eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹✨ 👩🏻‍🦱 *تو چند مورد خودتو ارتقا بده:* 💖 ✨ *- زودتر از دیروز بیدار شو.* ✨ *- هر روز قرآن بخون.* ✨ *- نماز بخون و با خدا حرف بزن* ✨ *به همسرت بیشتر از قبل محبت کن* ✨ *- توی روز میوه یا سبزیجات یا آب بخور .* ✨ *- ورزش کن.* ✨ *- با آدمای مثبت و مومن آشناشو* ✨ *- روابط بی فایده و دوستان ناباب رو ترک کن.* ✨ *- سعی کن روی احساسات کنترل داشته باشی و عاقلانه فکر کن .* ✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌷💖🌷💖🌷💖🌷💖 👈🏻 *مراقب کلماتتان باشید*❗️ ✨خیلی چیزها هست که اصلا نباید به همسرتون بگید حتی اگر واقعیت داشته باشند. 📛 مثلا نگید که ” به نظرت همسایه جدیدمون خیلی جذاب نیست؟ ” یا مثلا از جملاتی که با “به نظرم مشکل تو اینه که … ” شروع میشن اصلا استفاده نکنید. ❌ 👈🏻آیا خودتون هم دوست دارید همچین جملاتی رو از شریک زندگیتون بشنوین؟ ✨ اگر همسرتون مشکلی داره باید بدانید چگونه همسرتان را نقد کنید ، نباید جوری باشه که به شخصیتش لطمه بزنید یا ناراحتش کنید 👩🏻‍❤️‍👨🏻 💐 *جملات تاثیر فراوانی در هدایت رابطه دارند* https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*دیدین یه وقتا یه سری چیزایی که میخریم رو از بس خوبن و از بس دوسشون داریم، دلمون نمیاد ازشون استفاده کنیم؟* مث اون قشنگ ترین لباسمون که از همه کمتر میپوشیمش! یا قشنگ‌ترین دفترمون که هیچوقت هیچی توش نمینویسیم! یا بهترین خودکارمون که انقد استفادش نمیکنیم تا خشک شه جوهرش! یا بهترین کتابمون که هنوز نرفتیم سمتش که بخونیم! مث قشنگ‌ترین لیوانمون که هنوز از جعبه بیرون نیاوردیمش و یه بارم توش چایی نخوردیم! خیلی وقتا ما آدما چیزای خوب و قشنگو میگردیم پیدا میکنیم و بدست میاریم اما دلمون نمیاد ازشون استفاده کنیم و لذتشونو ببریم! گاهی با آدم خوبای زندگیمونم همینجوری تا میکنیم! بهشون نزدیک نمیشیم و از کنارشون بودن لذت نمیبریم بلکه همینجوری میزاریمشون یه گوشه زندگیمون و هی تماشاشون میکنیم! اما شاید باید جور دیگه‌ای تا کرد! فرصت زندگی اونقد کوتاهه که نباید از هیچ لذتی بگذریم! باید به اونایی که دوستشون داریم نزدیک شیم و از کنارشون بودن غرق خوشی بشیم! باید تمام دست نخورده‌های زندگیمونو بگیریم دستمون و کیف بودنشونو کنیم! زندگی همینه! نقده! پس انداز کردن لذتا هیچ روزی قرار نیس به کار ما بیاد! ‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎┄═✾🍃ℒℴνℯ❤🍃✾═┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹 تا آخر بخونید 🌹 *يک مردی در حال تمیز کردن اتومبیل جديدش بود كودک ۶ ساله اش تكه* *سنگی برداشت و بر روی بدنه اتومبيل خطوطی را انداخت* *While a man was polishing his new car, his 6 years old son picked up a stone and scratched lines on the side of the car.* *مرد آنچنان عصبانی شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست* *او زد بدون انكه به دليل خشم ۴متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده* *In anger, the man took the child's hand and hit it many times not* *realizing he was using a ۴wrench.* *در بيمارستان به سبب شكستگی های فراوان انگشت های دست پسر قطع شد* *At the hospital, the child lost all his fingers due to multiple fractures.* *وقتی كه پسر چشمان اندوهناک پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد؟"* *When the child saw his father with painful eyes he asked, 'Dad when* *will my fingers grow back?'* *آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد* *The man was so hurt and speechless; he went back to his car and kicked it a lot of times.* *حيران و سرگردان از عمل خويش روبروی اتومبيل نشسته بود و به خطوطی كه پسرش روی آن انداخته بود نگاه می كرد. او نوشته بود* *"دوستت دارم پدر"* *Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked at the scratches; the child had written 'LOVE YOU DAD'.* *روز بعد آن مرد خودكشی كرد* *The next day that man committed suicide. . .* *خشم و عشق حد و مرزی ندارند دومی (عشق) را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه* *Anger and Love have no limits; choose the latter to have a beautiful,lovely life & remember this:* *اشياء برای استفاده شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند* *Things are to be used and people are to be loved.* *در حاليكه امروزه از انسانها استفاده می شود و اشياء دوست داشته می شوند.* *The problem in today's world is that people are used while things are loved.* *همواره در ذهن داشته باشيد كه:* *Let's try always to keep this thought in mind:* *اشياء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند* *Things are to be used, People are to be loved.* *مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند* *Watch your thoughts; they become words.* *مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان می شود* *Watch your words; they become actions.* *مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت می شود* *Watch your actions; they become habits.* *مراقب عادات خود باشيد که شخصيت شما می شود* *Watch your habits; they become character;* *مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما می شود* 🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️ 🍃 *در مورد پیامکهای عاشقانه بهتون یه توصیه میکنم* 🌹دوست من نیازی نیست که هر روز پیامک خاص و خیلی رمانتیک و.... بزنی. 🍃این طور پیامها رو گاهی بفرست که همیشه جذاب باشه. 🌹ولی در طی روز حتما به همسرت پیام بده که حضورت رو در کنارش بهش یادآوری کنی. 🍃پیامک شما حتی اگه بهتون جواب هم نده مطمئن باشید که تمام وجود همسرتون رو گرم میکنه و تاثیر بسیار مثبتی خواهد داشت. 🍃این پیام میتونه خیلی ساده باشه. مثلا؛ *(خدا قوت کوه استوارم)* یا *(دوستت دارم)* 👈🏻 به همین سادگی🌸 👩🏻‍❤️‍👨🏻 *همسر داری* 💕 ❌از زن‌های دیگر بدگویی نکنید! 