💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کلیپ کوبیده.🤗🤤🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*اکبر_جوجه*
🪴🧑🏼🍳🪴
*مواد لازم:*👇🏻
جوجه مرغ ۱ کیلوگرم
رب انار ۲ پیمانه
روغن مایع ۳ پیمانه
لیمو ترش۱ کیلوگرم
برنج۴ پیمانه
نمک به مقدار لازم
طرز تهیه :🍗
🪴🧑🏼🍳🪴
برای تهیه اکبر جوجه، ابتدا جوجه ها را تکه تکه کرده و در مقداری آبلیمو ترش و نمک بخوابانید. توصیه می شود مدت خواباندن کمتر از ۲ ساعت نباشد. هرچه جوجه ها بیشتر در آبلیمو و نمک خوابانده شود، جوجه ها خوشمزه تر و لذیذتر خواهند شد.مقداری روغن در تابه مناسب ریخته و روی حرارت قرار دهید تا روغن داغ شود. تکه های جوجه را درون روغن بچینید و حرارت را ملایم کنید. ملاحظه خواهید کرد که جوجه ها شروع به آب انداختن می کنند، اجازه دهید آب جوجه ها تبخیر شود. سپس دو طرف جوجه ها را سرخ کنید تا طلایی شوند. جوجه ها را درون ظرف مناسب قرار داده و با رب انار آن ها را تزیین کنید.برنج را به صورت آبکشی یا کته می توانید آماده کنید. برخی افراد برنج را به صورت زعفرانی طبخ می کنند. اکبر جوجه با پلو سرو می شود. همچنین اکبرجوجه اصل را درون روغن سرخ می کنند، با این وجود در برخی رستوان ها جوجه ها را سیخ می کنند
نکته : 👇🏻
*این غذا برخلاف جوجه کباب زعفرانی، پیاز و زعفران ندارد. اما اگر دوست داشتید*🧑🏼🍳
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*دیگه از بیرون نخر !خودت تو خونه این خوراکی مغزی و سالم رو درست کن*
🪴🧑🏼🍳🪴☝🏻
110 گرم آرد سفید رو داخل تابه تفت بدین تا کمی رنگش تغییر کنه
200 گرم ارده کنجد رو؛ روی حرارت ملایم بذارین تا داغ بشه اما نجوشه
140 گرم پودر قند بریزین و یکدست کنین، اجازه بدین پودر قند در ارده ها باز بشه
آرد تفت داده شده رو با اَلَک در سه مرحله اضافه کنین و یکدست کنین
کف ظرف نایلون بذارین و کمی مغز بریزین
مواد رو بریزین، روش هم مغز بریزین و کمی فشار بدین
نایلون رو روی مواد بکشید، پنج ساعت داخل یخچال بذارین تا منسجم بشه
از قالب خارج کنین و به اندازه دلخواه با چاقو برش بزنین
🪴🧑🏼🍳🪴
*حرف نداره خیلی خوشمزه ست*
*نوش جان*
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*دسر☝🏻با عطر پرتقال* ۴ پیمانه شیر
۴ قاشق غذاخوری نشاسته ذرت
نصف پیمانه شکر
کمی پوست پرتقال رنده شده
یک دوم فنجان آب پرتقال
داخل قابلمه بریزین و مخلوط کنین
روی حرارت بذارین تا غلیظ بشه
داخل ظرف مناسب بریزین و بذارین کنار تا خنک شه ولی داخل یخچال نذارین
🪴🧑🏼🍳🪴
برای لایه بعدی، ۲ پیمانه آب پرتقال رو به همراه دو قاشق غذاخوری نشاسته ذرت
خوب هم بزنین تا یکدست شه
روی حرارت بذارین تا غلیظ بشه
مواد رو روی لایه اول بریزین و چند ساعت داخل یخچال بذارین تا خودشو بگیره
🪴🧑🏼🍳🪴
*با پودر نارگیل تزیین کنین*
🪴🧑🏼🍳🪴
*نوش جان*
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و چهارم- بخش دوازدهم در همون حال صورت خادم رو می دیدم که دهنش باز و ب
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و پنجم- بخش اول
گفتم شوخی نمی کنم، اون دکتری که توی بیمارستان بود و مادرش فیلیپینیه خودشم شکل اوناس، یادته؟
گفت: نه، چیزی یادم نمیاد. اون موقع اصلاً حال خودم نبودم من به کسی نگاه نمی کردم،
گفتم: اون دکتره با مادرش جمعه میان اینجا زود خوب شو، مهی خواهش می کنم خوب شو، نمی خوام دیگه تورو از دست بدم،
به خاطر من سعی کن مریض نباشی؛ فکر کن یک دوست فلیپینی داشته باشی، اونم تنهاست، می تونین همدم هم بشین،
دستهاشو گذاشت زیر سرشو به سقف خیره شد و با افسوس گفت: فکرشو بکن اون همه دوست و آشنا داشتم، اومدن و خوردن و خوش گذروندن و رفتن حالا که مریض شدم و از بریز و بپاش خبری نیست حتی یک زنگ بهم نمی زنن حالم رو بپرسن.
