💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_پنجم #بخش_سوم ❀✿ شڪ داشتم مسیری ڪه مےروم اشتباه است یانه. ته
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_ششم
#بخش_اول
❀✿
صداے گریه ے نازڪ و ضعیف حسین مرا از مرداب خاطراتم بیرون مے ڪشد. روزهایے ڪھ هر بار با یادآوریشان عذاب مے ڪشم. دفتر را مے بندم و زیر بالشتم مے گذارم. از روی تخت پایین مے آیم و حسین رااز گهواره اش بیرون مے آورم و تنگ درآغوشم مے فشارم. گریه اش قطع مے شود و چشمان روشنش را باز مے ڪند، ڪمرنگ لبخند مے زنم و لبهایم راروے پیشانے سفیدش مے گذارم. آرام به چپ و راست تڪانش مے دهم . صورت ڪوچڪش را به سینه ام فشار مے دهم و چشمان اشک آلودم را مے بندم. پسرعسلے من در همسایگے تپش هاے قلبم دوباره به خواب مے رود; صورتش را ازسینه ام جدا و یڪ دل سیر نگاهش می ڪنم. روے تخت مے نشینم و دفترم را از زیر بالشت بیرون مے آورم و بازش مے ڪنم، حسین را ڪنار خودم مے خوابانم و به فڪر فرو مے روم. مے خواهم ویدیوے زندگے ام را جلو بزنم، دوست دارم به تو برسم. مے خواهم از لحظه ے ورودت به زندگی ام بنویسم، طاقت مرور لجبازے هایم را ندارم. باید زودتر از خنده هاے تو تعریف ڪنم.
❀✿
تنها یڪ هفته به مهر مانده بود و من بدون داشتن آمادگے ذهنے براے درس خواندن روزها را پشت سر مے گذاشتم. من و مهسا درڪلاس گیتار دو دوست جدید به نامهاے پریا و پرستو ڪه دوقلو بودند، پیدا ڪردیم. یڪ خواهر ڪوچڪ تر از خودشان به نام پریسا داشتند ڪه دانشجوے دانشگاه تهران بود. چهره هاے بانمڪشان هر چشمے را جذب مے ڪرد. خوش لباس و خوش مشرب بودند و به سرعت باما گرم گرفتند. رفتار رسمتے درنظرم دیگر بد نبود.تقریبا ازحرڪاتش خوشم مے آمد. ازهم صحبتے با او لذت مے بردم. چند بارے هنرجوها را به ڪافے شاپ دعوت ڪرده بود و من در این جمع احساس راحتے مے ڪردم. یڪ ترم بھ سرعت تمام شد و من در آخرین جلسه جرئت زدن یڪ موزیڪ ساده را پیدا ڪردم. به تشویق رستمے چند بیت شعر هم خواندم و مقابل چشمان شگفت زده استاد موزیڪ را تمام ڪردم، ومن در آرزوے یافتن خودم، خودم را گم ڪردم.
❀✿
ناخن هاے بلندم را روے سیم هاے گیتارحرڪت مے دهم و لبخندے از سر رضایت مے زنم.
آیسان بادهانش دود قلیان را به صورت حلقه بیرون مے دهد و درعالم خودش سیر مے ڪند. زیر لب شعر قدیمی امید را زمزمه مے ڪنم:
اے گل رویایے
اے مظهر زیبایے
تو عروس شهر افسانه هایے...
پرستو ریز مے خندد و سرو گردنش را با صداے ضعیف من تڪان مے دهد. سحر با یڪ سینے شربت و شیرینے وارد اتاق مے شود و باغیض به آیسان مے توپد: بوے گند
گرفت اتاقم! جم ڪن بساطتو!
آیسان گوشه چشمے نازڪ مے ڪند و جواب مے دهد: اووو...ول ڪن بابا، بیا توام بڪش!
سحر سینے را روے میز دراورش مے گذارد و ڪنار من روے زمین مے نشیند. مهسا روے تخت دراز ڪشیده و ژورنال هاے سحر را تماشا مے ڪند. پریا یڪ لیوان شربت برمیدارد و مے پرسد: خب ڪے راه بیفتیم؟
پرستو از جا بلند مے شود و جواب میدهد: فڪ ڪنم تا شربتامون رو بخوریم و حاضر شیم ساعت سه شه!