📛 💙 برخی از خانم‌‌ها گمان می‌‌کنند توجه همسرشان به زن‌های دیگر، تقصیر آن زن‌هاست، در نتیجه می‌‌خواهند با بدگویی از آن زن‌‌ها و تلاش برای تخریب چهره آنها، آن زن‌‌ها را از چشم شوهرشان بیاندازند 💙 متاسفانه این زن‌‌ها فکر می‌‌کنند، تحقیر خانم‌های دیگر در مقابل همسرشان و برجسته نشان دادن عیب‌های آنها می‌‌تواند تصور همسرشان را نسبت به زن‌های دیگر تغییر دهد. 💙 اما این جملات منفی، دقیقاً همان حرف‌هایی است که مردها از شنیدن‌شان بیزارند. 💙 در واقع مردها اهمیت نمی‌دهند که شما چه نظری در مورد خانم‌های دیگر دارید. 💙 آنها دنیا را همانطور که خودشان می‌‌خواهند می‌‌بینند؛ پس با انتقال این قضاوت‌های اغراق شده، توجهشان را به موضوعی که از آن هراس دارید، جلب نکنید. 💙 بنابراین اگر به محبت همسرتان شک دارید، یا گمان می‌‌کنید نظر او به سمت زن دیگری جلب شده است، به‌جای تخریب و ابراز تنفر از آن زن، ریشه مشکل را پیدا و ارتباط خود با همسرتان را بازسازی کنید. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹 *دو کلام حرف زنونه* 👩🏻‍🦱 💁🏻‍♀️ بعضی از ماها، البته فقط بعضی هامون، نمیدونم چرا اینقدر بد اخلاقیم؟؟؟؟ ✔️یه چیزی بگم؟ 🍃🌸میدونی چرا شوهرت بعد از کار دیر میاد خونه؟! 👈چون حوصله غر زدن و اخم تو رو نداره!😳 🍃🌸میدونی چرا شوهرت بد دهن میشه و سگرمه هاش همیشه تو همه؟؟ 🍃چون انرژی مثبت از صورت خندان تو نمیگیره!😳😳😳 🍃🌸میدونی چرا همش سردرد میشی و باید واسه خوابیدنم قرص ارام بخش بخوری؟؟؟ 👈چون به جای لبخند همیشه اخم تو صورتته!!!😳😳😳 🍃قبول نداری بیا یه ازمایش با هم انجام بدیم. 🍃🌸 از همین الان فقط ده دقیقه اخم کن! غیر ممکنه سردرد نشی!! 🍃🌸 حالا یه ده دقیقه لبخند بزن و به چیزیای خوب فکر کن 🥳 حالا ببین چه انرژی مثبتی وجودت رو میگیره. 🥰 🙆🏻‍♀️ *پس از امروز تصمیم بگیر خوش اخلاق بشی.*🙏 *😊لبخند 😊اجباری شد* 🌷💖🌷💖🌷💖🌷💖 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*همسر داری* 📛 *توهین به همسر در جمع* ❌ 🍃 بی احترامی به همسر و توهین به شکل رفتاری و کلامی بویژه در جمع یکی از زیان بارترین رفتارهایی است که چه از جانب مرد و چه زن صورت گیرد اثرات تخریبی فراوانی را در رابطه بر جای می گذارد. 👈🏻از جمله رفتارهایی که به عنوان توهین به همسر تلقی می شود می توان به بی‌احترامی کردن به همسر، مسخره کردن، متلک انداختن، بیان نقاط ضعف فرد با یک لحن تند و طعنه‌آمیز و مسخره کردن خانواده اشاره کرد و همانگونه که بیان شد چنانچه این رفتارها در جمعی خانوادگی و یا دوستانه انجام شود به مراتب آسیب های بیشتری را هم به روان فرد و هم به رابطه وارد می کند. 💁🏻‍♀️برخی از افراد نیز چون در گذشته تحقیر شده اند و نتوانستند با آن رفتار مقابله کنند، با تحقیر دیگران سعی می کنند از موقعیت فعلی خود دفاع نمایند. باید بدانید که یک انسان موفق ممکن است از دیگران انتقادهای سازنده ای نماید اما هیچ نیازی به تحقیر دیگران ندارد. 💖 یواشکی های 💄 زنانه 💅 و تجربه ها 💄💍👠💅👱‍♀ *همسر داری* 📛 *توهین به همسر در جمع* ❌ 🍃 بی احترامی به همسر و توهین به شکل رفتاری و کلامی بویژه در جمع یکی از زیان بارترین رفتارهایی است که چه از جانب مرد و چه زن صورت گیرد اثرات تخریبی فراوانی را در رابطه بر جای می گذارد. 👈🏻از جمله رفتارهایی که به عنوان توهین به همسر تلقی می شود می توان به بی‌احترامی کردن به همسر، مسخره کردن، متلک انداختن، بیان نقاط ضعف فرد با یک لحن تند و طعنه‌آمیز و مسخره کردن خانواده اشاره کرد و همانگونه که بیان شد چنانچه این رفتارها در جمعی خانوادگی و یا دوستانه انجام شود به مراتب آسیب های بیشتری را هم به روان فرد و هم به رابطه وارد می کند. 💁🏻‍♀️برخی از افراد نیز چون در گذشته تحقیر شده اند و نتوانستند با آن رفتار مقابله کنند، با تحقیر دیگران سعی می کنند از موقعیت فعلی خود دفاع نمایند. باید بدانید که یک انسان موفق ممکن است از دیگران انتقادهای سازنده ای نماید اما هیچ نیازی به تحقیر دیگران ندارد. 💖 یواشکی های 💄 زنانه 💅 و تجربه ها 💄💍👠💅👱‍♀ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨ *راهکار طلایی* ✨ 👩🏻‍❤️‍👨🏻 ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ 💞 ﻭ ﻫﻢ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ دوستش، 👩🏻‍🤝‍👨🏻 👈🏻 ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﭘﯿﺪﺍ کرده و ﻭﻗﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ او بگذرانید. ⏰ 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 👩🏻‍❤️‍👨🏻 *همسرداری* 💞 💕 از همسرتان تعریف کنید و نتایجش را ببینید 🥰 💖اظهار خوبی‌های همسرتان در حضور دیگران، فعال‌کننده پاسخ و واکنشی بسیار مهم و اساسی در اوست؛ گویی در حضور همگان، اعلام می‌کنید که این مرد خوشبخت، همسر شماست. ❤️ 🧡هنگامی‌که همسرتان احساس کند به او افتخار می‌کنید، غرق در شادی و شعف می‌شود و برای شما ارزش بیشتری قائل خواهد شد.💙 💞تعریف کردن از همسر، مثل مهمانی دادن است؛ به طور حتم پاسخی به همان ترتیب خواهد داشت.💜 💖 یواشکی های 💄 زنانه 💅 و تجربه ه 💄💍👠💅👱‍♀ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👩🏻‍❤️‍👨🏻 *همسرداری* 💞 👈🏻از نکات مهم همسرداری این است که در ارتباط با خانواده همسرتان جانب اعتدال را رعایت کنید. ارتباط بیش از حد نزدیک و بدون هیچ حد و مرزی مناسب نیست. نه خیلی نزدیک، نه خیلی دور. ✨ تصمیمات مهم زندگیتان را دونفری و با مشورت یکدیگر بگیرید. مشاوره گرفتن از بزرگترهای با تجربه خوب است، اما نگذارید برایتان تصمیم بگیرند. زیرا در این صورت خود شما زمینه دخالت اطرافیان در زندگی زناشویی را فراهم نموده اید. 🌹توقعاتتان را از آن‌ها صاف ومستقیم بگویید. بدون جار و جنجال و قاطعانه صحبت کنید. به جای جملات منفی از جملات مثبت استفاده کنید. مثلا نگویید من دوست ندارم با من اینجوری حرف بزنید. بلکه بگویید من دوست دارم این کار را در حقم بکنید. 🌻 از دیگر اعضای خانواده همسرتان، پیش یکی از اعضا شکایت نبرید. 🌷لزومی ندارد همه مسائل زندگی خود را برای خانواده‌ها تعریف کنید. حریم خصوصی خود و همسرتان را حفظ کنید. 