گفتم: مهی اونا که دوست نبودن خودتم می دونی،
نگاه التماس آمیزی بهم کرد و گفت: آوا وقتی سرم درد می گیره حالم خیلی بد میشه احساس می کنم مغزم می خواد بترکه.
گفتم: خب تو مواظب خودت نیستی، تو رو خدا دیگه سیگار نکش این کوفتی رو بزار کنار، من می دونم خیلی زودتر خوب میشی، بعد از عید دیگه صبر نمی کنیم می بریمت تهران و عملت می کنیم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و پنجم- بخش دوم
گفت: آخه تهران کی رو داریم که بریم خونه اش؟تو و ایرج سرگردون میشین، یک حجت بود که اونم بی شرف ؛ با اون زن پر فیس و افاده اش برای بچه ی من نقشه کشیده بود.
اصلاً از من خوشش نمی اومد، نمی دونی وقتی فهمیدم که قاچاق دختر می کنه وحالا افتاده دنبال تو چه حالی داشتم از توام دور بودم و کاری ازم بر نمی اومد دلم می خواست تیکه تیکه اش کنم و اون چشمهای هیزش رو از کاسه در بیارم، گفتم: حالام هم دیر نشده هر وقت تو بگی با هم میریم، یکی رو تو در بیار یکی رو من،
لبخندی زد و گفت: فکر می کنی نمی خواستم برم؟ ایرج نذاشت، می گفت بری چی بگی قبول نمی کنه که نیت خوبی نداشته میگه دلم برای آوا سوخت و می خواستم کمکش کنم، فکرشو که کردم دیدم راست میگه،
حالا اونو ول کن راستی این دکتره که گفتی کیه؟ نکنه اونی که می خواستی پیدا کردی؟ وگرنه تو آدمی نبودی که اونا رو دعوت کنی،
بلند شدم و همینطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: تو اصلاً فکرت منحرفه.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و پنجم- بخش سوم
من اینطوری بهش نگاه نمی کنم دکتره پسر خیلی خوبه، مهربونه و منطقی، بزار بیان خودت می ببینی توی بیمارستان خیلی کمکم کرد،
دوست داشتم جبران کنم
گفت: آوا؟ صبر کن یک چیزی بهت میگم خوب حواست رو جمع کن این جهان که من دیدم اگر شده پدر و مادرشو به قُل و زنجیر میکشه و برمی گرده به این راحتی دست از سر تو بر نمی داره، حسابی پاک باخته است ،
دستهامو گرفتم به دو طرف در و گفتم: هیچ مردی پاک باخته نیست، اونا همه چیز رو به خاطر خودشون می خوان، من حواسم هست اونم مثل باباش خودخواه و از خود راضیه و این اصلاً با طبع من جور نیست.
