💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#کبد
#کبد_چرب
#گوارش
کبد چرب چیست⁉️⁉️⁉️
👨⚕کبد دومین عضو بزرگ در بدن انسان است و مسئول به اصطلاح رد کردن تمام مواد غذایی و نوشیدنی مصرف شده از صافی است که این بدان معناست که کبد فاکتورهای مضر مواد غذایی را گرفته و آنها را به صورتی بدون ضرر وارد سیستمهای دیگر بدن میکند.
⛔️ کبد به طور طبیعی خود را توسط سلولهایی ترمیم و پاکسازی میکند اما اگر فاکتورهای منفی وارد شده زیاد باشند در این کار اختلال رخ میدهد.
⛔️وجود چربی در کبد هر انسانی طبیعی است اما اگر کبدی دارای 5 تا 10 درصد چربی باشد کبد چرب نامیده میشود.
⛔️کبد چرب یک موقعیت مخرب را در بدن ایجاد می کند و بدتر اینکه میتواند هیچ علامت هشدار دهنده ای در ابتلا نداشته باشد.
⛔️ 10تا 20 درصد مردم آمریکا مبتلا به کبد چرب هستند و این آمار برای ایرانیان چیزی بالغ بر 40 درصد است و این هشدار بزرگی برای مردم ایران محسوب می شود.
➡️برای عزیزانتان فوروارد کنید
📍🔽🔽🔽
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#خواب
#بی_خوابی
🔘 درمان مشکل بی خوابی
🔻ابتدا باید علت بیخوابی را کشف و درصدد رفع آن برآمد.
🔻نکته مهم در درمان بیخوابی همه افراد اصلاح بهداشت خواب و کنترل محرک های بی خوابی است.
📌بهداشت خواب:
📎 فقط تاجاییکه احساس میکنید خستگی تان رفع شده است بخوابید و از خوابیدن بیش از اندازه خودداری کنید.
📎 برنامه منظمی برای خواب داشته باشید.
📎 به صورت منظم حداقل روزانه 20 دقیقه ورزش کنید و بهتر است این ورزش 4 تا 5 ساعت قبل از خواب باشد.
📎 بعد از نهار از مصرف نوشیدنی های کافئینه خودداری کنید.
📎 سیگار نکشید! ( مخصوصا غروب ها)
📎 گرسنه به رختخواب نروید.
📎 محیط خواب خود را تنظیم کنید.
📎 قبل از خواب، نگرانی های خود را کنار بگذارید.
📎 از استفاده از پرده هایی که به نور اجازه عبور می دهند خودداری کنید.
📌کنترل محرک های بی خوابی:
📎 فقط وقتی خوابتان می آید، به رختخواب بروید.
📎 اگر 20 دقیقه بعد ازرفتن به رختخواب، خوابتان نبرد، از اتاق خارج شده و کمی قدم بزنید یا به اتاق دیگری بروید و سپس برگردید و در رختخواب بخوابید.
📎از خواب نیمروزی و چرت زدن پرهیز کنید.🛌
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✴️✴️✴️✴️✴️
#تغذیه_کودکان
#کودکان
اگر به کودکانتان اسمارتیز و شکلاتهای غیر استاندارد رنگی میدهید، بدانید که باعث ..
👈کوتاهی قد
👈کاهش هوش کودک
👈ترک خوردگی دندان کودک
👈و بروز بیماری های غیرواگیر و مزمن در بزرگسالی میشوید
📍⬇️⬇️⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍏📝💊
#آشپزی
#تغذیه_کودکان
#میان_وعده
حلوای هویج
مواد لازم:
🔹پودر جوانه گندم(١ ق غذاخوری پر)🌱
🔹هويج پخته (١ عدد)🥕
🔹كره (١ ق مرباخوری)🍶
🔹نبات سفيد (اندازه يک نخود)🍥
طرز تهيه:
🔻هويج را پخته و مثل پوره له كنيد
-قابلمه كوچكی را روی حرارت ملايم بگذاريد
كره را داخل آن آب كنيد
پودر جوانه گندم را داخل كره در حد كمتر از يك دقيقه تاب بدين
بعد ٢-٣ قاشق آب اضافه كنيد تا قوام بياد همزمان نبات رو داخلش بندازين تا آب بشه.
پوره هويج رو اضافه كنيد
مواد رو خوب هم بزنيد تا يكدست بشه
در صورت تمايل و بنا به ذائقه كوچولوتون ميتونيد كمي آب جوشيده اضافه كنيد تا رقيق تر بشه
خواص پودر جوانه گندم:
اگر از کسانی هستید که به فکر تغذیه کودک خود و رشد آن هستید، پودر جوانه گندم با خواص منحصر به فردش انتخاب مناسبی برای شما خواهد بود. با اضافه کردن این جوانه به غذای کودک میزان انرژِی، پروتئین، ویتامین ها و املاح غذای کودک خود را افزایش داده اید و موجب مقوی و مغذی کردن آن شده اید.
📍⬇️⬇️⬇️
#ویتامین_دی
#ویتامین_D
#کمبود_ریز_مغذی
برای پیشگیری از علائم کمبود ویتامین دی، استفاده از پرل ویتامین دی ۱۰۰۰ روزانه یک عدد توصیه میشود.💊
یادتون باشه ویتامین دی در مواد غذایی کمی وجود داره. 🍳
۱۵ دقیقه قرار گرفتن در معرض نور مستقیم خورشید به پیشگیری و درمان کمک میکند🌞
📍⬇️⬇️⬇️
اگه این مطلب رو دوست داشتید برای عزیزانتان فوروارد کنید✌
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🚫قرص ضدبارداری زیاد بخورید ، سکته میکنید!
👈باورکردنی نیست اما حقیقت دارد ، شیوع سکتههای قلبی و مغزی در خانمهای جوان اغلب به علت مصرف قرص ضد بارداری است
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تمام خانومهای پیر و جوان ایرانی این هشدار را جدی بگیرند! جدیدترین و باور نکردنی ترین شیوه سرقت و خفت کردن خانومها در ایران با قمه، آن هم در روز روشن وسط خیابان که به عقل جن هم نمی رسد! ۹۰ درصد خانومهای ایرانی موقع رانندگی موبایل و کیف را روی صندلی بغل میگذارند و همین قضیه دزدها را تحریک می کند! همچنین وقتی وارد پارکینگ منزل می شوید حتما اطراف را چک کنید که کسی خفت تان نکند و این بلاها سرتان نیاید! به مادر و خواهر و خاله و عمه و فامیل شوهر نشان دهید!🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تا حالا کارخونه ساخت کلاه گیس دیده بودین؟!😎
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_بیست و هشتم- بخش دوازدهم گفت : نه ، من کاری ندارم دیگه باید برم خونه
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_بیست و نهم- بخش دوم
و بعد یکی از چراغ ها رو خاموش کرد و گفت: می خوای تنهات بزارم؟ راحتی؟
آروم گفتم: من نزدیک چهار سال با اون زندگی کردم و فکر می کردم عاشقانه دوستم داره در حالیکه نداشت، نمی دونم، هنوز نفهمیدم که مشکل من چی بود، درست نمی دونم چی بسرم اومده، به هر حال کسی که اون زندگی رو نخواست مهران بود،
صندلی رو کشید کنار تخت و نشست و آروم گفت: خب؟
ادامه دادم: من حاضر بودم بازم به همون وضع زندگی کنم چون جایی رو نداشتم که برم، فکر می کردم مهران اول و آخر دنیاست، تا فهمیدم مدت هاست داره خیانت می کنه و منو با زبون بازی و قربون صدقه های الکی گول می زنه.
پرسید: هیچ وقت با شما بد رفتار نبود؟
گفتم: چرا، خیلی زیاد ولی من همشو می ذاشتم به پای اشتباهات خودم، اونقدر با قیافه ی حق بجانب از هر کار من ایراد می گرفت که فکر می کردم آدم احمقی هستم و خودمو سرزنش می کردم،
اون قبل از به دنیا اومدن دخترم هر شب خیلی دیر وقت میومد خونه و من کنار میزی که براش می چیدم خوابم می برد، اما تا از راه می رسید از یک چیزی ایراد می گرفت عصبانی می شدو قهر می کرد .
