💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎥سرودجدید(درخصوص امام رضا
علیه السلام).خیلی عالی،گوش کنید
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎬 #کلیپ «نتیجه کار برای خدا»
👤 استاد #رائفی_پور
♥️ با امام زمانت رفیق شو اونوقت میبینی خدا چندبرابرشو بهت برمیگردونه...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خدايا ببخش آن گناهانى را كه درِ نعمتت
را به روى من میبندد . .
خدايا ببخش آن گناهانى را كه مانعِ
قبولِ دعاهايم میشود . .
خدايا ببخش آن گناهانى را که بر من
كيفرِ عذاب نازل میكند . .
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌹
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امروز هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
غروب که میشود
به دور دستها نگاه میکنم
به خط افق خیره میشوم
و آرزوی همیشگیم را زمزمه میکنم ...
#اللهمعجللولیکالفرج
باز به انتظار تو جمعه غروب میکند
اللهم عجل لولیک الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
ماه من رخ بنما
صحرا دگر جای تو نیست!
#العجلمولایمن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاهو_نه الان میومد و کلی هوچی گری می کرد ولی مهم نبود من واسه عشقم هر کاری می کردم. در خون
#قسمت_شصتو_یک
نگین اومد جلو کولی بازی درآورد و جیغ زد:
آره حاضرم دخترم رو همینطوری نگه دارم تا قیامت ولی دست تو ندم.
وای خدا قلبم گرفت.. به دادم برسید، کمکم کنید...
پوزخندی زدم و گفتم: خوبه، این حالت یک درصد از حال من موقع سوختن زندگیم نبود.
کاش حداقل می دونستم دشمنیت با من چی بود؟ زن من چه بدی در حقت کرده بود؟..
خودشو انداخت رو زمین و نفسای عمیق کشید.
یوسف داد زد: شهرام بدو اسپری مادرت رو بیار..
رو به من گفت: بلایی سر زنم بیاد نابودت می کنم..
خندیدم و گفتم: نترس چیزیش نمیشه.
من نیومدم اینجا نبش قبر کنم. اصلا همه چیز و فراموش کردم دوست دارم با شقایق خوشبخت بشم.
شما هم اگه خوشبختی بچه تونو می خواید... نگین با صدای بریده رو به یوسف گفت:پرتش.. کن.. بیرون.. این.. عوضی.. رو...
به طرف خونه رفتم و داد زدم: شقایق؟ شقایق کجایی؟..
یوسف دوید دنبالم و داد زد: گورتو از خونه ی من گم کن بیرون تا زنگ نزدم مأمورا بیان ببرنت...
بی توجه داد زدم: شقایق...
همون لحظه صداش مثل اینکه از ته چاه بیاد به گوشم رسید.
با گریه گفت: فرزاد به دادم برس زندانیم کردن!..
اخمی کردم و زدم تخت سینه ی یوسف.
خواستم برم داخل که از پشت پیرهنم رو کشید.
خیلی راحت می تونستم بزنمش ولی این راهش نبود. اینطوری بدتر می شد.
با عصبانیت داد زدم: برو درو باز کن می بینی که اونم دوستم داره.
تا ابد که نمیشه زندانیش کنی به محض بیرون اومدن می برمش...
یوسف ناباور بهم زل زده بود. حس می کردم از چشمام آتیش میباره.
نگین نشسته بود گوشه ی حیاط و زار زار گریه می کرد.
💚
#قسمت_شصت_دو
چند تا مشت زد وسط سینه ش و با گریه گفت من بمیرم از رو جنازه ی من رد بشی بعد.
یوسف زنگ بزن داداشام بیان زنگ بزن داداشات بیان حق این مرتیکه رو بزارن کف دستش .
صدای جیغ شقایق اومد: اگه درو باز نکنید یه بلایی سر خودم میارممممم
یوسف مثل کسی بود که گرانبهاترین چیز زندگیش رو از دست داده
حقیقتا اون لحظه دلم براش سوخت ولی واسه نگین نه .
پیه همه چی رو به تنم مالیده بودم ،اصلا واسم مهم نبود هر کسی میخاس بیاد بیاد.
وقتی شقایق دوسم داشت برام کافی بود ،
خاستم برم داخل خونه که یوسف پرید جلوم و هولم داد و داد زد گمشو از خونه ی من بیرون ،شهرام بدو گوشیو بیار زنگ بزنم پلیس بیاد ببرتش .
