💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎊عـید آمد و عـید آمد
🌸و آن بخت سعید آمد
🎊بـرگیر و دهل میزن
🌸کـان مـاه پدید آمـد
🎊عـید آمـد ره جویان
🌸رقصان و غزل گویان
🎊کان خوبی و زیبایی
🌸بی مثل و ندید آمـد
🌸عـیـد فـطر مـبارکــــ
🌼🍃
🍃🌸یک روز به زیبایی رنگین کمان
🍃🌷یک صبح به شادابی گلها
🍃🌷یک آغاز خوب
🍃🌷و یک دشت آرامش
🍃🌷آرزوی امروز من برای شما
❤️ســــــلام_صبحتون_بخیر
🌼🍃
🌷چهارشنبه
🍃🌼14 اردیبهشت مـاهتـون
🌷پراز عطر گلهای بهشتی
🍃ا🌼لهـی خـدا
🌷پـشت و پنـاهتـون بـاشـه
🍃🌼یه روز عالی ،یه روز موفق
🌷یه روز پر برکت ،یه روز شـاد
🍃🌼و پـر از آرامـش و سلامتی
🌷رو بـراتـون مقدر کنـه...
🌼🍃
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️مهربانی_خدا
🌹 خداوند بر ریزه کاری های خلقتش مسلط است. خدا مثل ما نیست که بگوید شلوغ شده رها کن، به درد نمی خورد.
🌹 خداوند حتی بندگان معصیت کارش را هم در نظر دارد. می گوید او از چشم همه افتاده است پس ما باید او را بخواهیم.
🌹 خدا می گوید:
ای بنده ی من اگر همه ی اهل زمین انیس و مونس داشته باشند و تو هیچ کسی را نداشته باشی ما تو را سرپرستی می کنیم.
🌷منتهی بنده، خودش سرپرستی نمی خواهد.
لج می کند، خداوند هم سربه سر او نمی گذارد تا بیشتر عصبانی نشود. از دور مواظب اوست. طوری که او نفهمد..
👤 🌷میرزا_اسماعیل_دولابی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
صبح زیباتون بخیر و نیکی 🌷❤️🌷
🌼🍃
🌷 چهارشنبه بهاریتون زیبا
💗دوروبرتون پر از محبت وعشق
🌷لحظه هاتـون غرق زیـبــــــایی
💗آرااامش سهم دلهای مهربون تون...
🌷دومین روز عید مبارک
🌼🍃
طی شده ماه خدا بر همه عید آمده است
مومنین را خبر فطر سعید آمده است
بعد یکماه اطاعت زخداوند کریم
رمضان رفته و شوال پدید آمده است
💐عید سعید فطر مبارک 💐
🌼🍃
🌷يك "سبد گل" اوردم
🌷براى هم گروهى هاي مهربونم
🌷گلهاى اين سبد و
🌷تقديم ميكنم
🌷به تك تك شما عزيزان
🌷ان شاءالله هر جا هستيد
🌷شاد ، سلامت و سربلند باشيد
🌼🍃
🌷سلام صبح اولین چهارشنبه
ماه شوال تون بخیر و شادی ☕️🌷🍃
زندگیتون پر از سلامتی 💖
نبض تون پر احساس🌷
💖قلب تون پر عشق
فکرتون پر از یاد خدا💖
🌷در کنار عزیزان و خانواده
اوقات خوب و خوشی
پیش رو داشته باشید.🌷🍃
🌼🍃
🌷✨خدایا🙏
🪴✨عید است و دلم خانه ویرانه بیا
🌷✨این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
🍒✨یک ماه تمام میهمانت بودیم
🌷✨یک روز به مهمانی این خانه بیا
☔️✨عید سعید فطر بر شما مبارک
🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف ن.دشتی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
محبت چقدر زیباست❤️🌷
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
چه خبره تو اینستاگرام 😨😨
یعنی برای بدست آوردن ی لایک
حتی ارزش انسانیت خودشون
رو هم زیرپامیزارن'رفتارهاش
رودیدین😳واقعا بقول خودش دیوانه ست😁
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
📌 دستان گداییام را به سویت گرفتم...
🌙 خدای من! در این ماهی که گذشت، در تک تک ثانیههایش دستان گداییام را به سویت گرفتم و آخرین ذخیرهات را طلب کردم نیمه گمشدهام را، نه، تمام هستیام را که سالهاست در هیاهوی دنیا گمش کردم، از تو خواستم بعد از یک ماه اطاعت و بندگی حالا تو و او را بیشتر در کنار خودم حس میکنم رمضان من با رسیدن به این حقیقت فطر میشود.
🌸 عید سعید فطر و حلول ماه شوال مبارک باد.
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
سلام
اےپرمعناترین نگاشتهے هستے
اےسُلالهےآفتاب
پدر مهربانم
چشم وجودمان
خیره به نورِ حضور شما ست
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللّٰهِ فِے خَلْقِهِ ...
مولاے من
هر روز صبح که از خواب بر مےخیزم
رو به قبله مےایستم
و دست بر سینه مےگذارم و مےگویم:
" #السلامعلیکیااباصالحالمهدے " ✋
و وقتے به این فکر مےکنم
که خدا جواب سلام را واجب کرده است
قلبم از ذوق از جا کنده مےشود
دل خوشم به مستحبےکه جوابش واجب است.
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📌 عید است و سعید است، اگر ماه، تو باشی
🔅 یک ماه به ضیافت عشق آمده بودیم تا کولهبار گناهمان سبک شود و قول شرف دهیم که دگر به آنچه که در گذشته باعث تاریکی نامهٔ اعمالمان و طولانیتر شدن غیبت آن منجی موعود شده است؛ برنمیگردیم.
🔰 و این، رحمت بینهایت پروردگار من است که چشم میبندد از آن همه خطای ریزودرشت در سرانجام این رمضان انتظار... رمضانی که ابتدایش رحمت، میانهاش مغفرت و پایانش آزادى از آتش بود. ماهی که تمرین اطاعت و اخلاص در ثانیهبهثانیهاش موج میزد...
🤲 بارالها! حال که در عید بندگی تو، به قنوت ایستادهایم، پایان این ماه را به مُهر «سرباز قائم آلمحمد» برایمان مزین فرما تا انشاءالله این عید، آخرین عید انتظار باشد.
🌸 #دلنوشته_مهدوی ؛ ویژهٔ #عید_فطر
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
بیمه #امام_زمان بشید به #راحتی
🌹توصیه های #آیت_الله_بهجت:
برای دوری شیطان
تکان میخوری بگو:یاصاحب الزمان
✨می نشینی بگو:یاصاحب الزمان
✨برمیخیزی بگو:یا #صاحب_الزمان
صبح که از #خواب بیدار می شوی مودب بایست و صبحت را با سلام به امام #زمانت شروع کن و بگو "آقا جان"
دستم به دامانت خودت یاری ام کن،
شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو "السلام علیک یا صاحب الزمان" بعد بخواب
شب و روزت را به یاد محبوب سر کن که اگر این طور شد #شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد،
دیگر نمیتوانی #گناه کنی
دیگر تمام وقت #بیمه امام زمانی...