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_بیست و نهم- بخش سوم
مثلاً چرا عقلت نرسید سبزی خوردن رو از روی میز برداری که پژمرده بشه صد بار بهت گفتم بزار توی یخچال هر وقت خواستیم استفاده کنیم بیار و این حرف رو با لحن خیلی بدی بهم می زد و من که از صبح اونو ندیده بودم و شب هم انتظارشو کشیده بودم بغض می کردم و اوقاتم تلخ می شد به جای اینکه اونو مواخذه کنم که چرا تا این وقت شب منو تنها گذاشتی، اصلاً چرا دیر میای معذرت می خواستم و باورتون نمیشه که اون به همین بهانه قهر می کرد و پشت به من می خوابید
ولی صبح از دلم در میاورد که دیشب خسته بودم و بدهکارم و کارگرا اذیتم می کنن و از این حرفا و من بازم بهش حق می دادم، نمی دونم چرا شاید برای اینکه اونو تنها تکیه گاه خودمو می دونستم،
هر وقت هم زود میومد مدام دستور می داد، آوا برام چای بیار، این سرده، حالا پر رنگ شده، میشه پشتم رو بمالی؟ میشه انگشت های پامو ماساژ بدی؟
و من با عشقی که بهش داشتم این کارو می کردم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_بیست و نهم- بخش چهارم
اما وقتی مهمون داشتیم خودشو مینداخت جلو و همه ی غذاها رو درست می کرد و من به عنوان ور دست همه ی زحمت ها رو می کشیدم و اون به اسم خودش تموم می کرد؛
برای هر مهمونی چند نوع غذای رنگ و وارنگ تدارک می دید و در تمام طول مهمونی حالا چه خانواده ی خودش بودن یا دوستانمون از خودش و هنراش تعریف می کرد
و من کنارش می نشستم مثل یک موجود عاطل و باطل تماشا می کردم و شاید همه منو زن بی عرضه ای می دونستن، در حالیکه مهران حتی یکبار هم نشده بود که برای خودمون غذا بپزه،
البته حالا که فکرشو می کنم می ببینم اون واقعاً داشت منو از چشم خانواده اش مینداخت،
جلوی دیگران مدام با من بکن نکن می کرد و منو موجودی ضعیف و بی عرضه معرفی می کرد و با حمایت های بیجا از چشم همه مینداخت، این رفتار ها با به دنیا اومدن سوگل چند برابر شد،
گفت : فهمیدم دیگه نمی خواد بقیه اش رو تعریف کنی، عذرت می خوام فکر نمی کردم این همه ناراحت بشین دستتون داره می لرزه، انشالله وقتی حالت بهتر شد همشو برام تعریف کن،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_بیست و نهم- بخش پنجم
اما یک سئوال دیگه ازت دارم که ذهن منو خیلی در گیر کرده تو دختر به این خوبی، به این پاکی چرا با مادرت این کارو کردی؟ پرسیدم: مادرم؟ چطور مگه؟
گفت :من اون روز شاهد بودم که چطوری از اتاق بیرونش کردی و اون داشت گریه می کرد دلم براش سوخت، به نظر من هیچ مادری حقش این نیست حتی اگر بد باشه.
گفتم: شما اینجا بودین؟
گفت: خودم تو رو آوردم تا بخش بهت که گفته بودم میارمت یادت نیست؟
اون روز دیدم چطور از اتاق بیرونش کردین خیلی توی راهرو گریه کرد خواستم آرومش کنم ولی حاضر نشد با من حرف بزنه.
گفتم: این داستانیه که نمی تونم در موردش حرف بزنم، ولی اگر بگم حتما بهم حق میدین، شاید دلیل همه ی بدبختی های من اون باشه،
گفت: حتما یک دلیلی داشتین می دونم ولی به هر حال مادرتونه و هیچ مادری مستحق بد رفتاری بچه اش نیست.
پدر منم آدم خودخواه و بد اخلاقیه، و به مادرم خیلی بدی کرده، اونم مثل تو ساده و بی آلایشه صبوره.
گفتم شما از کجا می دونی من صبورم؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_بیست و نهم- بخش دوم و بعد یکی از چراغ ها رو خاموش کرد و گفت: می خوای ت
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_بیست و نهم- بخش ششم
گفت: میفهمم این همه درد داری دوتا پات شکسته بدنت زخمی شده ولی ندیدم ناله کنی و شکایتی داشته باشی،
درست مثل مادر من، هیچ وقت از زندگی شکایتی نداره و همه ی دردشو توی سینه اش نگه می داره، اما بابام قدرشو نمی دونه و مدام تحقیرش می کنه و من عذاب می کشم،
ولی هرگز به خودم اجازه ندادم و نمی خوام با هاش در گیر بشم و یا بی احترامی کنم برای همین اومدم شمال و مادرم رو با خودم آوردم،
مادرم گرانبهاترین موجود عالم برای منه، اوه یادم اومد منو ببخش آوا همین الانم منتظرمه نمی تونم چشم براهش بزارم می دونی علتش اینه که یک عمر در انتظار پدرم چشم به در دوخت تا از عیاشی های شبونه برگرده خونه،
دیگه نمی خوام اون چشمهای قشنگش رو منتظر نگه دارم، اجازه میدی برم؟ با اینکه خیلی دلم می خواست بازم با تو حرف بزنم.
گفتم: خواهش می کنم خیلی ازتون ممنونم، آره برین من خوبم منتظرشون نزارین
گفت: وظیفه ام بود، پس شب بخیر می ببینمت امیدوارم هر چی زودتر حالت خوب بشه.
اون که رفت با خودم فکر کردم من چرا درد دلمو برای اون گفتم ؟ کاش در مورد مهی باهاش حرف زده بودم که یک وقت فکر نکنه من آدم بدی هستم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_بیست و نهم- بخش هفتم
اصلاً چی شد که بهش اعتماد کردم، شاید صدای آرام بخشش و یا مهربونی که در رفتارش بود و شایدم از اینکه زیاد بهم اهمیت می داد، به هر حال راضی بودم و انگار کمی سبک شدم .
یک هفته بعد من هنوز روی تخت بیمارستان بودم،
ورم صورتم خوابیده بود و اولین باری که چشمم باز شد منتظر بودم اون بیاد و صورتشو ببینم در این مدت خیلی به فکرش افتادم ولی دیگه سراغم نیومد و نمی دونستم دلیلش چیه ،
من حتی اسمشم نپرسیدم که یک طوری بفهمم برای چی دیگه به دیدنم نمیاد، به هر حال هنوز اثر کبودی ها ی دور چشمم و بدنم مونده بودن، که یک روز صبح دکتر به بابا گفت: اگر دلتون می خواد ببرینش خونه مشکلی نداره فقط چون هر دوپاش توی گچ هست بهتره صبر کنید تا پای چپ رو که آسیب کمتری دیده باز کنیم و آتل ببندیم و می تونین آخر هفته مرخصش کنیم ؛
چشمم رو بستم من از اینکه توی بیمارستان بودم هیچ شکایتی نداشتم ،
اون بیرون از اون دنیایی که توش دست و پا می زدم خوشم نمی اومد و روی اون تخت احساس امنیت می کردم ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_بیست و نهم- بخش هشتم
بابا گفت: بله اینجا براش بهتره، وقتی
دکتر رفت بابا اومد کنارم و دستی به سرم کشید و گفت : خوبی بابا ؟
گفتم : کاش نمیرفتیم خونه ،
گفت: چرا بابا جان؟ اگر رضایت بدی ببرمت خونه ی خودمون خودم ازت مراقبت می کنم ولی خودت می دونی که خونه ی آقاجون نمیشه تو باید برای هر بار دستشویی از اون پله ها بالا و پایین بری می تونی؟
گفتم: برای همین میگم، الان ترس بدلم افتاده که بعد از مرخص شدن کجا برم ؟ خواهش می کنم یک فکری بکن من دوست ندارم مهی رو ببینم.
گفت : فدای سرت بشم تو رضایت بده من کاری می کنم که مهی جلوی چشمت نباشه اینطوری خوبه ؟
منم به کار و زندگیم می رسه تو هیچ می فهمی من چقدر این راه رو میرم و میام ؟ میدونی چقدر برام سخته ؟
بازم غم عالم اومد به دلم نمی دونم چرا یاد همون دکتر افتادم کاش بود و باهاش مشورت می کردم پرسیدم ؛ بابا جون شما اون دکتری رو که یک طوری حرف می زد ندیدین ؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_بیست و نهم- بخش نهم
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: چرا بابا می بینمش، از این بخش منتقل شده به یک بخش دیگه ، اتفاقا بهت سلام رسوند،
ساکت شدم نمی دونم چرا دلم می خواست اونو ببینم.
بابا گفت : حالا یک خبر خوب برات دارم
گفتم : خبر خوب هم مگه داریم؟
گفت : نمی دونم خودت بگو خوبه یا نه، ناهید خانم توی راهه تا بعد از ظهر می رسه،
از خوشحالی ذوق زده اشک توی چشمم جمع شد و گفتم خبر خوبی بود ، خیلی خبر خوبی بود؛ و نفس عمیقی کشیدم و گفتم : کی بهش خبر داد ؟ کی می رسه ؟
گفت :درست نمی دونم ولی راه افتادن با شوهرش داره میاد ، من که حواسم نبود مثل اینکه زنگ زده حال تو رو بپرسه خانم جان براش تعریف کرده تو افتادی و صدمه دیدی ،
دیگه اونقدر از اومدن خانمی خوشحال بودم که هیچی نپرسیدم و اضطراب بابا رو متوجه نشدم ، حتی اون دکتر رو هم فراموش کردم
بابا گفت: من تا خونه میرم و ناهار می خورم یکم استراحت می کنم تا اونا برسن و با هم میایم بیمارستان تو بخواب که وقتی اومدن حالت خوب باشه و منو بوسید و رفت.