آیسان تایید مے ڪند و یڪ حلقه ے دودے دیگر مے سازد. همگی به منزل پدرے سحر آمده ایم و قرار است رأس ساعت چهار بھ خانھ ے استاد برویم. درجلسه ے آخر ڪلاس گیتار همه را در روز چهارشنبه یعنے امروز بھ منزلش براے صرف عصرانه دعوت ڪرد. بعد از خوردن شیرینے و نوشیدن شربت همگے حاضر شدیم. من یڪ مانتوے بلند ڪھ در قسمت بالاتنه سفید و ازڪمر به پایین قهوه اے سوختً است مے پوشم. ساپورت مشڪے، ڪفش هاے چرم و یڪ روسرے ڪرم و بلند ترڪیب زیبایے را ایجاد مے ڪند.مقابل آینه ے میز دراور مے ایستم و به لب هایم ماتیڪ ڪمرنگے مے زنم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_ششم #بخش_اول ❀✿ صداے گریه ے نازڪ و ضعیف حسین مرا از مرداب خاطراتم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_ششم
#بخش_دوم
❀✿
پرستو پشت سرم مے ایستد و به چهره ام در آینه خیره مے شود. آهے مے ڪشد و میگوید: خوش بحالت چقد خوشگلے.
متعجب روسرے ام را مرتب مے ڪنم و مے پرسم: من؟؟؟ وا! خل شدیا.
آرام پس گردنم مے زند
_ حتما زشتے؟!چشماے آبے و موهاے عسلے...خوبه بهت بگم ایکبیرے؟
شانه بالا میندازم و لبخند ڪجے مے زنم
_ بنظرم خیلے معمولے ام.
آیسان پرستو را صدا مے زند و میگوید: محیا رو ولش ڪن، ازاولش خنگ بود. زیر بار خیلے چیزا نمیره.
مهسا حرفش را رد مے ڪند و ادامھ مے دهد: البتھ الان بچم حرف گوش ڪن شده. ببین چقدر تیپ جدیدش بهش میاد، خوش استیل، قد بلند و کشیده.
پریا میگوید: خدایے خیلے معصوم و نازه.
سحر: اره.خودشو باچادر خفه مے ڪرد! حیف این فرشته نیست خودشو سیاه میڪرد؟
نمیدانم چرا حرفهایشان آزارم مے دهد، صداے ضعیفے درقلبم مدام نهیب مے زند ڪه: یعنے واقعا باید بزارے همه این خوشگلیا رو ببینن؟!
سرم را به چپ و راست تڪان مے دهم و براے فرار از صداے وجدانم بلند میگویم: خب دیگھ بسھ.مثل اینڪھ فقط من زیباے خفته ام.شمام همگے زن شرک!
همھ مے خندند و ازاتاق بیرون مے روند.
خانواده ے سحر اهل نماز و روزه نیستند و باڪفش درخانھ رفت و آمد مے ڪنند. از خانھ بیرون مے رویم و سوار ماشین هایمان مے شویم. من سوار ماشین آیسان مے شوم و در را میبندم. قبل ازحرڪت پرستو به سمتمان مے آید و اشاره مے ڪند ڪارم دارد. پنجره را پایین مے دهم و مے پرسم: چے شده آبجی؟
دستهایش را از ڪادر پنجره داخل مے آورد، روسرے ام را چند سانتے عقب تر مے دهد و ڪمے موهاے لختم را بیشتر بیرون مے ریزد. شیطنت آمیز مے خندد و به طرف ماشینش برمیگردد. به خودم در آینھ ے بغل ماشین نگاه مے ڪنم.
دیگر حجابے درڪار نیست.
روسرے ام را انگار ڪامل ڪنار گذاشته ام.
رستمے به استقبالمان مے آید و نیشش را تا بناگوشش باز مے ڪند. صداے موزیڪ از خانھ اش مے آید. همگے سلام مے ڪنیم و پشت سرش وارد ساختمان مے شویم. دوبلڪس و مدرن با دیزاین ڪرم شڪلاتی.محو تماشاے وسایل چیده شده چرخے مے زنم و وسط پذیرایے مے ایستم. استاد به سمتم مے آید و بالحن خاصے مے گوید: مثل اینڪً شما میدونستید چطور باید بافضاے خونھ ے نقلیم ست ڪنید.
