eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
26هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_193 لب تخت نشست و دستم را گرفت و روى پايش نشاندم ...دستم را ميان دست قوى و م
همه چيز برايم روشن شده بود ... من معين را باور داشتم به خودم و او قول دادم وسيله رسيدن به اهداف شوم دشمن نشوم... چه قدر نترسيدن و گفتن همه چيز به جان جانان آرامش بخش بود و من قدرت اعتماد كردن را مديون معين بودم جريان ليلى را گفتم اخم كرد دلخور شد ولى فرياد نزد ... شماتت نكرد معين صادق بودن را دوست داشت .... قول داد خودش به ليلى كمك كند و از من خواست اين امر را به طور كامل به او واگزار كنم قرار شد عماد را تا وقتى كه به نتيجه مثبت نرسيديم در جريان نگزاريم *** خوشبخت بودن هميشه براى من ترسناك بود و اين روزها عجيب خوشبخت بودم ،خانه جديد با وجود كوچكتر بودن از عمارت بى نهايت زيبا و آرام بود معمارى شيشه اى اين خانه در عين زيبايى دلم را ميلرزاند كه سنگى خانه شيشه اى ام را ويران نكند اما دلم قرص بود به كوهى چون معين و احسنت به كسى كه نام معين را براى اين مرد انتخاب كرده بود كه به راستى چون معناى اسمش هميشه ياور و يارى دهنده بود... همه حتى خانم جون اين خانه را بيشتر دوست داشتند خانه اى متشكل از دو ساختمان مجزا كه يكى از آن ها به من و معين اختصاص داشت ...همه در كنار هم بوديم و من خودخواه نبودم من ميدانستم معين همه ى اهل خانه است ميدانستم اگر نباشد مهرسام بى تابش ميشود ..عماد پشتش خالى ميشود بى آقايش خانم جان نور چشمش كم ميشود.... عمه هر روز چشم به راه پسر است شيرين جان غصه آبش ميكند آوا نگران ميشود اصلا انگار خانه بدون اين مرد فلج است ... هرچند كه همين مرد گاهى مانع سختى ميشود براى راحت لذت بردن و زندگى كردن ,بالاخره قوانينش هم مثل خودش سخت است ........ هميشه با آوا با مهر و احترام برخورد ميكرد اما اينبار با هر بار فرق ميكرد آوا شب را در خانه سعيد به طور پنهان گزرانده بود ولى زايمان خواهرش را بهانه كرده بود مهرسام سرما خورده تا صبح در تب ميسوخت و مادر ميخواست و معين مجبور شده بود ماشينى براى بازگشت آوا به خانه بفرستد و همه چيز در دست هم داد تا قضيه دروغ آوا بر ملا شود و همه ميدانند اين مرد در مچ گيرى و گرفتن اعتراف تا چه حد صاحب قدرت است .. دروغ آوا برايش غير قابل بخشش بود!!! مشتش را كه به ديوار كوفت متوجه وخامت حالش شدم ..دلم آتش گرفت با زخم دستش ولى جرات نكردم جلو بروم ..آوا شرمنده بود در مقابل معين سكوت كرده بود جان جانانم صدايش ميلرزيد: _ فقط بگو من كى دزد آزاديت بودم كه اين جور دورم زدى؟! آوا جوابى نداشت جز گريه.. _جواب بده ديگه ، جز حمايت و احترام تو بدترين شرايط اين خونه ازم چى ديدى ؟ به هركى زور گفتم واسه تو يكى كوتاه اومدم به حرمت جوونيت كه سوخت به پاى پدر من.. ميان اشك و هق هق به زبان آمد _ معين من خجالت ميكشيدم من ميترسيدم مهرسامو از دست بدم .. عصبانى تر شد _من همه عمر بى مادر، پاره تنمو از مادرش جدا ميكنم؟! د آخه بيشعور !! آوا سكوت كرده بود معين كلافه راه ميرفت عمه سعى ميكرد آرامش كند اما بى فايده بود عصبى عرض اتاق را مدام ميرفت و بر ميگشت _ ميخواستيش راه درست نبود؟ ناموس من شب بايد خونه يه مرد غريبه بمونه ؟ واقعا كى اينقدر بى هويت شدى آوا؟ طاقت نياورد و گفت آنچه كه همه جمع را بهت زده كرد.. _ اون غريبه نيست شوهرمه معين بهت زده عصبى خنديد عماد كه سعى كرده بود دخالت نكند سرخ شده بود و سكوت شكست _ اون غلط كرده با تو !!! مگه تو بى صحابى ؟ معين دستور سكوت داد.. ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_194 همه چيز برايم روشن شده بود ... من معين را باور داشتم به خودم و او قول د
خانم جان قسمش داد آرام باشد آوا هق هق زنان عقده دل خالى ميكرد : _ همه عمر عاشقش بودم اون شب عقد زورى مسخره كه رفتم از اين جهنم قبولم نكرد گفت زن شوهر دارى ديگه، همون شب خودت بهم قول دادى نزارى اين زندگى بهم سخت بگزره ولى هر روزش من با عشق سعيد سوختم و سوختم و هيچ كس نفهميد بعدم گير كردم بين عشق بچم و عشق بچه گيم من نميتونم بين سعيد و مهرسام يكى رو انتخاب كنم پسر خاله. جمله آخرش را اين قدر عاجزانه گفت كه بغض من هم شكست.. چه قدر همه عمر عاشق بودن و حسرت خوردن سخت بود چه قدر خوشبخت بودم كه ثانيه به ثانيه را با تنها عشق زندگى ام ميگزرانم... معين قانع نشده بود تا حدى هم حق داشت _ عشقت واست اگه حرمت قائل بود مردونه ميومد جلو واسه درست و حسابى داشتنت نه اينكه مثل زن هاى خيابونى يه صيغه بخونه و دزدكى فقط شب صاحبت باشه ، الانم دوتا انتخاب بيشتر ندارى.. يا قيد بچه ات رو بزن برو تا ابد معشوقه يه بزدل شو يا صبر كن ارزشت رو حفظ كن مردونه بياد و شانت رو حفظ كنه، رسمى ازدواج كنيد... قانون را ثبت كرد و آوا چاره اى جز صبر نداشت..