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
رسیده عید صیام و نیامدی آقا
جهان نموده قیام و نیامدی آقا ...
▪️تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
عید فطری که تو نباشی کنارمان، عید که نیست
شاید فقط فطر باشد و پایان یک ماه و شروع ماهی دیگر
برای ما منتظران
عید فطر یعنی طُ...
#بحق_الزینب_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
📌 عید، تو هستی!
🌙 بهترین لحظه بودن! که نفسهایت شادی است! تو هستی که رمضان را برای بندگی معنا میکنی.
▫️ یا صاحب الزمان! حضور توست که عید را نشانمان میدهد...
🌺 عید سعید فطر مبارک.
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امروز هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو ...
#امام_عصر علیه السلام
برای ظهورش دعا کنیم
اللهم عجل لولیک الفرج
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#كارتينگ
#پارت_١
#زينب_عامل
زمان چيز عجيبي است...
گاهي به كوتاهي يك رعد!
گاهي به بلنداي عمر نوح!
بخواهي بگذرد، مي ايستد...سخت مي گذرد...
بخواهي بايستد، مثل نوري از مقابلت عبور كرده و تو غرق تاريكي اش مي شوي!
زمان چيز عجيبي است...
شايد چيزي به عجايب يك دوست داشتن...
به نام خدا
فصل اول
كلافه از گرماي طاقت فرساي مرداد ماه شيشه ي ماشين را پايين داده و چانه ي مقنعه ام را بين دو انگشتم گرفتم و آن را جلو و عقب كردم تا كمي هوا زيرش جريان پيدا كند.
لعنت به موهايي كه نه بلند بودند و نه كوتاه!
نه مي توانستم محكم ببندمشان تا به گردنم نچسبند و حس خفگي پيدا نكنم و نه كوتاه بودند تا اذيت نشوم.
دو تصميم اساسي در اين لحظه گرفته شد!
اول تعمير اساسي كولر ماشين و دوم كوتاه كردن موهايم!
بايد دوباره با هزار آيه و التماس دست به دامن ماندانا مي شدم. مي دانست از آرايشگاه رفتن خوشم نمي آيد و هر بار وقتي مي خواستم موهايم را كوتاه كند يا ابروهايم را اصلاح، تا مي توانست اذيتم مي كرد و از اين كار امتناع مي ورزيد.
احتمالا مي توانستم با قول خريد پيراهني كه هفته ي پيش در مركز خريد ديده بود و پول كافي براي خريدنش را نداشت او را مجاب به انجام اينكار كنم.
بي اختيار اخم هايم درهم شد! آرايشگاه مي رفتم و آن محيط اعصاب خرد كن را تحمل مي كردم كه برايم ارزان تر در مي آمد!
اينجا بود كه وجدانم به كار افتاد و موذي وار در گوشم زمزمه كرد " با خريد اون پيرهن ماندانا هم خوشحال مي شه! خسيس نباش"
دلم گوش وجدانم را پيچاند و جوابش را داد:
" اون وقت بايد بيخيال تعمير كردن اين كولر كوفتي باشه، اما اگه بره تو يه آرايشگاه درجه ٣ موهاشو كوتاه كنند به هر دو كارش مي رسه"
براي اين كه بينشان دعوا راه نيوفتد خفه شويي نثار هر دو كردم. لازم مي شد خودم اين موهاي اعصاب خرد كن را از ته مي تراشيدم نيازي آرايشگر و ماندانا هم نداشتم!
بيخيال درگيري هاي دروني ام شدم و با اشاره به پرايد مشكي مقابلم به كارآموز كنارم گفتم:
_ يه پارك دوبل برو اونجا!
انگار كه چه كار سخت و عجيبي از او خواسته ام دست و پاهايش شروع به لرزيدن كرد.
لعنت به هر كسي كه آنقدر دم گوش زن ها وز وز كرده بود كه پارك دوبل براي زن ها سخت و غير ممكن است كه هر زني كنارم مي نشست و به اين مرحله مي رسيد انگار قرار بود كوه جا به جا كند و يا ركوردي در گينس به ثبت برساند!
مثل هميشه كه انتظارش را داشتم آنقدر با اضطراب رانندگي مي كرد كه كم مانده بود ماشين با سر داخل پرايد كناري برود. فرز و سريع دستم را به فرمان گرفتم و فرمان ماشين را به سمت چپ چرخاندم تا از پرايد مادر مرده فاصله بگيريم و بعد جدي و با تشر گفتم:
_ چته تو؟ گفتم دوبل برو. نگفتم برو تو شيكم ماشين جلوييت كه! كنار افسرم اينطوري بري كه درجا ردت ميكنه!
با اضطراب گفت:
_ واي مانيا جون اصلا نمي دونم چرا اين پارك دوبل رو نمي تونم درست برم. مي دونم بايد چيكار كنما، اما وقتي نوبت به عمل مي رسه همه چي از يادم مي ره.
عينك آفتابي ام را از روي موهايم برداشتم و به چشم زدم و جدي گفتم:
_ تا پارك دوبل نري از تموم شدن كلاس خبري نيست! پس زود باش. هر قدر بهتر انجامش بدي به نفع خودته. در ثاني من اينجا برگ چغندر نيستم نميذارم مشكلي پيش بياد پس با خيال راحت پارك كن. همين الان!
كمي جلوتر رفت تا ماشين جلويي را امتحان كند.
هنوز هم مضطرب بود، اما تمركزش نسبت به چند دقيقه قبل بهتر شده بود.
فاصله اش با ماشين را تنظيم كرد. كلاچ را تا ته گرفت و دنده را روي عقب گذاشت.
آرام پايش را از روي كلاچ برداشت و همين كه نيم كلاچ كرد پاي ديگرش را هم آرام از روي ترمز برداشت كه ماشين شروع به حركت به سمت عقب كرد. فرمان ماشين را با سرعتي مناسب به سمت راست چرخاند كه صداي يك پسر جوان تمركزش را به هم ريخت. پسرك لاغرمردني و قد كوتاهي بود. در حاليكه آدامسي را به بدترين شكل مي جويد با تمسخر گفت:
_ نري تو جوب خانم دكتر!
حواسش را پرت كرد. بيچاره كار آموزم كم مانده بود گريه اش بگيرد. ترمز زير پايم را كه مخصوص مربي بود با قدرت فشار دادم و با حرص سرم را از ماشين بيرون آورده و رو به پسرك مسخره داد زدم:
_ مي بندي دهنتو يا خودم بيام ببندمش؟
از عصبي كردنم لذت برده بود كه لبخندي زد و با لحن چندشي كشدار گفت:
_ جون بابا! بيا تو ببند عزيزم.
مثلا فكر مي كرد مي ترسم تا از ماشين پياده شوم؟
دنده را خلاص كرده و ترمز دستي را كشيدم.
از صندلي عقب قفل فرمان را برداشتم و با خشم از ماشين پياده شدم.
تعجب را مي توانستم در نگاهش بخوانم. انتظار چنين برخوردي را نداشت، اما با اين حال خودش را نباخت و لبخند مسخره ي روي لبش را حفظ كرد.