و با حرڪت پلڪ و ابروهایش بھ مانتو و روسرے ام اشاره مے ڪند.
خجالت زده نگاهم را مے دزدم و حرفے براے زدن جز یڪ تشڪر پیدا نمے ڪنم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_ششم #بخش_دوم ❀✿ پرستو پشت سرم مے ایستد و به چهره ام در آینه خیره م
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هفتم
#بخش_اول
❀✿
خجالت زده نگاهم را مےدزدم و حرفے برای زدن جز یڪ تشڪر پیدا نمےڪنم.
بھ مبل سھ نفره ی ڪنار شومینھ اشاره مےڪند و ارام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون.
باشنیدن پسوند #جان از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ مے شود. باقدمهای آهستھ سمت مبل مےروم و ڪنار سحر مےشینم. مهسا بھ رستمے دست مے دهد و روی مبل تڪ نفره ڪنار ما میشیند. خوب ڪھ دقت مےڪنم بطری های #مشروب را روی میز مے بینم. چشمهای گرد و متعجبم سمت آیسان مے گردد و تنها با یڪ لبخند سرمست مواجھ مے شوم. رستمے بھ دستھ ی یڪے از مبل ها درست ڪنار پریا تڪیھ مےدهد و درحالیڪھ ڪف دستهایش رابه هم میمالد، آهستھ و شمرده می گوید: خب،خیلے خیلے خوش اومدید.چهره های جدید مے بینم .... (و بھ آیسان و سحر اشاره مےڪند)... البتھ این نشون میده اینقد بامن احساس صمیمیت میڪنید ڪھ دوستاتون رو هم اوردید.ازین بابت خیلی خوشحالم.بھ طرف آشپزخانھ مے رود و ادامھ مے دهد: اول با بستنی شروع مےڪنیم .چطوره؟
همھ باخوشحالے تایید مےڪنند. برایمان بستنے میوه ای مے آورد و خودش گیتار بھ دست مے گیرد تا سوپرایزش را باتمرڪز تقدیم مهمان ها ڪند.همانطور ڪھ بھ چهره اش خیره شده ام با ولع بستنی مے خورم. یڪ پایش را روی پای دیگرش میندازد و شروع مےڪند بھ خواندن آهنگ ای الهھ ی ناز.
دستهایش ماهرانھ روی سیم ها مے لغزد و صدای دلچسبش در فضا مے پیچد.
باذوق گوش مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم. زندگے یعنے همین.همیشه باید لذت ببریم.بعداز خوردن بستنے ازما درخواست مےڪند ڪھ بھ صورت هماهنگ یڪ شعررا بخوانیم و او دوباره گیتار بزند.
همگےبعداز مشورت تصمیم میگیرم ڪھ شعر سلطان قلبم را بخوانیم.
همزمان باخواندن شعر سرهایمان راتڪان مے دهیم و فارغ از غم های دنیا و زندگے های شخصےمان در یڪ اتفاق ساده غرق مےشویم.
قسمتے از شعرراخیلے دوست داشتم.تنها یک جملھ،
خیلے ڪوچیڪھ دنیادنیا.گذشت زمان درڪ این جملھ را برایم ملموس تر مےڪرد. دراول مهمانی تمام روحم رضایت را مے چشید. هرچھ می گذشت،ازادی چهره ی دومش را رو مےڪرد. تفریح سالم جمع بھ ڪشیدن سیگارو قلیون و خوردن مشروب و....ڪشیده شد. من مات و مبهوت در ڪنج پذیرایے ایستاده بودم و تنها تماشا مےڪردم. چندمرد دیگر هم به خانھ ی رستمے امدند و تصویر ساختگے من از استقلال خراب شد. تمام دوستانم سرمست باهم مے رقصیدند و هرزگاهے مراهم ڪنارخودشان مےڪشیدند.
