eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📌چکار کنم واسه اینکه گیاهامون توپی وتوپر بشن؟!! 🔻با سرزنی منظم گلها بخصوص حسن یوسف و پتوس (تو سبزیجات نعناع وریحون) 🔻 گیاهی پرپشت و زیبا با ساقه های قوی داشته باشید. 🔻این در مورد تمام گیاهان رونده صادقه (هرقدراز شاخه اصلی بریده شه گیاه تحریک میشه و شاخه بیشتر میده و پرپشت ترمیشه) 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بعضی ها میگن وااااااای چطور دلت میاد گیاه به این خوشگلی رو اینطور کچلش کنی!!! در جواب میگم نگران نباشید اینکار برای توپی شدن و خوشگل تر شدنشه. لطفا از دست ب قیچی شدن نترسید🙃. ا تکه های سرزنی شده رو هم چندتا برگ پایینشو جدا کنید و دو روز در جای خنک و سایه نگه دارید و بعد به ی خاک سبک منتقلش نگ کنید تا واسه خودشون ریشه دار شن. 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*🚩السلام علیک یا اباعبدالله الحسین- شب زیارتی ارباب*
سلام شبتون بخیر دوستان عزیزم امشب برای والدین اسمانیتون نماز والدین روقرائت کنین آن شاالله مشمول رحمت الهی بشوند و باعث دعایی که از طرف والدینمون برامون میشه به اجابت برسه التماس دعا https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بکشم. تا یک شب به من گفت: آوا یک دوست قدیمی داشتم که تازگی دارم براش یک کار تعمیراتی می کنم ازم خواه
🌾 - بخش اول در حالیکه خیلی دلم می خواست با یکی درد دل کنم، با یک بزرگتر که بتونم بهش اعتماد داشته باشم، همون شب چندین بار رفتم و کنارش نشستم تا ازش بخوام اجازه بده یک بار تنها برم به دیدنش ولی خجالت کشیدم وحرفی نزدم. کم کم شکمم بالا میومد و من اصلاً دوست نداشتم کنار مهران بخوابم سردی قلبم مانع می شد که عشقی رو که به اون داشتم رو نشون بدم و حس می کردم اونم داره ازم دور میشه چندین بار بهم تذکر داد که من آدم پر از احساسی هستم و دلم می خواد زنم اون محبت لازم رو بهم بده، از این حرفش می ترسیدم ودر خفا گریه می کردم و از خدا می خواستم بهم قدرت فراموشی بده، و بارها با خودم تصمیم گرفتم همین کارو بکنم ولی هر بار که به من دست می زد بی اختیار اون صحنه میومد جلوی چشمم و یک حالت بیزاری بهم دست می داد، یک شب مهران شاد و سر حال اومد خونه و گفت: امشب می خوام جشن بگیرم بالاخره ماکان قبول کرد سهم منو از این خونه بخره و دیگه دست و بالم باز میشه و می تونم سریع خونه ی خودمون رو تموم کنم و تا بچه به دنیا میاد بریم اونجا سه تایی زندگی کنیم. 🌾 - بخش دوم خوشحالی اون و اینکه می دیدم چقدر داره تلاش می کنه که منو راضی نگه داره باعث شد یکم یخم آب بشه و بعد از مدت ها با هم آشپزی کردیم و گفتیم و خندیدیم و موسیقی گذاشتیم و منو بغل کرد و دوتایی رقصیدیم، آخه منم مثل همه ی آدما شادی رو دوست داشتم، و هر چند وجودم پر از غم بود بازم اون ته، ته دلم منتظر یک بهانه برای خوشحالی بودم، حالا حس می کردم خیلی بیشتر از اونی که فکرشو می کردم مهران رو دوست دارم، و برای نگه داشتن این عشق باید گذشت می کردم، این بود که وقتی موقع خواب شد و منو از توی هال در آغوش کشید و برد روی تخت مقاومتی نکردم، حتی برای لحظاتی از خودم بی خود شدم، ولی به محض اینکه صورتش به صورتم نزدیک شد نمی دونم چرا اون فکر لعنتی دوباره اومد سراغم و یک مرتبه با دست زدم توی سینه اش و شروع کردم به گریه کردن. مهران اولش نشست و عصبانی حرفی نزد لحاف رو برداشت و رفت تو هال، منم بدون صدا دراز کشیده بودم و می لرزیدم، ولی صدای بهم زدن در آشپزخونه اونم چندین بار پشت سر هم بهم فهموند که مهران خیلی عصبانیه. 🌾 - بخش سوم بعد شروع کرد به شکستن وسایل خونه و صدای خشمی که سعی داشت به فریاد تبدیل نشه از گلوش در میومد حسابی منو به وحشت انداخته بود، شاید فکر می کرد میرم دنبالش و شایدم از سکوت من عاجز شده بود، و به حالی افتاده بود که دیگه قابل کنترل نبود، من از جام بلند شدم و وسط اتاق ایستادم در مونده و بی پناه، یک مرتبه با همون خشم در اتاق رو باز کرد و فریاد زد بچه ام که به دنیا اومد طلاقت میدم، برو گمشو، هر بلایی سرت بیاد حقته، حالا که منو دوست نداری چرا باید با من زندگی کنی؟ زور که نیست، ولی یادت باشه این تو بودی که خودتو ازم جدا کردی، فردا ازم گله ای نداشته باشی که به قولم به تو عمل نکردم، دیگه تاب نیاوردم و شایدم از کلمه ی طلاق ترسیدم، با گریه گفتم: مهران؟ مهران چی داری میگی؟ خجالت بکش من این جدایی رو خواستم؟ تو که می دونی منم می دونم پس چرا می خوای وانمود کنی که اتفاقی نیفتاده و تقصیر منه؟ من دوستت دارم که نمی تونم بپذیرم، اگر نداشتم چرا این همه دارم خود خوری می کنم؟ اومد جلو با حرص مچ دستم رو گرفت وکشید و منو برد توی هال تا نزدیک تلفن و فریاد زد زنگ بزن. 🌾 - بخش چهارم ای بی دین زنگ بزن، از اون مادرِ بی همه چیزت بپرس، بپرس جریان چی بوده باز خواستش بکن، بپرس چرا شوهر منو بوسیدی؟ چرا خفه شدی و حرف نمی زنی؟ بهش بگو و تمومش کن این مسخره بازی رو، جونم رو به لبم رسوندی، بعد بازوهامو گرفت و با شدت تکونم داد طوری که اصلاً یادش رفته بود که من حامله ام وبا صدای وحشناکی فریاد زد، بگو از من چی دیدی؟ آوا بگو از من چی می خوای؟ دیوونه ام کردی، توی احمق چی دیدی که خون منو توی شیشه کردی؟ من بهت میگم، تو مادر هرزه و بی آبروت رو دیدی، نه منو، چون اون به زور منو بوسید، چرا نمیری تلافی شو سر اون خالی کنی؟ بیشعور، نفهم، اون بود که منو صدا کرد توی اتاقش و یک مرتبه خودشو انداخت توی بغلم، آره مادر تو یک همچین زنیه، اگر من به روت نمیارم اگر توی این مدت حتی یکبار به سرت نزدم که تو توی دامن چه زنی بزرگ شدی از آقایی من بود دلم برای ایرج می سوزه، فکر می کنی به ذهنم نمی رسه که نکنه توام یک روز مثل اون بشی؟ و با همون عصبانیت هلم داد و با شدت خوردم زمین. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_دهم- بخش اول در حالیکه خیلی دلم می خواست با یکی درد دل کنم، با یک بزرگتر
