eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٧٢ #زينب_عامل نمي‌خواستم بشنوم. من از اين مرد مي‌ترسيدم. شايد به روي خودم نمي‌آوردم،
٧٣ بدون اينكه سؤالي كرده باشم گفت: _ راه هايي كه تو ذهنت هست رو قبلا رفتم به اندازه‌ي كافي هم جواب گرفتم. من تجربه كردن راه و روش هاي جديد رو دوست دارم. مي‌خوام مانيا بشه يه برند! دوست دارم همكاري كني باهام. حرفه‌ت رو از نو شروع كن دختر. اين جايي كه الان هستي جايگاه واقعي تو نيست. حرف هايش چنان گول زننده بود كه داشتم كم كم نرم مي‌شدم. جالب اينجاست كه به اندازه‌اي قانع شده بودم كه بخش اعظم آن فكر هاي مسموم كنار رفته بودند. چشمانم را ريز كردم و مشكوك گفتم: _ اينهمه آدم! چرا من؟ لبخندي غرور آميز زد. _ همه جا پر شده از جنگ بين زن و مرد براي واژه برابري. فمنيستا دنيا رو پر كردند. يه زن قهرمان مي‌تونه خيلي مؤثر باشه. بخصوص زن سرسختي مثل تو! نگاهش را از من گرفت و به روبه رويش دوخت. _ دنيا دنياي رقابته. اوني برنده‌س كه بلده از تمام شرايط به بهترين نحو و به نفع خودش استفاده كنه. پوزخندي زدم. _ اينم يه نوع استفاده ابزاري از خانوماست. كاملا خونسرد و معمولي جواب داد: _ من كارمو مي‌كنم. نظرات ديگران اهميت چنداني برام نداره. برخلاف نظر تو مطمئنم خيلي از هم جنسات استقبال مي‌كنند از اين جريان. نفسم را بيرون دادم و گفتم: _ تمام خواسته‌ت از من اينه كه همكاري كنم باهات؟ اوكي. نگاهش نگاهم را شكار كرد. مثل كسي بود كه با موفقيت طعمه را در دامش انداخته است. _ خوبه. پس در درجه‌ي اول از اون آموزشگاه مسخره بيا بيرون. براي هميشه. چشمان گرد شده‌ام را به صورت جدي‌اش دوختم. _ چي؟ ابروهايش را بالا داد. _ استعفا بده. مردك ديوانه شده بود. مربي گري بهترين اتفاقي بود كه در اين پنج سال نصيبم شده بود. نمي‌توانستم بخاطر نقشه هايي كه او در سر داشت كارم را از دست بدهم. آن هم در اين اوضاع كار و اقتصاد در مملكت. شيشه‌ي ماشين را كامل پايين دادم تا هواي خنك پاييزي صورتم را نوازش دهد. دود سيگار با اينكه برايم عادي بود، اما حالا كمي احساس خفگي داشتم كه با باز كردن پنجره حالم خوب شده بود. _ چرا بايد كار به اين خوبي رو از دست بدم؟ تو مي‌خواي همكاري كنم باهات منم گفتم باشه. ديگه به كار و زندگيم چيكار داري؟ بازويم را بي هوا گرفت و آمرانه جواب داد: _ مانيا من می‌خوام تو تمام و كمال براي من باشي مي‌فهمي؟ شمرده شمرده و محكم ادامه داد: _ تمام و كمال! امیدوار بودم منظورش از تمام و کمال شامل مزخرفاتی که در ذهنم می‌چرخيد نباشد. بازویم را با اخم از دستش بیرون آوردم. در را باز كردم. قبل از پياده شدن گفتم: _ بايد فكر كنم. پوفي كشيد. _ دوست ندارم جوابت منفي باشه. در جرياني كه بايد با من تسويه كني. وگرنه من با روش خودم جلو ميرم. غریدم: _منو تهدید نکن. پياده شدم و قبل از رفتنش جمله‌ي تاكيدي‌اش را شنيدم. _ سريع تر فكر كن مانيا مشتاق. تا آخر اين هفته منتظر جوابت هستم. گاز داد و در چشم به هم زدني از محدوده‌ی ديدم ناپديد شد. تايم بعدي كلاسم نزديك بود. تا آموزشگاه فاصله‌ي چنداني نبود مي‌توانستم تا تايم كلاس بعدي‌ام خودم را پياده به آنجا