اما در اتاقم رو که باز کرد یک نفر رو دیدم که رد شد و شنیدم بابا به یکی گفت بریم، ولی نفهمیدم کی بود.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_بیست و نهم- بخش ششم گفت: میفهمم این همه درد داری دوتا پات شکسته بدنت ز
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_بیست و نهم- بخش دهم
از اینکه می خوام خانمی رو ببینم با خوشحالی سرمو توی بالش فرو بردم ، و چشمم رو بستم و گفتم خدایا شکرت تو همیشه به موقع یکی رو برای من می فرستی ،
اون روز سرم رو از دستم در آورده بودن و یکم راحت تر شده بودم ،
با هر دو دست قاب موهای سوگل رو گرفتم و زیر لب زمزمه کردم خانمی این قاب رو تو برام خریدی و من هیچوقت برای این کار ازت تشکر نکردم ، حالا می فهمم که چه کار خوبی برام کردی ، که یکی زد به در ، ولی کسی نیومد ،
بلند گفتم بفرمایید ، آروم در باز شد و یک دسته گل دیدم
یک مرد گفت ؛ ببخشید ، معذرت میخوام ،
گفتم : شما کی هستین ؟ و در رو باز کرد و جهان اومد تو و فورا در رو بست و گفت :ژاکت صورتی میشه منو ببخشی ؟
واقعا ناراحت شدم وقتی فهمیدم چه اتفاقی برات افتاده ،
گفتم : تو اینجا چی می خوای برو بیرون ، از کی شنیدی ؟
گفت خوب معلومه سعادت خانم هر چی منتظرت شدم از خونه بیای بیرون نیومدی رفتم سراغت رو از سعادت خانم گرفتم ، اون بهم گفت که از پله ها افتادی ،
نگران شدم نکنه کار زشت من در این کار دخیل بوده؟ خواهش می کنم بگو که نبوده.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_بیست و نهم- بخش یازدهم
گفتم :تو وجدان داری؟ ادب داری؟
چند قدم اومد جلوتر و با حالتی التماس آمیز گفت: وجدان دارم به خدا دارم، بگو که ربطی به من نداشته ،
گفتم : چرا داشت حالا که فکرشو می کنم می ببینم اگر اون روز اون همه عصبانیم نمی کردی شاید من سرکار بودم و این بلا سرم نمی اومد ، به هر حال مهم نیست، بخشیدمت برو دیگه اون گلا رو هم با خودت ببر ، من نمی خوام ،
گفت : سر سخت و دیرجوشی ،
گفتم :ببین باز شروع کردی حوصله ندارم با تو دهن به دهن بزارم دوست ندارم کسی بهم نسبت های بد بده از اینجا برو مگه نیومده بودی تو رو ببخشم ؟
گفتم که بخشیدم ، حالا برو می خوام بخوابم ،
اومد جلوتر و گلها رو گذاشت روی میز تختم و مثل اینکه حرفای منو نشنیده بود گفت: برات یک پیشنهاد خوب دارم نمی خوای بشنوی ؟
گفتم : نه چون تا چهار، پنج ماه دیگه پا ندارم ، بعدم کی گفته من اصلاً می خوام پیش تو کار کنم ،
خندید و گفت : من که نگفتم پیش من کار کن ،آهان دلت اینطوری می خواد ؟پیش من باشی
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_بیست و نهم- بخش دوازدهم
گفتم ؛ به خدا تو اومدی تا دوباره اعصاب منو بهم بریزی مثل اینکه دست خودت نیست نمی فهمی من مریضم و حال خوبی ندارم ،
دستهاشو برد بالا و بلند خندید و گفت تسلیم ، به خدا من اینطوری نیستم نمی دونم چرا تو رو که می ببینم دلم می خواد سربسرت بزارم غلط کردم ،خوبه ؟
حالا گوش کن آوا ما یک فروشگاه بزرگ داریم همین جا می زنیم که محصولات کارخونه رو بیاریم و بفروشیم ، من برای مدیر داخلی تو رو در نظر گرفتم مردم عقلشون به چشمشونه وقتی ببینن یک خانم شیک و خوشگل اونجا رو می گردنه بهت قول میدم فروشش رکورد همه ی شهر ها رو می زنه ،
گفتم نمی ببینی پام توی گچه ؟
گفت : تازه دارن اونجا رو راه میندازن تا اون موقع هم پای تو خوب میشه ، من فقط بدونم قبول می کنی و دنبال کس دیگه ای نگردم ،
گفتم : برو بگرد من نمی تونم با تو کار کنم اونوقت هر بار که منو ببینی دلت می خواد سر بسرم بزاری ، تو با خودت چی فکرکردی ؟ مگه من سگ توام که دلت بخواد با من بازی کنی ؟
برو بابا من به اندازه ی کافی از زندگی کشیدم تازه بابام نمی زاره دیگه کار کنم ، اگر نری زنگ می زنم بیان ببرنت اینو می خوای ؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گاهی ما آدم ها رو در چشم خودمون بزرگ می کنیم و ازشون توقعی بیش از حد و اندازه ازشون داریم
در حالیکه اونا همونی هستن که باید باشن این فکر ماست که توقع ایجاد کرده بعد اسمشو می زاریم زخم ....
شاید یک روز ما هم زخمی به دل کسی زده باشیم بدون اینکه خواست ما باشه ، ما که مبرا از آدم های دیگه نیستیم!
#ناهید_گلکار
#آوای_بیصدا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_بیست و نهم- بخش دهم از اینکه می خوام خانمی رو ببینم با خوشحالی سرمو ت
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی ام- بخش اول
در حالیکه می خندید و از در بیرون میرفت گفت : از همین کارات خوشم میاد ،ژاکت صورتی فکرات رو بکن بازم مزاحم میشم قول میدم کار خوبیه ،پشیمون نمیشی ،
و انگشت هاشو با همون خنده ی مسخره آمیز برام تکون داد وگفت : تو با این کبودی ها خوشگل ترشدی و در رو بست ،
جهان قد بلندی داشت و هیکل مند بود ریش و سیبل پر پشتی داشت که در برخورد اول سنشو زیاد نشون می داد ولی وقتی با آدم حرف می زد از رفتارش معلوم بودکه زیاد از من بزرگتر نیست ؛
اولش احساس کردم عصبیم دلم می خواست می زدمش ، ولی به زودی از کاری که اون کرده بود خنده ام گرفت و با یک حس رضایت بخشی چشمم رو بستم ،و زیر لب گفتم دیوونه اس ،
اما موقعی که پرستار اومد اعتراض کردم که : چرا هر کس رو راه میدین بیاد توی اتاقم ؟ پرسید کی اومده بود ؟
گفتم ؛ غریبه نبود ولی من نمی خواستم ببینمش ،
گفت : عزیزم اینجا رو با هتل اشتباه گرفتی وقت ملاقات بود و هر کس می تونه بیاد دیدنت من که ندیدمش ولی این دست ما نیست باید نزدیکان شما مراقب باشن ، ملاقات کننده که نخود و لوبیا نیست جدا کنیم
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی ام- بخش دوم
اون بعد ظهر من از ذوق دیدن خانمی خوابم نبرد و تمام مدت به پنجره نگاه می کردم به اون بارون تندی که به شیشه ها می خورد ، مثل این بود که خیال بند اومدن نداشت ؛
برخلاف همیشه دلم می خواست بارون نیاد تا خانمی زودتر برسه بی اندازه دلم براش تنگ شده بود ، تا صدای بابا رو از راهرو شنیدم ،قلبم برای دیدن خانمی پر زد ،
مدت زیادی در آغوش خانمی موندم و با اینکه اون خم شده بود ولش نمی کردم ، با مهربونی دستی به سرم کشید و با خنده گفت، بسه دیگه دختر، کمرم درد گرفت بزار بشینم صورتت رو ببینم ،حسابی خودتو داغون کردی
اشک توی چشم هر دومون حلقه زده بود گفتم : آخه دلم براتون خیلی تنگ شده بود
گفت : ای ناقلا آدم وقتی دلش برای یکی تنگ میشه زنگ می زنه ، احوال می پرسه از احوال خودش میگه
گفتم به خدا ملاحظه ی شما رو می کنم دلم نمی خواد مدام از غصه های خودم براتون بگم
گفت :اینم از اون حرفاست ، اولا خودت می دونی که من همیشه از شنیدن صدای تو خوشحال میشم و بی خبر بودن از تو هم نگرانم می کنه
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی ام- بخش سوم
شوهر خانمی و بابا کمی موندن و به بهانه ای رفتن بیرون احساس کردم عمدا ما رو تنها گذاشتن
گفتم : به نظرتون بابا یک طوریش نبود مثل اینکه استرس داشت
گفت : شاید من دقت نکردم حالا تو بگو چی شده این اتفاق برات افتاده ، البته شنیدم که داشتی دسته گل به آب می دادی ،و راه افتاده بودی با عمو حجت بری تهران درسته ؟
گفتم : خانمی آخه من از کجا می دونستم کسی که بهش میگم عمو بخواد منو به راه های بد بکشه ، با خودم فکر کردم برم شاید زندگیم عوض بشه شما خونه ی آقاجان منو ندیدین، جای من اونجاست ؟
گفت ، دیدم خیلی زیبا و قشنگ بود کاش جای من اونجا بود ، چرا ؟ چون این تویی که زیبایی ها رو نمی ببینی ، همش ناراضی هستی ، یکم صبر نداری ، اما با این حال دلیل نمیشه به مردی مثل عمو حجت که همه اونو می شناسن اعتماد کنی
مگه خود تو نگفتی مهران هم زود اونو شناخت و دیگه راهش نداد ؟ پس یک شناخت نسبی ازش داشتی ، آوا این کار آخرت خیلی بد بود با اینکه ایرج خان سفارش کرده بود با اون نری و این همه آقاجان ازت خواهش کرد صبر کنی تا بابات بیاد بازم داشتی کار خودت رو می کردی ؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی ام- بخش چهارم