نمیخاستم اول کاری کارم به کلانتری و اینا برسه ،رو به یوسف گفتم لازم نیست اینکارا رو بکنی
چرا نمیزارید ما دو نفر باهم ازدواج کنیم ؟
شقایق دختر عاقل و بزرگیه که میتونه واسه زندگیش تصمیم بگیره ،
من میرم ولی دست از شقایق نمیکشم
بین ما کار یه سره شده شما هم بهتره کوتاه بیایید .
نگین با جیغ به طرفم حمله کرد و گفت مرتیکه میدم داداشام یه جوری نابودت کنن حالیت شه با کیی درافتادی.
عموهاش مگه مردن که اینطوری با تو عروسی کنه ؟
پوزخندی زدم و درحالی که داشتم میرفتم بیرون گفتم برمیگردم،یه تار مو از سرش کم بشه با من طرفید
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_شصتو_یک نگین اومد جلو کولی بازی درآورد و جیغ زد: آره حاضرم دخترم رو همینطوری نگه دارم تا قیام
#قسمت_شصتو_سه
از در زدم بیرون هر چند شقایق رو ندیده بودم و دلم شور می زد ولی حس می کردم یوسف و نگین باید تقاص کارشونو پس بدن.
رفتم همون شهر یه مسافرخونه گرفتم تا شب بمونم.
فردا باید دوباره می رفتم تا ببینم چی میشه.
حتی گوشیش هم ازش گرفته بودن و نمی تونستم باهاش صحبت کنم.
حسابی خسته بودم تا لنگ ظهر خوابیدم. از خواب بیدار شدم ظهر شده بود رفتم یه نیمرو زدم و دوباره حاضر شدم تا برم سمت خونه ی شقایق اینا.
تا بجنبم غروب شده بود مادرم زنگ زد. حسابی نگران بود: فرزاد کجایی تو چرا گوشیت خاموشه؟..
گفتم: مامان جان شارژش تموم شده بود زده بودم شارژ..
با صدای نگرانی گفت: فرزاد تو چیکار کردی؟
پدر و مادر پیر یاسمن خدابیامرز اومده بودن اینجا.
یه حرفایی زدن و رفتن که من نفهمیدم چی میگن. با بابات صحبت کردن. چیکار کردی فرزاد؟..
عصبانی شده بودم پس زهرشونو ریخته بودن.
با جدیت گفتم: مامان شما کاریتون نباشه. من کار اشتباهی نکردم می خوام با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم و دارم از عشقم دفاع می کنم...
مامان بغضش ترکید و گفت: فرزاد تن یاسمن بدبختو تو گور میخوای بلرزونی؟..
پوزخندی زدم و گفتم: اون اگه آدم بود الان وضع منم این نبود..
با عصبانیت گوشی رو قطع کردم. هوا هنوز روشن بود رفتم سوار ماشینم شدم...
💚
#قسمت_شصتو_چهار
و به طرف خونشون راه افتادم. حدس می زدم حتما عموها و داییاشو صدا کردن تا بیان تکلیفشو مشخص کنن.
رفتم جلوی در همون طور که حدس زده بودم ماشیناشون جلوی در پارک بود. می خواستم برم تو دل شیر می دونستم ممکنه هر بلایی سرم بیاد ولی دلم خوش بود تا لحظه ای که شقایق پشیمون نشه هر کار از دستم بربیاد واسه عشقمون می کنم.
در زدم و عقب ایستادم. یکی جواب داد: کیه؟..
گفتم: فرزادم، با آقا یوسف کار دارم..
چند دقیقه دیگه حس کردم صدای جر و بحث از تو حیاط میاد.
نباید می ترسیدم وگرنه مساوی می شد با باختنم.
خوب می دونستم با ازدواج شقایق، نگین حسابی عذاب میکشه، واسه دیدن عذابش هر چیزی رو تحمل می کردم.
همون لحظه یکی از برادرای یاسمن درو با عصبانیت باز کرد و گفت: به به.. آقا فرزاد داماد دیروز دشمن امروز...
محکم یقه ام رو گرفت که یوسف از داخل داد زد: بیارش تو حیاط بیرون نمی خوام کسی جمع بشه.. داد زدم: دستتون به من بخوره ازتون شکایت میکنم.
هر قانونی می خواید بیارید وقتی ما دونفر با هم بودیم پس باید ازدواج کنیم. واسه چی تلاش میکنید؟..
یکی خوابوند تو دهنم که منم یقه اش رو گرفتم و جفت مشتش رو محکم تر زدم تو دهنش.
داد زدم: شقایق!.. چه بلایی سرش آوردید حرومزاده ها؟..
نگین از رو ایوون جیغ زد: اونم به وقتش تقاصشو پس میده. زنده نمیذارمش.