گفت: ولی آدمِ جوشی و کله شقی به نظرم رسید نکنه کار دستمون بده ،
صدای ماشین بابا رو شنیدم و گفتم: ایرج جونت اومد من برم سرکار؟
نترس هیچ غلطی نمی تونه بکنه
گفت: الان دیگه نزدیک پنج بعد از ظهره زنگ بزن بگو نمیام هوا هم که بارونیه کسی خرید نمیره.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و پنجم- بخش چهارم
گفتم: نمیشه خیال کردین، شمال قیامت مسافره، شب عیده از همین الان شلوغ شده نمی دونی مردم چه صفی می بندن،
یکساعت مرخصی گرفتم، باید برم، وهمینطور که میرفتم صداشو شنیدم که بلند می گفت: لباس گرم بپوش چترت رو هم بردار، بگو ایرج تو رو ببره، پیاده نرو
کمی بعد آماده شدم بابا گفت: صبر کن آوا من تو رو می رسونم
گفتم: نه شما مراقب مهی باشین میرم توی جاده و یک ماشین می گیرم، وقتی خواستم از خونه برم بیرون دوباره بوی مریم به مشامم رسید، چشمم افتاد به دسته گلی که توی گلدون روی میز کنار سالن بود، حالم بهم خورد،
رفتم و همه ی اونا از توی گلدون در آوردم و در حالیکه یک دستم چتر بود و یک دستم اون گلهای مریم از ویلا رفتم بیرون و همشو ریختم توی سطل آشغال و گفتم، لعنت به تو و اون بابات و این دسته گلت.
یکم کنار جاده منتظر شدم، ماشین ها تند و تند از کنارم رد می شدن و من به چهره ی اون آدما که بیشترشون مسافر بودن نگاه می کردم، اغلب خوشحال به نظر می رسیدن.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و پنجم- بخش اول گفتم شوخی نمی کنم، اون دکتری که توی بیمارستان بود و م
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و پنجم- بخش پنجم
به زن و شوهر هایی که کنار هم نشسته بودن حسودیم شد، آروم راه افتادم و دلم بشدت گرفت،
دیرم شده بود ولی حس کردم دلم می خواد یکم پیاده راه برم، هنوز بارون تند نشده بود چتر رو باز کردم، خدایا این دنیا برای من اینقدر تنگه یا برای همه همینطوره؟ این مردم که توی ماشین ها از کنارم رد میشن خوشبختن یا مثل من دلشون پراز غم و درده؟
یاد حرف خانمی افتادم که اون زمان از کنارش بی تفاوت رد شده بودم، اون می گفت: ببین آوا جون یک چیزی می خوام بهت بگم که تو خودت می دونی ولی این حرف منو هرگز فراموش نکن، کسی نمی تونه توی این دنیا خوشبختی رو لمس کنه مگر اینکه گذشته رو رها کنه و برای آینده نگران نباشه، و قدر لحظه هاشو بدونه.
ما یک گذشته داریم و یک آینده مرز میون اینا همین لحظه هست و بس، این لحظه زود به گذشته تبدیل میشه، و تو برای اینکه بتونی قدر این لحظه ها رو بدونی باید از هیچ کس توقع نداشته باشی، همیشه فکر کن خودتی و خودت، نیاز ما به آدماست که باعث رنج و عذابمون میشه، اینکه ما هرگز احساس رضایت نداریم اینه که همه ی اینا رو می دونیم و توان عمل نداریم،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و پنجم- بخش ششم
و برای اینکه بتونیم این توان رو پیدا کنیم باید شجاعت کافی برای بخشیدن داشته باشیم تا دیگه به گذشته فکر نکنیم، و حتی راه برای اینکه نگران آینده نباشیم توکل کردن به خدا و امید داشتن به روزهای بهتره.