احتمالا فكر مي كرد قفل فرمان را براي نمايش در دست گرفته ام.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١ #زينب_عامل زمان چيز عجيبي است... گاهي به كوتاهي يك رعد! گاهي به بلنداي عمر نوح! بخ
#كارتينگ
#پارت_٢
#زينب_عامل
كنارش كه رسيدم قفل فرمان را با ضربه ي تقريبا محكمي روي ران پايش كوبيدم و گفتم:
_ باشه! خودم مي بندم برات!
با ديدن اوضاع كه فهميد شوخي ندارم لبخند از روي لبش پاك شد. اينبار با كولي بازي داد و بيداد كرد:
_ چيكار مي كني ديوونه؟!
لب هايم را مصنوعي كش دادم و گفتم:
_ خودت خواستي كه...پس چي شد گل پسر؟ نظرت عوض شد؟
دستش را بالا آورد و در هوا تكان داد و با گفتن "برو بابا! رسما ديوونست." پا به فرار گذاشت.
راضي از نتيجه ي كارم به ماشين برگشتم.
كار آموزم كه اگر اشتباه نمي كردم اسمش سحر بود با هيجان گفت:
_ واي مانيا جون چقدر خوب حالشو گرفتين.
وقت شوخي و ابراز هيجان نبود. اصلا خوشم نمي آمد موقع آموزش دادن وقت به بطالت و حرف هاي متفرقه بگذرد. در قالب جدي ام فرو رفتم و گفتم:
_ از اول امتحان كن.
انگار رفتارم با آن پسر به كار آموزم هم انرژي داده بود كه اينبار بدون هيچ اشكالي و به بهترين شكل، ماشين را پارك كرد.
لبخند رضايتي زدم. اصلا وقتي فردي كار هايي كه گفته بودم را درست و مو به مو اجرا مي كردم تمام خستگي از تنم پر مي كشيد.
ديگر جديت بس بود. بوسي در هوا برايش فرستادم و گفتم:
_ كارت درسته دختر! بزن بريم آموزشگاه.
خوشحال از موفقيت كوچكش راهنما زد و راه افتاد.
ماشين را كه در پاركينگ آموزشگاه پارك كرد بلافاصله در سمت من باز شد و صداي جيغ خوشحالي دختري گوشم را پر كرد.
_ واي مانيا قربونت برم من! قبول شدم. باورم نميشه.
از ماشين پياده شدم و خواستم تبريك بگويم كه با ذوق دستانش را دور گردنم حلقه كرد.
ديگر بعد سال ها به اين قبيل شادي و رفتار ها عادت كرده بودم.
اينبار همانطور كه در آغوشش بودم تبريكي گفتم كه از من جدا شد و با اشاره به داخل ماشين گفت:
_ فكر كنم گوشيت داره زنگ مي خوره عزيزم.
چرخيدم و به داخل ماشين نگاه كردم گوشي ام روي داشبورد قرار داشت.
سرم را داخل ماشين بردم و با ديدن اسم مانجون كه روي گوشي خودنمايي مي كرد، لبخند دندانمايي زدم و بعد از وصل كردن تماس به بدنه داغ ماشينم تكيه داده و گوشي را به گوشم چسباندم. با عشق گفتم:
_ سلام بر مانجون خودم.
غرغرش را كه شنيدم حالم اساسي خوب شد!
_ دختره ي خيره سر هيچ معلومه كجايي تو؟ من پيرِزن زنگ نزنم تو نمي گي بذار خودم يه خبر بگيرم؟
بنده خدا حق داشت. يك عادت بدي كه داشتم اين بود كه اصلا يادم نمي ماند تا زنگ بزنم و حالش را بپرسم. سرم را از روي مقنعه خاراندم و با شرمندگي محسوسي جواب داد:
_ دردت به جونم مانجون! بخدا آلزايمرم. هيچي يادم نمي مونه.
از موضعش كوتاه نيامد.
_ پير شدي واسه همون!
خنديدم كه قربان صدقه ام رفت و گفت:
_ فردا ناهار يادت نره ها. گفتم آرمايزرت عود مي كنه يادت ميره جمعه ها ناهار بايد بياي اينجا. آبگوشت داريم واسه ناهار.
غش غش به تلفظ آلزايمرش خنديدم. كلمه اي كه به كار برده بود به مراتب سخت تر از كلمه ي اصلي بود! از شدت خنده صدايم منقطع شده بود وقتي گفتم:
_ مانجون، جون مانيا يه بارم بگو آلزايمر!
حرصي شد.
_ زهرمار!
بيشتر خنديدم كه با گفتن "جونت سلامت"
خداحافظي كرد.
بعد از نيم ساعت از آموزشگاه بيرون آمدم.
كلاس هايم تمام شده بود. يعني پنجشنبه ها فقط تا ظهر در آموزشگاه بودم چون هر هفته بعد از ظهر ها قراري بود كه امكان نداشت دير وقت به آن برسم. پنج سال بود عهدم پا برجا بود.
بعد از ظهر پنجشنبه ها همه چيز برايم عوض مي شد. از روزمرگي هايم بيرون مي آمدم.
تنها بعد از ظهر هايي بود كه ذهنم حق داشت مرور خاطره كند.
تنها عصر هايي بود كه به خودم اجازه مي دادم تا جايي كه دلم مي خواهد پايم را روي پدال گاز فشار دهم و عين يك ايراني اصيل رانندگي كنم!
تنها ساعاتي بود كه مي گفتم گور باباي قوانين و با لذتي كه توأم با درد بود مي راندم و گاهي هم در خيابان هاي خلوت سيگاري آتش مي زدم.
سيگار كشيدنم را خيلي ها مي دانستند. در كوچه و خيابان نمي كشيدم بجز در عصر هاي پنجشنبه!
بيشترين لذت سيگار كشيدنم وقتي بود كه مانجون هم با غرغرهايش همراهي ام مي كرد و هر دو با مخفي كاري از آقاجون شيطنت مي كرديم.
عجيب بود! رابطه ي من با همه ي آدم بزرگ هاي اطرافم عجيب بود. البته براي ديگران!
پايم را روي پدال گاز فشردم. دستم را سمت ضبط درب و داغان ماشين بردم و دكمه اش را فشار دادم. صداي شادمهر در اين حال و هواي عصر پنجشنبه ام خالي بود.
يادم مي آمد. در مرور خاطره هايم صداي شادمهر به وفور بود.
لبخند تلخي زدم. خواننده ي محبوبش بود!
بعد از او يك آهنگ شادمهر بود كه من هم معتادش شده بودم.
ترانه ي سرنوشت...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢ #زينب_عامل كنارش كه رسيدم قفل فرمان را با ضربه ي تقريبا محكمي روي ران پايش كوبيدم
#كارتينگ
#پارت_٣
#زينب_عامل
دستم را روي سنگ قبر داغ كشيدم. صورتك روي سنگ سياه را لمس كردم. جزء به جزء. مي سوزاند. نگاه اخم آلودي به چهره ي خندان سنگ قبر انداختم!