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃 🔵یکی از ویژگیهای خوبی که باعث میشه در ارتباط با دیگران ، آرامش بیشتری رو تجربه کنین داشتن مناعت طبع و کم توقعیه . ❌یعنی چه طوری ؟ 🔵یعنی اینکه توقعتون رو از هرکس در حد خودش بذارین .توقع نداشته باشین که در حق هر کس همونطور که لطف میکنین همونطوری هم جبران کنه. واقعا دنیا اینطوری نیست. 🔵اگر اینجوری توقع داشته باشین وقتی که به اندازه خودتون براتون جبران نکنن اعصابتون خورد میشه و خودخوری میکنین. به خودتون بگین" مگه چند سال زنده ایم؟ یا "من بزرگتر از اونم که بخوام منتظر محبت اونها باشم ..." بهتر از خودخوریه که .... 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 ‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️ ☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت چهارم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: کله پاچه عمر از بدو امر و پذیرش در ایران ... سع
ششم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: غریب و تنها در مشهد . بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون ... . دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن ... گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن ... . راهی سومین حوزه شدم ... . کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ... ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم ... توی کوچه پس کوچه ها گم شدم ... تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم ... . خسته و گرسنه، با یه ساک ... نه راه پس داشتم نه راه پیش ... برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم ... . . نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم ... چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ ... . دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم ... . هفتم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: تحت تعقیب . وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد ... صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد ... یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند ... بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود ... . نماز رو خوندم و راه افتادم ... چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد ... رفتم جلو و سوال کردم ... غذای حضرت بود ... آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند ... . نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم ... اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم ... . چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید ... دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید ... پرسید: ایرانی هستید؟ ... رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست ... زبانم هم کلا حرکت نمی کرد ... . مشخص بود از حالتم تعجب کرده ... با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن ... اینو گفت و رفت ... . چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ... . توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی ... اگر بهت شک می کرد چی؟ ... شاید اصلا بهت شک کرده بود ... شاید الان هم تحت تعقیب باشی و ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت ششم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: غریب و تنها در مشهد . بعد از رسیدن به مشهد، طبق
هشتم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: خدایا! نجاتم بده . وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن ... . با خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی ... سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ ... تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است ... . گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله ... . . برگشتم حرم ... یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم ... حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم: خدایا! خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم ... اومدم با دشمنانت مبارزه کنم ... همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ... تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم ... اما ضعیف و ناتوان و غریبم ... نه جایی دارم نه پولی ... وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ... اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن ... و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده ... . نهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: مرگ در اتاق بازجویی خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام ... پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست ... . با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا ... . یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم ... . توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و من ... وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد و افتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... . روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: چه کردی با جوون مردم؟ ... و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم ... . آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد ... . من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره ... . با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ... بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه ... . . چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا! برای شهادت آماده ام ... . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت هشتم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: خدایا! نجاتم بده . وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند
دهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: فرار بزرگ چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم ... . همون روحانیه بود ... چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت ... با خنده گفت: نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه ... . بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم ... و رفت سر کارش ... هیچ کس مراقبم نبود ... فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن ... . زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم ... کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد ... تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد ... . خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار می کنم ... اما توهمی بیش نبود ... . روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت ... با ناراحتی به خدا گفتم: فقط یک بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم ... اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم ... . اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: نماز بی وضو؟ . پ.ن: طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند یازدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: به ایران خوش آمدی یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... بدون توجه به من ... . در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود ... . وضو گرفتم. ایستادم به نماز ... نماز که تموم شد. دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد ... نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ... دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... غذای شیعه، غذای حضرت ... . . قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود ... بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: بسم الله ... نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت ... مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم ... . کم کم سر صحبت رو باز کرد ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم ... . وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد ... بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: به ایران خوش اومدی ... . پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن .https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت دهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: فرار بزرگ چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بود
دوازدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: مقر مخفی سپاه اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم ... در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد ... . عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود ... فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ... . ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم ... که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار ... . بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد ... . اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم ... . فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد ... تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم ... . سیزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: زندگی میان بهشت بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد ... تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و ... . روز موعود رسید ... توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن ... دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم ... مدام از خدا تشکر می کردم ... باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم ... . بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ... توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود ... امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد ... . بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم ... مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف ... مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود ... نقش و جایگاه اسلام بین اونها ... میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت ... مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها ... شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ ... و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود ... . بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول، نفوذ ... . همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم ... زمانم رو تقسیم کردم ... سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم ... دیگه هیچ چیز جلودار من نبود ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت دوازدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: مقر مخفی سپاه اون شب، حاجی با اصرار من رو برد
چهاردهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: درست وسط هدف کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم ... . بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم ... اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ... سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ... برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم ... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ... چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... . از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ... همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... . تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن ... و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... . ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... . وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد ... حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم ... . دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ... . پانزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: فاطمیه دیگه هیچ چیز جلودارم نبود ... شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم ... به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره ... . هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد ... . . بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست ... خیلی خوشحال بودن ... وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم ... و هم کامل بشناسمش ... . با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم ... . سخنرانی شب اول شروع شد ... از سقیفه شروع کرد ... هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود ... حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد ... بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد ... دقیقا خلاف حرف وهابی ها ... . اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود ... تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت ... و این آغاز طوفان من بود ... .https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت چهاردهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: درست وسط هدف کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه م
شانزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: آغاز یک پایان فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... . تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ... تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... . کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ... به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم ... . گریه ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم ... . موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود ... . یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد ... یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا ... . آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود ... . . . . هفدهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: 3 بار بی هوش شدم . . دیگه هیچی برام مهم نبود ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم ... . . آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ... هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... همزمان مناظره می کنی؟ ... . . دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ... . با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ... . . از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ... با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... . حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره ... . .https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت شانزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: آغاز یک پایان فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من
هجدهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: کاروان محرم . . تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم ... . دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ... شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ... حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... . . در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید ... از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ... از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ... این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه . . بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ... دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ... موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم ... همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... . . روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ... سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود ... خیلی از دست خودم عصبانی شدم ... می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود ... . . همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ... . . . نوزدهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: خون علی اصغر در میان قلبم جوشید . . هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه ... بدون خونریزی و قمه زنی ... . با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم ... سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم ... بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم ... . . همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر ... اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ... خودم تازه عمو شده بودم ... هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ... علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه ... . . حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم ... من هم عمو بودم ... فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید ... این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود ... . . اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود ... بی رمق گوشه سالن نشسته بودم ... هر لحظه که می گذشت ... میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه ... این اولین احساس مشترک من با اونها بود ... . اون شب، من جان می دادم ... دیگران گریه می کردند ... . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت هجدهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: کاروان محرم . . تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ..