🌾 - بخش پنجم جیغ کشیدم از دردی که توی سینه ام بود و از دردی که یک مرتبه توی دلم پیچید، اون هوار می زد و من با صدای بلند گریه می کردم و با همون حال با یک دست آرنج دست دیگه ام رو که بشدت درد می کرد گرفتم و گفتم، دروغ میگی، من همه ی خونه رو گشتم تو مدت زیادی اونجا بودی اگر من نمی دیدمت بازم می موندی، اینی که تو میگی یک لحظه بود و می شد باور کرد ولی از موقعی که بیدار شدم و تو نبودی خیلی طول کشید تا تو رو با اون وضع دیدم بی خودی قیافه ی حق به جانب به خودت نگیر. مهران از اینکه منو زده و افتادم دستپاچه شده بود و هراسون می خواست بلندم کنه و گفت: ببخشید، آوا جان ببخشید چیزت که نشد؟ بزار ببینم، بچه حالش خوبه؟ زود باش ببرمت دکتر، ای لعنت به اون زنیکه ی بی شرف، همین طور که با صدای بلند زار می زدم گفتم: چرا خودتو بیگناه می دونی؟ این چیزی که من دیدم تنها چیزی نیست که آزارم میده، من همه ی اتفاقات اون زمان رو می زارم کنار هم و می ببینم که تو قبلاً با مهی رابطه داشتی ولی به زبون نمیارم چون می دونم دیوار حاشای تو بلنده. 🌾 - بخش ششم گفت : خیلی خب، خیلی خب، دیگه حرفشو نزن بزار ببینم چه غلطی کردم، نکنه به بچه آسیبی رسیده باشه؟ دستت چی شده ببینم. حالت خوبه؟ گفتم: برو ولم کن، دست بهم نزن. گفت: آوا دیگه حرفشو نزن بزار ببینم چه صدمه ای دیدی باشه بعد در موردش حرف می زنیم و تا اومد دستم رو بگیره و بلندم کنه فریادم از شدت درد به هوا رفت، همون موقع ماکان زد به در و اومد پایین و وحشت زده پرسید: چی شده مهران؟ چرا دارین دعوا می کنین؟ صداتون تا ده تا خونه میره، مهران که اشک توی چشمش حلقه زده بود با درموندگی گفت: دعوا نمی کنیم داداش آوا خورده زمین فکر می کنم دستش صدمه دیده، باید برسونمش بیمارستان، ماکان نگران شد و گفت: صبر کن منم باهات میام. و اینطوری اونشب مهران و ماکان منو بردن بیمارستان و دستم رو که از ساق شکسته بود گچ گرفتن ولی گفتن که بچه حالش خوبه فقط ضربان قلبش تند شده و خیلی به مهران سفارش کردن که مراقب من باشه تا بچه صدمه نبینه. حال و روزمون معلوم بود. آزیتا نگران منتظرمون بود و خیلی اظهار ناراحتی کرد. و خواست بهم کمک کنه ولی مهران نخواست و با ماکان رفتن بالا، این اولین باری بود که آزیتا به من علاقه نشون می داد . 🌾 - بخش هفتم وقتی برگشتیم خونه مهران منو نشوند روی مبل و رفت برام یک لیوان شیر داغ آورد که بخورم تا گلوم تازه بشه، دستم رو گرفت و در حالیکه چشمهاش پر از اشک بود بهم خیره شد و گفت: نمی دونم شاید من از تو انتظار بیش از سنت داشتم وقتی آدم با زنی ازدواج می کنه که سنش کمه باید بدونه نباید از اون توقع داشته باشه که مثل یک زن پخته عمل کنه. گفتم: توام می خوای بهم بفهمونی که بی عرضه و احمقم؟ نیستم مهران من خوب همه چیز رو می فهمم توی این مدتی که با تو زندگی کردم خطایی ازم سر زده؟ این نشون نمیده که از خیلی زن ها عاقل ترم؟ داری سعی می کنی بازم وانمود کنی که این قضیه مربوط به فهم و شعور من میشه و بهم ثابت کنی من عاقل نیستم. گفت: اصلاً به جون خودت قسم همچین قصدی نداشتم منظورم این بود که ازت زیادی توقع داشتم، آوا، تو از همه بهتر می دونی که من دوستت دارم، نمی دونی؟ اینو که خوب می فهمی، جواب بده با سر اشاره کردم چرا. گفت: خب اگر به جون بچه ام قسم بخورم که حقیقت رو بهت بگم قول میدی منو ببخشی و بشی همون آوای سابق؟ 🌾 - بخش هشتم گفتم :آره، تو حقیقت رو بهم بگو میشم همون آوای قبلی، مهران حقیقت هر چی باشه قبول می کنم و تو رو می بخشم قول میدم، این ندونستن حقیقت باعث میشه من خودم به این ماجرا شاخ و برگ بدم و بیشتر عذاب بکشم، دستشو گذاشت روی شکم من و گفت: به جون هر دوی شما که خیلی برام عزیزین راست میگم، بزار اینطوری برات تعریف کنم، وقتی تو بچه بودی من با ایرج دوست بودم رفت و آمد می کردیم و شب ها بیشتر اوقات خونه ی شما جمع می شدیم، ولی یک مرتبه احساس کردم مهی داره از حد و حدود خودش تجاوز می کنه و می خواد به من نزدیک بشه، حتی یکبار خودشو انداخت توی بغلم، من جوون بودم ولی مقاومت کردم و ازش دور شدم، دیگه پامو خونه ی شما نذاشتم، ایرج اصرار می کرد ولی خودمو بهش نشون نمی دادم و دیگه ام رابطه ام با اونا قطع شد، من نمی تونستم با زن بهترین دوستم این کارو بکنم به نظرم بی شرف ترین و کثیف ترین آدم روی زمین مردایی هستن که میرن سراغ زن شوهر دار، آوا من این کاره نیستم بمیرم همچین کاری نمی کنم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_دهم- بخش پنجم جیغ کشیدم از دردی که توی سینه ام بود و از دردی که یک مرتبه
🌾 - بخش نهم گفتم: پس اون چی بود من دیدم؟ دروغ بود؟ گفت: صبر کن الان میگم من دیگه مهی و ایرج رو ندیدم. تا اون روز توی شمال به طور اتفاقی به دوستان مشترکمون بر خوردم که داشتن میومدن دیدن ایرج فکر کردم دیگه سالها از اون ماجرا گذشته و فراموش شده، تا تو رو توی ساحل پیدا کردم، آواجانم؟ عشق من، خودت می دونی که من واقعاً دوستت دارم، ولی اونجا بیشتر دلم برات سوخت تو معصومانه داشتی زیرخود خواهی های مهی دست و پا می زدی و من اینو فهمیدم، برگشتنم به شمال فقط یک حس دلسوزی برای دختری که شبیه دختر رویا های من بود شکل گرفت، یک نیرویی منو کشوند اونجا که اسمشو می زارم قسمت یا تقدیر، اومدم تا با ایرج در مورد تو حرف بزنم و بهش هشدار بدم که ممکنه دوباره تو دست به اون کار احمقانه بزنی و این بار نجات پیدا نکنی، ولی حس می کردم در گیر احساسم شدم و کلافه بودم، تا اون روز رفتم لب دریا قدم بزنم و با خودم دو، دوتا، چهار تا کنم که چه کاری می تونم برای تو انجام بدم که از اون وضع نجات پیدا کنی. 🌾 - بخش دهم آوا به جون مادرم قسم می خورم اونجا اصلاً ازدواج کردن با تو به ذهن منم نمی رسید، و همچین قصدی نداشتم فقط از تو خوشم میومد و بهت احساس پیدا کرده بودم، مگه میشه آدمی مثل من که این همه سال صبر کرده و از ازدواج ترسیده اینطور با دستپاچگی و احمقانه تصمیم به ازدواج بگیره؟ ولی مهی دنبالم اومده بود و بهم ابراز علاقه کرد و گفت از همون سالها منو می خواسته، باور کن چندشم شد اصلاً حالم ازش بهم می خوره برای اینکه دست از سرم برداره گفتم: من توی فکر ازدواج با دخترتم تو دنبال من راه افتادی این حرفا رو می زنی؟ همین تنها حرفی بود که از تو بین ما رد و بدل شد، اون ترسید که من واقعا‌ً بخوام این کارو بکنم و شلوغش کرد، وگرنه اگرم من قصد همچین کاری رو داشتم با ایرج حرف می زنم نه زن سبک مغزی مثل مهی، وقتی ماجرا رو شد دیگه کوتاه نیومدم دیدم واقعاً تو رو می خوام، از نظر خودم عاقلانه نبود ولی این موضوع دو جنبه ی روشن داشت اینکه من تو رو دوست داشتم و دوم تو باید از اون خونه هر چی زودتر میومدی بیرون اونجا برای دختری مثل تو ساده و پاک جای مناسبی نبود. 🌾 - بخش یازدهم اصلاً نمی دونم ایرج چه خورده برده ای با مهی داره که در مقابلش کوتاه میاد، اون روزم صبح وقتی از اتاق اومدم بیرون، ایرج داشت میرفت خرید منم رفتم آشپزخونه تا یک چای برای خودم بریزم، مهی صدام کرد، که بیا سر اینو بگیر، یک میز رو داشت جابجا می کرد، خب منم دامادش بودم دیگه دختر بچه ام نبودم که از اون بترسم رفتم دستم رو گرفت و کشید توی اتاق جر و بحث مون شد بهش گفتم خجالت نمی کشی زن من دختر توست. گفت: اون باید خجالت بکشه که عشق منو دزدید. آوا به خدا داشتیم دعوا می کردیم که صدای در شنیدیم خواستم بیام بیرون زنیکه پرید و منو بوسید فقط چند لحظه بود من اصلاً نمی خواستم، باور کن از خودم بدم میومد. آخه دیوونه من اگر بخوام به تو خیانت کنم چرا باید برم با مادرت؟ این همه زن توی این دنیاست تو تا حالا دیدی به کسی نگاه هرزه ای داشته باشم؟ بعد اونم مهی که تو می دونی ازش خوشم نمیاد فقط به خاطر تو چیزی نمیگم، حرفم رو باور می کنی؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_دهم- بخش نهم گفتم: پس اون چی بود من دیدم؟ دروغ بود؟ گفت: صبر کن الان م