و این خیلی خطرناک بود تا بابات میومد و تو رو بر می گردوند معلوم نمی شد چه بلایی سرت میاورد که دیگه نتونی برگردی من اینا رو شنیدم و می دونم دارن با دخترای مردم چیکار می کنن
حالا خدا رو شکر که اینجایی، ولی تو رو خدا دیگه مراقب خودت باش ، منم چند روزی بود دلم برای تو شور می زد ، تا ایرج خان جریان رو بهم گفت طاقت نیاوردم و اومدم
گفتم : به بابا زنگ زدین یا خانم جانم ؟
بابا که گفت خانم جان بهتون گفته
گفت : البته ، حالا مهم نیست کی گفته مهم اینه که من الان پیش توام و از دیدنت خوشحالم ، اول تو بگو اوضاع چطوره؟ تا من برات تعریف می کنم برای چی اومدم
گفتم : راستش گفتی زیاد دارم مثلا همین پیش پای شما یک اتفاقی برام افتاد که دلم می خواست با شما مشورت کنم ، و ببینم کار درستیه که اون شغل رو قبول کنم؟
گفت : چه شغلی ؟ حرف بزن ببینم ، ومن از تصادف تا جریانی که توی ماشین اون اتفاق افتاده بود و اومدن جهان رو به بیمارستان تعریف کردم ، و ازش پرسیدم حالا به نظرتون این کارو قبول کنم ؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی ام- بخش اول در حالیکه می خندید و از در بیرون میرفت گفت : از همین کارا
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی ام- بخش پنجم
یک فکری کرد و گفت : اگر بتونی جلوی شیطنت های اون جوون رو بگیری به نظرم بد نیست نمیشه که از همه چیز و همه کس بترسی قوی باش بهش رو نده و تا می تونی ازش دوری کن خواست براشون کار می کنی نخواست نمی کنی ،
ولی حالا اول باید ببینیم تو فعلا کجا باید زندگی کنی تا پات خوب بشه
گفتم : آره اینم مشکل بزرگی برای من شده ، پیش مهی که به هیچ عنوان نمیرم خونه ی آقاجان هم بالا دستشویی نداره و عمه هام هم اومدن به دیدن من ولی با بابا و مهی قهر هستن سالهاست که با هم رفت و آمد ندارن
گفت : می خوای با من بیای تهران تا خوب بشی ؟
گفتم : نه ؛ اینطوری باعث اذیت شما میشم
گفت : خوب گوش کن ببین چی بهت میگم ، راستش دیروز صبح مهی به من زنگ زد و با گریه و بدون مقدمه گفت : ناهید خانم میشه بهم کمک کنین ؟ آوا رو بهم برگردونین ، اولش نشناختم ولی تا اسم تو رو آورد فورا فهمیدم ،
عصبی شدم و گفتم : شما چی بهش گفتین ؟
باید می زدین تو ی دهنش بهش بگین آوا مُرد دست از سرش بردار
خانمی اخم کرد و گفت : میشه آروم باشی ؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی ام- بخش ششم
یا تو معتقدی که من بدون فکر کاری رو انجام میدم ؟لابد یک چیزی می دونم که می خوام باهات حرف بزنم و اومدم پیش تو ،لطفا آروم باش همیشه حقیقت اون چیزی نیست که ما تصور می کنیم،
گفتم، تصور؟من که بهتون گفتم با چشم خودم دیدم
این تصور بود که یک عمر منو تو سری خور بار آورد ؟ این تصور بود که من ازدواج کردم و اون اصلا به دیدنم نیومد؟ جلوی همه سرشکسته ام کرد ؟ حاضر نشد دو تا دستمال آشپزخونه برام بخره منو با یک چمدون لباس فرستاد خونه ی مهران ولی برای عروسی من بهترین و گرونترین لباس رو برای خودش خرید و به شکل زننده ای آرایش کرد و مست اومد توی عروسی که من از خجالت داشتم میمردم
از همین جا بود که حرف و سخن شروع شد و همه اونو شناختن
خانمی گفت : چرا داد می زنی ؟ الان صداتو بلند کنی چی درست میشه ؟ من می دونم همه ی اینا رو برام گفتی، و با علم به اینکه همه چیز رو می دونم دارم باهات حرف می زنم گوش کن حق باتوست ، من نگفتم تو اشتباه کردی، گفتم همه چیز اونطور که ما تصور می کنیم نیست ، مادر تو یک انسان هست یا نه ؟ مادر تو هست یا نه ؟ تو رو بدینا آورده یا نه ؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی ام- بخش هفتم
گفتم: والله شک دارم بارها از بابا پرسیدم و التماس کردم اگر اون مادرم نیست بهم بگه تا دلم قرار بگیره ، خانمی نمی خوام در مورش حرف بزنم ازش بدم میاد ، خواهش می کنم از مهی حرف نزنیم
گفت : ولی هست چه تو بخوای چه نخوای مادرته ؛ عزیز دلم دختر قشنگم من از تو خواهش می کنم بزار من حرفام رو بزنم آروم باش و عصبی نشو اگر به من اعتماد داری گوش کن ببین چی میگم
بعد اختیار تو دست خودته دیگه بچه نیستی مادر بودن رو تجربه کردی ، الان به من بگو چرا مهی از من کمک خواسته تا تو رو بهش برگردونم ؟
سرمو گرفتم و با بی قراری گفتم خانمی شما چرا قبول کردین؟ چرا باهاش حرف زدین اون لیاقت شما رو نداره ، من ازش متنفرم ، تو رو خدا منو ببخشید اصلا نمی خوام کسی در مورد مهی با من حرف بزنه ،
ساکت شد واخم کرد و سرشو انداخت پایین ،
با دستپاچگی گفتم تو رو خدا از من ناراحت نشین ولی ..
گفت : ولی چی؟ نمی خوای حقیقت رو بدونی ؟ می خوای تا آخر عمرت این بار سنگین رو به شونه هات بکشی؟ و نفهمی ماجرا چی بوده و از احساس مادرت با خبر نشی؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی ام- بخش هشتم
باشه من دیگه حرف نمی زنم خودت می دونی هر کاری می خوای بکنی بکن
گفتم : خانمی این کارو با من نکن خودتون می دونین که چقدر برام عزیز هستین اون با شما حرف زده و خودشو تبرئه کرده
گفت: این یعنی من آدمی هستم که هر کس می تونه منو به باور کردن دروغ هاش وادار کنه ، درسته ؟
گفتم : نه من شما رو می شناسم منظورم این نبود ولی ..
گفت : بازم میگه ولی ، ولی نداره تو باید حرفای منو بشنوی بعد تصمیم بگیری چیکار کنی نمیشه که بدون در نظر گرفتن احساس مادرت ازش بگذری و گناه هاشو که خودشم قبول داره نبخشی ، اونوقت تو چطور از خدا می خوای که گناه های تو رو ببخشه ، آوا من به خاطر مهی اینجا نیومدم ، این تو هستی که برام مهمی وقتی حرفای مادرت رو شنیدم از خودم خجالت کشیدم که چرا در فکر خودم اون زن رو محکوم کردم ، حالا گوش می کنی یا نه ؟
نخواستی نظرت رو عوض کنی نکن کسی تو رو مجبور نمی کنه ،
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی ام- بخش پنجم یک فکری کرد و گفت : اگر بتونی جلوی شیطنت های اون جوون ر
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی ام- بخش نهم
گفتم : بفرمایید گوش میدم ،
گفت : اول باید بهت یک چیزی رو بگم؛ با وجود اینکه تورو روی تخت بیمارستان دیدم ولی خوشحالم می دونی چرا ؟ چون تو تغییر کردی از اون پوست ضخیم بی صدایی در اومدی ،
من خوشحالم برای اینکه حالا دیگه خیالم از بابت تو راحت شده، می دونم که می تونی از پس خودت بر بیای ، آفرین دخترم حالا دیگه کسی نمی تونه بهت زور بگه
گفتم شما اینطوری فکر می کنین ؟
گفت : بله چون برام تعریف کردی که چطور اون جوون رو از اتاقت بیرون کردی و حالام در مقابل من ایستادی ، اگر آوای قبلی بود الان فقط گریه می کرد ،حالا گوش کن ،
دیروز صبح مهی به من زنگ زد و گفت که کمک کن دخترم رو برگردونم
گفتم : اون دختر شماست و اینطور که من اونو می شناسم نمی تونه شما رو ببخشه و باید خودتون سعی کنید ،کار من نیست
گفت : ناهید خانم شما از حرفای آوا در مورد من قضاوت کردین ولی ایرج می دونه من قصد بدی نداشتم کدوم مادریه که عمدا بچه ی خودشو ناراحت کنه ؛
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی ام- بخش دهم
بعد صدای ایرج خان رو شنیدم که گوشی رو گرفت و جریان افتادن و صدمه دیدن تو رو برام تعریف کرد وگفت که توی بیمارستانی ، باید تو رو بیاره خونه ولی حاضر نیستی ، ازم کمک خواست ،
گفتم امروز حرکت می کنم می خوام ببینمش و آدرس بیمارستان رو خواستم ،
ازم خواهش کرد اول برم ویلا و با اونو و مهی حرف بزنم ،
راستش به خاطر تو قبول کردم ولی با حرفایی که از تو شنیده بودم خوشحال نبودم ، ما دیروز بعد از ظهر رسیدیم ویلای شما و ایرج خان و شوهر من و مهی رو تنها گذاشتن که امروز با هم بیایم ، من و مهی تمام شب رو با هم حرف زدیم برای همین برای تو خلاصه می کنم چون بیشتر اونا رو خودت می دونی ، مهی برام تعریف کرد که :