برسانم. البته انتخاب ديگري جز پياده روي هم نداشتم چون هيچ پولي همراهم نبود. آرامش به من نيامده بود. با ذهني مشوش راه آموزشگاه را در پيش گرفتم. واقعا نياز داشتم با كسي مشورت كنم. فقط مهشيد را براي اينكار داشتم. اگر مي‌توانستم موضوع را با بابا مرتضي مطرح كنم خيلي خوب مي‌شد، اما چه كنم كه مجبور بودم فعلا پنهان كاري كنم. دوست نداشتم نگرانم شوند. بايد حتما و هر طور شده مهشيد را مي‌ديدم. پيشنهاد بابك در عين ترسناك بودن برايم به جهت اينكه اطميناني به حرف هايش نداشتم، وسوسه انگيز هم بود. اگر آن پسر لعنتي آن روز سر راهم قرار نگرفته بود الان چنين موقعيتي را تجربه نمي‌كردم. اگر دوباره مي‌ديدمش حتما يادم مي‌ماند كه بگويم چقدر از او نفرت دارم! فقط به درد گرفتن حال زندایی خورده بود! مغزم این جمله را تکرار می‌کرد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٧٣ #زينب_عامل بدون اينكه سؤالي كرده باشم گفت: _ راه هايي كه تو ذهنت هست رو قبلا رفتم
٧٤ تمام انرژي كه سر صبح در وجودم احساس مي‌كردم پريده بود. بر خلاف اول صبح كه منتظر كارآموز هايم بودم در بقيه‌ي روز هيچ علاقه‌اي به ادامه‌ي كلاس هايم نداشتم. فكرم فقط و فقط حول و هوش بابك مي‌چرخيد و اين اسم تمام روح و روانم را تحت شعاع قرار مي‌داد. هر چه كردم نتوانستم مهشيد را پيدا كنم. معلوم نبود كجا مشغول بود كه گوشي‌اش را جواب نمي‌داد. حتي به آپارتمانش هم سر زدم و خبري از او نيافتم. اصلا دلم نمي‌خواست به خانه بروم. ترجيح دادم امشب را كنار مانجون سپري كنم، اما قبل از رفتنم ترجيح دادم تماس گرفته و مطمئن شوم كه ارسلان آنجا نيست. ملاقات با من برايش در حال حاضر سم محسوب مي‌شد. وقتي صداي مانجون در گوشي پيچيد بعد از سلام و احوال پرسي بلافاصله گفتم: _ مانجون جون مانيا تابلو نكن. مي‌خوام بيام اونجا. زنگ زدم ببينم اگه ارسلان اونجاست نيام. اگه اونجاست فقط يه كلمه بگو باشه همين. امروز، روز شانسم نبود. چه كسي گفته بود اگر صبحت را با شادي شروع كني بقيه‌ي روز هم با شادي و خوشحالي سپري مي‌شود؟ مانجون با غصه گفت: _ باشه. خداحافظي مختصري كردم و گفتم كه بعدا به آن ها سر مي‌زنم. هر كسي مشكل داشت به سمت مانجون و آقاجون پرواز مي‌كرد. دلم براي ارسلان مي‌سوخت. معلوم بود كه شرايط خوبي ندارد. ديگر چاره‌اي جز رفتن به خانه نداشتم. هوا داشت رو به تاريكي مي‌رفت وگرنه راهي قبرستان مي‌شدم تا با رامين گفت و گو كنم. حوصله‌ي دردسر جديدي نداشتم وگرنه آن فضا در تاريكي و خلوت بودن هم برايم هيچ ترسي به ارمغان نمي‌آورد. بخصوص كه عباس هم هميشه آنجا بود. در حين رانندگي در مسير خانه مامان تماس گرفت و تاكيد كرد سريع تر خودم را به خانه برسانم. لحن مضطرب و ناراحتش باعث نگراني‌ام شد و بنابراين سرعتم را زياد كردم. ده دقيقه ديگر در خانه بودم و در حاليكه شانه هاي مامان را ماساژ مي‌دادم تمام تلاشم را مي‌كردم تا آرامش كنم بلكه بگويد چه اتفاقي افتاده است. ليوان آب را با مصيبت به لب هايش چسباندم و مجبورش كردم كمي از آن را بنوشد. ديگر از شدت اضطرابي كه به خودم منتقل شده بود نمي‌دانستم چه كنم. براي بار هزارم در اين چند دقيقه پرسيدم: _ مامان توروخدا بگو چي شده؟ مردم از نگراني. با گريه‌اي كه بند نمي‌آمد گفت: _ برو ببين تو اتاق ماكان چيا پيدا كردم. واي مانيا حالا بايد چه خاكي تو سرم كنم؟ مامان قصد نداشت واضح توضيح دهد. براي اينكه از قضيه سر در بياورم با عجله خودم را به اتاق چند متري ماكان كه به زور يك تخت و كمد كوچك را در خود جاي داده بود رساندم. يك تخت و كمد چوبي قهوه‌اي رنگ تنها وسايل تشكيل دهنده اتاق بود. يك ميز گرد و كوچك چوبي هم كنارش تختش بود. همين. اتاق كاملا مرتب و تميز بود. چشم گرداندم تا ببينم مامان حاصل اكتشاف هايش را كجا گذاشته است. در نهايت چشمم روي چند وسيله‌اي كه روي ميز چوبي بود متوقف شد. با يك قدم خودم را به نزديك ميز رساندم و روي تخت نشستم. با دقت به وسايلي كه روي ميز بود نگاه كردم. چند قرص، يك چاقوي كوچك ضامن دار با يك بسته سيگار و فندكي كه كله‌ي عقابي رويش طراحي شده بود. واي از دست ماكان. سيگار كشيدن من بس نبود كه اين شازده هم اضافه شده بود. تكليف سيگار و چاقو كه معلوم بود، اما نفهميده بودم دقيقا آن قرص ها چيست. شواهد حاكي از آن بود كه بدبختي جديدي از راه رسيده است. دوران بلوغ ماكان ظاهرا داشت كار دستمان مي‌داد. كمي بعد مامان در حاليكه چشمانش كاسه‌ي خون شده بودند و پف داشتند در چارچوب در ظاهر شد. آشفتگي در تمام سر و صورتش بيداد مي‌كرد. با دست اشاره‌اي به يافته هايش كرد و گفت: _ مي‌بيني چه بلايي سرمون اومده. اين پسر به كي رفته آخه؟ جمله‌اش اشتباه بود. بايد از ريشه آن را اصلاح مي‌كرد و مي‌گفت اين بچه هاي من به چه كسي رفته‌اند! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٧٤ #زينب_عامل تمام انرژي كه سر صبح در وجودم احساس مي‌كردم پريده بود. بر خلاف اول صبح
٧٥ هيچ كدام از ما نه شباهتي به بابا مرتضيِ آرام داشتيم و نه شباهتي به مامان هماي محافظه كار. اميدوار بودم مامان از اتفاقاتي كه در اين چند وقت اخير براي من افتاده بود هرگز باخبر نمي‌شد. وگرنه احتمال داشت زبانم لال بلايي سرش بيايد. با شرمندگي از رفتار هاي هر سه‌مان گفتم: _ مامان بقيه كجان؟ بيني‌اش را بالا كشيد. _ ماندانا با دوستاش بيرونه. ماكانم با بابات رفتن استخر، الاناست كه برگردن. وسايل روي ميز را جمع كردم و گفتم: _ هر چي رو از هر جا برداشتي برگردون سرجاش مامان. قبل از اينكه عصبي شود و مخالفت كند ادامه دادم: _ نذار فعلا بابا بفهمه. به كسي هم چيزي نگو. حتي ماندانا. من يكي از اين قرصا رو مي برم داروخونه ببينم چي هست. راجع به بقيه‌ي چيزا هم آروم آروم با ماكان صحبت مي‌كنم. دعوا و داد و بيداد كاري رو راه نمي‌ندازه. با ناراحتي سرش را تكان داد. خرت و پرت هاي دستم را بجز يك قرص گرفت و با چهره‌اي غمگين سر جايشان بازگرداند. ديدن اين حالش قلبم را به درد مي‌آورد. كنارش رفتم و دستانم را دورش حلقه كردم. بوسه‌اي به سرش زدم و گفتم: _ دردت به جونم. سن بدي داره. درست مي‌شه نگران نباش. حالا هم برو يه دوش بگير و سر و وضعت رو مرتب كن تا بابا اينا اومدن متوجه چيزي نشن. منم مي‌رم اين قرص رو نشون بدم تا بلكه فهميدم چيه. باشه‌ي آرامي زمزمه كرد. بعد از اينكه از حمام رفتنش مطمئن شدم از خانه بيرون