🌾 - بخش دوازدهم آروم شده بودم انگار آبی که روی آتیش ریخته باشن، به نظرم حرفای مهران صادقانه و راست بود، و یک طورایی دلم براش سوخت،و نفرتم از مهی بیشتر شد، همینطور که مهران داشت بازم توضیح می داد تا منو قانع کنه دستهامو باز کردم و در حالیکه بغض داشتم خودمو انداختم توی بغلش، اونم فوراً محکم منو روی سینه اش گرفت و بوسید بعد از مدت ها دوباره طعم شیرین عشق رو می چشیدم، نجوا کنون ازم پرسید: آوای من برگشته؟ گفتم: برگشته، آوا جز آغوش تو جایی رو نمیشناسه متاسفم که من همچین مادری دارم. ببخشید. و اینطوری من و مهران دوباره با گرمی بیشتری که حالا قدرشو می دونستیم رفتیم به رختخواب. شایدم من فقط دنبال همین بودم که حتی به دروغ یکی منو قانع کنه. روز بعد با اینکه اثرات گریه های شب قبل و دردی که از شکستن دستم کشیده بودم حال خوشی نداشتم ولی خوشحال بودم، بعد از مدت ها داشتم با همون دست گچ گرفته خونه رو مرتب و تمیز می کردم تا تدارک یک شام خوشمزه رو مطابق میل مهران ببینم، حدود ساعت ده بود داشتم جارو برقی می کشیدم. 🌾 - بخش سیزدهم و صدای زنگ رو نشنیدم، یک مرتبه در باز شد و مادر رو توی پاشنه ی در دیدم فوراً با پام جارو رو خاموش کردم و با خوشحالی رفتم جلو با لحن تند و بدی گفت: نمیشنوی یا نمی خوای بشنوی؟ گفتم: سلام مادر خوش اومدین جارو روشن بود ببخشید. گفت: چند بار که زنگ زدم فکر کردم این بار همدیگر کشتین، آزیتا در رو برام باز کرد. حالت مادر کاملاً تغییر کرده بود و حس کردم برای دعوا اومده، چادرشو جمع کرد و نشست روی مبل و گفت: چی شده؟ برای چی دستت شکسته؟ ببین آوا از سیر تا پیاز برای من تعریف می کنی این بار دیگه من کوتاه نمیام، از اولم با ازدواج تو و مهران مخالف بودم سر و وضع مادرت نشون می داد که چند مرده حلاجه، ولی بازم به خواست بچه ام تن در دادم، قرار ما این نبود که دائم بچه ی منو، تو و اون مادرت معلوم الحالت عذاب بدین من نمی زارم، جریان رابطه ی مادرت و مهران چی بوده؟ حرف بزن ببینم خاک عالم توی سرش کنن زنیکه ی پدر سوخته، نفرینش می کنم، الهی روی تخت مرده شور خونه ببینمش، زیر پای بچه ی من نشسته حالا تو مدعی شدی؟ 🌾 - بخش چهاردهم حرف بزن ببینم، چه غلطی کردی که مهران راضی شده دستت رو بشکنه. در حالیکه بازم لرز به بدنم افتاده بود و قلبم تند می زد گفتم: من چی بگم مادر؟ هر کس این حرفا رو بهتون رسونده چیزی باقی نذاشته راست و دروغ اونم از مهران بپرسین، ولی همینقدر بهتون میگم که ماجرا اون طوری که به شما گفتن نبوده، داد زد، دختره ی پر رو و بی حیا، حالا تو روی من در میای؟ من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم، یعنی اینقدر نفهمم که منتظر باشم کسی بهم حرفی بزنه و تحت تاثیر قرار بگیرم؟ خودم نمی دونم که مادرت الان دوساله پاشو توی خونه ی تو نذاشته؟ نمی فهمم انگار نه انگار تو عروسی کردی خیر سرت حامله شدی یک نوک پا نیومد تو رو ببینه، نگو کثافت مهران رو می خواسته، خاک عالم توی سر من کنن با این عروس آوردنم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_دهم- بخش دوازدهم آروم شده بودم انگار آبی که روی آتیش ریخته باشن، به ن
🌾 یازدهم- بخش آول در وضعیتی قرار گرفته بودم که نه می تونستم فرار کنم و نه از خودم دفاعی، فکرم به تنها چیزی که رسید این بود که بچه رو بهانه کنم تا از گزند حرفای نیش دار و توهین آمیز مادر، خودمو خلاص کنم تا مهران بیاد، دستم رو گذاشتم رو شکمم و ناله کردم، مادر در حالیکه چشمهاش پر از اشک شده بود و معلوم بود که نگرانم شده، با تندی گفت: برو بشین پاتو دراز کن، هر چند که اومدن این بچه دست و پاگیر مهران میشه، این حرفا رو آزیتا شنیده مگه کسی می تونه جلوی دهن اونو بگیره؟ الان نصف فامیل خبردار شدن، ای تف به اون مادرت، همچین مادری نباشه بهتره، حالا برای چی این حرف ها رو جار زدین؟ چرا کاری کردین که آزیتا و ماکان بشنون؟ همش تقصیر توست که سیاست نداری، اون روزی که به مهران گفتم این دختر به درد تو نمی خوره گوش نکرد، حالا اینم نتیجه اش، چند روز دیگه هر کس و ناکسی می خواد اینو بزنه توی سر من، البته همه توی عروسی ریخت و قیافه ی مادرت رو دیدن تا تهشو خوندن. 🌾 - بخش دوم گفتم: مادر تو رو خدا اینطوری نگین، خواهش می کنم، اصلاً دلتون به حال من نمی سوزه که مهران دستم رو شکسته، دیشب اونقدر داد و بیداد کرد که آزیتا خانم صدامون رو شنید خودتون می دونین که من اهل سر و صدا کردن نیستم، بزارین مهران بیاد اون راستشو بهتون میگه، اینطوری که شنیدین نبوده. گفت: صد بار بهت گفتم زندگی عروسک بازی نیست حواست رو جمع کن این که بزک دوزک کنی و خودتو برای شوهرت لوس کنی یک مدت کار سازه زن باید زنیت داشته باشه، تا نزاره مردش هرز بره. گفتم: چیه مادر اگر مهران اشتباه کنه تقصیر منه؟ اصلاً شما تا حالا دیدن من آرایش کنم؟ صورت من همینطوریه به خدا من آرایش نمی کنم. گفت : بکنی و نکنی این روش تو درست نبوده، ای خدا، ای خدا حالا چطوری این موضوع رو جمع و جور کنم؟ به آزیتا سفارش کردم به کسی نگه ولی می دونم که تا حالا اقلاً برای ده نفر تعریف کرده. گفتم: دیواری کوتاه تر از من پیدا نکردین؟ مهران که قسم می خوره همچین چیزی نبوده چرا باید آزیتا خانم قبل از اینکه حقیقت رو بدونه همه جا رو پر کرده باشه؟ بعد شما اومدی منو دعوا می کنین؟ 🌾 - بخش سوم مادر مثل این بود که حرفای منو نمی شنوه همینطور که داشت حرص و جوش می خورد گفت: آوا این بچه که بدنیا اومد تو باید برگردی پیش مادرت نمی تونیم سرمون رو جلوی مردم بلند کنیم، می فهمی چی میگم؟ اصلاً مهران بد، اون بوده که به مادرت نظر داشته چرا باید به دامادش رو بده؟ ببینم بابات می دونه؟ غیرت نداره؟ جلوی مادرت رو بگیره؟ تو چرا چیزی بهش نمیگی؟ از شدت ناراحتی دست و پام می لرزید و دل و کمرم درد گرفته بود دیگه تحمل نداشتم دویدم توی اتاق و یک مانتو تنم انداختم و روی سرم و با سرعت اومدن بیرون و رفتم به طرف در تا از خونه خارج بشم، صدام کرد آوا، آوا کجا میری؟ صبر کن مهران بیاد تکلیفت رو روشن کنیم، ولی گوش ندادم. مدتی با سرعت از خونه دور شدم چند خیابون اونطرف تر ایستادم و خم شدم و زار، زار گریه کردم، و چند بار تکرار کردم نکنه بچه ام رو ازم بگیرن، ای خدا کمک کن بچه ام، چند عابر با نگاهی دنباله دار از کنارم رد شدن، نمی دونستم چیکار کنم، به فکرم رسید برم محل کار مهران و بهش خبر بدم، ولی حالم خیلی بد بود و دلم نمی خواست آبروشو ببرم، می دونستم که اون موقع صبح دفتر نیست، کسی رو نمی شناختم که بهش پناه ببرم یک مرتبه یاد خانم دوست مهران افتادم خونه شون رو بلد بودم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت یازدهم- بخش آول در وضعیتی قرار گرفته بودم که نه می تونستم فرار کنم و نه