فقط پنج سالم بود که مادرم فوت کرد حتی نفهمیدم علت مرگش چی بود دیدم که پیکر بی جونش رو از خونه می برن و دیدم که خاکش می کنن ولی نمی دونستم که بی مادر شدم و بی مادری چقدر درد بدیه فکر می کردم بر میگرده و مدام منتظر بودم ولی یکماه بعد زن دیگه ای جای اونو توی خونه ی ما گرفت که بشدت از من بدش میومد و من یک چیزی مثل آوا بودم آروم و مظلوم ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی ام- بخش یازدهم
گاهی به قصد کشت منو می زد و چندین بار سیگار روی شکمم خاموش کرد دستهامو می سوزند، و منو می ترسوند که اگر به بابات بگی روز بعد بدتر تو رو می زنم ،
خانمی به اینجا که رسید گریه اش گرفت و ازم پرسید : آوا تو جای سوختگی رو روی شکم و دستهای مهی دیده بودی ؟
گفتم : بله، ولی فکر می کردم از آبله اینطوری شده هیچوقت در موردش حرف نمی زد
گفت : خب اینطور که می گفت من اولین کسی بودم که این راز رو بهم گفت تا به تو بگم ،وازم خواست که توام پیش خودت بمونه و به روش نیاری ،
می دونستی اون زن یکبار مهی رو انداخته بود توی رودخونه تا از بین بره ؟ آب مهی رو برده بود و مردم نجاتش دادن و برگردوندن به خونه و از طرف پدرش سرزنش شده که چرا مراقب نبوده ؟
گفتم ، نه نمی دونستم
گفت : درد و رنجی که در صدا و صورت مهی دیدم خیلی بالاتر از اونی بود که تصور می کردم اون در حالیکه بشدت اشک میریخت و من اون اشک ها رو باور داشتم می گفت من نمی خواستم آوا مثل من بشه دعواش می کردم تا اون همه مظلوم نباشه فکر می کردم اگر از کلمات بی عرضه و بی لیاقت استفاده کنم اون سعی می کنه عوض بشه
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی ام- بخش دوازدهم
در حالیکه اشتباه می کردم ، اصلا بلد نبودم ،کسی با من رفتار درستی نداشت که یاد بگیرم ؛
نمی دونستم دارم راه رو عوضی میرم و کاری می کنم که دخترم روز به روز ازم دورتر بشه ، و به جایی برسه که ازم منتفر بشه ناهید خانم ،آوا بهم احترام نمی ذاشت و هر چی می تونست ازم دوری می کرد به حرفم گوش نمی داد و لجبازی های اون کلافه ام کرده بود ،
نگاه نفرت بارش مثل خنجر به دلم می نشست و من با یک غرور احمقانه در مقابلش جبهه گرفته بودم ،
اون از کارای من خوشش نمی اومد ،
ولی مگه من کی بودم دختری که هزاران عقده داشت، در سیزده سالگی زن بابام منو فروخت به یک مرد مسن ، صیغه ام کرد ، عذابی نگفتی کشیدم ؛ درد و رنجی که فقط خودم می دونم و خدا ،
فرار کردم و از اون روستا زدم بیرون توی شهر آواره شدم تا زنی میون سالی منو توی ایستگاه اتوبوس دید و برد خونه اش ، ناهید خانم اونجا همه چیز یاد گرفتم چاره ای نبود جایی رو نداشتم برم گرسنه و بیچاره بودم ، جای خواب نداشتم ، تا با ایرج آشنا شدم ، سرو وضعم خوب بود برای همین عاشقم شد،
وقتی به پدر و مادرش معرفیم کرد هر دو از حرکات و رفتارم فهمیدن که زندگی خوبی نداشتم منو نخواستن ،
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی ام- بخش نهم گفتم : بفرمایید گوش میدم ، گفت : اول باید بهت یک چیزی ر
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی ام- بخش سیزدهم
و از ایرج خواستن که یا منو انتخاب کنه یا اونا رو حتی خواهراش هنوز منو نمی خوان ،
اما ایرج به پام موند و با هم ازدواج کردیم ، خیلی دوستش داشتم بعد رفتیم تهران ، اون کار خوبی پیدا کرد و روز به روز پیشرفت داشت تا جایی که حسابی پول دار شدیم ،
دوستان زیادی پیدا کردیم ؛ و دلمون به همون دوستان و مهمونی ها خوش بود، تنها من نبودم ایرجم دلش می خواست هر شب برنامه داشته باشه و عاشق مهمونی دادن بود ،
خوب پول داشتیم و دلمون هم خوش بود ؛ من چیزی جز این بلد نبودم که به ایرج بدم ، درست کردن بزم ،می دونم افتخار نمی کنم ولی من همین بودم دختری که هیچ کس دست نوازش به سرش نکشیده بود ،حالا به یک زندگی خوب رسیده بودم و دلم می خواست نمایش بدم ، تا آوا به دنیا اومد ،
اینجا مهی بشدت به گریه افتاد ، انگار دق و دل زیادی داشت ادامه داد مادر و پدر ایرج حتی منو بعد از تولد دخترم هم نخواستن رفتیم ولی آقاجان منو راه نداد،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی ام- بخش چهاردهم
ایرج آوا رو برد و دیدنش و من دم در موندم تا برگرده ، و بعد از اونم فقط آوا رو می دیدن و دوستش داشتن و منو نپذیرفتن ، یک مرتبه به خودم اومدم و دیدم که آوا هر چی بزرگتر میشه بیشتر ازم دوری می کنه ،
حرصم می گرفت نمی تونستم توجه اونو جلب کنم قبولم نداشت ، مدام با من لجبازی می کرد جلوی مهمون ها آبرومون رو می برد ، دستشویی داشت میومد وسط اتاق می کرد و بعدم جیغ می کشید طوری که نمی تونستیم آرومش کنیم ،
مجبورم می کرد بزنمش ، باور کنین دلم نمی خواست ،
پشیمون می شدم و دلم براش می سوخت آخه اون دختر منه ولی اونم منو دوست نداشت ،
همیشه با نفرت به من نگاه می کرد ،
بهش گفتم : مهی خانم اینا دلیل نمیشه که شما دخترتون رو تنها بزارین شما که دوستش داشتین چرا باب میلش رفتار نکردین چرا وقتی عروسی کرد نرفتین اونو ببینین به نظرتون کار درستی بود ؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش اول
مهی بازم گریه کرد اصلاً تمام مدت که با من حرف می زد اشک ریخت و من احساس می کردم دلش نمی خواد در مورد مهران با من حرف بزنه هر وقت اسم اون رو میاورد برافروخته می شد،
ولی بالاخره تعریف کرد، مهران خیلی سال پیش خونه ی ما رفت و آمد می کرد، تازه مهندس شده بود و توی کار بساز و بفروشی که ایرج راه انداخته بود کمک می کرد نقشه می کشید و ایده می داد،
یک مرتبه متوجه ی نگاه های هرز اون شدم و احساس کردم داره خودشو به من نزدیک می کنه، واقعاً نمی خواستم سعی کردم ازش دوری کنم ولی یک مرتبه دیدم همش دارم به اون فکر می کنم در واقع گولشو خوردم،
اما به جون آوا قسم می خورم هر کاری کردم به ایرج خیانت نکردم، خب زن بودم و جوون در مقابل نگاههای شهوت انگیز اون تاب نیاوردم، اونقدر بهم محبت داشت و زبون بازی می کرد که عاشقش شدم ولی خیلی زود به خودم اومدم وقبل از اینکه دیر بشه عذرشو خواستم و دیگه توی خونه مون راهش ندادم،
اما روزهای تلخ و بدی رو گذروندم و با خودم مبارزه کردم تا اینکه از تهران به اصرار من اومدیم اینجا.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی ام- بخش سیزدهم و از ایرج خواستن که یا منو انتخاب کنه یا اونا رو حتی
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش دوم
دیگه نمی خواستم به هر دلیلی مهران رو ببینم از خودم نه، از اون می ترسیدم چون مهران خوب بلد بود چطور یکی رو به طرف خودش بکشه اون یک مار خوش خط و خاله که وقتی نیشش رو زد ولش می کنه و بی خیال از کنارش رد میشه،
ولی با این حال نمی تونستم از دلم بیرونش کنم، بد خلق شده بودم و حوصله ی کسی رو نداشتم، حتی آوا، مدام با ایرج دعوا می کردیم اون مرد خوش قلب و مهربونیه و همه رو مثل خودش می دونه، متوجه ی چیزی نشد
اما می فهمید که مثل سابق نیستم و سعی می کرد با محبت هاش توجه منو جلب کنه، کم کم داشتم فراموشش می کردم، تا اینکه یک مرتبه سر و کله اش پیدا شد با چند تا از دوستان مشترکمون اومده بودن ویلا،
همون شب بود که آوا خودشو انداخت توی دریا تا غرق کنه، ولی خدا نخواست و اونو کنار ساحل پیداش کردیم مهران اولین کسی بود که اونو دید،
تلاش مهران و توجه اون به آوا دلمو به شور انداخت ترسیدم دخترم رو بدبخت کنه و روز بعدکه از دور دیدم کنار ساحل نزدیک آوا نشسته، حتم پیدا کردم اون دوباره می خواد زندگی ما رو بهم بزنه.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش سوم
خوش خدمتی های اونو می شناختم می دیدم که چطور به آوا نگاه می کنه و چطوری داره دل ایرج و اونو می بره.