زمان نقل مكان اولين بارى بود كه به خودم اجازه دادم با مهناز رو به رو شوم زنى كه به خاطر زياده خواهى هاى مادر من سالها اسير تخت خواب بود چشم هاى بى فروغش هزاران هزاران قصه و درد ناگفته در خود جاى داده بود باورش براى همه سخت بود اما با ديدن من لبخند كمرنگى زد و به عمادش چشم دوخت معين متاثر شده بود دستم را محكم گرفت و مهناز با چشم اشاره كرد كه نزديكش شوم بايد اعتراف كنم كه كمى ترسيده بودم نه از اين زن ناتوان از دختر آذر بودن ترسيدم ... معين كه اجازه داد قدم به قدم نزديكش شدم تنها كارى كه كرد چشم هايش را بست و عميق نفس كشيد قدرت تكلم نداشت با همان صداهاى نامفهوم و ضعيف نام دخترش را هجى كرد و اين اولين بار بود كه ژاله را فقط خواهرم حس كردم نه يك رقيب و اولين بار بود كه دلم حضورش را خواست و از اين كه مادرش بوى او را از من استشمام ميكند حس نزديكى وجودم را در بر گرفت رويارويى با مهناز قبل از جشن عروسى آخرين دل نگرانى ام از دختر آذر بودن را از من گرفت زنى كه با تمام ناتوانى اش همه سال ها براى عماد عزيزم مادرانه خرج كرده بود... به روز موعود نزديك ميشديم جشن در خانه جديدمان برگزار ميشد طبق برنامه همه چيز جز دل من خوب پيش ميرفت.. چند روزى بود كه استرس عجيبى داشتم معين مدام سعى بر آرام كردنم داشت دو شب قبل مراسم چنان دچار هيجان شده بودم كه نفهميدم چه شد كه درست وسط حياط خانه نقش بر زمين شدم نفس كشيدن برايم مشكل شده بود.. خوشبخت بودن ترسناك است با اينكه در تمام اين مدت جز مواقع آزمايش و چكاپ معين سعى كرده بود در بدترين شرايط مرا به بيمارستان نبرد اما در نبودش مجبور شدند مرا به بيمارستان ببرند .. بهوش كه آمدم در بيمارستان بودم جان جانان نگران بالاى سرم بود..حال و روزش تعريفى نداشت بغضش را از صدايش تشخيص دادم سرم را نوازش كرد ماسك اكسيژن را از روى صورتم برداشت _ معين فداى اين چشم هاى عسلى ات چه كردى با خودت؟ به سختى دهان باز كردم _ وضعم خيلى بده؟ چشم هايش را بست و نفس عميقى كشيد لبخند زد لب خندى كه باورش نكردم _ نه تو هميشه خوبى تا من نفس ميكشم نميزارم بد باشى (جانم چه اهميت داشت حالا كه چنين عشقى داشتم؟!) _ منو ببر خونمون _ ميبرم عزيزم جاى عشق من تو خونه خوشگل خودمونه...!! معين قول داده بود و من به قول او ايمان داشتم با همه ضعف و بى حالى ام به خانه كه رسيدم جان دوباره گرفتم.. خانم جان گوسفند قربانى سفارش داده بود معين اجازه نداد براى رفع بلا سر حيوان زبان بسته را در خانه ما ببرند اين خانه جاى مردن و كشتن نيست!!! ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_195 خانم جان قسمش داد آرام باشد آوا هق هق زنان عقده دل خالى ميكرد : _ همه عمر
همه كمكم كردند براى مراسم رو به راه شوم شور عجيبى در خانه افتاده بود.. عماد با همه نگرانى اش براى ليلى گم شده اش مستانه براى جشن عروسى خواهر و آقايش سنگ تمام ميگذاشت!!! آواى مغموم و منتظر مردى به خرج دادن سعيدش كه هنوز قدمى براى بدست آوردنش برنداشته بود, خواهرانه شوق و ذوق به خرج ميداد.. عمه عزيزم پريماى معين ، قلب مريضش آكنده از شور بود ... شيرين جان چندين بسته نقل و اسكناس جمع كرده بود و منتظر جشن بود!! خانم جان خدا را شكر ميكرد معين هميشه شاكى و هميشه باخته اينبار مسرور است ... حتى سامى و شريفه و ساره و همه خدمتكارها براى جشن آقايشان سر از پا نميشناختند لباسم بى نظير بود!!! كار آرايشم كه تمام شد حس كردم همان عروس دلخواه معين شده ام ..آرايش مليح و رويايى با مدل شل موهايم كه با حلقه گل سپيد ديزاين شده بود!! معصوميت را به چهره ام برگردانده بود !!! هرچه ديزاينرم اصرار كرد كه گردنبند سرويس جواهرم را استفاده كنم قبول نكردم نام معين تنها دل آويز من بود... راه رفتن با كفش هاى پاشنه ۱۵ سانتى برايم خيلى سخت بود و مجبور بودم براى متناسب شدن با جناب داماد چند ساعتى تحملشان كنم!!! لحظه موعود نزديك ميشد و منتظر جان جانان بودم دل توى دلم نبود،،دررا كه باز كردم آنقدر محو زيبايى اش شدم كه يادم رفت او هم محو من شده است ..آيا فقط در چشم هم زيبا بوديم؟! اينبار رو بر نگرداند و تك قطره اشكش را بى مهابا روى صورتش رها كرد اشك شوق چه قدر ديدنى است... پيشانى ام را چند ثانيه طولانى بوسيد، عميق نگاهم ميكرد... جز پيراهن سپيدش سر تا پا مشكى پوشيده بود كروات مات مشكى اش با دكمه هاى سر آستينش فوق العاده هم خوانى داشت ... واى از آن خرمن مشكى موهايش كه در عين ساده آراسته شدن چه قدر چشم گير بود و در كل اين مرد با همه ظاهر ساده اش چه قدر زيبا و خواستنى بود!!!! دسته گلم سه شاخه گل خاص و عجيب سفيد با شاخه بلند بود كه با بند مرواريد ساده به هم وصل شده بود و واقعا سليقه اين مرد بى نظير بود... در ماشين را برايم باز كرد و كمك كرد سوار شوم حالاجز من و او كسى شاهد اين عشق نبود ...و خدا دقيقا كى با من آشتى كرده بود؟! پايان هر عشقى لباس سپيد است يا شروعش؟! آنقدر خوشبختى و شادى و عشق را با هم حس ميكردم كه متوجه گذر زمان و رسيدن به مكانى كه معين تصميم گرفته بود آن جا باشم را نداشتم ..شايد عجيب باشد با لباس سپيد عروسى به قبرستان رفتن !!! ولى پدرى كه همه عمر در حسرتش بودم اينجا خفته بود و چه قدر امروز به حضورش نياز داشتم !!! قول دادم گريه نكنم ..