🌾 - بخش چهارم فوراً یک تاکسی گرفتم و خودمو رسوندم در خونه ی اونا اما هر چی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد یادم اومد که الان باید مدرسه باشه، روی پله ی سرد و یخ زده ی در خونه نشستم تا بیاد، بی اندازه سردم شده بود، زمین هم جای نشستن نبود، بلند شدم و قدم زدم. تا ساعت یک بعد از ظهر خدا می دونه بهم چی گذشت، تا دوست مهران رو با خانمش و بچه هاش دیدم که با هم اومدن و جلوی در نگه داشتن و پیاده شدن و رفتن توی خونه و منو ندیدن، وارفته بودم، آوا چیکار داری می کنی؟ نمی دونی مهران چقدر جلوی دوستهاش آبرو داره؟ چقدر خودشو مهم جلوه میده؟ تو چطور زنی هستی که می خوای حیثیت شوهرت رو ببری؟ اصلاً اگر به گوش مهران برسه که من این راز رو با غریبه ها در میون گذاشتم حتماً طلاقم میده و بهانه ی خوبی دستش میاد که بچه ام رو ازم بگیره، این بود که آروم و بی صدا راه افتادم بطرف خونه با این فکر که اگر پیاده برم غروب میشه و مهران بر می گرده. 🌾 - بخش پنجم اما چند خیابون بیشتر نرفته بودم که احساس کردم دیگه قدرت راه رفتن ندارم به شدت سردم شده بود، چشمم افتاد به یک باجه ی تلفن به ساعت نگاه کردم ممکن بود مهران برگشته باشه دفتر، خودمو رسوندم به تلفن و به زحمت از کیفم یک سکه در آوردم و گوشی رو با گردن و شونه ام نگه داشتم و با همون دستم شماره گرفتم، خودش گوشی رو برداشت، بی مقدمه با بغضی که توی گلوم بود گفتم: مهران من توی خیابونم میشه بیای دنبالم؟ گفت: تو توی خیابون چیکار می کنی؟ با اون حالت سرما می خوری. گفتم: مادر اومده خونه ی ما مثل اینکه آزیتا خانم همه چیز رو شنیده و گذاشته کف دستش،مادر داشت با من دعوا می کرد منم از خونه زدم بیرون. گفت: کجایی؟ خیلی خب همون جا وایستا من الان خودمو می رسونم از جات تکون نخور . مهران وقتی رسید ماشین رو نگه داشت و مثل اینکه از حال و روز من همه چیز رو فهمیده بود. فوراً پیاده شد و منو که دستم رو گرفته بودم به اتاقک تلفن روی دست بلند کرد و برد گذاشت روی صندلی ماشین، وسریع راه افتاد. 🌾 - بخش ششم و گفت: من یک آزیتایی بسازم که تا عمر داره این کارشو فراموش نکنه، قربونت برم اصلاً خودتو ناراحت نکن مگه من مُردم که تو توی کوچه و خیابون آواره بشی روز مرگم باشه، نگران مادرم نباش فراموش می کنه تو که چیزی به مادر نگفتی؟ همینطور که دندون هام از سرما بهم می خورد گفتم: نه، چون نمی دونستم تو می خوای چی بگی نمی خواستم حرفمون دوتا بشه، بخاری ماشین رو زیاد کرد و گفت: آخه تو خیلی بی خودی خودتو ناراحت می کنی، شیر زن باش جلوشون در بیا تا کی می خوای اینطوری باشی؟ هر کس به خودش اجازه بده به کار تو دخالت کنه ! یک کلام به مادر می گفتی به شما ربطی نداره من خودم می دونم و مهران تموم شد و رفت. گفتم: خودت می دونی چی داری میگی؟ من؟ به مادر تو این حرف رو بزنم؟ من حتی به اون مهی که این همه به من بدی کرده این حرفا رو نزدم مادر تو نگران شده شایدم حق داشته باشه، خب اینم کم حرفی نبوده برای اونم قبولش سخته، ولی چیزی که مادر متوجه نیست اینه که من این وسط گناهی ندارم باید با من همدردی می کرد مهران خودت می دونی که دلم می خواست خانواده ی تو خانواده ی منم باشن، مهران در حالیکه سخت عصبانی بود و با حرص دنده عوض می کرد 🌾 - بخش هفتم گفت: آوا دیوونه ام نکن مقصر خودتی که با این مظلوم بازی هات باعث میشی بهت زور بگن، آوا خانم دنیا اینطوری نیست کسی توی این دنیا قدر این کارا رو نمی دونه باید یاد بگیری حرفت رو بزنی وگرنه اصلاً آدم حسابت نمی کنن، تو وقتی دیده می شی که بفهمن اگر بهت بدی کردن بدی می کنی بفهمن وجود داری، خوبه که آدم خوب باشه ولی تو از حدش گذروندی، من دیدم هر کس هر چی بهت میگه سرتو میندازی پایین بعد من مجبور میشم یک طوری تلافی کنم. تازه اونم از چشم تو می ببین. گفتم: خوبه والله، حالا من مقصرم؟ چون جواب مادرت رو ندادم؟ اگرم می دادم الان با من دعوا می کردی که چرا دادی، گفت: چرا نفهمی چی میگم تو امروز نباید از خونه ی خودت میومدی بیرون، و خودتو به این حال و روز مینداختی، هر کس اذیتت کرد بزن توی دهنش من قول میدم خوشحالم بشم که زنم از عهده ی خودش بر میاد. و من بازم سکوت کردم جر و بحث توی اون شرایط رو درست نمی دیدم نه من حال خوبی داشتم و نه مهران، و این بار دومی بود که اونقدر اونو عصبانی می دیدم . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_یازدهم- بخش چهارم فوراً یک تاکسی گرفتم و خودمو رسوندم در خونه ی اونا ا
🌾 - بخش هشتم بالاخره رسیدیم خونه دم در گفتم مهران خواهش می کنم با مادرت درست حرف بزن یک چیزی بگو که باورش بشه همچین چیزی نبود خواهش می کنم، مهران جواب نداد و جلوتر از من رفت پایین و منم دنبالش، مادر نبود، ولی چون کیفش هنوز روی مبل بود فهمیدیم که رفته بالا خونه ی ماکان، مهران یکم جلوی در پا، پا کرد و با سرعت رفت سراغشون، داد زدم مهران تو رو خدا دعوا راه ننداز، کارو از اینم خرابتر می کنی. روی پله ها برگشت وگفت: تو دخالت نکن. برو توی اتاق تا من بیام، ولی من همون جا توی حیاط ایستادم چند لحظه بیشتر طول نکشید که صدای داد و هوار بلند شد، و یک مرتبه یکی خورد به در ورودی و شیشه ی اون خرد شد و ریخت زمین از همون جا دیدم که مهران و ماکان گلاویز شدن جرات نکردم دخالت کنم مادر و آزیتا داد می زدن که اونا همدیگر رو ول کنن، مادر بازوی مهران رو گرفته بود و بکش بکش میاوردش پایین و مهران در حالیکه از خشم نمی تونست خودشو کنترل کنه فریاد زد: فقط یک بار دیگه بشنوم کسی پشت سر زن من حرف زده بیچاره اش می کنم آزیتا توام میری هر کجا این خبر رو پخش کردی میگی (..) خوردم، شنیدی؟ و ماکان رو هم که آزیتا جلوشو گرفته بود شاخ و شونه می کشید که برو غلطی دلت می خواد بکن حقیقت که عوض نمیشه، کلاهت رو بزار بالاتر، سهمت رو میدم هر چی زودتر از اینجا برین. 🌾 - بخش نهم اصلاً آقا مهران من به همه گفتم، می خوای چیکار کنی؟ هر کاری از دستت بر میاد کوتاهی نکن، وبا تمسخر ادامه داد، ببینم چیکار می کنی داداش بزرگه، و مادر به زور مهران رو آورد پایین ، و من جلوتر رفتم نمی دونستم باید چیکار کنم که اوضاع از این بدتر نشه هر کاری می کردم همه چیز روز به روز داشت بر علیه من پیش می رفت، مادر نشست روی مبل و گفت: آخه تو خجالت نمی کشی دست روی برادرت به خاطر یک زن دراز می کنی؟ مهران گفت: اگر اون زده بود توی دهن آزیتا یا می گفت داداش ببخشید، این کارو نمی کردم ندیدین با پر رویی تو صورت من نگاه می کنه و میگه مگه دروغ گفته؟ اینطوریه؟ منم از این بعد هر چی راست در مورد زنش می دونم به همه میگم، مادر محکم زد توی صورتشو گفت: خدا مرگم بده ما کی از این حرفا بین مون بود؟ دیدی آقا مهران؟ وقتی وصله ی ناجور میفته توی زندگی آدم همینطور میشه مهران باز از کوره در رفت و گفت: اگر وصله ی ناجور منظورتون آواست به نظر من تنها وصله ای که جوره همین آدمه بهش تهمت زدین، ناروا گفتین ولی یک کلمه بهتون بی احترامی نکرد ولی از اون آزیتا ی بی چاک و دهن می ترسین، چون این بدبخت خوب و مهربونه چون مظلومه هر کدوم هر کاری خواستین باید باهاش بکنین؟ 🌾 - بخش دهم مادر گفت: چرا شلوغش می کنی موضوع ما آوا نیست ما می دونیم که آوا خوبه می دونیم مظلومه الان حرف مادرشه که زیر پای تو نشسته، اینطور که ماکان می گفت با گوش های خودش شنیده، خوب ناراحت میشه غیرت داره حتی به خدا برای آوا هم دلمون سوخت، مهران گفت: ماکان غلط کرد با هفت جد و آبادش که همچین چیزی شنیده باشه ما داشتیم در مورد چیز دیگه ای حرف می زدیم وقتی پشت در خونه ی آدم فال گوش می ایستن نتیجه اش این حرفاست بعدم لازم نکرده کسی برای آوا دلش بسوزه من خودم هستم شماها خوبی رو در حقش تموم کردین بسه دیگه مادر بزارین ما زندگیمون رو بکنیم. اون روز مادر با گریه از خونه ی ما رفت، با وجود اینکه دلم نمی خواست مهران مادر رو برنجونه ولی از حمایتی که از من کرده بود و مثل کوه پشتم ایستاد حس خوبی داشتم و عشقم به مهران هزار برابر شد، و باعث شد روزهای تنهایی دوران حاملگیم رو به خوشی بگذرونم چون از اون روز به بعد کل فامیل با من قطع رابطه کردن. و به پشتیبانی مادر سراغم نیومدن، و این خودش برام عذاب آور بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_یازدهم- بخش هشتم بالاخره رسیدیم خونه دم در گفتم مهران خواهش می کنم با
🌾 - بخش دوازدهم اما نه اون از مهی حرفی زد و نه من حالشو پرسیدم، نمی دونم بابا چقدر از این اوضاع با خبر بود ولی اینو فهمیدم که اصلاً دل خوشی از مهی نداره. اوایل تابستون بود مهران با همه ی تلاشی که کرد نتونست خونه رو تموم کنه تا برای تولد بچه خونه ی خودمون باشیم از طرفی رابطه ی من و آزیتا هم خیلی بد بود مرتب توی حیاط همدیگر رو می دیدم ومن هر بار سلام می کردم اون جواب نمی داد. چند بار اومدم با مهران درد دل کنم ولی اون عقیده داشت از بی عرضگی منه که نمی تونم با دیگران رابطه بر قرار کنم، اما اون نمی دونست که من چقدر از بابت مهی خجالت زده هستم و زبونی برای دفاع از خودم بلد نبودم، روز های تنهایی دوران بار داریم رو با حرف زدن با بچه ام میگذرونم، براش درد دل می کردم نظرشو می پرسیدم براش موسیقی میذاشتم و اگر واکنش نشون می داد می فهمیدم از چه نوع آهنگی خوشش میاد، حتی برای خریدن وسایلشم از خودش نظر می خواستم اگر تکون می خورد یعنی خوشش اومده و اگر بی حرکت می موند دیگه محال بود اونو بخرم. 🌾 - بخش سیزدهم تا یک نیمه شب گرم تیرماه دردم شروع شد و مهران رو صدا کردم فوراً منو رسوند بیمارستان و بطور باور نکردنی نیم ساعت بعد بچه به دنیا اومد، همونطور که من و مهران می خواستیم دختر بود یک دختر خیلی کوچولو و زیبا چشم و ابروش به من رفته بود ولی هر کس اونو می دید می گفت شیبه مهرانه. وقتی با تخت چرخ دار منو می بردن به بخش ، مادر رو جلوی در منتظر دیدم، و بعد چشمم افتاد به مهین خانم و مهتاب و ماکان، خدا می دونه که چقدر خوشحال شدم، وچقدر شکر کردم، اما خیلی زود فهمیدم که اونا به خاطر من نیومده بودن، تبریک گفتن، برای دخترم کادو و گل آورده ولی محبتی در نگاه و رفتارشون نبود، منو که گذاشتن روی تخت بیمارستان، مهران اومد جلو منو بوسید و نوازش کرد و گفت: فدات بشم خسته نباشی عزیز دلم، خیلی سخت بود؟ اذیت شدی؟ گفتم: نه زیاد، حالم خوبه مخصوصاً که مادر و بقیه رو اینجا دیدم. 🌾 - بخش چهاردهم گفت: عوضش خدا بهمون یک دختر خوشگل عطا کرده. نمی دونی چقدر خوشحالم، تو دنیا رو بهم دادی، چیزی دلت نمی خواد دارم میرم گل و شیرینی بگیرم زود بر می گردم. گفتم: باشه برو من حالم خوبه، اما به محض اینکه مهران پاشو از اتاق بیرون گذاشت همشون رفتن کنار پنجره و یکجا جمع شدن و مادر در حالیکه اصلاً به من نگاه نمی کرد روی مبل نزدیک تخت نشسته بود مهین خانم گفت: طفلک مادر نداره حالا کی می خواد ازش پرستاری کنه؟ مهتاب پشت چشمی نازک کرد و جواب داد، همون بدبختی که جهاز و سیسمونیش رو داد حالا کهنه ی بچه ام می شوره، مادر بهشون اشاره کرد هیس الان به گوشه ی قباش بر می خورده و دوباره مهران رو میندازه به جون ما، دندون روی جگر بزارین تا بچه رو ببینیم بریم، با اینکه تازه زایمان کرده بودم نیم خیز شدم و گفتم: مادر؟ می ببینین که مادر ندارم بیاین برام مادری کنین فکر کنین منم دخترتون هستم حالا که مادر نوه ی شمام منو مثل دخترای خودتون بدونین و دوستم داشته باشین، به خدا من شما رو دوست دارم، می خوام عضو خانواده ی شما باشم. 🌾 - بخش پانزدهم تازه اون موقع برگشت و به من نگاه کرد و با افسوس گفت: بمیرم برات والله ما هم کافر نیستیم، ولی این تویی که ما رو نمی پسندی و همش سعی داری مهران رو از ما دور کنی، والله منم می خوام ولی می ترسم توام مثل مادرت بشی، دلم نمی خواد نوه ام طوری بزرگ بشه که تو بزرگ شدی. گفتم: بهتون قول میدم مطابق میل شما رفتار کنم خواهش می کنم برام مادری کنین. گفت: ای دختر جان، حالا خودتو ناراحت نکن، ما که چه بخوای و چه نخوایم باید باشیم، بالاخره نمی زاریم تنها بمونی، برگشتم و به مهین خانم و مهتاب گفتم: شماها هم منو ببخشین اگر خطایی ازم سر زده به خاطر سنم بوده، معذرت می خوام، مهتاب گفت: آوا جان ما که بد تو رو نمی خوایم، تو زن برادر ما هستی باور کن که گاهی خودت باعث میشی ازت دوری کنیم، گفتم: از این به بعد بهم تذکر بدین هر کاری شما بگین همون کارو می کنم من نمی خوام بچه ام بدون مادر بزرگ و عمه هاش بزرگ بشه، مهین خانم چشمش پر از اشک شد و اومد جلو و خم شد و منو بوسید و گفت: طفلک بمیرم برات، خدا برای کسی نیاره. احساس می کردم داره اوضاع بهتر میشه و خیالم راحت شد، از قهر و سخن چینی اونا می ترسیدم، از اینکه روزی بچه ام رو ازم بگیرن وحشت داشتم، طوری که وقتی بچه رو آوردن اوضاع کاملاً فرق کرده بود و همه خوشحال بودن. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_یازدهم- بخش دوازدهم اما نه اون از مهی حرفی زد و نه من حالشو پرسیدم، نمی