_ اونورم مثل اينور جهنمه؟!
جوابم همان لبخند روي سنگ سياه بود. مثل تمام اين پنج سالي كه گذشت.
نگاهي به مانتوي كوتاه و مشكي ام انداختم.
مثل هميشه با نشستنم روي زمين خاكي مي شد و مثل هميشه موقع رسيدن به خانه مامان با ديدن سر و وضع خاكي ام كه تمام سعي ام را كرده بودم تا با بطري آبي آن را تميز كنم و همچين با بوي سيگاري كه استشمام مي كرد غصه مي خورد.
مي دانستم. تمام اين ها را مي دانستم، اما آن ها هم مي دانستند كه اين قرار ملاقات تنها حق من است كه بعد سال ها باقي مانده.
خيلي وقت ها به رويم نمي آوردند و من هم موقع رسيدن به خانه به رويم نمي آوردم كه طبق معمول هر پنجشنبه اي كجا بوده ام.
گفتن هم نداشت. تمام اعضاي خانواده و حتي بعضي از اعضاي فاميل اين را مي دانستند!
مثل هميشه بي توجه به كثيف شدن لباس هايم روي زمين نشستم. از همه جا آتش مي باريد.
زمين هم داغ بود و حسابي عرق كرده بودم، اما محلي ندادم. با سنگ كوچكي كه كنارم افتاده بود روي قبر زدم و نوك پنج انگشت دست راستم را زير عكس چهره اش چسباندم و فاتحه ي كوتاهي زير لب خواندم.
هيچ وقت نفهميده بودم چرا با سنگ ديگري روي قبر مي زنند و چرا بايد نوك پنج انگشت به سطح قبر بچسبد!
مغز فعالم جواب داد "احتمالا اطلاع رساني به اونور اينطوري انجام مي شه!"
انگار كه رامين صدايم را مي شنود به عكسش خيره شده و غر زدم:
_ به خدا بگو يكم سيستم اطلاع رساني و فاتحه گير اونور رو آپديت كنه!
مكث كردم.
_ چشمت بي بلا!
رامين جز چشم گفتن به من چيز ديگري بلد نبود.
پوزخندي روي لب هايم نشست!
بلد بود كه از پنج سال پيش زير خروارها خاك نمي خوابيد.
پوفي كشيدم. عرق روي پيشاني ام را با دست پاك كردم و بطري آب كنار دستم را برداشتم و بعد از باز كردن درش آب داخلش را روي سنگ قبر خالي كردم.
كمي از آبي از روي سنگ روان شد و شلوارم را خيس كرد. محلي ندادم.
به ثانيه نكشيد كه آبي كه روي سنگ ريخته بودم تكه تكه بخار شد و قسمت هايي از سنگ كاملا خشك و قسمت هايي كمي خيس ماند.
انگار كه نوعي بيماري پوستي به وجودش رخنه كرده است!
چند ثانيه بعد همان اندك قسمت هاي مرطوب هم خشك شدند و دوباره شد همان سنگ تاريك و بدريخت هميشگي كه پسري جوان با موهايي كه چند تار از آن ها روي پيشاني اش ريخته بود رويش لبخند مي زد.
اشك نمي ريختم! از كار هاي بي فايده خوشم نمي آمد. قبلا امتحان كرده بودم. روزها و ساعت ها گريه كرده بودم، اما معادله ي برگشتنش بي جواب مانده بود. مثل هميشه!
من هم توبه كرده بودم! نه فقط براي او كه در هيچ ختم ديگري گريه نمي كردم. جواب نمي داد! خدا دلش به حال هيچ گريه اي نمي سوخت! براي همين هم مدت ها بود كه معجزه ي حضرت عيسي از كار افتاده بود!
حداقل من در مدت سي سال عمرم نديده بودم مرده اي زنده شود!
حس مي كردم رامين در حال غر زدن است!
_ هر پنجشنبه كه مياي اينجا جاي حرف زدن فقط به فلسفه ي مسخره ي ذهنت فكر مي كني!
بلند جوابش را دادم:
_ مسخره خودتي!
زني جوان كه از كنارم عبور كرد نوعي ترس در چشمانش بود و شايد هم تعجب!
احتمالا فكر مي كرد با يك ديوانه مواجه شده است! براي اينكه راهش را بكشد و برود لبخند مسخره اي به رويش پاشيدم.
مؤثر بود. نگاهش را گرفت و با قدم هايي بلند كه بي شباهت به دويدن نبود دور شد.
شانه بالا انداختم.
_ نقصير توئه ها شازده. از اولم مصيبت بودي برام!
_ اينقدر مثل هميشه غر نزن به جونش! اونورم از دست تو آسايش نداره.
به شلوار قهوه اي رنگ و رو رفته اش نگاه كردم و سؤال هميشگي در ذهنم شكل گرفت.
" اين مرتيكه شلوار ديگه اي نداره جز اين شلوار افتضاحش بپوشه؟!"
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣ #زينب_عامل دستم را روي سنگ قبر داغ كشيدم. صورتك روي سنگ سياه را لمس كردم. جزء به ج
#كارتينگ
#پارت_٤
#زينب_عامل
سرم را بالاتر بردم. پيراهنش مثل هميشه مشكي بود، اما همان پيراهن مشكي هميشگي نبود!
موهاي جوگندمي بلند و ريش هاي نامرتبي كه هيچ وقت پوست زيرشان را نديده بودم.
ساعت آمدنم را از حفظ بود!
قرآن جيبي كوچكش را از جيب پيراهنش بيرون آورد و با فرستادن صلواتي شروع كرد.
صدايش عجيب خوب بود. هيچ وقت نفهميده بودم در اين قبرستان چه مي كند. به راحتي مي توانست در يكي از شبكه هاي تلويزيون استخدام شود و نقش قاري قرآن را ايفا كند!
حس كردم رامين داشت تذكر مي داد كه خفه شوم و به صداي قرآن خواندنش گوش دهم.
از معناي آياتي كه مي خواند يك كلمه هم نمي فهميدم، اما اين صوت آرامم مي كرد.
همين هم باعث شده بود تا تمام اين سه سال و هر هفته اين مرد را ببينم و كرك و پرش را نچينم.
سه سوره مي خواند! هميشه.
سوره ي اول كه تمام شد دستم را داخل جيب مانتويم بردم و اسكانس مچاله شده ي پنج هزار توماني را بيرون آورده و سمتش دراز كردم.
اسكناس را كه ديد چشمان قهوه اي سوخته اش را به چشمانم دوخت. بي هيچ حرفي اسكانس را از دستم گرفت و مثل هميشه داخل جيب شلوار مضحكش چپاند، اما انگار اينبار مثل هميشه نبود!
چون قبل از اينكه سوره ي جديد را بخواند با صداي عادي اش كه هيچ شباهتي به صدايي كه با آن قرآن مي خواند نداشت گفت:
_ حقوقتو گرفتي؟ هميشه دو تومن مي دادي!
چپ چپ نگاهش كردم.
_ هفته ي پيش خودت گفتي.