میدمش به یه پیرمرد از کار افتاده ولی نمیذارم زن تو بشه. نمیذارم انقد بلبل زبونی کنه...
یدفعه همشون افتادن به جونم هر چی دفاع می کردم تعدادشون بیشتر بود کتکم می زدن.
انقد زدن که دیگه نایی نداشتم. بی شرفا بیشتر تو صورتم می زدن.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_شصتو_سه از در زدم بیرون هر چند شقایق رو ندیده بودم و دلم شور می زد ولی حس می کردم یوسف و نگین
#قسمت_شصت_پنج
وقتی حسابی از خجالتم دراومدن و مطمئن شدن که کارم ساخته است کشون کشون بردن سوار ماشینم کردن.
حس گرمی خون رو همه جای صورت و بدنم داشتم.
تمام بدنم کوفته بود انگار شکسته بود. نایی واسه ناله کردن نداشتم.
حس کردم وقتی داشتن منو از خونه میاوردن بیرون یکی از داخل خونه جیغ زد: شقایق...!
با ماشین خودم بردن انداختنم یه جایی بیرون از شهر. شب بود و تاریک.
بیابون پر از سگای ولگرد بود و ممکن بود با شنیدن بوی خون بیان طرفم.
همون جا تو ماشین ولم کردن انقد حالم بد بود و ضعف داشتم که کم کم از حال رفتم و نفهمیدم دیگه چی شد...
وقتی چشمم رو باز کردم فهمیدم توی بیمارستانم.
هنوزم تن و بدنم درد داشت ولی خوب اتفاقای شب گذشته یادم میومد...
چندتا سرفه کردم و خوب به اطرافم نگاه کردم. دستم تو گچ بود.
چه بلایی سرم آورده بودن؟ پرستار اومد داخل اتاق با دیدنم گفت: به هوش اومدی؟..
نگاهی به سرمم انداخت که پرسیدم: کی منو آورده اینجا؟ چه اتفاقی افتاده؟..
بی حوصله جواب داد: نمی دونم.
خودت نمی دونی چه بلایی سرت اومده؟..
می دونستم چه بلایی اومده ولی تا جایی که یادم میاد منو بردن گذاشتن وسط بیابون بیرون شهر.
رو به پرستار گفتم: کسی نیومده دنبالم؟..
جوابم رو نداد و رفت بیرون.
چند لحظه بعد مأمور اومد داخل اتاق. با دیدنش ناخودآگاه استرس گرفتم.
سرباز و مامور اومدن جلو و گفتن: سلام آقا گزارش دادن به ما که ماشین زباله پیداتون کرده و کمک کرده تا بیارنتون بیمارستان.
چه اتفاقی واستون افتاده؟...
تمام ماجرا رو بدون کم و کاست توضیح دادم براشون.
باید ازشون شکایت می کردم چون قانونا بعد از این کار باید با هم ازدواج می کردیم.
زیاد از قانون سر در نمیاوردم و فقط چیزایی که اتفاق افتاده بود رو گفتم.
زنگ زدن به برادرم تا بیاد و بیفته دنبال کارام.
حالم یکم بهتر شده بود از تخت اومدم پایین و دیگه می خواستم برم دستشویی. تو راهرو با دیدن یوسف و نگین و خواهرش، اخمام رفت تو هم.
اینا اینجا چیکار میکردن؟ با سرگیجه ی بدی که داشتم رفتم طرفشون.
#قسمت_شصتو_شش
نگین از دور که منو دید هوار کرد: خدا ازت نگذره. خدا لعنتت کنه. منو به خاک سیاه نشوندی.
دختر دسته گلم داره جلوی چشمام پر پر میشه..
قلبم به تپش افتاده بود یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
با لب های خشک شده با زور گفتم: اینجا چه خبره؟ چی شده؟ چه بلایی سر شقایق آوردید؟..
یوسف که حسابی حالش خراب بود و حس می کردم تو این چند روز حسابی پیر شده، سر خورد جلوی دیوار و صورتشو پوشوند.
نگین مثل اسفند رو آتیش بالا و پایین می پرید و نفرین می کرد.
با عجز گفتم: تو رو خدا چه بلایی سر شقایق اومده؟ شماها چیکار کردید؟..
خاله اش با گریه گفت: به خاطر توی الدنگ خودش رو نابود کرده.
خدا ذلیلت کنه از کجا پیدات شد تو زندگی ما؟ پسر بیچاره ی من از روزی که فهمیده چه خبره داره سکته می کنه اون عاشق شقایق بود...
دستام رو مشت کردم و داد زدم: شقایق چیکار کرده؟ حالش چطوره؟ همینو می خواستید لعنتیا؟
ما مگه چی خواستیم از شما؟ فقط عاشق هم بودیم همین.