معين با سر صبر و صحه صدر مزار مادر و پدرش را شست نوبت به جهاندار رسيد.. آب ريخت و فاتحه خواند و دستم رامحكم گرفت!!! و چه قدر يتيم بوديم در شب عروسى مان.. چه قدر فكر خوبى كه اول با اين لباس ها به ديدن مادر و پدر آمده بوديم و اين مرد ،عجيب آرام كردن را بلد است بوسه اى روى مزار پدر نهادم از او خواستم براى خوشبختى ام دعا كند!!!! حالا هر دو سبك شده بوديم !!! كارهاى عكاسى اين قدر زمان بر بود كه واقعا از پا در آمده بودم هربار كه ژست بوسه سوژه عكس بود معين سرخ ميشد و من به جاى ژست واقعا و محكم لبش را ميبوسيدم و عكاس فرياد ميزد و دوباره مجبور ميشديم رژم را تمديد كنيم و رد رژ را از لبان جان جانان پاك كنيم ... هرچه قدر چشم غره ميرفت بى فايده بود ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_196 همه كمكم كردند براى مراسم رو به راه شوم شور عجيبى در خانه افتاده بود.. ع
من عاشق بوسيدن لب هاي مردى بودم كه در اوج ابهت چنين حيا رنگ صورتش را سرخ ميكند ... وارد باغ كه شديم خودم واقعا از چنين مراسم با شكوهى شگفت زده شدم عماد عزيزم در كت و شلوار سپيد دلم را لرزاند و چه قدر دلم ديدن دامادى برادر را ميخواست... برادرى كه عجيب نگران ليلى گم شده اش بود و نميدانست ليلى براى رهايى از چنگال آن گرد منحوس چه طور با درد ميجنگد و تاب مى آورد حال عمه آن شب قابل توصيف نبود در بين هزار ميهمان مطمئن بودم پروين تنها كسى است كه هم زمان شاهد ازدواج دو فرزندش است ... زمان رقص كه فرا رسيد با آن آهنگ آرام و رويايى اولين بار بود كه جان جانان پيشنهاد رقص داد و دستش دور كمرم حلقه شد و چنان عاشقانه و مستانه دقايق طولانى رقصيديم كه حس پرواز را بار ديگر تجربه كردم... سرم را روى سينه اش فشردم و در عين تاب خوردن در آغوشش گفتم _ كى فكرشو ميكرد عاقبت دختر و رئيس به اينجا بكشه؟! بوسه اى روى موهايم گزاشت و آرام در گوشم نجوا كرد... _ من از ثانيه اى كه ديدمت ميدونستم نميزارم مال كسى جز من شى و من چه قدر عاشق خودخواهى هاى مردَم بودم...!! آهنگ كه شاد شد نوبت عماد و شيطنت هايش شد معين كنار كشيد و با برادر عزيزم آنقدر پايكوبى كرديم كه ميان راه مجبور شدم كفش هايم را پرتاب كنم و جان جانان از ته دل قهقه ميزد و اين اولين بار بود من اين طور خنديدنش را ميديدم... (خوشبخت بودن ترسناك است ) زمان بريدن كيك كه رسيد همه مهمان ها شور و هيجان داشتند و يكصدا داماد را به بوسيدن عروس تشويق ميكردند ناگاه چشمم به يكى از حاضرين جمع افتاد دست ميزد و خيره به ما بود ..خنده روى لبانم ماسيد ... باورش سخت كه نه!!! محال بود!!! امشب وقتش نبود !! بهت زده حس كردم تمامى سلول هاى بدنم در آنى منجمد شدند!!! زيباتر از هميشه بود ... اصلا تنها هنر او زيبايى و طنازى است... معين متوجه حال عجيبم شد مسير نگاهم را تعقيب كرد مطمئن بودم آنقدر باهوش است كه در يك نگاه آذر را بشناسد !! حالا حال او هم دست كمى از من ندارد ..آذر كه متوجه توجه ما ميشود دورتر ميرود و خود را ميان جمعيت پنهان ميكند ..معين دستم را محكم فشرد حالا وقت آبرو دارى است !!! بعد از مراسم كيك جمعيت كمى متفرق شدند و مشغول شدند و توجه ها به ما كمتر شد هرچه چشم انداختيم آذر ديگر ميان جمعيت نبود عمه را صدا زدم و جوياى جريان شدم بهت زده شده بود و گمان ميكرد خيالاتى شدم.. اما معين هم شاهد بود،،خدا ميداند در دلم چه آشوبى بر پا بود ،، آذر هيچ وقت مرا نخواست هيچ وقت برايش مهم نبودم.. ورودش به اين مراسم بدون هماهنگى از محالات بود ؟!!معين هم از اين موضوع بسيار كلافه و عصبى بود.. چند دقيقه اى بيشتر نگذشته بود كه با شنيدن نامم به سمت صدا برگشتم _ يلدا مادرى كه هيچى وقت مادر نبود در شب عروسى ام نامم را صدا ميزد با اينكه جا افتاده شده بود ولى همانقدر جذاب و دلفريب بود آويزان معين شدم كه سقوط نكنم متوجه وخامت حالم شد جلو كه آمد معين مانع شد و با صداى نه چندان بلند شماتتش كرد _ تو اينجا چى كار ميكنى ؟!! آذر پوزخند كش دارى زد و گفت _ عروسى دخترمه!! چرا بهم نگفتى؟ _ از اينجا همين الان ميرى معين عصبى و عصبى تر ميشد اين دو نفر چندان هم با يكدگر بيگانه نبودند.. آذر را خوب ميشناختم آدم تسليم شدن نبود با صداى بلند توام با عشوه چنان خنديد كه توجه اكثريت را به خودش جلب كرد..!!! ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_197 من عاشق بوسيدن لب هاي مردى بودم كه در اوج ابهت چنين حيا رنگ صورتش را سرخ