❀✿
حالت تهوع و سرگیجھ دارم.یڪےازدوستان استاد ڪھ نامش سپهر است بایڪ بطری و سیگار سمتم مےآید و مرا بھ رقص دعوت مےڪند. بااخم اورا پس مےزنم و باقدمهای بلند بھ سمت در خروجے مے روم ڪھ یڪدفعھ دستے محڪم ازپشت بازوام رامے گیرد ومرا بھ طرف خودش مےڪشد. باترس بھ پشت سرم نگاه میڪنم و بادیدن لبخند چندش آور سپهر جیغ مےڪشم. دستم را محڪم گرفتھ و پشت سر خودش به سمت راه پلھ مےڪشد. قلبم چنان مےڪوبد ڪھ نفس ڪشیدن را برایم سخت مےڪند.باچشمان اشڪ الود با مشت چندبار بھ دستش مےزنم و خودم راباتمام توان عقب مےڪشم. سپهر دستم را ول مےڪند و مے خندد. روسری ام راڪھ روی شانھ ام افتاده ،دوباره روی سرم میندازم و بھ سمت در مے دوم. رستمے خودش رابھ من مے رساند و مقابلم مےایستاد. باصدای بریده از شوڪ و لبهای خشڪ ازترس داد مےزدم: ازت بدم میاد دیوونھ!میخوام برم بیرون!برو ڪنار!
شانھ هایم را مے گیرد و باخونسردی جواب مے دهد: عزیزم! سپهررو جدی نگیر زیادی خورده، یڪوچولو بالازده. یڪم خوش بگذرون.
شانھ هایم را بانفرت از چنگش بیرون مےڪشم و دوباره داد مے زنم: نمیخوام.برو ڪنار.برو!
پرستو بین رقص نگاهش بھ من می افتد و بھ سمتم مے آید. موهای موج دار و شرابے اش ڪمے بهم ریختھ. ابروهایش را درهم مےڪشد.
پرستو: چت شده محیا؟
عصبے مے شوم و جواب مےدهم: مگھ ڪور بودی ندیدی داشت منو مے برد باخودش بالا؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_هفتم #بخش_اول ❀✿ خجالت زده نگاهم را مےدزدم و حرفے برای زدن جز یڪ ت
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هفتم
#بخش_دوم
❀✿
با بیخیالے جواب مےدهد: نھ.ڪے؟!
رستمے باحالت بدی مےخندد و بھ جای من جواب مے دهد: سپهر یڪم باهاش مهربون شده .همین!
باغیض نگاهش مےڪنم و دندانهایم راباحرص روی هم فشار مے دهم. پرستو باپشت دست گونھ ام رانوازش مےڪند و بالحن آرامےمے گوید: گلم چیزی نشده ڪھ! طبیعیھ.حتمن بخاطر چیزاییه که خورده!
بهت زده مات خونسردی اش می شوم. باچشمهای گرد بلند میپرسم: چیزی نشده؟ طبیعیھ؟! یعنے چے؟اگر یھ بلا سرم میوورد چے؟
همان لحظھ سرو ڪلھ ی سپهر پیدا مے شود و درحالیڪھ پشت هم سڪسڪھ مےڪند و تلو تلو مےخورد با وقاحت مےپراند: ایول سرمن دعواست!
تمام بدنم مےلرزد،فڪرش را نمےڪردم اینطور باشند.باتاسف سری تڪان مےدهم و مےگویم: اگر چیزی نیس تو باهاش برو...
و بدون اینڪھ منتظر جواب بمانم بھ سمت در مے روم و ازخانھ بیرون مےزنم.