🌾 - بخش اول در واقع من حواسم به همه چیز بود و کاملا می تونستم موقعیت خودمو درک کنم , از حرفایی که بین مادر و دختراش رد و بدل می شدو مهربونی که به مهران می کردن و بچه ی اونو پاره ای از تن خودشون می دونستن می فهمیدم که باید جایی برای خودم باز کنم ,و راهی به نظرم نمی رسید جز بدست آوردن دل مادر , و باز من ترسیدم , ترسیدم که یک روز دخترم رو ازم جدا کنن و با همه ی سن کمی که داشتم تنها یک چیز به فکرم رسید که در برابر هر ظلمی سر خم کنم و ساکت بمونم و شکایتی نداشته باشم , و این بدترین تصمیم زندگی من شد . که سکوت نه تنها ظلم رو از بین نمی بره بلکه هیزمی بر دامن زدن اون آتش میشه . مهران هنوز نیومده بود که دخترم رو آوردن , لحظه شوق انگیز اولین دیدار من با اون مثل یک رویا بود , قلبم از ذوق دیدنش می لرزید و مثل یک گوهر گرانبها گرفتمش توی بغلم و بوی بدنشو کشیدم تا عمق وجودم و مست شدم , مگه سعادتی از مادر بودن بالاتر وجود داره ؟ 🌾 - بخش دوم پس دلخوش به داشتن دخترم و عشق مهران اونو شیر دادم , و چه حس دلپذیری رو تجربه کردم , مهران دیر برگشت و من چشم به راهش بودم چون بدون اون احساس بی کسی می کردم اما وقتی اومد چیزی دستش نبود , با خوشحالی گفت آوا مرخص شدی می تونیم همین الان دخترمون رو ببریم خونه , مادر گفت : تو آوا رو آماده کن من و مهتاب بچه رو میزاریم توی ساکشو میاریمش , چشم نگران من دنبال دخترم بود ,می خواستم خودم بغلش کنم , ولی حرفی نزدم و ساعتی بعد رسیدیم خونه ؛دونفر آماده بودن که برای سلامتی دخترم قربونی کنن , مهران با ذوق و شوق در حیاط رو باز کرد , از جلوی در گل ریخته بود روی زمین تا در ورودی وقتی وارد شدیم همه جا رو گل بارون دیدم , خونه با بادکنک و شرشر های براقِ رنگ وارنگ تزئین شده بود , مهران به کمک بچه های خواهراش ضیافتی بر پا کرده بود نگفتی , همه بودن , می زدن و می رقصیدن و شادی می کردن ماکان هم بود ولی آزیتا رو ندیدم فورا متوجه شدم که ممکنه الان اون بالا چه حسی داشته باشه این بود که از مهران خواهش کردم بره و خودش آزیتا رو بیاره , 🌾 - بخش سوم خوشبختانه اومد و هیچ کس از کدورتی که بین ما بود حرفی نزد و من در میون این جمع آرامشی پیدا کردم نگفتی , در حالیکه نگران اون سر و صدا ها برای بچه بودم سعی داشتم مثل گذشته خودمو کنار نکشم ,می گفتم و می خندیدم چون مهران برام سنگ تموم گذاشته بود , اونشب وقتی همه رفتن مهران به بابا زنگ زد و این خبر خوش رو بهش داد و بعد من با بابا حرف زدم بهم تبریک گفت و با بغضی که از صداش پیدا بود پرسید می خوای من و مهی بیایم پیشت ؟ گفتم : نه بابا مادر پیشم هست شما خودت تنها بیا , اینطوری مهی هم راحت تره , و هر دو به گریه افتادیم , بابا گفت : عزیز دلم دختر قشنگم خودتو ناراحت نکن مهی مدتیه که قهر کرده و رفته خبر نداره تو زایمان کردی وگرنه حتما میومد , گفتم : من نمی خوام ببینمش یادتون باشه اگرم خواست بیاد شما بهش اجازه ندین خواهش می کنم , گفت : حق داری بابا منم جای تو بودم همین کارو می کردم . 🌾 - بخش چهارم سوگل اسمی بود که مهران برای دخترم انتخاب کردو از مدت ها پیش تصمیم گرفته بود که اگر دختر شد سوگلی ما باشه , مهران حال عجیبی داشت روی پا بند نبود و چنان ذوق زده شده بود که گاهی چشم هاش پر از اشک می شد و خدا رو شکر می کرد و اونشب همه ی کارای سوگل رو تحت نظارت مادر خودش انجام داد به هوای اینکه به من کمک کرده باشه . منم خوشحال بودم و خیالم راحت بود که دخترم پدری مثل مهران داره , با هر حرکت کوچک بچه از جا می پرید و تا خود صبح بالای سرش نشست , می ترسید بلایی سرش بیاد , نفس هاشو کنترل می کرد و چشم ازش برنمی داشت , اما روزهای بعد هم همین حساسیت از بین نرفت ,مادر و مهران همه ی کارای سوگل رو می کردن و نمی ذاشتن من بهش دست بزنم , فقط موقع شیر دادن دو طرف من می نشستن و بچه رو می گرفتن تا شیر بخوره دیگه اجازه نمی دادن بغلش کنم , اولش خیلی طبیعی بود ولی دیگه داشتن شورشو در میاوردن , https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_دوازدهم- بخش اول در واقع من حواسم به همه چیز بود و کاملا می تونستم موقعی
🌾 - بخش پنجم مدام ازم ایراد می گرفتن ,آوا دست بهش نزن , آوا تو بلد نیستی بادگلوشو بگیری ,آوا چیکار داری می کنی , دستت رو بزار زیر گردنش , حتی به شیر داد و عوض کردن سوگل هم دخالت می کردن . خب مهران آدم با قدرتی بود و من ازش حرف شنوی داشتم هرگز به این فکر نیفتاده بودم که از عشقی که نسبت به من داره سوءاستفاده کنم , اما این دستورها و امر ونهی کردن ها داشت اعتماد به نفسم رو ازم می گرفت , در واقع من هیچوقت اون اعتماد به نفس لازم رو نداشتم , و این دستور ها و امر و نهی کردن ها تا اندازه ای بالا گرفته بود که دیگه بدون مهران نمی تونستم از پس سوگل بر بیام , البته مادر تا روز هفتم پیشم موند. و موفق شد که توی این مدت هر وقت مهران از خونه بیرون می رفت هر چی توی دلش از مهی مونده بود به دل غم زده ی من نیش بزنه , می گفت و می گفت و من باید با صبوری گوش می دادم و دم نمی زدم چون می ترسیدم بازم یک ماجرای تازه پیش بیاد که دوباره به ضرر من تموم بشه . 