خیلی قاطع ازش خواستم بره و دیگه توی زندگی ما نیاد،
اما برگشت و با همون ترفند های موزیانه مثل آشپزی و به رخ کشیدن هنراش توجه آوا رو به خودش جلب کرد، گفتم که ایرج هم مثل آوا مرد ساده ایه و همه ی رو مثل خودش می دونه،
یک روز صبح که دیدم داره میره کنار ساحل دنبالش رفتم و ازش خواستم دست از سر آوا بر داره، حتی جر و بحث مون شد، و اون با کمال بی شرمی گفت: من از آوا خوشم اومده توام نمی تونی کاری بکنی، می خوام باهاش ازدواج کنم،
دنیا روی سرم خراب شد، چون اینو می دونستم که آوا به حرف من گوش نمی کنه خدا می دونه چقدر تلاش کردم مخالفت کردم حتی با ایرج و آوا دعوا کردم ولی فایده ای نداشت و در یک چشم بر هم زدن این ازدواج سرگرفت گفتم جهیزیه نمیدم گفتن قبول،
حتی به آوا گفتم اگر تو بااین مرد ازدواج کنی ترکت می کنم
گفت: بکن من تو رو نمی خوام برای همین ازدواج می کنم که دیگه چشمم به تو نیفته.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش چهارم
با این حال برای عروسی اون رفتم و هر کاری از دستم بر میومد کردم ولی وقتی می خواستیم بریم خونه شون و دست به دست شون بدیم مهران جلوی در تالار بهم گفت: تو کجا؟ نمی خوام پاتو خونه ی من بزاری،
و با جمله بعدی آتیشم زد، اون خیلی پست و بی شرفه بهم گفت مهی نیا می خوام فراموشت کنم، بزار من و آوا با هم زندگی خوبی داشته باشیم تو رو که می ببینم هوایی میشم،
خدا می دونه به من چی می گذشت چقدر سختی کشیدم و چقدر گریه کردم، حتی وقتی سوگل بدنیا اومد پا روی غرورم گذاشتم و رفتم ولی آوا قبولم نکرد و تقریباً از خونه اش بیرونم کرد.
گفتم: ولی آوا شما و مهران رو در وضعیت بدی دیده بود حق داشت،
گفت: به جون آوا قسم می خورم من کاری با مهران نداشتم آخه آوا دختر منه چطور ممکنه این کارو بکنم این مهران بود که اومد توی اتاق خوابم وقتی دیدمش ترسیدم از جام بلند شدم که بیرونش کنم حتی بهش فحش دادم یک مرتبه صدای آوا رو شنیدم که مهران رو صدا می زد ترسیدم و مهران رو هل دادم که بره بیرون
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و یکم- بخش دوم دیگه نمی خواستم به هر دلیلی مهران رو ببینم از خودم
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش پنجم
ولی اون منو گرفت و بوسید اونقدر هیجان داشت که از خودم بی خود شدم اما به اندازه ی تمام عمرم پشیمونم،
مهران همون جا آوا رو دیده بود که سرشو دزدید و رفت طرف دریا، ولی وقتی اونو از آب گرفت و آورد وانمود کرد که این خواست من بوده و من حرفی نزدم، زبونم بند اومد آخه چی می خواستم بگم؟
چون گناهگار بودم و نخواستم زندگی آوا بهم بخوره مخصوصاً که فهمیدم همون موقع بار داره،
من اصلاً ادعا نمی کنم که مادر خوبی بودم ولی مثل همه ی مادرا بچه ام رو دوست دارم،
الان دارم دیوونه میشم هزار تا درد و مرض گرفتم، گفتم: ولی شما در اولین شب فوت سوگل رفتین به مهمونی اینو چطوری توجیه می کنین؟
گفت: اینطوری نبود به خدا، مهران منو کشید کنار و گفت خانواده اش از وجود من ناراحتن بهم توهین کرد که از اونجا برم. گفت: ازم متنفره و این تقاص خداست که داره به خاطر دوست داشتن من ازش می گیره حتی بازومو گرفت و فشار داد هلم داد خوردم به دیوار، زنگ زدم به یکی از دوستام که بیاد دنبالم اونا اصلاً از جریان خبر نداشتن و مثل اینکه می خواستن برن مهمونی با همون حال اومدن دنبال من.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش ششم
ولی وقتی شنیدن که چه اتفاقی برامون افتاده معذرت خواهی کردن، ولی مهران بازم دست بردار نشد و دم در حسابی آبروریزی راه انداخت و همه رو متوجه ی من کرد و فکر می کنم عمداً این کارو کرد، تا به آوا سرکوفت بزنه،
وقتی کارایی رو که با آوا کرده بود شنیدم اصلاً تعجب نکردم از مهران هر کاری بر میاد، حالا من نمی خوام خودمو تبرئه کنم ولی اینو می دونم که آوا باید برگرده خونه خیلی خطر ها تهدیدش می کنه،
خواهش می کنم بهش بگین غلط کردم ، اشتباه کردم معذرت می خوام ولی تو برگرد خودتو آواره نکن بیا اگر منو دوست نداری میرم ولی تو پیش ایرج باش تا من خیالم راحت باشه، قول میدم دیگه اذیتش نکم تا حالا هم نمی خواستم واقعاً ناخواسته بود اگر نخواست منو ببینه نزدیکش نمیشم بیاد تا پاش خوب بشه و گچش رو باز کنن،
امتحانش که ضرر نداره،
بغض چنان گلومو فشار می داد که دلم می خواست فریاد بزنم، و زمین رو به آتیش بکشم و آسمون رو پاره کنم تا همه چیز زیر و رو بشه،
خانمی بغلم کرد و سرمو از روی بالش بلند کرد و گرفت توی سینه اش و گفت: می دونم، خیلی سخته، طاقت فرساست ولی تو باید می دونستی.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش هفتم
با حال بدی که داشتم پرسیدم: خانمی به نظرتون مهران راست می گفت یا مهی؟ یک فکری کرد و با دست های مهربونش صورتم رو نوازش کرد و گفت: بمیرم برات که اینطور صدمه دیدی عزیزم دختر خوشگم، من تو رو درک می کنم موقعیت سختی داری و این تویی که باید تشخیص بدی و ببینی باورت چیه،
پرسیدم شما هم با مهران حرف زدین هم با مهی به نظرتون کدوم درست تر بود؟
گفت: من؟ میگم الان مادرت رو انتخاب کن بزار دیگه هر دوتون این همه از دوری هم رنج نبرین، بخشیدن همیشه به خود آدم آرامش میده، ما باید اینو بدونیم که همه چیز رو زواله هیچ معلوم نیست فردا کدوم یکی از ما زنده باشیم، آوا مهی رو ببخش،
من نمی خوام در آینده افسوسی برای تو باقی بزاره و بگی کاش اون روز می بخشیدمش. برو و این بار قوی باش مثل شیر وارد اون خونه شو، الان همه گوش به فرمون تو هستن،
خانواده ات رو دور هم جمع کن و بزرگوارانه مادرت رو ببخش اونم انسانه ما که جای اون نبودیم تا بدونیم چی بهش گذشته، من میگم زن بدبختی بوده و حالا به تو نیاز داره، و تو به اون، خودتون رو دیگه از هم دریغ نکنین.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش هشتم
اون روز بازم خانمی با من حرف زد، و چون مجبور بود زودتر راه بیفته بره تهران قبل از اینکه من بتونم تصمیم بگیرم رفت. اما دیگه فکر من آشفته شده بود و از اینکه توی دنیایی پر از رنگ و ریا زندگی می کردم حالم بهم می خورد، به هر حال نمی تونستم برگردم خونه ی آقاجان و آخر هفته که یک پامو از توی گچ در آوردن بدون اینکه حرفی بین من و بابا رد و بدل بشه وقتی از بیمارستان مرخص شدم رضایت دادم باهاش برگردم ویلا، اما خیلی دلم می خواست که اون دکتر رو می دیدم و ازش تشکر می کردم و موقع بیرون اومدن از بیمارستان همش چشمم دنبال یکی می گشت که با دیدن من آشنایی بده ولی همچین اتفاقی نیفتاد. و همراه بابا رفتیم به خونه ی آقاجون و چمدون هامو برداشتم و در میون آه و افسوس ازشون جدا شدم و راه افتادیم طرف ویلا، یک طوری احساس و عواطفم دست خوش ناملایملات شده بود که دیگه هیچی برام مهم نبود
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و یکم- بخش پنجم ولی اون منو گرفت و بوسید اونقدر هیجان داشت که از خود
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش نهم
وقتی در جلویی ویلا رو بابا باز کرد مهی سراسیمه دوید بیرون و اومد به استقبالمون،
و با ذوق و اشکی که توی چشم داشت دستگیره ی در رو گرفت و جلوی شیشه ی ماشین خم شد، و پرسید: آوا؟ اومدی؟ دخترم خوبی؟ بزار من کمکت کنم،
