من باشه، و می گفت حتی یک میخ بدون سلیقه ی تو روی دیوارش نمی زنم، می خوام همه چیز بوی تو رو بده. پس سرش خیلی شلوغ شده بود و من مجبور بودم بیشتر شب ها تا دیر وقت تنها بمونم، اون روز بعد ظهراصلاً حال خوشی نداشتم و نمی دونستم چم شده، یک حال عجیبی که تا اون موقع تجربه نکرده بودم، مدام فکرای بد میومد سراغم، چرا مهی با من این رفتار رو داشت؟ چرا مادر مهران اون حرف رو بهم زد؟ چرا آزیتا با من خوب نیست؟ چرا مهین خانم هر وقت بهم می رسه از جهاز دخترش حرف می زنه و میگه ما رسم داریم همه ی آداب و رسوم ازدواج رو به جا بیاریم طفلک مهران روزه گرفت و با آب طهارت روزه اش رو باز کرد، چرا همه میخوان دل منو بسوزونن 🌾 - بخش دوم و این متلک ها فقط منحصر به مهین خانم نبود، و چون من جواب نمی دادم هر کس از راه می رسید یک چیزی در مورد مادرم و بی وفایی های اون بهم می گفت، مثلاً چرا در این مدت اصلاً به دیدن من نیومده، البته این حرفارو به ظاهر برای دلسوزی من می زدن ولی من خوشم نمی اومد و دوست نداشتم در مورد مادرم کسی حرف بدی بزنه. گاهی مهران هم یک چیزایی در مورد مهی می گفت که از همه بیشتر برام گرون تموم می شد. مثلاً تو رو خدا مثل مهی حرف نزن، یا از روی محبت می گفت، چقدر خوشحالم که تو اصلاً به مادرت نرفتی. و اون روز با این فکرا داغ می شدم وحالت تهوع پیدا می کردم و یک ترس میفتاد به جونم که، وای اگر مهران یک روز دوستم نداشته باشه چیکار کنم؟ اون وقت همه ی این حرفا براش مهم میشه، تلفن زنگ خورد و منو از اون حالی که داشت اذیتم می کرد بیرون آورد مدت ها بود اینطوری نشده بودم، فوراً صدای مهتاب رو شناختم، گفت: دارم با ملیکا میرم خرید توام میای؟ خوشحال شدم که می تونم یکم از خونه برم بیرون فورا قبول کردم. 🌾 - بخش سوم ملیکا دختر مهین خانم که دوسال از من بزرگتر بود، می خواست ازدواج کنه و داشتن براش جهار تهیه می کردن. نیم ساعت بعد مهتاب در خونه ی ما بود سلام کردم و سوار شدم و راه افتادیم، با ملیکا رابطه ی خوبی داشتم، برگشت و گفت: آوا جان خوبی؟ به نظرم رنگت پریده، گفتم نه چیزیم نیست خوبم. گفت: می خوام سرویس آشپزخونه بخرم فکر می کنم سلیقه ی تو خوب باشه، من خیلی از لباس پوشیدن و وسایل تو خوشم میاد به خاله مهتاب گفتم تو رو هم با خودمون ببریم، آخه تو خیلی شیکی. گفتم: من؟ ای بابا کجام شیکه؟ گفت: مثلا راه رفتنت رو خیلی دوست دارم، این موهای بلند و پرپشت مشکی تو رو که همیشه مرتب و قشنگه ، بلوز و شلوار هایی که می پوشی. گفتم: قربونت برم اینا خیلی ارادی نیست، ولی خب تو خودتم که خیلی قشنگی منم تو رو می پسندم، چون این تویی که لباس های شیک می پوشی من که همیشه بلوز و شلوار رو به لباس ترجیح میدم، ولی باشه سعی می کنم کمکت کنم، مهتاب گفت: راستش منم یک اعتراف بکنم؟ کادو هایی که برای بچه ها می خری همشون دوست دارن و میگن تو خوش سلیقه ای برای همین داداشِ منو انتخاب کردی؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هشتم- بخش اول یک روز پاییزی آخرای آبان، مهران سر ساختمون بود، اون علاوه