🌾 - بخش ششم در واقع ضعف های من در زندگی گذشته و رفتار ناهنجار خانواده ی مهران باعث شده بود که من هر روز از اعتماد به نفسم کاسته بشه , و همین خاطر مهران ازم دور می شد و تمام عشق و احساسش رو خرج سوگل می کرد , و هر چقدر سوگل رشد می کرد این رفتار مهران خودشو بیشتر نشون می داد , در حالیکه من فقط می خواستم مطیع باشم تا خوب به نظر برسم تا کسی ازم ایرادی نگیره . تا اینکه سوگل یکساله شد , آوا یک کنیز حلقه به گوش از آب در اومده بود که اگر سوگل سرفه می کرد مقصرش من بودم اگر سوگل زمین می خورد مهران هر چی از دهنش در میومد به من می گفت , مدام دنبال بچه راه می رفتم و ازش مراقبت می کردم , دخترم رو مثل دسته گل نگه می داشتم , برنامه های غذایی و خوابش و بازی هاش همه سر وقت و منظم انجام می دادم , ولی مهران ازم راضی نبود , و من فکر می کردم گناهی جز اینکه دلم می خواست دوستم داشته باشن نداشتم , اعتراضم رو توی گلو خفه می کردم تا مهران ازم راضی باشه و در مقابل حرفای بی رحمانه ی مادر و دخترا می خندیدم تا دوباره با من قهر نکنن , 🌾 - بخش هفتم اما سوگلم اونقدر شیرین و دوست داشتنی شده بود که بدون استثنا همه عاشق و بی قرارش بودن , و اون بچه می دونست که با هر کس چطور رفتار کنه که دلشو ببره , ماکان هر وقت از راه می رسید با دستی پر اول میومد به دیدن سوگل و بعد میرفت بالا مادر و عمه هاش باید هر روز اونو می دیدن با تمام عشقی که بهش داشتن بغلش می کردن و قربون و صدقه اش میرفتن , چیزی توی این دنیا نبود که سوگل نداشته باشه هر کس هر چیزی می دید براش می خرید , حتی بابا هر هفته به عشق اون میومد تهران و یکشب می موند و میرفت , ولی مهی هرگز پاشو خونه ی من نذاشت و از اینکه می دونستم مهران رو دوست داره هنوز غم بزرگی در دلم بود و نمی تونستم دم بزنم , نمی دونم شاید به زبون آسون باشه ولی اینکه بدونی مادرت عاشق شوهرت شده درد غیر قابل تحملی رو روی دل آدم می زارم, و من نمی دونم چرا هر وقت به اوج غم می رسیدم و دلم از غصه لبریز می شد یاد اون خانم دوست مهران میفتادم که حالا خانمی صداش می کردم , و واقعا دلیلشو نمی دونستم 🌾 - بخش هشتم شاید برای این بود که اون بهم احترام می ذاشت و نگاه محبت آمیزی به من داشت , درست مثل روزهای اولی که با مهران آشنا شده بودم اونشب هم از مهران خواستم که اونا رو هم دعوت کنه , و واقعا قصد داشتم ازش کمک بخوام تا بفهمم اشکال کارم کجاست و چرا هر کاری می کنم نمی تونم توجه و احترام کسی رو جلب کنم ؟ و با اینکه این فرصت پیش نیومد اما از حسم به اون زن مطمئن شدم و فهمیدم اگر توی اون موقعیت کسی بتونه کمکم کنه فقط اونو , تا سوگل دوساله شد , اون زمان تازه عمه ی مهران فوت کرده بود و خانواده اش عزادار بودن و ما نمی تونستم برای سوگل جشن بگیریم , و قرار شد دوتایی یک جشن کوچک برگزار کنیم تا سوگل خوشحال باشه و عکسی یادگاری هم داشته باشیم و باز من بعد از یکسال یاد خانمی افتادم و از مهران خواستم اونا هم توی این تولد سوگل باشن , شب خوبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت اونقدر که من حتی فکر درد دل کردن هم نیفتادم , https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_دوازدهم- بخش پنجم مدام ازم ایراد می گرفتن ,آوا دست بهش نزن , آوا تو ب
🌾 - بخش نهم روز بعد جمعه بود حدود ساعت هشت صبح وقتی من و مهران و سوگل خواب بودیم صدای زنگ در رو شنیدیم , مهران خواب آلود اف اف رو برداشت و پرسید کیه ؟ و یک مرتبه رنگ از روش پرید و هراسون به من گفت آوا مهی اومده , در یک لحظه زبونم خشک شد و احساس کردم قلبم ایستاده , گفتم باز نکن نمی خوام ببینمش , گفت : با ایرج اومدن چیکار کنم ؟ هر چی تو بگی بالاخره پدر و مادر تو هستن , گفتم : مهران به بابا بگو از اینجا برن و خودش تنها بیاد , عصبانی شد و گفت : مرده شور تو و اون خانواده ات رو ببرن ببین منو توی چه موقعیتی قرار میدی ؟ ایرج همیشه در خونه اش به روی همه بازه بعد بیاد پشت در خونه ی من به امید دیدن نوه اش من راهش ندم ؟ به من ربطی نداره برو خودت هر کاری می خوای بکن , ای لعنت به من که با تو ازدواج کردم هر بدبختی دارم زیر سر توست , گفتم مهران تو چی داری میگی ؟ حرف دهنت رو بفهم ؛ کاری نکن دلمو بشکنی این بار نمی بخشمت , با غیظ رفت توی اتاق و گفت ای به درک که نمی بخشی به خدا خسته شدم ,گیر یک مشت آدم دیوانه افتادم 🌾 - بخش دهم گفتم تو از چی خسته شدی من چیکار کردم غیر اینه که تو ..تو ..مهران کاری نکن که دوباره همه چیز بهم بریزه , مهران داد زد خفه شو نمی ببینی پشت در موندن برو باز کن هر کاری می خوای خودت بکن , نشستم روی تخت و گفتم نمی کنم خودم بعدا از دل بابا در میارم , با حرص پیرهنشو پوشید و در همون حال گفت من افسارم رو دست تو نمیدم ,ایرج دوست منه تو با مادرت هر کاری می خوای بکن , ولی من ایرج رو پشت اون در نگه نمی دارم , شما ها که این چیزا حالی تون نیست , دلم می خواست داد بزنم و به مهران بگم وقتی زن دوستت رو می بوسیدی یاد دوستت نبودی , با خودت فکر نکردی اگر اون بفهمه چه بلایی سرش میاد ؟ ولی اون رفت و در براشون باز کرد, فورا در اتاق خواب رو بستم , من نمی تونستم حرفی بزنم , هم به خاطر بابا وهم به خاطر اینکه صدامون میرفت بالا و ممکن بود بازم حرف هامون رو بشنون , از شدت استرس قلبم داشت می ایستاد , تازه سوگل رو از شیر گرفته بودم ولی هر دو سینه ی من بعد از مدت ها رگ کرده بودو شیر همینطور میریخت و من علتشو نمی دونستم بلند شدم دستمال بردارم که مهی وارد اتاق شد و مثل همیشه طلبکارانه گفت : خیلی بی عاطفه ای , و در رو بست و اومد جلو 🌾 - بخش یازدهم و ادامه داد حالا خودت مادر شدی و می فهمی که من اگر چیزی بهت می گفتم به خاطر خودت بود بی خودی با من قهر کردی و با اون وضع از خونه ی من رفتی , اومدم ببینمت دیگه طاقت نداشتم , خدا کنه دخترت تلافی کاری که با من کردی رو سرت در نیاره , بلند شدم و رفتم جلو , خدای من دل من برای اون زن تنگ شده بود من چقدر احمقم , با خشم گفتم : مهی از اینجا برو نمی خوام ببینمت از زندگیم برو بیرون , وگرنه یک کاری دست خودم میدم , بچه ی منو مثل خودم بی مادر نکن , گفت : بزار یکبار ببینمش میرم ولی نفرینت می کنم که همین کارو دخترت با تو بکنه , گفتم : خیلی رو داری بعد از چند سال اومدی که اینا رو بهم بگی ؟ بسم نبود ؟ می دونی زندگیم رو نابود کردی ؟ می دونی من نمی تونم با مردم ارتباط درستی داشته باشم ؟ می دونی به سایه ی خودمم شک دارم ؟ گفت : اوووبسه دیگه بازم همون حرفا تو نمی خوای عاقل بشی ؟ هنوز بزرگ نشدی مثل وقتی حرف می زنی که ده سالت بود , بابا اومد توی اتاق و منو در آغوش کشید و گفت بابا جان والله فقط زبون مهی تلخه ولی مدام برای تو و دیدن سوگل گریه می کنه , 🌾 - بخش دوازدهم عکس هایی که من از تو و سوگل و مهران بردم رو گذاشته جلوشو ماتم گرفته به خاطر من هر چی بوده زیر پا بزارین و مادر و دختر همدیگر رو ببخشین , ما هم بعد از ظهر میریم همین قدر نمی تونی ما رو تحمل کنی ؟ گفتم بابا خودتون می دونین که شما رو چشم من جا دارین ولی مهی نمی تونه اینجا بمونه , هم اینکه من نمی خوام و هم اینکه .. و سکوت کردم و به گریه افتادم پرسید : همین اینکه چی ؟ گفتم : باشه بمونه ولی از من نخواین که ببخشمش , اون روز مهی و بابا تا بعد از ظهر موندن و حسابی سوگل اونا رو سرگرم کرد و من زیر چشمی مراقب رفتار مهی و مهران بودم خدا می دونه که چه دردی رو تحمل می کردم و نمی تونستم حتی ناله کنم , بالاخره اونا رفتن ولی قبل از اون خبر اومدنشون به مادر رسیده بود , این بار با من بازی دیگه ای کردن یک بازی کثیف و غیر انسانی. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍺🍷در نوشیدنی هایی مانند دلستر و نوشابه، عنوان شده فاقد چربی❗️ ❗️و گمان می رود که باعث چاقیذر0 نمی‌شوندهآ ✍درست است که چربی ندارد؛ اما خود مسببِی برای چاقیست🤷‍♀ در واقع فعلی که انجام می‌دهد ایجاد چربی می‌کند... کبد را سرد می‌کند و کبد به سمت فازِ چربی سازی می‌رود ☝️لازم‌ نیست حتما شخص چربی بخورد با این نوع نوشیدنی‌ها نیز کبد چرب می‌شود 💠💠💠 💠💠💠💠💠💠 🏵راه‌کاری برای پر پشت شدن‌ 🌕مقداری روغن بادام تلخ و کرچک را به میزان مساوی ترکیب کرده و به ابرو بمالید 🌕عالی‌ترین گزینه روغن زرده‌ی تخم مرغ خالص است؛ شب و روز دو مرتبه روغن بر ابرو بمالید 💠💠💠 💠💠💠💠💠💠 🚫 نباید‌های جنسی 👰عروس تا یک هفته بعد از شب زفاف نباید سرکه، گشنیز، لبنیات، سیب ترش مصرف کند 📌 چرا که بعد از آن در اکثر موارد قاعدگی نامرتب شده و لکه بینی و شاید نازایی بگیرد. 💠💠💠 💠💠💠💠💠💠 👶🏻👶🏼دو قلوزایی در طب سنتی ✅روشی مطمئن و بدون عوارض نسبت به روش طب رایج👌 📌۳ تدابیر برای دو قلوزایی؛ برای خانم، برای آقا، و برای هر دو 🔻تدابیری که خانم باید انجام دهد 💎استفاده از جرجیر قبل و بعد از اقدام به بارداری و نیّت کند دو فرزند پسر یا دختر داشته باشد و نام‌های محمد و علی و فاطمه و زهرا بگذارد 💎گل سنجد+ پودر سنجد+ بادام درختی+بادام زمین+ بادام هندی و پسته‌ی ایرانی با عسل ترکیب شود و صبح و ظهر و شب در کل ۳ ق در روز و تا دو ماه قبل از بارداری میل شود 🔻تدابیری که آقا باید انجام دهد: 🔮مصرف تخم مرغ محلی سرخ شده با پیاز و روغن زیتون به صورت یک روز در میان 🔮دمکرده‌ی برگ سنجد روزی یک لیوان 🔻تدابیری که هر دو زوج باید انجام دهند: ⚗انگشتر فیروز نیشابور و آیه ۸۹ سوره انبیا حک شود و در دست راست کنند ⚗روزانه دو آیه ۳۸ و ۳۹ سوره آل عمران تلاوت شود ⚗ناشتا ۷ برگ سنجد به صورت خام میل شود ⚗مصرف شیر محلی و عسل هر روز ⚗حجامت چاربند(ساکرال) برای آقا خصوصا توصیه می‌شود ⚗ترکیب آب انار (یا رب انار) و آبغوره روزی نصف استکان ⚗سیاهدانه عسل هر شب یا صبح (یک چ خوری) ⚗ترکیب نیم کیلو ژل رویال به همراه عسل و مصرف روزانه یک تا دو ق ⚗و در کل مصرف تخم مرغ دو زرده محلی و سیب زمینی شیرین سیستان .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
درمان خار پاشنه در طول روز دو الی چهار مرتبه بمدت ۵ روز هربار، چند عدد سیر را له نموده و با پارچه به کف پا، یا محل خار پاشنه ببندید، نیم ساعت بماند باز کنید مرتب شبها با روغن کوهان شتر مالش دهید و مثل یک لایه روی خارپاشنه گذاشته و یک نایلون قرار دهید و با باند ببندید، صبح باز کنید و خوب بشویید. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✳️ برنج در طب اسلامی 🔰در طب اسلامی ، برنج یکی از بهترین غذاها و بعبارتی *سید غذاهای دنیا و آخرت* می باشد. 💢برنج نه تنها هیچ دردی ندارد، بلکه شفا نیز می باشد.* لذا این که گفته می شود برنج سودازا است کاملا رد می شود. 🔹فقط اشکال کار در برنج موجود بازار می باشد: 1-برنج را کامل سفید می کنند و این کار اشتباهی است. و قسمت اعظم خواص آن، خوراک دام می شود. 2- برنج های هندی و خارجی از نوع مشکوک و سمی و تراریخته هستند ، بطوریکه مورچه ها و موش ها نیز این را تشخیص می دهند و برنج خارجی نمی خورند. هیچگاه انبارهای برنج خارجی مورد تعرض موش قرار نمی گیرد!! پس توصیه می شود، برنج ایرانی سبوسدار (برنج قهوه ای) مصرف کنید و اصلا نگران نباشید، به شرط اینکه همیشه قبل از مصرف آنرا بازرسی و پاک کنید. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📌پس از زایمان، مفاصل زانو دچار تخلخل می‌شود و به این ترتیب برای جذب رطوبت آماده است ⬅️ماساژ مفاصل با روغن کندر، تخلخل را برطرف می‌کند ✍بنابراین لازم است زنانی که زایمان کرده‌اتد حتما چهل روز، مفاصلشان را با روغن کندر ماساژ دهند و چنانچه دست و پا به آب می‌زنند، سریع خشک کنند و با روغن کندر ماساژ دهند تا از ابتلای به دردهای مفاصل بعد از زایمان مصون بمانند 💠 ☝️☝️☝️😉 کدو حلوایی خوراکی بسیار مناسب فصول سرد 🎃افراد سرد مزاج کدو حلوایی را همراه با مصلحات آن(زیره، روغن زیتون، جوز هندی، و...) میل کنند 🎃همچنین مصرف کدو حلوایی بخارپز، همراه با کمی شیره‌انگور و دارچین می‌تواند دسِر مناسبی برای فصل‌های سرد سال باشد👌 💠💠💠💠💠💠💠💠 کدو حلوایی برای شب یلدا گزینه بسیار خوبیه کدو حلوایی رو به صورت بخارپز که خیلی هم سریع می‌پزه شیره انگور و کمی دارچین بزنید وای خیلی خوشمزه میشه...حتما امتحان کنید👌 ☃تدابیر و توصیه‌ها در فصل زمستان☃ ☔️افراد با مزاج سردوتر به‌ ویژه در سن سردی وتری و همچنین افراد با غلبه بلغم از مصرف غذاهایی که بلغم تولید می‌کنند و غذاهای سردوتر به ویژه در شب‌ها پرهیز کنند ☔️مصرف غذای گرم متناسب با مزاج مثل: کباب‌ها / آب گوشت‌ها/ بلدرچین/ دارچین و زیره ورازیانه به عنوان چاشنی/ کره، عسل /بادام /انبه/تخم شربتی/پسته/پونه /پیاز پخته/دنبه/ترب/تره/جعفری/زنیان/زیتون/زیره سیاه /سیر/شنبلیله/زردچوبه/زعفران /مویز/لپه/ گردو/ مرزه/نخود/ نارگیل/عرق بهار نارنج/ 🍲🍛وغذاهای سنتی مانند، حلیم‌ها و کله‌پاچه توصیه می‌شود؛ اما باید توجه داشته باشید که از مصرف غذاهای سرد و تر و سالادها مانند و کاهو و گوجه و خیار اجتناب کنید 🍵☕️نوشیدنی‌ها و غذاها با دمای گرم مصرف شوند و اکیدا از مصرف یخ پرهیز شود 💠💠💠💠💠💠💠💠 ☃❄️تدابیر و توصیه‌هادر فصل زمستان 🌍بهترین زمان ورزش در این فصل، آخر روز است؛ ساعت حوالی 4 عصر، چون اعتدال بیشتری در این زمان وجود دارد. 🌕خوابیدن در طول روز در این فصل منع بیشتری دارد چون بیماری‌های رطوبی و نزله‌ها را به دنبال دارد 🌍از مصرف میوه‌های سردوتر پرهیز شود؛ حتی پرتقال و نارنگی که رطوبت دارند با کمی عسل میل شود 🌕خیسانده انجیر برای کهنسالان، ملین بسیار خوبی است 🌍و از راه رفتن روی سرامیک و سنگ سرد خودداری شود 🌕وقت خواب در زمستان پاها پوشیده شود (از کرسی‌ها خصوصا برای سرد مزاجان و افرادی که درد مفاصل دارند، استفاده شود) 🌍وقت خواب با جوراب پشمی بخوابند حتما سر و گردن را با دستمال بپوشانند مثلا روسری و کلاه پشمی استفاده کنند https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d