❀✿
سرم رابھ پشتے صندلےتڪیھ مے دهم و چشمهایم را مےبندم. چانھ ام مے لرزد و سرما وجودم را مے گیرد. سرم مے سوزد از شوڪے ڪھ دقایقے پیش بھ روحم وارد شد.بغضم راچندباره قورت مے دهم اما وجودم یڪ دل سیر اشڪ مے طلبد. چشمهایم را باز و بھ خیابان نگاه مےڪنم.پیشانےام را بھ پنجره ی ماشین مے چسبانم و نفسم رابایڪ آه غلیظ بیرون مےدهم
نمیدانم ترسیدم یا از برخورد عجیب پرستو جا خوردم؟ نمے فهمم!. مگر چقدر فاصلھ است بین زندگے ڪسے ڪھ چادر پوشش او مے شود با ڪسے ڪ، دوست دارد مثل من باشد؟یعنے یڪ پارچه ی دلگیر مرز بین ارامش گذشتھ و غصه ی فعلے من است؟ نمے فهمم!.. با پشت دست اشڪهایم را پاڪ و بھ راننده نگاه مےڪنم. یڪ تاڪسے برای برگشت بھ خانھ گرفتم و حالا درترافیڪ مانده ام. پای راستم رااز شدت استرس مدام تڪان می دهم. تلفن همراهم عصر خاموش شده و حتما تاالان مادرم صدبار زنگ زده. باتصور مواجھ شدن با پدرم ، چشمم سیاهے مے رود و حالت تهوع مےگیرم. نمیدانم باید چھ جوابے بدهم. اینڪھ تاالان ڪجا بودم؟!زیپ ڪیفم را مےڪشم و ازداخل یڪے از جیب های ڪوچڪش آینھ ام را بیرون مے آورم و مقابل صورتم مے گیرم.آرایشم ریختھ و زیر چشمهایم سیاه شده. بایڪ دستمال زیر پلڪم را پاڪ مےڪنم و بادیدن سیاهے روی دستمال دوباره تصویر چادرم جلوی چشمم مے اید.
" پشیمونی محیا؟..."
خودم به خودم جواب مے دهم
" نمیدونم!!"
+" اگر یه اتفاق بد میفتاد چی؟!"
" اخه... من دنبال این ازادی نبودم!...یعنے.. فڪر نمیڪردم..ازادی یعنے...بیخیالے راجب همھ چیز .... "
+" خب... حالا چے؟.. میخوای بیخیال شے!؟ بیخیال زندگے؟! یا شاید بهتر بگم ببخیال هویتت؟؟"
سرم را بین دستانم مے گیرم و پلڪ هایم را محڪم روی هم فشار مےدهم.صدایے از درونم فریاد مے زند: خفه شو! خفه شو!من....من...
نفسم بھ شماره می افتدو لبهایم مے لرزد.
_ من نمیخواستم اینجوری شھ..
خراب ڪردم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_هفتم #بخش_دوم ❀✿ با بیخیالے جواب مےدهد: نھ.ڪے؟! رستمے باحالت بدی م
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_اول
❀✿
پاهایم راروی زمین مےڪشم و سلانھ سلانھ بھ طرف خانھ مے روم. سرگیجھ حالم را خراب و ترس گلویم راخشڪ ڪرده. ازداخل ڪیفم ، چادرم را بیرون مےاورم و روی سرم میندازم. سنگینےپارچھ اش لحظھ ای نفسم را میگیرد. پلڪ هایم راروی هم فشار مے دهم و بھ هق هق مے افتم. درخانھ را باز مےڪنم و وارد حیاط مےشوم. هرلحظھ تپش قلبم شدید تر مے شود. داخل ساختمان مے روم و ڪفش هایم را در جاڪفشے مے گذارم. آب دهانم را بھ سختے فرو مے برم و بھ اتاق نشیمن سرڪ مےڪشم.بھ اجبار فضای تاریڪ چشمهایم راتنگ و نگاهم را مےگردانم ڪھ با چهره ی عصبے مادرم مواجھ مےشوم. روی مبل تڪ نفره درست مقابلم نشستھ و دستهای سفید و تپلش را درهم قفل ڪرده. ازاسترس و ترس پلڪ راستم مے پرد و دندانهایم مدام بهم مے خورند. ازجا بلند مےشود و باقدمهای آهستھ بھ سمتم مے اید با هر قدمش ، من هم یڪ قدم به سمت راه پلھ، عقب مے روم. بافاصلھ ی ڪمے از من مے ایستد و با لحن جدی و شمرده شمرده مےگوید: برو تو اتاقت.. سریع!
سرم راپایین میندازم و ازپلھ ها بھ سرعت بالا مے روم. مثل دیوانھ ها بھ اتاقم پناه مے برم و دررا محڪم پشت سرم مے بندم. ڪیفم راروی میز میگذارم و خودم راروی تخت میندازم. صدای گریھ ام بالا مے گیرد و تمام بدنم مے لرزد. بایاداوری دستهای ڪثیف سپهر ڪھ بازوهایم را چنگ زدند. نفسم مے گیرد... یاد زمانے مے افتم ڪھ از نگاه چپ یڪ مرد عصبے مے شدم و خجالت مےڪشیدم.زمانےڪھ درخیابان مراقب بودم ، حتے اتفاقے یڪ مرد بھ من نخورد.حالا چطور جواب پدرم را بدهم؟ اگر اتفاقے مے افتاد... چطور خودم را مے بخشیدم .ازخودم متنفرم.