🌾 - بخش چهارم خندیدم و گفتم من داداش شما رو انتخاب نکردم اون منو انتخاب کرد، آخه این داداش شماست که خوش سلیقه است و منو انتخاب کرد، مهتاب هم که چیزی از مادر و خواهراش توی متلک گویی کم نداشت گفت: ما قبلاً همین فکر رو می کردیم ولی با ازدواجش ثابت کرد که اونقدر ها هم خوش سلیقه نیست، اینو گفت و قاه قاه خندید که یعنی شوخی کرده، با اینکه ناراحت شده بودم با یک لبخند گفتم: من نفهمیدم حالا شماها دارین از من تعریف می کنین یا میخواین خرابم کنین؟ مهتاب بازم به شوخی گفت: نه بابا دیدم داری از خودت تعریف می کنی گفتم نکنه امر بهت مشتبه بشه و خودتو دست بالا بگیری، سکوت من و اینکه سخت رفتم توی لاک خودم باعث شد که مهتاب از حرفش پشیمون بشه و مرتب سعی داشت با من حرف بزنه ولی دیگه حالم جا نمی اومد، و از اینکه با اونا رفته بودم پشیمون شدم، چون من واقعاً نمی تونستم جواب اونا رو بدم و از حقم دفاع کنم بیشتر ناراحت می شدم. 🌾 - بخش پنجم مهتاب و ملیکا از خرید خسته نمی شدن و من که همون اول توی ذوقم خورده بود و اینم می دونستم که اونا آدمی نیستن که اگر من عرض اندامی بکنم یک متلک بارم نکنن همینطور دنبالشون می رفتم، اگر نظرم رو می پرسین می گفتم و اگر نه ساکت میموندم ولی بازم حالم خوش نبود دست و پام سست می شد پیشونیم عرق می کرد، طوری که به زور دنبالشون خودمو می کشوندم، ولی اون دونفر همینطور از این مغازه به اون مغازه می رفتن، احساس می کردم دیگه نمی تونم راه برم و سرم گیج میرفت، طوری که چند بار داشتم می خوردم زمین، توی همون حال یادم افتاد. چند روز پیش هم که خونه ی مادر بودیم همین حال شدم و به مهران گفتم دستپاچه شد و منو روی مبل خوابوند و فوراً برام یک چای و نبات درست کرد و مرتب می پرسید بهتری؟ قربونت برم چی شدی؟ می خوای ببرمت دکتر؟ می خوای برم دکتر بیارم؟ مادر گفت: اووو خدا شانس بده ناز کش داری ناز کن نداری پاتو دراز کن، چه خبره؟ حتماً زیاد ناهار خورده زده زیر دلش. 🌾 - بخش ششم مهین هم با تمسخر گفت: والله آوا تو مهران رو گیر آوردی به خدا، اینقدر ادا در نیار، من صد تا مرضی دارم یکیشم نمی زارم شوهرم بفهمه، این کارات دیگه نوبره، مهران جان چیزیش نیست اینم یک نوع ناز خونه ی مادرشوهره که به ما بفهمونه چقدر برای تو عزیزه، بابا فهمیدیم، پاشو دیگه، اصلاً مهران در بست مال تو نخواستیم، برای همین هیچی به مهتاب نگفتم و دستم رو گرفتم به میله های پله ی پاساژ و یک نفس عمیق کشیدم و ایستادم تا حالم بهتر بشه، ولی همه چیز دور سرم می چرخید و نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم اما می دیدم که مهتاب و ملیکا دارن ازم دور میشن، زبونم لوله شده بود نقش زمین شدم و دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی چشمم رو باز کردم کف پاساژ افتاده بودم و مهتاب و ملیکا مضطرب صدام می کردن، یکی از مغازه دارها برام آب قند آورد و به زور خوردم تا بتونم از جام بلند بشم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هشتم- بخش چهارم خندیدم و گفتم من داداش شما رو انتخاب نکردم اون منو ان
🌾 - بخش هفتم کمی بعد در حالیکه مهتاب و ملیکا دو طرف منو گرفته بودن رفتیم به طرف ماشین و هر چی اصرار کردن منو برسونن دکتر قبول نکردم و گفتم حالم خوبه. وقتی رسیدیم خونه هر دوی اونا پیش من موندن و چون مهران رو پیدا نکردن براش چند جا پیغام گذاشتن، که زودتر بیاد خونه، من روی مبل دراز کشیده بودم و مهتاب کنارم نشسته بود واقعاً قدرت حرکت نداشتم، ملیکا تلفن رو برداشت و به نامزدش زنگ زد و مدت زیادی با اون حرف می زد و به محض اینکه قطع کرد، تلفن زنگ خورد و مهتاب فوراً به هوای اینکه مهران باشه گوشی رو برداشت ولی بابام بود، از حال من که پرسید مهتاب بدون ملاحظه جریان رو گفت، بلند شدم و رفتم با اون حرف زدم و خاطرشو جمع کردم که چیز مهمی نبوده. مهران حدود ساعت ده شب سراسیمه اومد خونه و تا در رو باز کرد از مهتاب پرسید آوا چش شده؟ کجاست؟ خیلی بی عرضه ای چرا نبردیش دکتر؟ و همینطور که مهتاب براش توضیح می داد اومد طرف من و خواست بغلم کنه منم که تنها پناهم توی زندگی مهران بود دستهامو باز کردم و گریه ام گرفت و همدیگر رو سخت در آغوش گرفتیم. 🌾 - بخش هشتم احساس می کردم همه ی درد هام به قرار اومده خودمو مثل یک بچه در آغوشش فرو برده بودم و سرمو به سینه اش نزدیک تر می کردم، مهران مرتب می گفت: همش تقصیر منه کارم زیاد بود بهت نرسیدم، و همینطور که سر و روی منو غرق بوسه می کرد ادامه داد ببخشید، ببخشید عزیز دلم دیگه تموم شد تو برای من در درجه اول اهمیتی، دیگه این همه تنهات نمی زارم، یک مرتبه صدای مهتاب رو شنیدم که گفت: اگر عشق و عاشقی تون تموم شده ما داریم میریم، داداش جان حداقل ملاحظه ی ملیکا رو می کردی، والله این همه سال زندگی کردیم این چیزا برامون تازگی داره، خوب اینطوری بزرگ نشدیم. من و مهران از هم جدا شدیم و گفتم: مهتاب جون تو رو خدا ببخشید باعث زحمت شما هم شدم، مهران هم گفت: به خدا وقتی هر کجا زنگ زدم گفتن خانمت مریض شده ترسیدم اتفاق بدی افتاده باشه زنگ زدم خونه مشغول بود خب خواهر جون بهم حق بده نگران بشم. 🌾 - بخش نهم وقتی اونا رفتن من و مهران بهم نگاه کردیم و مشتاقانه دوباره همدیگر رو در آغوش گرفتیم، عشق باور نکردی بین ما بود، اصلاً مهران آدمی نبود که بتونه تظاهر کنه و دلیلی هم برای این کار نداشت، بابا دوباره زنگ زد و نگرانم شده بود مهران خودش گوشی رو برداشت و گفت: سلام ایرج جان، نه نه خوبه دردش من بودم که اومدم الان توی بغلمه و داره خودشو لوس می کنه، بابا گفت: پاشین بیان اینجا یک چند روزی بمونین من و مهی هم دلمون براتون تنگ شده، من که دارم از دوری آوا دیوونه میشم، می خوام بیام تهران ولی مهی تنهاست اونم دلش نمی خواد توی این سرما از ویلا بیرون بره چی میگی میای؟ مهران یک فکری کرد و گفت: آره بد نیست چند روزی دل درست من و آوا با هم باشیم، اجازه بدین من فردا کارامو روبراه کنم، کارگرای ساختمون خودمم مرخص و با خیال راحت بیام و برگردیم، من می دونم درد آوا دوری از شماست، روی چشمم میارمش. 🌾 - بخش دهم و این طوری دو روز بعد صبح زود با مهران راه افتادیم بطرف شمال، اونقدر توی راه بهم خوش گذشت که اصلاً فراموش کردم چقدر حالم بد شده بود، سرحال بودم و مدام با مهران قربون صدقه ی هم می رفتیم، میوه پوست می کندم و دهنش می ذاشتم اونم هر بار دستم رو می بوسید آهنگ گذاشتیم و دوتایی با خواننده خوندیم، و یک مرتبه خودمو جلوی در ویلا دیدم که بابا و مهی مشتاقانه میومدن به استقبال ما انگار ده دقیقه توی راه بودیم , فریاد زدم مهران ؟ رسیدیم ؟ باورم نمیشه . قبل از اینکه مهران وارد ویلا بشه پیاده شدم و دویدم بطرف مهی و بابا، از اینکه اونو با لبی خندون می دیدم که برای دیدن من تا دم در وردی اومده خوشحال شدم، برای اولین بار مثل یک مادر بغلم کرد و گفت: کوفت بگیری خیلی دلم برات تنگ شده بود، فکر می کردم بی عاطفه باشی ولی نه اینقدر، رفتم بغل بابا و گفتم: یک چیزی به مهی بگو ببین تا رسیدم شروع کرده با من بد حرف می زنه، بابا خندید و درحالیکه برای مهران دست تکون می داد که وارد ویلا شده بود گفت: من اگر عرضه داشتم جلوشو می گرفتم مدام به خودم بد و بیراه نگه. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هشتم- بخش هفتم کمی بعد در حالیکه مهتاب و ملیکا دو طرف منو گرفته بودن