معين جان حضور من چرا نگرانت كرده از چى ميترسى؟ قبل از اينكه معين جواب دهد خودم بايد كارى ميكردم.. جلو رفتم و بازويش را محكم گرفتم و به چشم هايش خيره شدم _ واسه چى امشب كه جات اصلا خالى نيست اومدى؟ همه وقتهايى كه بهت نياز داشتم كجا بودى؟ برگرد همونجا كه بودى .. عجيب بود ديدن اشك آذر از نادر ترين هاى عمرم بود!!! عماد عزيزم شانه ام را گرفت و مرا عقب كشيد با بغض به مادرى كه مادرى اش را نديده بود خيره مانده بود... نگاه آذر هم به پسر چندان خالى از عشق نبود و دل رحمى و شفقت عماد حد و حساب نداشت!!! روبه آقايش كرد و با همان مظلوميت هميشه گفت: _ من بهش خبر دادم ، ميشه بمونه؟ مراسمو خراب نكنيم ديگه !! همه بهت زده به عماد خيره شدند باور كردنى نبود و مطمئنم در پس اين جريان داستان هايى بود ,,نگاه پر از خشم معين به عماد گوياى همه چيز بود .. باورم نميشد عمادى كه حتى با شنيدن نام آذر آتشين ميشد حال باعث حضورش در مراسم باشد...مجبور بوديم براى حفظ آبرو كمى خود دارى كنيم ميهمانان مهمى در مراسم بودند و براى اسم و رسممان خوب نبود آذر با همه ميهمانان گرم گرفته بود كارد به معين ميزدى خونش در نمى آمد آن يك ساعت تا پايان مراسم مثل يك عمر گذشت!!! به پايان مراسم نزديك ميشديم كه آذر از نبود معين كه براى بدرقه چند تن از ميهمان ها رفته بود استفاده كرد و كنارم نشست بوى عطر تندش هنوز همان بود دستم را گرفت و من سريع دستم را كنار كشيدم لبخند زد و خيره نگاهم كرد _ خيلى خوشگل شدى يلدا همه نفرتم را در نگاهم خرجش كردم _ اومدى كه همينو بگى؟ _ نه اومدم شب عروسيتو ببينم ، اومدم ببينم دخترم تونست حقشو بگيره حقى كه به ناحق از ما دريغ كرده بودن پوزخندى زدم و گفتم: _ بهت حق ميدم فكر كنى واسه پول زنش شدم چون تو اين قدر بدبختى كه معنى عشقو نميفهمى چون همه عمرت فكر پول و لذت هاى خودت بودى _ تو منو بد شناختى _ نه من تو رو دقيقا و بهتر از همه شناختم من تو رو با چشمهاى خودم شناختم ، اين چند سال كه نبودى درد ديدن كثافت كاريات رو تازه داشتم فراموش ميكردم... ميان حرفهايم حضور عماد را كنارم حس كردم آذر سر پايين انداخته بود رو به عماد گفتم _ پسر آذر بودن رو دوست داشتى و من نميدونستم؟! اخم كرده بود _ يلدا بايد اين روزها بخشيدن رو تمرين كنى و ببخشى ، مادرت حالش خوب نيست عصبى خنديدم و ميان خنده گفتم _ مادرم؟! كدوم مادر؟ انگشت اشاره ام را سمت عمه كه چند متر آن طرف تر نگران به ديوار تكيه زده بود و به ما خيره شده بود گرفتم و ادامه دادم _ مادر من اون زنه ، آذر و همه مادرى اش ارزونى تو داداش ، برام مهم نيست اگه ميخواى بگى داره ميميره و دم مرگ بايد ببخشيمش و خوب و خوش باشيم چون خيلى ساله واسم مرده.... باغ كم كم از مهمان ها خالى شد و حالا همه اهل خانه دور من و آذرى كه بى مهاباميگريست و شانه هايش تكان ميخورد ايستاده بودند از شدت بغض چانه ام ميلرزيد معين كه تازه رسيده بود در آغوشم كشيد و سرم را در سينه اش فشرد حالا وقتش رسيده بود رو به عماد كرد و گفت _ اين دفعه آخرى بود كه بدون اطلاع من كارى كردى ... آذر ميان گريه به جاى عماد پاسخ داد... ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اون فقط بهم گفت امشب عروسيه و وقتى اومدم دلش نيومد اجازه نده بيام داخل.. معين كه نفس عميق ميكشد ميدانم در حال خود دارى شديدى است _ خوب الان اومدى و به ميمنت وجودت زهر مار همه شد ، حالا ميتونى تشريف ببرى !! _ از خونت ميتونى بيرونم كنى نامدار ولى حق ديدن بچه هامو ديگه نميتونى ازم بگيرى ديگه به پولت. هيچ نيازى ندارم.. معنى حرفهايشان را نميفهميدم گيج و گنگ تماشا ميكردم... _ آذر رو دم من پا نزار ٦ ماهه سكوت كردم كه اينجا بين خانوادم نباشى نزار از يه راه ديگه وارد شم!! باز همان خنده هاى وحشتناك آذر _ شدى صاحب مال بچه هاى من و از مال بچه هاى خودم بهم صدقه دادى كه دور باشم ازشون ؟ اينجا چه خبر بود؟! عماد مداخله كرد _ بسه ديگه امشب وقت اين حرفها نيست ولى آذر خيال تمام كردن ندارد و تن صدايش را بالا برده!!! _چيو بس كنم؟ ٢٨ سال سكوت بس نيست ؟ معين پوزخند زد و گفت _ ٢٨ سال باج بگى بهتره، تو بچه هاتو فروختى حالا اومدى چيزى كه فروختيو پس بگيرى ؟ _من هيچ وقت اين كارو نكردم پدربزرگ بى وجدانت مجبورم كرد عمادو بزارم و برم در ازاش هم بهم پول داد ولى اگه قبول نميكردم آيا بچه رو بهم ميداد؟ عماد رو به زور ازم خريدن...يلدا رو هم تو ميخواستى بخرى كه اينبار نميزارم!! با چشم هاى گرد شده به سينه معين كوبيدم _ اين چى داره ميگه اخم كرد و گفت: _ برو داخل بعد باهم حرف ميزنيم به عمه اشاره كرد كه مرا ببرد دستم را از ميان دست عمه كشيدم و با فرياد گفتم: _ عمه تو هم از معامله اينا خبر داشتى؟ تو بگو قضيه چيه..؟ آذر دست به سينه ميخنديد عماد بازويم را محكم گرفت _ آقا هركار كرد واسه آرامش تو بوده اين كارا چيه يلدا؟ _ بالاخره كدوم طرفى تو پسر؟ _ اين زن هر گناهى كه كرده حداقل ٩ ماه من تو شكمش بودم و واسه من درد زايمان كشيده تو رو نميدونم ولى من به حرمت همين نميتونم طورى كه لياقتشه واسه همه گناهاش باهاش رفتار كنم ... مخصوصا حالا كه ديگه وقت زيادى تو اين دنيا نداره!! معين فرياد ميزند _ همين الان تمومش ميكنيد با انگشت اشاره راه خروج را به آذر نشان ميدهد آذر با حرص سمت من و عماد مى آيد _ من ميرم ولى شما دوتا نزارين حقتونو مثل حق من تصاحب كنن عماد پوف عميقى كشيد و گفت _ گفتى آرزوته دخترتو توى اين لباس ببينى نگفتى اومدى درس حق و حقوق بدى هنوز هم دنبال مالى ؟! واقعا حرفاتو نميتونم باور كنم!! آذر با حرص و بى هيچ حرفى رفت ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_199 اون فقط بهم گفت امشب عروسيه و وقتى اومدم دلش نيومد اجازه نده بيام داخل..