تا اون زمان مهی رو اینطوری ندیده بودم همیشه یک غروری توی صورتش بود که انگار همه نوکر و خدمتگزار اون بودن ،و شاید کلمه ی دخترم اولین بار بود به زبونش جاری می شد،
بابا از اون طرف پیاده شد و گفت: بزار دوتایی ببریمش و دو طرفم رو گرفتن و منو با خودشون بردن توی ویلا همه جا برق می زد و من می دونستم که تمیز کردن اون ویلا چقدر کار می بره و انگار مهی به خاطر اومدن من به خودش خیلی زحمت داده بود
غذای مورد علاقه ی من موزیکی که من دوست داشتم و خلاصه پذیرایی که در تمام عمرم ندیده بودم تصمیم نداشتم باهاش بد رفتاری کنم اما وقتی دیدمش دلم براش سوخت، و سعی کردم خیلی عادی باشم
درست مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده
#داستان_آوای_بیصدا
#قسمت_سی و یکم- بخش دهم
مهی اتاقم رو هم درست کرده بود، خیلی
وسایل نو، پرده های تازه، گلدون پراز گل، چند دست لباس، که ذوقی بی اندازه اونا رو به من نشون می داد و به صورتم نگاه می کرد تا عکس العمل منو ببینه،
وقتی اتاقم رو دیدم، آه حسرتی از ته دلم کشیدم و مدتی با چوب دستی پشت پنجره ایستادم و بیرون و تماشا کردم و زیر لب گفتم ، کاش یک هزارم این محبت رو قبلاً به من داشتی،
اون وقت هرگز گیر شیادی مثل مهران نمی افتادم و به دریا خیره شدم، دیگه نمی خواستم هیچ خاطره ای رو دوباره در ذهن خودم تازه کنم،
یک ماه گذشت، رابطه ی منو مهی خیلی بهتر شده بود، اون مثل پروانه دورم می گشت حتی گاهی با هم حرف می زدیم و گاهی محبت هایی که بهم می کرد و مثل اوایلی که اومده بودم افراطی نبود به دلم می نشست کم کم داشت یاد می گرفت چطور با من رفتار کنه
ولی احساس می کردم حال خوبی نداره اغلب ضعف می کرد و رنگش می پرید و من ناتوانی رو در صورتش می دیدم،
بابا هم متوجه ی این حالت اون شده بود و هر بار که ازش می پرسیدیم می گفت چیزی نیست دلواپس آوا بودم خوب میشم.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❄️سومین دوشنبه زمستان را پُر برکت و
متبرک میکنیم به ذکر شریف صلوات
بر حضرتِ مُحَمَّدٍ (ص) و خاندان مطهرش❄️
❄️الّلهُمَّ
❄️صلّ
❄️علْی
❄️محَمَّد
❄️وآلَ
❄️محَمَّدٍ
❄️وعَجِّل
❄️ فرَجَهُم
🌼🍃
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️نیایش صبحگاهی
الهی
شرف و انسانیت را مبدأ
تمام خواسته هایمان قرار ده
از تکبر و غرور و سوء ظن
و نفرت و کینه دورمان کن
کلاممان به دروغ، آلوده نباشد
عزیزانم همیشه شاد
و خوشبخت باشند
آمین
امضای خدا،
پای همه آرزوهای قشنگتون🙏🏻
سلام دوستان خوبم
امروزتان شاد🌷🍃
وهر روزتان پرازشورو
هیجان
خدایادر دفتر امروز
من و عزیزانم🌷🍃
سلامتی،دلخوشی
قلب پاک
روزی فراوان
وخیروبرکت بنویس🌷🍃
🌼🍃
🌷سلام
🌼صبح دوشنبه تون بخیر
🌷دعای امروزم برای شما خوبان
🌼عاقبت بخیری
🌷سلامت جسم و جان
🌼و دلی خالی ازغم و غصه است
🌷روزتون پراز رحمت و کرمت الهی
🌼زندگیتون پراز برکت و موفقیت
🌼🍃
🌷در سومین دوشنبه دی ماه
الهے
روزیتون فراوان
وجودتون پر مهر💞
خندہ هاتون همیشگے🥰
وجدانتون آروم
دستتــــــون بخشنــدہ💖
و همراهتون دعاے خیر باشہ🙏
دوشنبه تون شاد و پرنشاط🌷🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌤🌥
سلام...😊
صبح زیبای زمستانی تون بخیر و شادی✌
پر انرژی باشید❤
و فعال😉
نکنه تنبلی ارزوهاتون رو بدزده😓
یا که غم تو دل قشنگتون بشینه😔
شروع روز مون رو با
یاد و نام خدا شروع میکنیم☺💞
🌼🍃
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️در بحث و جدل متین و آرام باش
زیرا تندی و خشونت در بحث
اگر بر خطا باشی، نقصانی عظیم است
و اگر بر حق باشی، نوعی گستاخی و بی ادبی است.
چرا ما باید به اشتباهات آدمیان بیش از بیماری یا فقر آنان حساس باشیم؟
البته در عشق باید ظریف و حساس بود، اما خشم را در ساحت عشق جایی نیست
و حکمتی نیز با خود همراه ندارد.
بنابراین، آرام و خوش طبع و ملایم و شیرین باش.
🌼جرج_هربرت
بر گرفته از کتاب " در قلمرو زرین "
ترجمه و توضیح: حسین الهی قمشه ای
🌼🍃
🌸حواست باشد
به كوتاهي زندگي
زندگي به همين آساني ميگذرد 🌸
مثل تابستاني كه رفت☘
مثل پاييزي كه تمام شد🍁
از روزهای زمستان ❄️
امسالت لذت ببر...☃️
امروزتون شاد و پرخاطره ❄️
🌼🍃
✨﷽✨
ﺧﺪﺍﯾﺎ 💙🙏
ﻣﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻗﻠﺐ💙
همه دوستانم را ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻣﺸﮑﻼت شوﻥ ﺭﺍ
ﺁﺳﺎﻥ و دﻋﺎﻫﺎﯾﺸون ﺭﺍ
ﻣﺴﺘﺠﺎﺏ کنی تا ﺩﻟﺸوﻥ
شاد شود💙🙂😊
🌼🍃
🌷در فـکــر هــدیـه
❤️برای شـمـا بـودم
🌷هدیهایی بهتر از
❤️گـــــــل نــدیــدم
🌷این گــلهای زیبا💐💐💐
🌷تقدیم به شما دوستان عزیـــز❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سلام آقاجانم💕
بودنت برای اهل زمین، امان است.
مثل ستاره برای آسمان!
اما باور کن این فراق ویرانمان کرده؛
4وقتی دیر میکنی دلم برایت تنگ میشود
دارم به آن روزی فکر می کنم
که می آیی
و من برای بیشتر دیدنت کمتر پلک میزنم
العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
اسرار غم هجر تو بر دیده عیان شد
زان روز که فیض رخت از دیده نهان شد
دنیا همه درگیر مکافات عمل گشت
داغ غم هجران تو بر لب که فغان شد
شیعه بنگر از غم دوری تو سوزد
پروانه همه در غم این هجر بیان شد
مولای جهان پادشه ارض و سماوات
از برکت فیض تو به بام دو جهان شد
چون لشکر کفرست فتاده برِ مظلوم
ذکر فرج توست که اکنون به زبان شد
در کعبه نگر سیصد و سیزده یلِ بیدار
از شوق رسیدن به تو ای شاه جهان شد
نادم شده شرمنده ی افکار پریشان
چون حرّ بنگر حال که اینگونه بیان شد
🌺🌹🌺🌺🌹🌺🌹🌺🌹
💬مولا امیرالمومنین علیه السلام فرمودند
إِضَاعَةُ الْفُرْصَةِ، غُصَّةٌ.
▫️از دست رفتن فرصت
باعث افسوس میشود...
📚 #نهج_البلاغه حکمت ۱۱۸
در دعا کردن برای فرج امام زمانمان کم نگذاریم
و از همه ی فرصت هایمان خوب استفاده کنیم
#حدیث_گرافی
#بحق_الزینب_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹سلام مهربان پدر ، مهدی جان
محتاج گرمی دستان توام ، طنین دلنشین صدایت ، عطر ملایم و بهشتی گریبانت ، تشعشع نافذ نگاهت ، طنین پدرانه ی گام هایت ...
محتاج توام پدر ...
محتاج توام تا هزار عقده ی ناگفته را بازکنم و رها شوم از چنگال بغضی پیر که همچون خنجری زهرآلود در تمام این سالها گلوی شکایتم را فشرده است ...
محتاج توام پدر ... محتاج و چشم براه ...
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
☀️السلام علیک یا ابا صالح المهدی
👈🏽از احوالات پسر فاطمه(س) بیخبر نباشید!
بر او سلام بفرستید!
با او صحبت کنید، میشنود!
او هم دل دارد!!!💖
✋🏼سلام بر تو ای پسر فاطمه(س)
سلام بر تو ای همنشین زمانهای دلسوز
سلام بر تو ای شاه بیلشگر
مولای من! باز آی، به خدا دلهایی تنگ دیدار توست...💞
🌤یابن الزهرا(س)
⏰کاش گفتن و شنیدن از تو سهم همه ثانیهها باشد!
کاش سینهمان صندوق صدقهای شود و قلبمان سکهای نذر سلامتت!
و یادآوریت همه دقایق را پر کند و خدمت به تو انگیزه همه حرکتها شود!🕚
💭کاش دردمان همیشه با توسل به تو آرام گیرد و دستمان جز به دعا برای تو به آسمان نرود!
💭کاش بسان عاشورا که ضجه میزنیم به مظلومیت امام شهیدمان، بگرییم هر روز و شب بر غریبی و مظلومی امام زنده خویش!