دراتاق باز مے شود ومن بھ دنبال صدایش سرم رااز روی تخت برمیدارم و بھ پشت سرم نگاه مےڪنم. مادرم باچشمان خون افتاده و نگاه نگرانش مقابلم روی زمین مےشیند و بےمقدمھ نالھ هایش را سرمیگیرد: محیا؟مادر تاڪے میخوای تن و بدنم رو بلرزونے؟ میدونے تابخوام ازین پلھ ها بیام بالا مردم و زنده شدم؟ لباست بوی سیگار و قلیون مےده !ای خدا...دختر توداری منو میڪشے.ازڪنارم رد شدی بوی سیگار روی چادرت جونمو گرفت.از صبح ڪجا بودی مادر؟ دختر تومنو نصفھ جون ڪردی.بخدا دلم ازت راضے نیست.
هرزگاهے به پایش مےزد و بایڪ دست صورتش را مے خراشد. دلم برایش مے سوزد،مقصر این اشڪها منم!
باپشت دست اشڪهایش را پاڪ میڪند و ادامھ مے دهد: مادر بیا و ازخر شیطون بیاپایین.بخدا باباتو تاالان بزور نگھ داشتم. بزور خوابید. میدونے اگر بیدار بود چیڪار میڪرد؟ ازوقتے اومده میگھ تو ڪجایے؟ منم گفتم رفتے خونھ ی دوستت برای شام.ڪلےبمن حرف زد. گفت بدون اجازه ی من گذاشتے بره خونه ی دوستش؟ اگر اینو نمیگفتم چے میگفتم؟ میگفتم دخترت یھ ماهھ معلوم نیست ڪجا میره باڪے میره؟ ازاعتمادمون سو استفاده ڪرده؟بگم حرفای جدیدش دیوونم ڪرده؟ بگم چادرتو درمیاری؟بگم دخترت ڪھ رو میگرفت الان اگر ارایش نڪنھ ڪسرشانشھ؟اره؟ چے بگم؟بگم ظهری رفتم ڪلاس خطاطے خبرازت بگیرم.... استادت اومد بهم گفت چرادخترت دوماهھ ڪلاس نمیاد؟محیا مامان دوس داشتم اون لحظھ رمین دهن وا ڪنھ و منو بڪشھ توخودش.
الان این چھ قیافھ ای ڪھ توداری؟دنبال این بودی؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_هشتم #بخش_اول ❀✿ پاهایم راروی زمین مےڪشم و سلانھ سلانھ بھ طرف خانھ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_دوم
❀✿
و بھ صورتم اشاره مےڪند. بغض گلویم را بھ درد مے اورد.حرفهایش برایم حڪم نمڪ زخم را دارد.چیزی نمیگویم.حرفے جز سڪوت برای دفاع ندارم دستش راروی قلبش مے گذارد و نالھ مےڪند. ازجایم بلند مےشوم و سمتش مےروم ڪھ دستش را چندبار درهواتڪان مے دهد و میگوید: نھ! نیای جلوها! اومدم بگم اگر ماراضے نباشیم ازت ،خداهم راضے نمیشھ.اونوقت ارزوهات میشن جن وتو میشے بسم الله.
دستش رابھ دیوار مےگیرد و بھ سختے روی دوپایش مےایستد. دامن گلدار و ڪوتاهش راانقدر چنگ زدڪھ چروڪ افتاد. دراتاق راباز مےڪند و قبل از آنکه بیرون برود نگاه پردردش را بھ سرتاپایم میندازد و با حسرت میگوید: هنوز دیر نشده.قبل اینڪھ حاجے بفهمھ، دست بردار ازین ڪارا!خوشبخت نمیشے مادر!بخدا نمیشے.
باتاسف سرش راتکان مے دهد و ازاتاق بیرون مے رود.من مے مانم و هزار درد و سوال درذهنم ڪھ هربار یڪ جور مے رقصند.
حتما اگر قضیھ ی سپهررا بفهمد دق مےڪند.