حس مي كردم برخلاف چهره اش كه از او مردي چهل و پنج يا شايد هم پنجاه ساله ساخته بود سن چنداني نداشت.
به شلوارش اشاره كردم. جمله ام ربطي به سؤالش نداشت.
_ هفته ي بعدم اينو بپوشي با قفل فرمون ماشينم ميوفتم به جونت! حال بهم زنه.
واكنشي نشان نداد. بي حال نگاهش را از نگاهم گرفت و به قرآن كوچكش خيره شد.
_ يكي اضافه تر بخون.
سرش را به نشانه ي مثبت تكان داد.
از جايم بلند شدم و شلوارم را تكان دادم. هوس سيگار كرده بودم.
كاش در خانه ي مانجون بودم تا سرم را روي پاي دردناكش مي گذاشتم و بي توجه به غر زدن هايش با هم سيگاري آتش مي زديم و او از عاشقانه هايش با آقاجون تعريف مي كرد و من هي تاكيد مي كردم كه از شب عروسي اش بيشتر بگويد تا حرصش را در آورم!
گرما آنقدر كلافه ام كرده بود كه نمي توانستم بيشتر بمانم. بوس و چشمكي براي رامين فرستادم و رو به عباس گفتم:
_ من دارم ميرم. چهارتا يادت نره!
سرش را تكان داد. مي دانستم تا چهار سوره را تمام نمي كرد امكان نداشت آنجا را ترك كند.
خم شدم و بطري آب خالي شده را هم برداشتم و با تكان دستي خداحافظي كرده و از آنجا دور شدم.
قبل از اينكه ماشين را روشن كنم سيگاري آتش زدم و بي توجه به نگاه مزاحم برخي ها كه با دست نشانم مي دادند يا افرادي كه با بي تفاوتي از كنارم مي گذشتند تا انتهاي سيگار را با لذت كام گرفتم.
ته سيگار را در جاسيگاري داخل ماشين خاموش كردم و بالاخره رضايت دادم تا به خانه بروم.
صداي كر كننده ي آهنگ كه از پاركينگ خانه هم قابل شنيدن بود چه رسد به اينكه پشت در باشي، نشان مي داد كه ماندانا در حال قر دادن است.
در حاليكه بشكن مي زدم در را باز كردم و وارد خانه شدم.
بوي آش رشته از اينجا هم قابل استشمام بود.
با لذت نفسي عميقي كشيدم و مقنعه ام را با شدت از سرم كشيدم و همانجا روي زمين انداختم.
همانطور كه داشتم در حال قر دادن وارد خانه مي شدم دكمه هاي مانتويم را باز كردم.
من و مادرم با بازيگري ماندانا سال ها بود كه همديگر را بازي مي داديم. البته هميشه هم بازي نبود. گاهي اين نمايش تبديل مي شد به لحظات خوشي كه با هم بودنمان را ثبت مي كرد.
ماندانا آهنگ مي گذاشت و مي رقصيد و من مطمئن بودم كه اين پيشنهاد از طرف مامان است و من هم در رقص همراهي شان مي كردم.
خنده ي هاي از ته دل مامان هما كه رقص فاجعه بارم را مي ديد و فكر مي كرد نقشه ي تكراري اش مثل هر وقت ديگري گرفته است درمان هر دردم بود!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤ #زينب_عامل سرم را بالاتر بردم. پيراهنش مثل هميشه مشكي بود، اما همان پيراهن مشكي هم
#كارتينگ
#پارت_٥
#زينب_عامل
مانتو را كامل از تنم خارج كردم و آن را با خباثت در حاليكه عملا شلنگ تخته مي انداختم، اما اسمش را رقص گذاشته بودم سمت ماندانا پرتاپ كردم كه مشغول تاب دادن موهايش بود. مانتو صاف به كله اش خورد و مگر مي شد نداند چه كسي پشت سرش ايستاده؟! اين قبيل رفتار هاي خانومانه فقط و فقط مختص من بود!
دست از رقصيدن حرفه اي اش برداشت و بدون اينكه برگردد و عامل مخرب را شناسايي كند گفت:
_ مانيا خيلي...هستي!
كمرم را تكان دادم و كنارش رفتم. دستم را دور شانه اش حلقه كردم و با لبخند پرسيدم:
_ خيلي چي هستم؟
به اندازه ي يك نيم دايره چرخيد، دستم از شانه اش جدا شد و كنارم افتاد و بجايش او دستانش را روي شانه هايم گذاشت. با چشمان درشتش نگاهم كرد و لب هاي قلوه اي اش به لبخندي متكبرانه مزين شد!
_ جاي خالي گذاشتم كه خودت پرش كني خواهر ارشد.
لپش را محكم كشيدم كه صداي دادش بلند شد و تكبر مصنوعي كه به حركاتش داده بود پر كشيد و صداي دادش محركي شد تا مامان را از آشپزخانه ي كوچكمان بيرون بكشاند.
مامان با هول گفت:
_ چي شده؟
خميازه اي كشيدم و قبل از آنكه ماندانا پياز داغ جريان را زياد كند گفتم:
_ هيچي طبق معمول داره كولي بازي در مياره!
طبق معمول مامان به غر زدن هاي ماندانا اهميتي نداد و با قربان صدقه گفت كه دست و صورتم را بشورم تا از آش خوشمزه اش بهره مند شوم!
پنجشنبه ها روز من بود! گاهي حرصم مي گرفت و متنفر مي شدم از اين روز نحس كه همه بازيگر تئاتر مي شديم! بيشتر از قربان صدقه ي مامان دلم مي خواست گوشم را مي پيچاند و مي گفت ماندانا را اذيت نكنم.
چيزي نگفتم و اطاعت امر كردم. دست و صورتم را شستم و موهاي بد ريختم را با هر مصيبتي بود دم موشي بستم! البته كه اطلاق دم موش به موهاي من توهين عظيمي به ساحت اين موجود بامزه و موذي بود!
خب امروز اين اجازه را داشتم كه در پذيرايي ناهارم را بخورم! ناهاري كه در تايم عصرانه خورده مي شد. دليلش هم واضح بود. روز، روز من بود. شايد تنها قسمتي بود كه باعث مي شد كمي، فقط كمي از پنجشنبه ها خوشم بيايد!
از غذا خوردن در آشپزخانه بيزار بودم و مامان هما دقيقا برعكس من بود و غذا خوردن جلوي تلويزيون را گناه كبيره مي دانست!
كاسه ي آشم را مقابلم گذاشتم و بعد از خالي كردن مقدار مشخصي سير له شده داخل آن كه داد ماندانا را در آورد و بعد از قطع كردن آهنگ به اتاق مشتركمان پناه برد، با لذت مشغول خوردن شدم!
از نظر من آش بدون سير مفهوم نداشت. حالا هر قدر هم كه ديگران بدشان مي آمد برايم مهم نبود.
داد ماندانا از اتاق بلند شد.
_ مانيا امشب بهتره تو پذيرايي بخوابي.
دومين خميازه هم سراغم آمد. با صداي بلندي گفتم:
_ از خداتم باشه من پيشت بخوابم!