با صدای بوق و ترمز یک ماشین ترسیدم و سرجام میخکوب شدم انگار بی اراده داشتم میرفتم اونطرف جاده که برسم به فروشگاه،
سرمو به علامت عذر خواهی تکون دادم و دویدم، و با خودم فکر کردم شاید درست باشه من از وقتی که مهی رو بخشیدم نصف غصه هام تموم شد،
کاش می تونستم مهران رو فراموش کنم و تمام خاطراتم رو با اون از ذهنم پاک کنم، آروم گفتم، نمیشه خانمی، نمیشه به حرف آسونه ،
حالا گیرم که مهران و بدیهاشو فراموش کردم سوگلم رو چیکار کنم ؟
نزدیک در فروشگاه یک تویوتا ی دوکابین ایستاده بود تا اومدم از جلوش رد بشم ،در ماشین باز شد و جهان پیاده شد و اومد طرف من،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و پنجم- بخش هفتم
قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم: ازاینجا برو اگر ببینن من با تو حرف می زنم حتماً اخراجم می کنن الان دیرم شده برو بعد از کار بیا،
جلومو گرفت و گفت: آوا دوکلمه میگم و میرم، دوستت دارم خیلی زیاد؛ می خوام زنم بشی، گفتم: چشم شما دستور بده من اجرا می کنم،
وبا سرعت رفتم توی فروشگاه، مدیر اونجا با اخمی که ظاهراً به خاطر دیر رسیدن من کرده بود گفت: لطفاً عجله کنین، سرمون شلوغه آوا سعی کن این چند روزه دیگه دیر نیای،
گفتم: چشم و با عجله رفتم سرکارم، اما بدنم می لرزید و نمی تونستم حرفی رو که جهان بهم زده بود فراموش کنم،
وقتی رسیدم پشت صندوق نگاهی به بیرون انداختم ماشین رو ندیدم انگار رفته بود ولی حدود ساعت هشت بود که با یک بسته اومد کنار صندق و آروم گفت: اومدم باهات حرف بزنم کی تعطیل میشی؟
زیرچشمی نگاه کردم که کسی متوجه ی من نباشه گفتم: ساعت ده آقا دویست و نه تومن میشه.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و پنجم- بخش هشتم
پول کتی که خریده بود حساب کرد و گفت: بی زحمت بزارین همین جا باشه من بازم خرید دارم، با حرص بسته رو گذاشتم زیر پام و تا ساعت ده که فروشگاه تعطیل شد نگاهش رو احساس می کردم ، و همینطور دور و اطراف من می پلکید ،
اونشب چون هوا بارونی بود بابا یکم زودتر آومد دنبالم که توی بارون نمونم ،
دیگه از اینکه اون منو زیر نظر گرفته بود کلافه شده بودم ،
بسته رو برداشتم از فروشگاه اومدم بیرون و رفتم سراغ ماشین بابا، جهان هم دنبالم اومد،
بابا ما رو دید و پیاده شد، در حالیکه بسته رو طرفش دراز می کردم، محکم و قاطع جلوش ایستادم و گفتم : حرفت رو بزن چی می خوای از جون من؟ ولم کن دیگه تو داری مزاحم من میشی ،
بابا گفت: آقا جهان چی می خوای برای چی جلوی دختر منو می گیری؟
گفت: سلام ایرج خان به خدا منظور بدی ندارم من آوا رو دوست دارم ، شما به حرف بابام توجه نکنین من وابسته به اونا نیستم ، اگرشما قبولم می کردین تنها میومدم ،
باور کنین که من همه چیز از خودم دارم ، اصلاً آوا رو بر می دارم می برم یک جای دور با هم زندگی می کنیم ،
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و پنجم- بخش پنجم به زن و شوهر هایی که کنار هم نشسته بودن حسودیم شد،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و پنجم- بخش نه
گفتم : بر می داری میری؟ به همین راحتی؟ مگه من دستمالم؟
توام مثل پدرت فکر می کنی همه نوکر و جیره خوارت هستن.
گفت: ای بابا توام که هر طوری حرف می زنیم بهت بر خوره اصلاً بابام نگفت که تو رو نمی خواد قسم می خورم با یکم مبارزه همه چیز به زودی درست میشه ، قول میدم خوشبختت کنم. گفتم: موضوع اصلاً پدرت نیست، اینو بهم بگو من به تو قول ازدواج دادم ؟یا با تو قول و قراری گذاشتم که حالا ازم می خوام مبارزه کنم؟
ببین یک کلام ختم کلام، من قصد ندارم زن کسی بشم، هیچکس نمی تونه منو برداره بره، ببین توی این قاب یک دسته از موهای بچه ی منه ، همش همین برام از این دنیا مونده، من این موها رو با دنیا عوض نمی کنم ، می فهمی؟