زدم تا سر در بياورم اين قرص دقيقا چيست. به چند داروخانه سر زدم اما همگی گفتند که از ظاهر آن دقیقا نمی‌توان گفت که چه دارویی است. ديگر داشتم با خانه‌مان فاصله‌ي زيادي مي‌گرفتم، اما تا زماني كه دقيقا متوجه نمي‌شدم ماكان دارد چه بلايي سر خودش مي‌آورد نمي‌توانستم بيخيال شوم. كاش رابطه‌ام با ارسلان كمي ديرتر بهم خورده بود. او بهتر مي‌توانست كمكم كند. مقابل داروخانه‌ي جديدي پارك كردم. به محض اينكه از ماشين پايين آمدم اولين قطره‌ي باران پاييزي روي صورتم نشست و كمي سردم شد. اهميتي نداده و مسيرم را سمت داروخانه ادامه دادم. داروخانه‌ي كوچكي بود كه خيلي شلوغ بنظر مي‌آمد. همه جا پر بود از كارتن هاي دارو و مواد بهداشتي. بوی خاصی از فضا به مشام می‌خورد. حس می‌کردم بوی عطر های جیبی کوچکی بود که در گوشه‌ی پیشخوان گذاشته بودند. يك پسر و يك دختر جوان كه پشت پيشخوان ايستاده بودند مشغول جواب دادن به مشتري هايي بودند كه نسخه به دست و با چهره هاي خسته منتظر گرفتن داروهايشان بودند. سر دختر جوان كه خلوت شد با لبخندي آرام مخاطبم قرار داد. _ بفرمايين. پوفي كشيدم و با چندم قدم كوتاه درست مقابلش و در سمت ديگر پيش خوان ايستادم. دستم را داخل جيب مانتوام بردم و قرص را بيرون آوردم. دستم كه قرص را گرفته بود مقابل دختر دراز كردم و گفتم: _ مي‌‌خواستم بدونم اين قرص دقيقا چيه؟ دختر جوان با دو انگشتش قرص را برداشت و با چشماني ريز شده نگاهي به آن انداخت. از مدل نگاه جست و جو گرش متوجه شدم كه او هم نمي‌داند اين قرص دقيقا چيست! پسر كنار دستش را صدا زد و موضوع را با او در ميان گذاشت. پسر با ديدن قرص سفيد گفت: _ خانوم اينطوري كه نميشه. نصف بيشتر قرصا سفيد و به همين شكل هستن. بايد ورق قرص باشه. يا هم بره تجزيه و ازمايش بشه! با پوزخندي گفتم: _ ورق قرص رو داشتم بنظرت ميومدم داروخونه بپرسم اين چيه؟! شانه بالا انداخت و حين گرفتن دفترچه‌ي زني كه منتظر بود گفت: _ به هر حال اينطوري كسي نمي‌تونه كمكتون كنه. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❣ بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی انتظار بر دلم ترسم بماند آرزوی وصل یار تشنــه ی دیدار اویم معصیت مهلت بده تا بمیرم در رکابش با تمام افتخار 🌺🌹 ⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ نیستے و روے آرزوهایمان گرد و غبارِ غم نشسته است آنقدر ڪہ حتی خودمان هم زیرِ بارِ اندوه غم دفن شده ایم و حالا دیگر آرزویے نمانده جز امیدِ دیدنِ تو که زنده کننده مردگانے نیستے و ما خسته تر از آنیم که چیزے بگوییم حرفےبزنیم کارے بکنیم برگرد اے تنها دلیلِ زنده ماندنم برگرد برگرد اے تنها انتخاب و راهِ نجات برگرد تا با شوق براے تو و از روزهاے کنارِ تو بودنم بنویسم . . . در افق آرزوهایم تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم... 