لحنش جدي بود طوريكه مامان هما كه در حال نشستن كنارم بود به خنده افتاد.
_ نيست!
شانه بالا انداختم و با لذت مشغول خوردن محتويات كاسه شدم. مامان تا آشم را كامل تمام كنم چيزي نگفت.
وقتي از خوردن فارغ شدم قبل از آنكه او شروع كند گفتم:
_ حق نداري غر بزني. بابا كه گناه نكرده مرد شده. گناه داره مامان. اون چندر غاز پول ماهيانه شايد يه درصد از فشار روش رو برداره.
دستانش را دورم حلقه كرد. احساساتي بود. طبق معمول اشكش در آمده بود.
_ خودت چي پس؟ اينهمه جون مي كني آخر هر ماه كه حقوقتو گرفتي انگار نه انگار كه خودتم وجود داري. مانيا نگرانتم. داري خودتو از بين مي بري.
محكم گونه اش را بوسيدم. سير خورده بودم و عمدا اين كار را براي اذيت كردنش انجام دادم.
_ اول اينكه من تمام حقوقمو نميدم به شما. دوم اينكه مفهوم خانواده يعني همين. همه با هم و در كنار هم! سوم اينكه وام بابا جور شه تا اين قسطا و قرضاشو بده نگرانيمون كم ميشه. اونوقت قول مي دم مانيا خانومت يه قرونم از پولاشو بهتون نده.
مادر مهربانم! نتوانست اشك هايش را در حريم چشمانش حفظ كند. سد فرو ريخت و گونه هايش خيس شدند.
_ قسطاي ماشينت چي پس؟
نفس را بيرون دادم! اينبار ناخودآگاه اخم كرد!
حق داشت! كدام آدم احمقي بعد خوردن آن همه سير نفس عميق مي كشيد؟
سرم را خاراندم.
_ هماجوني نگران قسطاي من نباش. اينجانب از پس خودم برميام.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥ #زينب_عامل مانتو را كامل از تنم خارج كردم و آن را با خباثت در حاليكه عملا شلنگ تخت
#كارتينگ
#پارت_٦
#زينب_عامل
دستمال كاغذي كه برايم داخل سيني غذا گذاشته بود را برداشت و اشك هايش را پاك كرد.
_ تو به كي رفتي اينهمه كله شقي؟
به سقف خيره شدم و غش غش خنديدم. تصويري كه با سؤال مامان در ذهنم شكل گرفته بود دليل خنده ام بود.
دلم قربان صدقه ي تصوير دوست داشتني ذهنم رفت. مانجون!
مامان دليل خنده ام را فهميد كه گفت:
_ امروز زنگ زد كلي غر زد به جونم كه چرا ياد ندادم بهت بهش زنگ بزني. فردا هم رسما واسه ناهار دعوت كرد. اونم فقط تو رو!
مكالمه ي امروزمان را مختصر برايش تعريف كردم.
_ مانجون يه تنه حالمو خوب مي كنه! حيف خسته م وگرنه امشب رو هم مي رفتم پيشش.
سكوت مامان در برابر حرفم نشانه ي خوبي نبود!
يك چيزي مي خواست بگويد و احتمالا ترس گفتنش را داشت.
نگاه از سقف بالا سرم گرفتم و به راحتي تكيه دادم. نگاهم روي چين هاي پيشاني اش افتاد.
چين هايي كه عامل اصلي شان خود من بودم. سرم را به نشانه ي "چي شده؟" تكان دادم.
چشمانش را دزديد.
همان دزديدن چشم ها كافي بود تا دردش را بفهمم. خميازه ي سوم را كشيدم!
_ خب داشتي مي گفتي! نوشين اينجا بوده! ديگه كي رو واسم در نظر گرفته؟
هول شد. سريع نگاهش را سمتم چرخاند.
_ مانيا اين يكي گزينه ي خيلي خوبيه. نوشين كلي تعريفت رو پيششون كرده...
ذهنم بكار افتاد " نوشين خيلي غلط كرده! زنيكه ي علاف"
جمله ام در مغايرت كامل با ذهنم بود!
_ خب؟
با شك به صورتم نگاه كرد. باورش نمي شد منتظر گفتن بقيه ي ماجرا از زبانش باشم. البته واقعا هم منتظر نبودم، اما وانمود مي كردم تا دلش نشكند!
_ پسره خوبيه. مهندسي عمران خونده. ليسانس داره. تو يه شركت خصوصي هم كار مي كنه.
چنان با آب و تاب توضيح مي داد كه يك لحظه واقعا دلم خواست پسر را ببينم، اما انگار رامين مقابلم نشسته بود و داشت منتظر نگاهم مي كرد.
شيطان را لعنتي فرستادم. توهم زده بودم. مامان بي توجه به حال دمغم به تعريف هايش ادامه مي داد. از اسم و سن پسر گفت تا ازدواجش كه همين سه ماه پيش منجر به طلاق شده بود و به گفته ي نوشين احمق تمام تقصيرات گردن زن سابق پسر بود!
مادرم از من مي خواست به يك مرد مطلقه فكر كنم! مطلقه بودنش اهميتي برايم نداشت!
از نظر من پسري كه يك بار ازدواج ناموفق داشت و سه ماه بعد آن تصميم به ازدواج مجدد با دختري مي گرفت كه نوشين معرفي اش كرده بود و خودش شناختي از طرف مقابل نداشت يك احمق به تمام معنا بود!
من نديده حق را كامل به زن سابقش مي دادم و برايش خوشحال بودم كه عمرش را با چنين مهندس احمقي حرام نكرده است.
صحبت مادرم به تعريف از خانواده ي پسر رسيده بود. كم كم داشت حوصله ام سر مي رفت. خميازه ي چهارم سراغم آمد. صحبت را كوتاه كردم.
_ فكر مي كنم بهش!
فعل جمله ام كمي مشكل زماني داشت! بايد مي گفتم "فكر كردم بهش!"
مسير صحبت را به عمد، كاملا ناشيانه تغيير دادم.
_ ماكان كجاست؟
من مامان را مي شناختم و مامان هم كامل مرا مي شناخت!
اين سؤالم به ظاهر در مورد ماكان بود! در باطن اين معني را داشت كه مامان لطفا ادامه نده!
فهميد كه وانمود كرد من در تغيير مسير صحبت موفق بوده ام.
_ با دوستاش رفته بيرون.
از جايم بلند شدم! نوبت خميازه ي پنجم بود.
با اخم گفتم:
_ اين شُل مغز مگه شهريور امتحان نداره؟ ٤ تا تجديدي رو كي جبران مي كنه؟
مامان هم بلند شد. قبل از اينكه خم شود و سيني را بردارد. شانه بالا انداخت.
_ چه بدونم والله! من كه حريفش نمي شم.
به ظاهر جمله اش اين معني را مي داد كه حريف پسرش نيست ولي در باطن اين معني را داشت كه مگر حريف تو شدم كه حريف او بشوم؟
من هم شانه بالا انداختم.
راه اتاقم را در پيش گرفتم. بلافاصله يادم آمد كه ماندانا شايد در قيافه درب و داغان به من نكشيده باشد اما در يك دندگي كاملا شبيه من است!