حالمو می فهمی ؟ به خدا برای زنده موندن صبح تا شب دارم مبارزه می کنم دیگه نای مبارزه کردن با تو و خانواده ی تو رو ندارم ،
خواهش می کنم؛ برو و دست از سر من بردار بزار زندگیم رو بکنم و مدام آرامش منو بهم نزن ، و نشستم توی ماشین و در رو بستم ،
بابا گفت : آقاجهان مردونگی کن و برو سراغ یکی دیگه ، و سوار شد و راه افتاد جهان همینطور وارفته بود، ایستاد تا ما دور شدیم ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و پنجم- بخش دهم
دو روزی گذشت و از جهان خبری نشد و باور کردم که دیگه دست از سرم برداشته پنجشنبه بود وقتی از سرکار برگشتم با اینکه دیر وقت بود زنگ زدم به شماره ای که از دکتر گرفته بودم تا خاطرم جمع بشه میان، بعد براشون تدارک پذیرایی ببینیم ،
البته مهی تمام اون روز کار کرده بود تا ویلا رو تمیز کنه، هلاری مادر دکتر گوشی رو برداشت و وقتی گفتم آوا هستم منو نشناخت،
گفتم: می خواستم ببینم فردا حتماً تشریف میارین ویلای ما؟
یادش اومد و گفت: بله احسان هنوز از بیمارستان بر نگشته ولی به من گفته که فردا مهمون هستیم من آمادگی دارم ، اجازه بدین خانم مثل اینکه احسان اومد می خواین با خودش حرف بزنین؟ گفتم : نه دیگه مزاحم نمیشم فقط می خواستم برای فردا یادآوری کنم و ازتون بخوام حتماً بیاین فکر کردم نکنه یادتون رفته باشه ، صدای احسان رو شنیدم ،
گفت : سلام آوا خوبی؟ یادمون نرفته ممنون که زنگ زدی ،
ما که اینجا جایی رو نداریم بریم حالا که یکی دعوتمون کرده با کمال میل قبول می کنیم ، شما چیزی لازم ندارین سر راه بگیرم ؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و پنجم- بخش یازدهم
گفتم : ممنون بابا خودش همش براهه ، حواسش به همه چیز هست ، پس منتظرتون هستم ،
نمی دونم چرا یک ذوقی به دلم افتاده بود و بعد از مدت ها حس خوبی نسبت به زندگی داشتم ، روز بعد بابا بساط ماهی و جوجه کباب رو راه انداخته بود جلوی ویلا رو به دریا رو شست و میز و صندلی ها رو دستمال کشید ،
تشک هاشو گذاشت ، صدای موسیقی رو بلند کرد ، منم یک سوپ جو درست کردم وبا کمک مهی در حالیکه با هم حرف می زدیم بساط مخلفات سفره رو آماده کردیم ، و هوای آفتابی اون روزم این پذیرایی رو برامون آسون کرده بود ،
تا صدای بوق شنیدم بابا رفت در رو باز کنه و منم دویدم جلوی آینه و دستی به سر و صورتم کشیدم ، از روی شوق نفسم رو بیرون دادم ، با سرعت رفتم به استقبالشون ،
مهی پرسید منم بیایم؟
گفتم: نه همون جا بمون،من میارمشون .
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و پنجم- بخش دوازدهم
هلاری و احسان با یک تاکسی اومده بودن یک جعبه شوکولات و یک دسته گل ساده دستشون بود ،
نمی دونم چرا دستپاچه بودم و توی دلم می لرزید از خوشحالی بود یا به خاطر اینکه مدت ها رنگ خوشی رو ندیده بودم نفهمیدم ،
ولی احساس می کردم تا اون زمان مهمون هایی به اون عزیزی نداشتم ،
مدتی بعد وقتی با یک سینی چای میرفتم به طرف در ویلا از اونجا نگاه کردم ، هلاری زن بسیار مهربونی بود و خیلی زود با مهی انس گرفت و باهم گرم حرف زدن بودن ،
احسان هم آستین بالا زده بود و داشت همراه بابا مرغ ها رو به سیخ می کشید ،ایستادم و یکم اونا رو تماشا کردم ، حس لذت بخشی بهم دست داد ،
دریای آبی و آروم زیر نور خورشید می درخشید و موجهای کوتاهشو میاورد به ساحل ، و در گوشم زمزمه می کرد خوشحالی فقط یک قدم با ما فاصله داره ، کافیه دستمون رو دراز کنیم.
وقتی سینی چای رو گذاشتم روی میز و نشستم هلاری گفت: ممنون که ما رو دعوت کردی اینجا خیلی خوبه ، کلبه ای که ما داریم خیلی کوچک هست با اینکه همه چیز سبز و داراست قلب من خفه میشه ، داره بهم خوش میگذره ،
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d