🌾 - بخش یازدهم مهی خیلی فرق کرده بود همه جا تمیز و مرتب بود و ناهار مفصلی برامون تهیه دیده بود، گفتم و خندیدیم بعد از ظهر هم با مهران رفتیم توی اتاق من خوابیدیم . شب هم با وجود سردی هوا آتیش روشن کردیم و بیرون نشستیم ؛در حالیکه به صدای شجریان گوش می دادیم کباب خوردیم . کسی نمی دونست من چه احساسی داشتم از اینکه با عشق زندگیم کنار پدر و مادرم بودم و اینکه بعد از مدت ها مهی رو خوشحال می دیدم و دیگه با من بد رفتاری نمی کرد خودمو خوشبخت ترین آدم دنیا می دیدم، و مدام خدا رو شکر می کردم که این خوشبختی رو نصیبم کرده، شب دیر خوابیدیم و من صبح خیلی دیر بیدار شدم، دست کشیدم به رختخواب و فهمیدم مهران نیست، صداش کردم ولی همه جا سکوت بود، بلند شدم و لباس پوشیدم و رفتم بیرون دیدم کسی نیست، رفتم آشپزخونه به هوای اینکه مهی اونجا باشه، از پنجره بیرون رو نگاه کردم ماشین بابا نبود، حدس زدم رفته باشه خریدو مهی رو هم با خودش برده. 🌾 - بخش دوازدهم خب حتما مهران هم رفته کنار دریا قدم بزنه، از پنجره طرف دریا نگاه کردم خورشید می تابید و دریا آروم بود. از وقتی زن مهران شده بودم اجازه نمی داد موهام رو کوتاه کنم خیلی بلند شده بود یک کش برداشتم و اونا رو پشت سرم بستم، کفشم رو پام کردم از ویلا رفتم بیرون تا خودمو برسونم به مهران، صدای شَرشَرآب میومد، با عجله رفتم شیر رو ببندم و برم سراغ مهران و نزدیک پنجره ی اتاق مهی شدم به فکرم رسید ببینم شاید هنوز خواب باشه . در یک لحظه چشمم افتاد به مهی و مهران که داشتن با هیجان همدیگر رو می بوسیدن، مثل برق خودمو عقب کشیدم، درست مثل این بود که یک خنجر توی قلبم فرو کرده باشن به دیوار تکیه دادم و ولو شدم روی زمین و جلوی دهنم رو گرفتم که فریاد نزدم ولی احساس می کردم چشمم داره از حدقه می زنه بیرون، بلند شدم و دویدم به طرف دریا، به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که دیگه بعد از این نمی خوام زندگی کنم، وقتی تا کمر رفتم توی آب از ته دلم فریاد کشیدم، فریادی که سالها در گلو خفه کرده بودم. ادامه دارد کپی داستان بدون نام نویسنده ممنوع است و پیگرد قانونی دارد 🌾 - بخش اول اینکه چقدر به اون حال بودم نمی دونم فقط وقتی به خودم اومدم که مهران رو روبروم دیدم. هراسون و وحشت زده می خواست منو بگیره، خودمو پرت کردم توی آب ولی اون فوراً با قدرتی که داشت منو گرفت و فریاد زد: آوا؟ نکن، بگو چی شده؟ قربونت برم، فدات بشم، عزیز دلم، آروم باش، من برات توضیح میدم. بگو از چی ناراحتی؟ وقتی دید فایده ای نداره با یک ضرب بلندم کرد و انداخت روی شونه اش، تقلا می کردم که منو بزاره زمین، ولی ولم نکرد و با شتاب از آب بیرون زد و به حالت دو منو رسوند به ویلا، همینطور که سرم وارونه روی شونه های مهران بود مهی رو جلوی در ویلا دیدم، هراسون با سر پرسید چی شده؟ مهران آهسته گفت: خفه شو، گمشو کنار، و بدو منو برد به اتاقم و گذاشت روی تخت، در کمد رو باز کرد و یک حوله آورد و سعی کرد لباسم رو در بیاره مثل شاخه ای نازک که در معرض یک باد شدید قرار گرفته باشه می لرزیدم، دلم داشت می ترکید، من نمی خواستم مهران رو از دست بدم که در واقع جز اون کسی رو نداشتم که بهش پناه ببرم اگر به بابا می گفتم داغون می شد واز بین می رفت. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d