سير خورده بودم و حق وارد شدن به قلمروام را نداشتم.
پوفي كشيده و خودم را روي كاناپه مقابل تلويزيون انداختم و دعا كردم ماكان هوس درس خواندن و برگشت به خانه به سرش نزند، چون او روي كاناپه ي خانه تعصب خاصي داشت!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦ #زينب_عامل دستمال كاغذي كه برايم داخل سيني غذا گذاشته بود را برداشت و اشك هايش را
#كارتينگ
#پارت_٧
#زينب_عامل
لاي پلك هايم را به سختي باز كردم. اولين چيزي كه در تيررس نگاهم بود پارچه ي گل گلي بالش زير سرم بود.
هنوز مغزم درست كار نمي كرد و موقعيتم را درك نكرده بودم. چشمانم را محكم روي هم فشار دادم تا خواب از سرم بپرد. دوباره پلك گشودم و به پارچه خيره شدم!
اين گل گلي ها فقط ياد آور سليقه ي مانجون بود!
روي شكم خوابيده بودم. چرخيدم تا به ساعت نگاهي بياندازم.
ديشب واقعا ماندانا نگذاشته بود به اتاق بروم!
حتي ميانجي گري هاي بابا هم تاثيري رويش نداشت. در نتيجه تا صبح بجاي خوابيدن، روي كاناپه ي محبوب ماكان اين ور و آن ور شده بودم! آن هم از دو شب به بعد! چون تا قبل از آن ماكان خان مشغول تماشاي فيلم ترسناك مسخره اي بود!
بي خوابي ديشب باعث شده بود تا كله ي سحر به خانه ي مانجون بيايم. در سكوت اين خانه راحت مي توانستم بخوابم!
با ديدن ساعت برق از سرم پريد! يك ظهر بود و من از شش صبح كه به اينجا رسيده بودم در خواب بودم.
قطعا مانجون تكه تكه ام مي كرد و از هفته ي بعد بجاي گوشت گوسفند از من آبگوشت مي پخت!
عين جت از جايم بلند شدم. كش موهايم باز شده بود و باز اين موهاي لعنتي داشت اعصابم را خراب مي كرد!
به دنبال كش موي لعنتي لحاف را با دست جا به جا كردم و بالاخره با ديدن شئ آبي رنگي چشمانم برق زد. موهايم را بستم و لحاف و تشك را جمع كردم.
كمد قديمي و قهوه اي رنگ مانجون را باز كردم و لحاف و تشك را آنجا جا دادم.
در كمد را كه بستم نگاهم به خودم درون آيينه ي روي كمد افتاد.
حس مي كردم چشمانم پف كرده اند.
با كف دست چند ضربه ي به صورتم زدم.
آنقدر بخاطر شغلم در ماشين و كوچه و خيابان بودم كه سياه سوخته شده بودم.
با داستان آش و سير ديروز زحمت تميز كردن اين ابروهاي نامرتب و موهاي نامرتب تر به عهده ي آرايشگاه مي افتاد!
تيشرت گل و گشاد و آستين كوتاهم را مرتب كردم و پاچه هاي شلوارم را كه تا زانو بالا آمده بود پايين انداختم.
چشمكي براي خودم در آيينه زدم و چرخيدم تا از اتاق خارج شوم.
استرس برخورد با مانجون باعث شد تا آرام لاي در را باز كنم و نگاهم به راهرو بياندازم. خبري نبود!
از اتاق بيرون آمدم و سمت در برگشتم و آرام دستم را سمت دستگيره بردم تا در را ببندم.
قصد داشتم به حياط بروم و وانمود كنم كه خيلي وقت است از خواب بيدار شده ام!
مشغول كلنجار رفتن با دستگيره بودم تا با آرام ترين صداي ممكن در را ببندم كه صدايي آشنا باعث شد تا از جايم بپرم و به پشت سرم بچرخم!
_ ساعت خواب! داشتم ميومدم بيدارت كنم.
او اينجا چكار مي كرد؟ بيشتر از سه ماه بود كه نديده بودمش و چقدر بابت اين قضيه خوشحال بودم. حسي درونم مي گفت مانيا گند خورد به جمعه ات!
نگاهي به سر و وضع جديدش انداختم.
موهايش از آخرين باري كه ديده بودم كوتاه تر شده بود.
صورتش كاملا شيو شده بود و كله ي ژل زده اش نشان مي داد كه بر خلاف من كه سر تا پا بوي سير مي دادم و كاملا شلخته بودم او صبح قبل از آمدن به اينجا كامل به خودش رسيده است!
اعضاي صورتم تازه يادشان آمد بايد واكنش نشان دهند!
اخم كردم. او دقيقا در قطب مخالف من بود. با لبخند تماشايم مي كرد.
در يك چيز تفاهم داشتيم! هر دو با دقت فرد مقابلش را از نظر مي گذراند.
منتها چيزي در چشمان او بود كه مرا تا سر حد مرگ آزار مي داد. دلتنگي! چيزي كه من در اين سه ماه نديدنش حتي يك ثانيه هم حس نكرده بودم! اصلا گاهي يادم مي رفت پسر دايي به نام او دارم!
دستم را به كمرم زدم.
_ تو اينجا چيكار مي كني؟
خب غير از اين توقعي از من نداشت. چون اگر غير اين بود لبخندش عميق تر نمي شد!
زبانش اما كوتاه نيامد.
_ ببخش نمي دونستم براي اومدن به خونه ي مامان بزرگم قبلا بايد با تو هماهنگ كنم.
بلبل زبان شده بود. پر حرص خنديدم و نزديكش شدم.
_ از اين به بعد حتما هماهنگ كن دكتر!
دكتر را عمدا كشيدم. پر تمسخر.
به همين راحتي از موضعش كوتاه آمد.
_ بيخيال مانيا. مي دوني چند وقته نديدمت؟ دلم برات تنگ شده بود!
همان حس آشناي چشمانش را مثل هر زماني بر زبان آورد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٧ #زينب_عامل لاي پلك هايم را به سختي باز كردم. اولين چيزي كه در تيررس نگاهم بود پارچ
#كارتينگ
#پارت_٨
#زينب_عامل
از اين كارش بيشتر متنفر بودم. در مقابل صداقتش بايد صداقت به كار مي بردم. از نابرابري ها خوشم نمي آمد!
_ كلا از يادم رفته بودي.
از كنارش گذشتم. صدايش پر حرص اما آرام بود.
_ مي توني اينهمه گوشت تلخ نباشي.
دستم را به نشانه برو بابا بالا بردم.
_ من هميني ام كه هستم!
تمام حسم براي رفتن به حياط و كلك سوار كردن براي مانجون پريده بود.
پس مستقيم به آشپزخانه رفتم و خودم را براي غر زدن هاي شيرينش آماده كردم.
ارسلان هم پشت سرم آمد و با اينكه پشتم به او بود باز هم مي توانستم صورت درهمش را ببينم.
از راهرويي كه اتاق ها در آن قسمت قرار داشت عبور كردم و به محض تمام شدن راهرو به سمت چپ و جايي كه آشپزخانه بود چرخيدم.