قشنگترين شب زندگى ام با تلخى تمام شد سمت ساختان دويدم به اتاقم رفتم و در را قفل كردم تاجم را كندم و گوشه اتاق پرت كردم به سختى لباس هايم را عوض كردم گريه مجالم نميداد هرچه معين به در كوبيد اهميت ندادم.. عمه التماسم ميكرد خانم جان خواهش ميكرد عماد صدايم ميكرد آخرين تهديد معين مجبورم كرد در را باز كنم _ يلدا درو باز نكنى به جان خودت ميشكنمش با حرص در را باز كردم خيلى عصبى بود _ اين ديوونه بازى ها چيه ؟ بچه شدى باز _ واسه چى بهم نگفتى؟ _ چيو بگم؟ واقعا فشارم بالا رفته بود قاب عكس كنار دستم را برداشتم و پرت كردم همه بهت زده شده بودند _ چيو بگى؟!! اينكه بهش باج ميدادى همينايى كه دارين ازم قايم ميكنين و من نميدونم چيه _ آروم باش چيزى كه ارزش داشته باشه تو بدونى مطرح نيست با آرامشش عصبى ترم ميكرد رفتارم را نميتوانستم كنترل كنم آباژور را هل دادم و نقش بر زمين شكست عمه سرم فرياد زد _ دختر زده به سرت اين كارا چيه ميكنى؟ معين مانع شد جلو بيايد حتى نگذاشت عماد حرف بزند و چه قدر عماد از اعتماد به آذر ناراحت و پشيمان بود.. معين با آرامش جلو آمد لحنش مهربان بود _ تمومش كن دارى زود قضاوت ميكنى (از اينكه توقع رو راستى داشت و راحت ميتوانست مسئله به اين مهمى را از من پنهان كند واقعا عصبى بودم) _ چرا ازم قايم كردى ؟ _ پنهان نكردم باور كن فقط حس كردم ارزش نداره فكرت درگير شه _ تو بهش باج ميدادى _ من فقط به كسى كه واسه مريضيش پول لازم داشت كمك كردم _ چرا عماد بايد بدونه من ندونم _ چون اول سراغ عماد رفته بود _ بايد به منم ميگفتين كه امشب اين طور حالم گرفته نشه _ اى بابا دارى خودتو اذيت ميكنى اونم خيلى الكی ،،،گلدان را سمتش پرتاب كردم و خيلى ماهرانه جا خالى داد جيغ ميزدم _ منو بچه و خر فرض نكن دروغگوى زرنگ تو منو مجبور كردى تايم دستشويى رفتنم هم پنهانى نباشه بعد خودت هركارى ميخواى پنهان از من ميكنى.. عماد سرم فرياد زد كه آرام باشم،، كسى تا به حال جرات نكرده گلدان سمت آقايش پرتاب كند ، ولى خوب من يلدا بودم !!! معين عصبى نميشد همه را بيرون كرد و در اتاق را بست ظرف سفالى قديمى روى كنسول را برداشت و چند ثانيه نگاهش كرد و خنديد _ يلدا اينو نميخواى بشكونى؟ بعد محكم روى زمين كوبيدش و هزار تكه شد حالا نوبت تابلو هاى روى ديوار بود يك به يك روى زمين انداختشان بهت زده نگاهش ميكردم آرام بود و ميخنديد خرگوش پشمالويم را كه در شمال خودش برايم خريده بود را برداشت و گفت _ قيچى دارى؟ وحشت زده تدى عزيزم را از دستش قاپيدم _ روانى چى كار دارى ميكنى؟ روانى؟؟پس این کارا مخصوص روانی هاست ، درسته؟ منظورش را خوب فهميده بودم و بزرگترين دروغ اين مرد اين بود كه به روانشناسى بى علاقه است نميخواستم كم بياورم با حرص گفتم _ ميخوام تنها باشم سمتم آمد و محكم بغلم كرد _ نچ نچ يه روانى رو نميشه به حال خودش رها كرد محكم و پى در پى در سينه اش كوبيدم _ بايد بهم توضيح بدى معين خان _هر وقت دختر خوب و آرومى شدى با هى منطقى حرف ميزنيم امشب بهتره به كارهاى زشتى كه جلوى جمع كردى فكر كنى بى تفاوت شانه بالل انداختم و گفتم _ من كارى نكردم _ گلدون پرت كردن به شوهرت كارى نيست نه ؟ شرمزده بودم اما حالا وقت معذرت خواهى نبود... _ ميخواستم بزنم به ديوار _ در هر صورت اين شلوغ كاريا و ديوونه بازى ها در شان زن من نبود ادامه دارد.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_200 قشنگترين شب زندگى ام با تلخى تمام شد سمت ساختان دويدم به اتاقم رفتم و
(من فداى اون زن من گفتنت بشم) ميدانستم معين در اوج آرامش هم آدم راحت بخشيدن نيست و همينطور هم شد... يك هفته سرد برخورد كردنش بدترين تلافى بود از عماد دلخور بودم و اين روزها فاصله گرفتن از او را ترجيح ميدادم... معين در تراس با لب تابش سخت مشغول بود و من هم خودم را با سوهان كشيدن ناخن هايم سرگرم كرده بودم..!! صداى جيغ و فرياد يكى از خدمت كارها ما را وحشت زده به سمت ساختمان ديگر كشاند.... فاجعه اى كه اصلا انتظارش را نداشتيم رخ داده بود.. آوا خودكشى كرده بود ساعت ها از بلعيدن تعداد زيادى قرص توسط آوا گذشته بود هنوز نفس ميكشيد ... حال و روز هيچكداممان در آن لحظات قابل توصيف نيست !!! زن بيچاره در مقابل چشم هاى كودكش بى جان چنان تكه اى يخ روى دست معين مانده بود... به بيمارستان كه رفتند من ماندم و خانم جون و شيرين لرزان و مهرسام بى تاب مادر.. چه چيز يك مادر را چنين بى رحم كرده بود كه رها كردن فرزندش در اين دنياى نامرد را انتخاب كند؟! نامه آوا در زير بالشتش گوياى همه چيز بود:: می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه ی خویش به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه ی خويش می برم تا که در آن نقطه ی دور شستشویش دهم از رنگ گناه شستشویش دهم از لکه ی عشق ناله می لرزد..می رقصد اشک آه بگذار که بگریزم من از تو ای چشمه ی جوشان گناه ........ حتى توان گفتن خداحافظ را با چون تويى ندارم چگونه بگويم خدا، حافظت باشد زمانى كه حتى نخواستى حافظ فرزندت كه در بطن من جان گرفته بود باشى؟ همه سال هاى كودكى و جوانى ام با عشق تو گذشت و اين عشق را خودم بيجا بزرگ كردم تو را من بزرگ كردم ..مردى كه پاى عشق و فرزند بى گناهش تنها به خاطر سنت هاى كهنه خانواده اش نايستد اين قدر حقير و كوچك است كه لایق بزرگ شدن نيست... چنين جنايتى در حق خودم و فرزندانم به خاطر تلخى و بى تابى دورى و جدايى از تو نيست ... من توان شكست و بى آبرويى در مقابل عزيزانم را ندارم هيچ وقت نميبخشمت ديدار ما جا و زمان ديگرى..... آوا))) ..... چه قدر زن بودن گاهى دردناك است آوايى كه هيچ وقت از زن بودن هيچ نفهميد دست از اين زندگى شسته بود و خدا ميداند معين من حاال چه حالى داشت؟!.... ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_201 (من فداى اون زن من گفتنت بشم) ميدانستم معين در اوج آرامش هم آدم راحت بخ
بعد از ده روز آوا به خانه برگشت نه تنها جسمش داغون بود بلكه روحش هم مرده بود... افسردگى شديد او را به سكوت وا داشته بود ،،،درگيرى معين با سعيد به حدى رسيده بود كه بعد از آوا ، سعيد راهى تخت بيمارستان شده بود و اين مرد اساسا در مسائل ناموسى با كسى تعارف نداشت.. دوباره رنگ غم خانه مان را در برگرفت انگار همه اتفاق ها دست به دست هم داده بودند تا روى شادى را از ما بگيرند و بدترين اتفاق به كما رفتن ليلى بود!!! خستگى و درماندگى در چهره مرد قوى و پر ابهت من موج ميزد چنان كودكى مغموم به دامانم پناه آورده بود سرش را روى پايم گذاشته بود موهايش را نوازش كردم چشمانش را بست و نفس عميقى كشيد... _ ميترسم كم بيارم يلدا، تا الانم وجود تو بهم انرژى داده.. _ تو هيچ وقت كم نميارى _ يه جايى از زندگى ميرسه كه يه لحظه پاتو ميزارى رو ترمز و بر ميگردى پشت سرتو نگاه ميكنى تمام راهى كه اومدى پر بوده از دست انداز و بيراهه ديگه دلت نميخواد برى جلو نه كه دلت نخواد نه! ميترسى از ادامه اش كه بدتر باشه ميترسى از خستگى تنتو هدف و انگيزه كور شده ات ميترسى از ، از دست دادن ميترسى از هميشه رفتن و نرسيدن و اشتباه رسيدن ميترسى از اين همه سال تلاش و هيچى نشدن .... (باورم نميشد تا اين حد مستاصل و نا اميد باشد) _ معين تو رو خدا تو اين طورى نگو تو چهار ستون اصلى زندگى همه مايى يكم بلرزى و سست شى سقف خونمون آوار ميشه رو سرمون... _ چرا من؟ چرا از بچگى من بودم كه ستون بودم؟ حتى ستون زندگى خواهر بزرگم كه هميشه به جاى اينكه حمايتم كنه ازم حمايت خواسته تو اين آشفته بازار درد اونم شده يكى از دردام بچه اش رو از من ميخواد پدر شيلا درخواست كرده برگرده ايران و حزانتش رو به مونا نميده _ واى كمكش كن مونا به شيلا خيلى وابسته است _ پدرش چى؟ انصاف چى؟ اون پدر هم بچه اش رو دوست داره، شياا به پدرشم احتياج داره نميتونم چون خواهرمه حق اون مرد رو پايمال كنم واگرنه گرفتن حزانتش براى من از خاروندن سرم آسونتره... ،،،گاهى واقعا به ديد اين مرد به آدم ها و دنيا حسادت ميكردم بينش او هيچ وقت با نگرش من به واقعيات پيرامونم قابل مقايسه نبود،،، بوسه اى روى پيشانى اش زدم..!! معين قبول كن جلوى يه سرى از اتفاقها رو نميشه گرفت تو همه تلاشتو واسه همه ميكنى ولى ديگه يه چيزهايى از دست ما خارجه چشم هايش را محكم تر روى هم فشرد _ فقط اميدوارم عماد اونقدر قوى باشه كه بتونم جريان ليلى رو بهش بگم... نگران بودم نگران برادرى كه در مقابل عشقش خيلى ضعيف ميشد _ بهتره نگيم _ اگه بميره چى؟ _ الانم بيهوشه ، حداقل الكى اميدوار نميشه _ ما اين حقو نداريم جاى اون تصميم بگيريم شايد آرزوشه با عشقش وقتى كه هنوز نفس ميكشه حرف بزنه و كنارش باشه ما حق اميدوار بودنو نميتونيم ازش بگيريم شايد دعا و انرژى اون براى عشقش معجزه كنه... معجزه نشد!!!برادرم ٢٩ روز تمام در بيمارستان كنار معشوقه اش دعا و راز و نياز كرد اشك ريخت كمرش خم شد اما نشد!! انگار دست اجل خيال عقب نشينى نداشت ليلى رفت پاك از دنيا رفت با يك لبخند زيبا... براى عمادش جنگيد براى پاك بودن و چه كسى ميگويد در اين راه مردن نامى جز رشادت دارد؟؟ مشكى به برادر عزيزم نمى آيد معشوقه اش را غريبانه به خاك سپرد با دست هاى خودش خاك روى پيكرش ريخت !!!٢٩ روز گريسته بود و حالا كه ليلى مرده بود چرا اشكى نداشت؟! معين نگران بود اين سكوت نگران كننده بود... زمان بازگشت معين از من خواست صندلى جلوى اتومبيل كنار سامى بنشينم ميدانست عماد بيشتر از هركس به آقايش نياز دارد همين طور هم بود وقتى كنارش نشست مثل كودكى خسته سر روى شانه معين گزاشت معين با دستش كه پشت عماد بود بازويش را فشرد و آرام گفت _ حداقل ديگه درد نميكشه تحقير نميشه ازش سو استفاده نميشه ، به اين فكر كن كه الان پاكه پاك كنار بچه شه روحش در آرامشه ... عماد چشم هايش را بسته بود قطره اشكى از گوشه چشمش سر خورد و سقوط كرد ..من بى صدا گريه ميكردم ، سامى هم تند تند اشك هايش را پاك ميكرد و سعى ميكرد تمام حواسش به راندن اتومبيل باشد ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_202 بعد از ده روز آوا به خانه برگشت نه تنها جسمش داغون بود بلكه روحش هم مرده