اصلا از این مملکت می رفتیم نمیذاشتیم ما رو ببینید که اذیت هم بشید.
من می خواستم خوشبختش کنم مثل شما نامرد و آشغال نبودم که ببرم اذیتش کنم...
پرستار اومد بهم تشر زد: اینجا چه خبره مثلا بیمارستانه ها؟..
رفتم دستشویی حالم خراب بود. اگه بلایی سر شقایق میومد چی؟
اون واسه اینکه منو میزدن اون بلا رو سر خودش آورده بود تا مانعشون بشه.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💚💚
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_شصت_پنج وقتی حسابی از خجالتم دراومدن و مطمئن شدن که کارم ساخته است کشون کشون بردن سوار ماشینم
#قسمت_شصتو_هفت
با التماس از پرستار پرسیدم گفت حالش خوبه نگران نباشم.
خطی که رو دستش انداخته سطحی بوده و زیاد جای نگرانی نیست. داداشم نیمه های شب رسید بیمارستان.
با اینکه ازم کوچیکتر بود حسابی دعوام کرد و گفت که بیخیال این کار بشم ولی گفتم نمی تونم و من به شقایق قول دادم دور از انسانیته که قالش بذارم از اونم گذشته خیلی دوستش داشتم.
داداشم که فهمید کار از کار گذشته زنگ زد به مامان و بابام و گفت که برن اونجا با پدربزرگ مادربزرگ شقایق صحبت کنن و ببینن نظر اونا چیه؟
از بیمارستان کارم تموم شده بود دستم تو گچ بود و حالم یکم بد ولی نمی خواستم برم و شقایقو تنها بذارم.
رفتم جلوی اتاقی که اونا بودن. نگاه همشون چرخید سمتم یه پسر بیست و پنج، شش ساله اومد جلو و با عصبانیت گفت: گورتو گم کن بیرون اینجا بیمارستانه وگرنه بهت حالی می کردم با کی طرفی؟
بذار شقایق حالش خوب بشه خودم نابودت میکنم.
بی ناموس بی همهچیز حالا کارت به جایی رسیده که به یه دختر بچه دست درازی میکنی؟..
بی توجه بهش رفتم سمت یوسف. نمی دونستم اون پسر کیه.
دوباره پرید سر راهم و گفت: با توام گورتو گم کن..
با دست سالمم هولش دادم و گفتم: برو اون طرف تو کی هستی من با تو کاری ندارم!..
خاله ی شقایق تشر زد: احسان پسرم بیا اینطرف باهاش کار نداشته باش آدم بی شرف حالیش نیست چی میگه..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_شصتو_هفت با التماس از پرستار پرسیدم گفت حالش خوبه نگران نباشم. خطی که رو دستش انداخته سطحی بو
#قسمت_شصتو_هشت
پسره که انگار با حرف مادرش حسابی شیر شده بود گفت: غلط کرده دماری از روزگارش دربیارم که حالیش بشه با کی طرفه..
خواست بهم حمله کنه که داداشم اومد ازم دفاع کنه.
نزدیک بود دعوا بشه که یوسف داد زد: بس کنید دیگه. تموم کنید! دختر من داره میمیره...
سرش رو انداخت پایین و گفت: همه برن بیرون. نمی خوام هیچکسو ببینم.
نگین رفت کنارش بشینه که گفت: مخصوصا تو! برو می خوام پیش دخترم تنها باشم..
نگین خواست چیزی بگه که پشیمون شد. یوسف نگاهی بهم انداخت و گفت: وقتی شقایق به هوش اومد بیا کارت دارم.
شاید فردا... شاید.. نمی دونم؟!.. همونطور نگاش کردم. این وسط شاید از همه بیشتر اون شکسته شده بود.
داغ خواهر جوونشو دید و از اونطرف حالا نوبت دخترش بود.
به علاوه که پشت همه ی این ماجراها زنش حضور داشت.
از بیمارستان همراه داداشم رفتم بیرون و برگشتیم تو همون مسافرخونه ای که قبلا گرفته بودم.
داداشم عصبی بود و انگار که مدام می خواست چیزی بهم بگه.
آخر سر که رسیدیم مسافرخونه بهش گفتم: داداش اگه گفتم خبرت کنن بخاطر این بود که یکم حالم خوب نبود احتیاج به مراقبت داشتم ولی حالا می بینم خوبم.
مزاحم کارت نمیشم برگرد شهر دنبال کارت خانوادت نگران میشن..
چپ چپ نگام کرد و گفت:
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d