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 💬امام صادق عليه السّلام فرمودند: مَيَاسِيرُ شِيعَتِنَا أُمَنَاؤُنَا عَلَى مَحَاوِيجِهِمْ فَاحْفَظُونَا فِيهِمْ يَحْفَظْكُمُ اَللَّهُ ▫️شیعیان توانمند! امانتدار شیعیان نیازمند هستند پس حق مارا درباره ی آن ها رعایت کنید تا خداوند شمارا نگه دارد 📚 اصول کافی جلد ۳ صفحه ۴۸۹ ⚠️بايد دانست كه همه اموال از آن امام است كه خود آنها به شيعيان اجازه تصرف را داده‌اند و اين اجازه منوط‍‌ است به رعايت حقوق مستمندان و چون امام در زمان تقيه و غيبت،امكان تصرف در آن نداشته‌اند به توانگران دستور داده‌اند كه شما امين ما هستيد و بايد حقوق فقراء را رعايت كنيد و حقشان كه در اموال شماست به آن‌ها برگردانيد. 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 🌷 (عليه السلام) : ☘ در ، مانند كسى باش كه در خانه‌اى ساكن است كه مالک آن نيست و منتظر رفتن است. 📗 ، ص۳۹۸ 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 💠 مرحوم دولابی : 🔺 سجده طولانی ، اخلاق را عوض میکند. در هر شبانه روز لااقل یک سجده طولانی داشته باشید.هیچ عبادتی مثل سجده نیست. به تربت امام حسین(علیه السلام) ، زیاد سجده کردن اخلاق را عوض می کند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔊 📌 «امام مهربانی‌ها» 👤 استاد 🔸 وسعت رأفت و مهربانی امام مهدی 🔹 یا مهدی عالم التوبه التوبه... واحد مهدویت مؤسسه مصاف https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شاید یک روز همین ۸ شوال بشود سالروز بازسازی بقیع!! به همین زودی‌ها میسازیمت با مهدی جان ... شکوهت را پس خواهیم گرفت اللهم عجل لولیک الفرج 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 💌 براے کسایے که قلبشون کبوتر 🕊 کسایے که دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره 💚💜 🔆 امروز هم، عاشقانه و با شوق، زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️ اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 📌 نینوای بقیع ▪️ ای بقیع! ای قرارِ عزیزترین بندگان خدا! چه رازی‌ در تاروپود خاکت نهفته است که وقتی به تو می‌اندیشم، این‌گونه وجودم غرق اشک و غربت و آه می‌شود‌؟ غربتی به رنگ حسرت و داغِ روزی که بارگاه پاک‌ترین انسان‌ها به دست ناپاک‌ترین انسان‌ها، خاک شد... و غربتی از جنسِ دل‌آشوبیِ عصرهای جمعه که هفته به هفته، برایم تکرار می‌شود… ▫️ نمی‌دانم، چه پیوندی است میان جمعه‌ها و بقیع که وقتی به هردو فکر می‌کنم، تمام وجودم ماتم‌زده می‌شود… شاید عصرهای جمعه، امام زمان به یاد مظلومیت اهل بیت، روضه می‌خواند و اشک می‌ریزد و با قلبی گرفته و چشمی تَر، مزار بی‌نشان حضرت مادر را به آغوش می‌کشد… 🏴 هشتم شوال سالروز تخریب قبور ائمّه بقیع بر حضرت صاحب الزمان و تمام شیعیان تسلیت باد. 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 پدر مهربانم ای تنها زائر بقیع از آن روز که بقیع را ویران کردند اشک‌های شما شده چراغ شب‌های تاریک بقیع ولی یقین دارم می‌رسد آن روزی که با دستان شما بقیع، زیباتر از قبل ساخته می‌شود ... منتقم می‌آید به لبش یازهرا https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎧نواهنگ فوق العاده حرم خاموش مدینه دم غروبش .. یک بقیع غم غروبش .. من نمیام مدینـہ .. دلیلش همینـہ اینکہ حرم نداری .. بازمن گریه زاری یک دنیا بی قراری ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d