بیستم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: در تقابل اندیشه ها . . محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود ... تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد ... . هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم ... و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود ... سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد ... . کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت ... مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت ... دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... . شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه ... اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ... ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم ... گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... . سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ... در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ... و هیچ راه نجاتی نداشتم ... کم کم بی حال و حوصله شدم ... حوصله خودم رو هم نداشتم ... کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه ... من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم ... . من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم ... من که هیچ چیز جلودارم نبود ... حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم ... هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم ... دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم ... خبر افسردگیم همه جا پیچید ... بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت ... تا اینکه ... . . اون صبح جمعه از راه رسید .. . . . . بیست و یکم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: شفایم بده . . اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ... . حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... . خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن ... . . چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... . . حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ... ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... . . امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده ... اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ... . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سلام زندگیم😍 🍂🧡اللهم عجل لولیک الفرج🧡🍂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
•💌❤️• 💔لبم لبریز از جام حسین است ♥️عروج نام من بام حسین است 💔اگر جراح قلبم را شکافد ♥️بروی لوح دل نام حسین است 🟢امام صادق علیه السلام: (إِنَّ رُوحَ الْمُؤْمِنِ لَأَشَدُّ اتِّصَالًا بِرُوحِ اللَّهِ مِنِ اتِّصَالِ شُعَاعِ‏ الشَّمْسِ‏ بِهَا) اتصال روح مومن به روح الهی که وجود مقدس امام علیه السلام است، از اتصال شعاع خورشید به خورشید بیشتر است. 📚¦⇠ 🖐¦⇠ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
يا اَبا عَبْدِاللهِ اِنّي سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ دوست خوبِ من هرکجا ذکر حسین بود تو را یادم هست هر کجا اشک حسین بود مرا یاد آور التماس دعا🙏 روزتان بهشت 🌙 ودلتان پراز شور و عشق حسینی❣ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸✨دوشنبه تون پر مهر ⚪️✨امروز از خدا 🌸✨برای تک تک تون ⚪️✨اینگونه دعا کردم 🌸✨الهی امروز ⚪️✨پنجره آرزوهاتون 🌸✨باز بشه به سمت باغ اِجابت ⚪️✨و دلتون غرق در شادی بشه 🌸✨حالتون خوب خوب ⚪️✨دلتون شاد شاد 🌸✨کسب و کارتون پر رونق پر رونق و در ⚪️✨زندگی خوشبخت خوشبخت باشید 🌼🍃 سلام دوستان🌷🌼 امروزتان سرشار ازلبخنده امروزکسی باش که واقعا آرزو داری مهربان و با گذشت🌷🌱 ساده و شفاف با محبت و عاشق رنج و نگرانی را کنار بگذار و لبخند بزن به زندگی🌷🌼 ‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌🌼🍃 🧿🦋به دوشنبه ۱۶خردادماه ❤️🦋خــوش آمــدیـــد 💚🦋امروز براتون دو تا 💛🦋آرزوی قشنگ دارم ❤️🦋اول سلامتی و کانونی 💙🦋گرم از عشق و محبت 💚🦋دوم آرامش و دل خوش 💛🦋امیدوارم خداوند هر دو را ❤️🦋امروز به شماخوبان 🧿🦋عنایت بفرماید 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
...مایه نشاط😊 ببین موبایل چیکار آدمامیکنه☺️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d