چند روز سكوت كرده بود و حال با آن صداى شكسته و لرزان آقايش را صدا ميزد آهسته و بى جان... _ آقا _جان _يادته روزى كه جفتمون تو يه روز پدرامونو دفن كرديم شما مجبورم كردى گريه كنم ؟ صداى معين پر از بغض بود _ آره يادمه _ چرا امروز اين كارو نكردى؟ _ چون تو با گريه هم سبك نشدى پسر _ از روزى كه ديدم بعد خودكشى آوا چه حالى شدى وقتى يلدا مريض ميشه حالتو ميبينم از حماقت هاى اون روزهام خجالت ميكشم ... چه قدر عشق در مكالمه اين دو مرد موج ميزد مطمئن بودم نفس هر دو به هم وصل است!! _ سنت كم بود هر آدمى اشتباه ميكنه _ ولى من دو دفعه اون اشتباهو كردم _ مهم اينه كه دفعه سومى نداشت _ميشه باهام حرف بزنى؟ _ داريم حرف ميزنيم _ نه من گوش بدم فقط شما بگى، مثل همون موقع ها .. برگشتم و معينى را نگاه كردم كه سعى ميكرد يك مرد را مرد بار بياورد به خيابان خيره شده بود نفس عميقى كشيد!! _ ميگن اگه عقاب ، بخواد کلاغ نباشه و همچنان عقاب بمونه ، می تونه تا ۲۰ سالگی هم زندگی کنه ولی برای رسیدن به این سن، باید تصمیم بزرگی بگیره! ظاهرا وقتی عقاب سنش از نیمه می گذره ، چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگه نمی تونن شکار رو بگیرن و نگه دارن؛ نوک بلند و تیزش تاب دار و کند میشه ؛ شهبال ها هم بر اثر ضخیم شدن پرها ، به سینه اش می چسبن و پرواز برای عقاب دشوار میشه... درست توی این موقعیت ؛ عقاب تنها دو گزینه در پیش رو داره: یا باید بمیره ، یا اينکه یک روزه ی دردناک و طواانی که کم از مرگ و پرپر شدن نداره بگیره ... برای گذروندن این روزه ، عقاب باید به نوک یه قله بره.. اون جاست که عقاب باید نوکش رو اون قدر به سنگ بکوبه که از جا کنده بشه ، از این جا به بعد دیگه عقاب تا مدتها نمی تونه چیزی بخوره یا صدایی داشته باشه ، در نتیجه سکوت آسمون زندگيش رو می گیره... بعدش هم باید پرهای قدیمی اش رو بکنه و خودش رو به عبارتی پرپر کنه ؛ دست آخر هم چنگال هاش که یک وقتی تا قلب شکار فرو می رفت رو بکنه !! خيلى دردناكه از این جاست که عملا دوره روزه ی عقاب شروع می شه ! عقاب بايد صبر کنه تا نوک تازه ای به جای نوک کهنه اش رشد کنه و پر و چنگال هاش را از نو در بیاره. بالاخره پس از گذر از این دوره ، عقاب پروازی رو که "تولد دوباره " نام داره آغاز می کنه و 22 سال دیگه هم ميتونه مثل يك عقاب زندگی كنه.. و چه قدر شيوه درس دادن اين مرد خاص و زيبا بود ،،حال مطمئن بودم عماد آرام گرفته است و در خواب عميق فرو رفته است .. قصه عقاب براى برادرم تنها يك قصه نبود چند روز بعد براى رفتن اذن گرفت چمدانش را بسته بود.. نگران بودم از معين خواستم مانعش شود اما بر عكس دست بر شانه اش گذاشت و تشويقش كرد نميدانستم چه قدر در فراق برادر بايد چشم انتظار بمانم و اين دردناك بود!!! زندگى به روال عادى بازگشته بود هرچند نبود عماد و غم آوا انكار نشدنى بود اما همه به نوعى سعى ميكرديم خانه و خانواده را سرپا و استوار نگاه داريم در اين ميان آذر نا اميد نميشد و مدام از طرق مختلف سعى بر برقرارىارتباط با من داشت... ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_203 چند روز سكوت كرده بود و حال با آن صداى شكسته و لرزان آقايش را صدا ميزد آه
نگران عماد بود و گاه حس ميكردم بيمارى و نزديك شدن به مرگ ،روح و عذاب وجدان گم شده اش در او را احيا كرده است آن روز كه به باشگاه آمد مثل هميشه دلم نيامد رو برگردانم خيلى لاغرر و بى حال شده بود چشم هايش از فرط گريه باز نميشد با هم يك قهوه خورديم ناخن هايش بر خلاف هميشه مانيكور نشده بود و اين نشان ميداد آذر حال خوبى ندارد به تازگى براى چند ثانيه اى طولانى به صورتم خيره ميشد اينبار بغض كرده بود و اشك در چشمانش ميرقصيد _ چه قدر خوشحالم كه شوهرت دوستت داره اولش فكر ميكردم واسه اون ارثيه ازدواج كردين و معين حسى بهت نداره خنديدم و گفتم: _ يعنى نگرانم شده بودى؟! جوك نگو مامان!! مامان !! من هنوز به رسم كودكى عادت داشتم مامان صدايش كنم هرچند كه ميدانستم لایق اين اسم نيست _ هميشه خيالم راحت بود پروين بيشتر از من بلده ازت مراقبت كنه مثل من بى عقل نبود عاشق جهاندار بود و اين عشق منو مطمئن ميكرد به امانت داريش.. _ فكر نميكردى بهت احتياج دارم؟ _ يلدا تو از بعد دبيرستانت علنى خودت منو نخواستى و از زندگيت دورم كردى _ من وقتى خيلى كوچيك بودم تو رو ديگه نخواستم همون شب كه تو خونه خودمون با يه مرد ديگه بودى ولى وقتى بزرگتر شدم و پدر مرده بود زورم رسيد نخواستنم رو علنى كنم.. _منو به زور مجبور كردن با پرويز ازدواج كنم نه اون منو ميخواست نه من اونو حتى يبارم باهم رابطه نداشتيم من جوون بودم خورد شده بودم جوونيمو ميخواستم ... (صدايم كمى بالاتر رفته بود ) _ با خيانت و كثافت كارى جلوى چشم دخترت؟ _ من ديگه زن پرويز نبودم خودش طلاقم داد اون از من و تو متنفر بود _ ولى با همه تنفرش بعد تو خرج منو داد و از اون خونه بيرونم نكرد _ پروين نزاشت پروين همه خرجتو ميداد نه اون مرتيكه بى عرضه ،فكر ميكنى هر وقت دست روت بلند ميكرد من سراغش نميرفتم؟! با ياد آورى اش هم تنم درد ميگرفت !! چه كودكى ترحم انگيزى داشتم... دستم را ميان دستانش گرفت _ قدر شوهرتو بدون معين خيلى دوستت داره همه بدبختى ها و بى كسى هايى كه تو گذشته كشيدى مزدش معين بود (معين بهترين زندگى من بود و همه اين را ميدانستند من به خاطر داشتن معين با خدا آشتى كرده بودم من معين را از خدا داشتم و تا ابد شكر گزارش بودم) ديگر كودكى تلخ و بى مادرى ام و هرچه گذشته بود چه اهميت داشت؟! من معين را داشتم ,,بايد آذر را ميبخشيدم؟! يك زن در هر سنى و با هر موقعيتى به مادر نياز دارد حتى مادرى به بدى آذر !! ميدانستم معين از ديدار من و آذر عصبى ميشود سعى ميكردم ديدار ها و ارتباطمان ر ا از او پنهان نگاه دارم... آذر هر روز قسمم ميداد كه با عماد تماس بگيرم و من هم هرچه ميگفتم شماره تماسى ندارم باور نميكرد كم كم همه جز معين از فرط نگرانى ديوانه ميشديم و معين در آرامش كامل تضمين ميداد كه به زودى بر ميگردد سر ميز شام ساره تلفنم را كه در حال زنگ خوردن بود را آورد با ديدن اسم آذر دستپاچه شدم و رد تماس دادم .. معين با چشم هايش پرسيد چه كسى بوده است ..ميدانستم دروغ بگويم ميفهمد _ آذره ول كن نيست منم جوابشو نميدم _ كار خوبى ميكنى ، اذيت ميشى باهاش برخورد كنم؟ خبر نداشت تقريبا هر روز با او حرف ميزنم و هفته اى چند بار هم را ميبينيم ، روى ارتباطم با آذر حساس بود ؛ با اينكه به اسم مادر هم احترام ميگذاشت ولى نسبت به آذر ديد وحشتنا ك غير قابل تغييرى داشت _ نه لازم نيست همين كه جواب نميدم كافيه! قضيه به خير گذشت در تماس بعدى ام از آذر خواستم ساعت هايى كه معين خانه است تماس نگيرد.... ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_204 نگران عماد بود و گاه حس ميكردم بيمارى و نزديك شدن به مرگ ،روح و عذاب وجد
حال و روز آوا تعريفى نداشت جلسات مشاوره اش بى تاثير بود و بيمارى اش روى مهرسام هم تاثير گذاشته بود پرخاشگر و بهانه جو شده بود و زمانى كه معين خانه نبود همه را كلافه ميكرد و شب بدون معين نميخوابيد.. آواى بيچاره صبح تا شب كنار پنجره مينشست به ندرت حرف ميزد و به اجبار غذا ميخورد گه گاهى عصبى ميشد و با همه دعوا ميكرد با روانپزشكش اصلا همكارى نميكرد افسردگى اش به شدت حاد بود.. زنى كه از جان خود و فرزند متولد نشده اش گذشته بود و حال ميدانست همه ميدانند عشقش چه طور تحقيرش كرده است خيال بازگشت به زندگى عادى را نداشت.. حتى وقتى كه سعيد برگشت و به دست و پايش افتاد كه مادرش را براى ازدواج راضى كرده است ،،مصمم در مقابلش ايستاد و او را براى هميشه از زندگى اش بيرون كرد ..!! آوا آن روز بزرگترين تصميم زندگى اش را گرفت.. اعتقاد داشت همه سالهايى كه عاشق سعيد بوده است به خاطر شرايط سخت زندگى و محروميتش از عشق بوده است و در آزادى بود كه فهميد انتخابش اشتباه است !! معين سكوت كرد و تصميم را به خود آوا سپرد آن روز بعد مدت ها كودكش را در آغوش فشرد و عقده دل باز كرد شايد گريه ى آن روز قدرى زخمش را مرحم بخشيد ٢ ماه تا بازگشت عماد گذشت !! ٢ ماهى كه براى همه حتى آذر به سختى گذشته بود و اين دوماه چه قدر او را عوض كرده بود!!! اين دوماه اندازه ۲۰ سال بزرگتر شده بود نه اينكه پير شده باشد نه! منش و رفتارش فرق كرده بود..چه قدر شبيه معين شده بود انگار خودش را جايى جا گذاشته بود و از نو عمادى ديگر ساخته بود ...مردانه تر راه ميرفت لبخند ميزد و نگاه ميكرد حتى موهايش مثل سابق مدل دار نبود و ساده و مردانه رو به بالا آراسته شده بود خبرى از آن لباس هاى شاد و اسپرت و عجيبش نبود ته ريش بيشتر شبيه معينش كرده بود !!! ابهت خاصش گيرايى اش را بيشتر كرده بود وقتى كه به معين دست داد و محكم دست هم را فشردند حس كردم بزرگترين نگرانى معين از وجودش رخت بست و حالااز هركسى به عمادش بيشتر اعتماد دارد.. در آغوشم فشرد ولى مثل هميشه بينى ام را نكشيد سرم را بوسيد اخم زيبايى داشت _ چرا لاغر شدى؟ دلم لوس شدن براى برادر ميخواست _ پسر عموت روزى ٦ بار كتكم ميزنه غذا هم نميده بخورم هر روزم مجبورم ميكنه كل خونه رو تميز كنم.. لبخند كوتاهى زد و رو به آقايش مرا مخاطب قرار داد _ حتما حقته و هرچه مشت به سينه اش كوبيدم مثل هميشه قلقلكم نداد و در عوض محكم بغلم كرد مدام تماس هاى عجيب با تلفن خانه و موبايلم برقرار ميشد كسى قصد داشت واقعا معين را در چشمم خراب كند اهميت نميدادم از صميم قلب به او ايمان داشتم به او قول داده بودم طعمه و وسيله نشوم و اين را هرگز فراموش نميكردم ..جلسه مهمى با حضور همه سهام دارها در شركت داير شد و من هم به عنوان يكى از اصلى ترين سهام دارها بايد در جلسه شركت ميكردم ... مانتو شلوار رسمى سفيد جديدم را تن كردم و روسرى كوتاه قرمز ابريشمم را سر كردم كفش هاى پاشنه بلند قرمزم با لاک هاى همرنگش عجيب يك رژ قرمز ميطلبيد .. اما محال بود جان جانانم را ناراحت كنم شركت شلوغ بود ديد همه نسبت به منشى كه حالا همسر رئيس بزرگ بود تغيير كرده بود وقتى رسيم معين زيركانه طورى كه جز خودمان كسى نبيند چشمك جذابى زد و دعوتم كرد كنارش بنشينم.. پختگى و وقارم باعث افتخارش شده بود و اين از حركاتش مشخص بود!!! جلسه با موافقت من و عماد با تمام تصميم هاى معين اتمام يافت.... ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d