مانجون در يخچال دنبال چيزي مي گشت.
در ورودي آشپزخانه ايستادم و دستانم را تا جايي كه مي توانستم باز كردم و بلند گفتم:
_ سلام بر مانجون زيباي من.
صداي بلندم او را از جايش پراند. ديدم كه دستش را روي قلبش گذاشت و گفت:
_ زهرمار! ترسونديم بچه.
ارسلان كه وارد آشپزخانه شده بود بلند خنديد!
حس مي كردم پياز داغ خنده اش را زياد كرده است تا بصورت غير مستقيم گوشت تلخي مرا تلافي كند!
خودم را به مانجون رساندم و بعد از آنكه ظرف ترشي سير را از دستش گرفتم و روي ميز گذاشتم محكم و بي توجه به غرغر هايش بغلش كردم و صورتش را بوسيدم.
عشق از چشمانش چكه مي كرد اما مگر آن را بر زبان مي آورد؟ غر زد:
_ هفته اي يه بار بيا اينجا اونم بگير بخواب همش! الانم يه ساعت ديگه ميگي مي خوام برم!
دستانم را دور كمرش حلقه كردم.
_ كجا برم دورت بگردم؟ تازه مي خوام كله تو رنگ كنم! اونم زرد قناري!
از اينكه محكم بغلش كني خوشش نمي آمد و هميشه فكر مي كردم آقاجون چگونه در اين سال ها با اين يك مورد كنار آمده است؟ آن هم در برابر زني مثل مانجون كه از نظر من حتي با وجود سن زيادش باز هم جذاب و دوست داشتني بود.
دستانم را پس زد و مگر مي شد از جواب دادن كوتاه بياد.
_ خيلي بلدي به خودت برس!
ارسلان هم تاييد كرد.
_ موافقم.
چپ چپ نگاهش كردم. همين مانده بود كه او اظهار فضل كند. براي اينكه من هم حرصش را در بياورم به كابينت كنار يخچال تكيه دادم و رو به مانجون پرسيدم:
_ اين شازده رو چرا دعوت كردي؟ فكر مي كردم مهمون اختصاصي امروزت منم خانوم خانوما.
با جواب مانجون بجاي كنف شدن ارسلان، خودم كنف شدم.
_ اون مثل تو نيست كه دعوتش كنم. خودش مياد.
ارسلان لبخند پيروز مندانه اي زد و پشت ميز وسط آشپزخانه نشست.
بيخيال شدم و براي اينكه حواس مانجون را پرت كنم پرسيدم:
_ آقاجون كجاست؟
سفره را از داخل كابينت بيرون كشاند.
_ رفته سنگك بخره.
چشم غره اي به ارسلان رفتم.
_ پس تو اينجا وظيفه ت چيه كه آقاجون ميره نون بخره؟
مانجون سفره به دست گوشم را پيچاند! اين يعني بيشتر از اين نمي تواند در برابرم اخم كند!
_ تو وكيل وصي آقاجوني؟ آقاجون قبل اومدن ارسلان رفته. بجاي حرف زدن برو از تو باغچه يكم ريحون بچين.
اي به چشمي گفتم و از داخل كابينت ظرفي برداشتم و با رضايت از آشپزخانه بيرون زدم.
البته اوج رضايتم تا رسيدن به در حياط بود!
وقتي وارد حياط شدم چنان آفتاب مي تابيد كه به غلط كردن افتادم.
مردم تابستانشان را در سواحل مديترانه مي گذراندند و آنوقت من بايد زير اين آفتاب مزاحم ريحان مي چيدم.
ظرف دستم را كنار باغچه ي كوچك آقاجون گذاشتم و در حاليكه دقيقا زير آفتاب بودم مشغول چيدن ريحان ها شدم.
صداي قدم هاي محكمش كافي بود تا بيش از پيش كلافه شوم. لحنم را كمي نرم كردم تا بلكه از صرافت دنبال كردن من بيافتد.
_ ارسلان خواهش مي كنم.
كنارم روي دو پايش نشست و گفت:
_ مانيا بذار حرف بزنيم باشه؟
دسته ريحاني كه چيده بودم را تقريبا داخل ظرف كنار دستم پرتاپ كردم.
نگاه برّانم را به صورتش دوختم.
_ خب مي شنوم. باز چيه؟
_ مي شه لطفا منو با خانواده م جمع نزني؟ من چرا بايد تاوان رفتار اونارو بدم؟
عاقل اندر سفيه نگاهش كردم. براي چه فكر مي كرد مشكل من با خانواده اش بود؟
از جايم بلند شدم و او هم متعاقبا بلند شد.
_ براي چي فكر مي كني داري تاوان مي دي؟ اصلا چرا فكر مي كني خانواده ت برام مهمن كه بخوام تاوانشو از تو بگيرم؟
پوزخندي زد.
_ غير از اينه پس چرا اينطوري رفتار مي كني باهام؟ تو از باباي من كه داييته كينه به دل گرفتي. اما من نمي خوام خودمو قاطي جريان بابام و بابات كنم. مشكل اونا به من ربطي نداره كه اينطوري اخم و تخم مي كني واسم.
آرامش به زندگي من نيامده بود.
پسره ي احمق فكر مي كرد دليل رفتار هاي من بخاطر خانواده اش است. نمي دانست اخم و تخمم بخاطر خود اوست. بخاطر رفتار هاي احمقانه و خواسته هاي احمقانه ترش.
ارسلان از يك طرف و گرماي لعنتي هم از يك طرف داشت اعصابم را بهم مي ريخت.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨ #زينب_عامل از اين كارش بيشتر متنفر بودم. در مقابل صداقتش بايد صداقت به كار مي بردم
يكي از بزرگترين آرزوهايم اين بود كه ارسلان دست از سرم بردارد! اين عشق و علاقه اش كه نمي دانم كي و چگونه سر از وجودش برآورده بود آزارم مي داد. نمي خواستم. بعد رامين وجود هيچ مردي در زندگي ام را نمي خواستم.
ارسلان پسر بدي نبود. اما حتي اگر روزي قصد داشتم كسي را به حريم شخصي ام راه دهم باز هم آن مرد نمي توانست ارسلان باشد.
من و او هرگز كنار هم شريك خوبي نمي شديم. خواسته هاي او و من در جهت مخالف يكديگر بودند. او طالب عشق و آرامش بود و من طالب هيجان و ماجراجويي.
گاهي بخاطر برخوردهاي تندم در برابرش عذاب وجدان مي گرفتم. ياد همان عذاب وجدان ها باعث شد تا خونسردي ام را حفظ كنم.
_ تو از من چي مي خواي ارسلان؟
لحن ملايمم جرأت به وجودش تزريق كرده بود.
دستش كه كنار بدنش افتاده بود تكان خورد. نزديك دست من شد و انگشتانم را نوازش كرد.
به سادگي مي توانستم دستش را بشكنم، اما منتظر ماندم تا خواسته اش را بيان كند.
_ مي توني اينهمه خودخواه نباشي. يكم منو ببين!