💭کاش در اصرار دعا به امور دنیوی، برای آن وجود نازنین هم زود دست از دعا بر نمیداشتیم!
💭کاش محض وجود خود حضرت، نه برای حوائج خویش ندبه کنیم!
💭کاش حال و هوای همیشه دلمان به رنگ سحر جمعه باشد!
💭کاش انتظار تو رنگی باشد که
از نافرمانیت بازمان دارد!
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
☀ امام رضا(علیه السلام):
هنگامۍڪہ قائم ما غایب مۍشود از
شما شیعیان عده اۍ ڪمۍ مۍمانند
ڪہ در عقیده شان بہ ما پایدار بماند.
📗ارشادمفیده/ ص۳۶"
🌼اللـهـم عجـل لولیڪ الفرج🌼
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امروز هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#سلام_امام_زمانم❤
سلام مولایم،
سلام منجی بشریت،
سلام عدالت گستر بی همتا،
و یاور مظلومین جهان
که روزی با آمدنت
جهان را پر از عدل و آرامش
و زیبایی خواهی کرد.
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
حضرت فاطمه سلام الله علیها می فرمایند:
اگر آنچه را که ما اهل بیت دستور داده ایم عمل کنید از آنچه نهی کرده ایم خودداری نمایید تو از شیعیان ما هستی وگرنه خیر...
📚 تفسیر الامام العسکری صفحه ۳۲۰
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
از شما می گویم!
برای شما!
به خاطر شما!
به امید دیدن
لبخندی که روز ظهور
در چشمانتان برق خواهد زد!
هیچ کس و هیچ چیز
مهمتر از شما نیست!
حتی حال خراب دنیا ...
#اميدمفقطبهشماست
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان کوتاه
راستگوئی!
روزی شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد. دستور دادند
که همه ی دختران شهر به میهمانی شاهزاده دعوتند. شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب می
کند.دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد چرا که عاشق شاهزاده بود.اما تصمیم گرفت که در
میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند.روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به
هر یک از دختران دانه ای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده ی من خواهد
بود. شش ماه گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد ولی گلی در گلدان
نرویید. روز موعود همه ی دختران شهر با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدان هایشان به کاخ آمدند. شاهزاده بعد از
اینکه گلدان ها را نگاه کرد اعلام کرد که دختر خدکمتکار همسر اوست. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را
انتخاب کرده که در گلدانش گلی نبوده. شاهزاده گفت این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایسته ی
همسری من می کند، گل صداقت.
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و ممکن نبود گلی از آنها بروید
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
تا وقتی کسی در کنارت هست ،
خوب نگاهش کن !!!
گاهی آدم هاآنقدر سریع میروند که
'حسرت یک نگاه سرسری را هم به دلت میگذارند ...😔
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻳﺮ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻴﻢ ، ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ . . . !
ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ :
گاهي ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺳﺮﺩ ﻏﻨﻴﻤﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ . . . !
ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺳﺨﺘﻴﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . . . !
ﺩﯾﺪﻥ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺁﺷﻨﺎ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﻏﺮﺑﺖ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﻳﮏ ﻋﺰﻳﺰ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺖ ﻋﺰﯾﺰﻣﯽ ﺷﻮﺩ . . . !
ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺮﻭﺩ ،
ﺧﻮﺑﯿﻬﺎﯾﺶ ﻋﯿﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ . . . !
ﭘﺎﻳﻴﺰ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ٬ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻗﺸﻨﮓ ﻭ
ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻣﯽ ﺷﻮﺩ . . . !
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ..!
ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪ ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺸﮑﺴﺘﻪ ﺍی ﺭﻭﯾﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ . . . !
تا ميتوانيم
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﻭ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﻢﻭ ﻗﺪﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ . . .!
ﺯﻧﺪﮔﯽ آنقدرها هم طولانی نیست ...
هر روزی که در جوار عزیزانمان
به شب می رسانیم قدرش را بدانیم
خدایا شکرت 🙏
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✴️ دوشنبه 👈 20 دی/ جدی 1400
👈7جمادی الثانی 1443👈10ژانویه 2022
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
❇️امروز برای امور زیر مناسب است:
✅ درختکاری.
✅ و آغاز بنایی و خشت بنا نهادن خوب است.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریض شود)
🚘مسافرت: سفر مکروه است در صورت ضرورت همراه صدقه و ایت الکرسی باشد.
👶 زایمان خوب و نوزادش خوب تربیت شود و خوش قدم بوده و ستاره اقبالش سبک خواهد بود.ان شاءالله
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج حمل و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️ ختنه نوزاد.
✳️خرید لوازم مورد نیاز.
✳️ ارسال کالاهای تجاری.
✳️ آغاز درمان و معالجات.
✳️ شکار و صید و دام گذاری.
✳️ و شروع به کار خوب است.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت امشب:شب سه شنبه، فرزند امشب دهانی خوشبو داشته و دل رحم و مهربان است.ان شاءالله
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث دولت می شود.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، موجب باعث مرگ ناگهانی میشود.
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴تعبیر خواب
شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از آیه ی 8 سوره مبارکه " انفال " است.
لیحق الحق و یبطل الباطل...
و از مفهوم آن استفاده می شود که بین خواب بیننده و دیگری اختلافی پیش آید و دعوا را نزد قاضی یا حکم برند و معلوم شود حق با خواب بیننده است. ان شاءالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📍 *فیلسوف یونانی دکتر پاپادروس در پایان کلاس درسش با این پرسش به سخنرانی خود خاتمه داد :*
*آیا كسی سؤالی دارد؟؟؟*
*یکی از شاگردانش به نام "رابرت فولگام" نویسندۀ مشهور در بین حضار بود و پرسید :*
*جناب آقای دكتر پاپادروس ، معنی زندگی چیست؟؟؟*
*بعضی از دانشجویان خندیدند!!!*
*اما دکتر پاپادروس ، دانشجویان خود را به سکوت دعوت كرد ،*
*سپس كیف بغلی خود را از جیبش درآورد ، داخل آن را گشت و آینۀ گرد و كوچکی را بیرون آورد و گفت :*
*موقعی كه بچه بودم جنگ بود ، ما بسیار فقیر بودیم و در یک روستای دورافتاده زندگی میكردیم ، روزی در كنار جاده چند تکه آینۀ شکسته ، از لاشه یک موتورسیکلت آلمانی پیدا كردم.*
*بزرگترین تکۀ آن را برداشتم و با ساییدن آن به سنگ ، گِردش كردم.*
*همین آینهای كه حالا در دست من است و ملاحظه میكنید .*
*سپس بهعنوان یک اسباببازی شروع كردم به بازی با آن و بازتاباندنِ نور خورشید به هر سوراخ و سُنبه و دَرز و شکافِ كمد و صندوقخانه و تاریکترین جاهایی كه نور خورشید به آنها نمیرسید .*
*از اینكه با كمک این آینه میتوانستم ظلمانیترین نقاط در اجسام و مکانهای مختلف را نورانی كنم به قدری شیفته و مجذوب شده بودم كه وصفش مشکل است.*
⭕ *در واقع، بازتاباندن نور به تاریکترین نقاط اطرافم ، بازی روزانۀ من شده بود .*
*آینه را نگه داشتم و در دوران بعدیِ زندگی نیز هر وقت كه بیکار میشدم آن را از جیبم در میآوردم و به بازی همیشگی خود ادامه میدادم.*
*بزرگ كه شدم دریافتم این كار یک بازی كودكانه نبود ، بلکه استعارهای بر كارهایی بود كه احتمال داشت بتوانم در زندگی خود انجام دهم.*
*بعدها دریافتم كه من ، خود نور و یا منبع آن نیستم ، بلکه نور و به عبارت دیگر ، حقیقت ، درک و دانش جایی دیگر است و تنها در صورتی تاریکترین نقاط عالم را نورانی خواهد كرد كه من بازتابش دهم .*
*من تکهای از آینهای هستم كه از طرح و شکل واقعی آن اطلاع چندان درستی ندارم .*
*با وجود این ، هرچه كه هستم ، میتوانم نور را به تاریکترین نقاط عالم ، به سیاهترین نقاط ذهن انسانها منعکس كنم و سبب تغییر بعضی چیزها در برخی از انسانها گردم .*
*شاید دیگران نیز متوجه این كار شوند و همین كار را انجام دهند.*
*به طور دقیق این همان چیزی است كه من به دنبال آن هستم .*
*این معنی زندگی من است.*
*دکتر بعد از پایان درس ، آینه را به دقت دوباره در دست گرفت و به كمک ستونی از نور آفتاب كه از پنجره به داخل سالن میتابید ، پرتویی از آن را به صورتم و به دستهایم كه روی صندلی به هم گره خورده بودند ، تاباند و گفت :*
*به جایی که تاریک و ظلمانی است، (نـــــــــــــــــــــــــــــــور) ببریم.*
*به جایی که امید نیست ، (امـیــــــــــــــــــــــــــــد) ببریم.*
*به جایی که دروغ هست ، (راستــــــــــــــــــــــــــی) ببریم.*
*به جایی که ظلم هست ، (عــــــــــــــــــــــــدالـت) ببریم.*
*به جایی که کدورت هست ، (مهـــــــــــــــــــــــــــــــر) ببریم .*
*به جایی که جنگ هست، (صلـــــــــــــــــــــــــــــح) ببریم .*
*و ...*
👌 *این معنای زندگیست . . .*
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d