دوباره خودم راروی تخت میندازم و بغضم را رها مےڪنم.
مادرم ازمن نپرسید ڪھ چرا بوی سیگار میدادم. انگار میدانست ڪھ سهم من فقط ازسیگار و قلیون بوی دودش بوده!همیشھ میگویند مادراست دیگر، خودش بچھ اش رابزرگ ڪرده.ازنگاه فرزندش مے فهمد ڪھ چڪاره است.چندروز دراتاقم بودم و جواب تلفن هیچ ڪس رانمیدادم. مدام اشڪ مے ریختم و بھ ان شب فڪر مے ڪردم. بھ آیسان و پرستو وهمه ی ڪسانے ڪھ دران مهمانے بودند، حس تنفر داشتم. تصمیم گرفتم رابطھ ام را باانها قطع ڪنم. حس مے ڪردم ڪھ زندگی ڪھ دنبالش هستم درجیب و تفڪرات آنها نیست. اماهنوز نمیدانستم ڪھ چراباید چادر سرڪنم. هنوز هم معتقد بودم مے شود چادر سرنڪرد و سالم ماند. ارایش مگر چه ایرادی دارد؟ موسیقے هم باعث شادی روح و روان می شود.پس چرا حاج رضا مےگوید حرام است؟! هنوزحس مےڪردم ڪھ تقدیرمن اشنباه رقم خورده. من نباید فرزند این حانواده بااین تفڪرات مے شدم.
من فقط و فقط دنبال پوشش مورد علاقہ ام بودم... ڪاملا احساس پشیمانے مے ڪردم از آن شب و شرڪت در مهمانے ڪزایے! اما.... درست در ڪمتر از دوهفتہ حس و حال پشیمانے از سرم افتاد و تصمیم گرفتم باپدرم صحبت ڪنم و ازخواستہ هایم بگویم. دوست داشتم بفهمد ڪہ میخواهم باشروع سال تحصیلے بدون چادر و پوشش مورد علاقہ ے آنها بہ مدرسہ بروم. درواقع بہ دنبال رفاقت با جنس مخالف و ڪارهاے شاخ و غیرعادے نبودم! من تنها یڪ آزادے اندیشہ در رابطہ با پوششم طلب مے ڪردم. دوست نداشتم ڪہ احساس یڪ غلام حلقہ بہ گوش را بہ دوش بڪشم. نظر من باید در اولویت باشد!
❀✿
حولہ ےصورتے ام را روے موهایم میندازم و سرم را با آرامش ماساژ مے دهم. یڪ دوش آب سرد هر بار مے تواند حسابے حالم را خوب ڪند! یڪ تونیڪ لیمویے با شلوارڪش مے پوشم و پشت میز تحریرم مے نشینم. یڪ دستمال ڪاغذے ازجعبہ اش بیرون مے ڪشم و داخل گوشهایم را تمیز مے ڪنم. تلفن همراهم ڪہ رویے جعبہ ے دستمال کاغذے گذاشته بودم، زنگ مے خورد. بابے حوصلگی خم مے شوم و بہ صفحہ اش نگاه مے ڪنم.
باتنفر لبهایم رابهم فشار مے دهم:
_ آیسان!
حولہ را روے شانہ ام میندازم و با اڪراه جواب مے دهم
_ هان؟
آیسان_ هان چیہ؟! بلد نیسے سلام ڪنے؟!
_ حوصلہ ندارم بگو ڪارتو!
آیسان_ اِ ؟ چے شده طاقچہ بالا میزارے ؟ جواب تلفن نمیدے؟ چتہ؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
⭕️ دبیر ستاد امر به معروف: فرزندان برخی مسئولین اکثرا در اروپا، آمریکا، استرالیا و کانادا هستند/چرا هم میخواهی مسئول شوی هم فرزندت برود خارج از کشور؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ساحل دو طرفه جزیره قشم 😱
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
چطوری میشه تو صحرا آب زلال داشت👌 جالب بود
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💠 یه عمر دکمهی کتهامونو اشتباه میبستیم :(
🗣عمران گلمحمدی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✅زیتون
✍زیتون آثار ضددیابتی، ضدسرطانی، ضدمیکروبی، کاهش فشار خون، محافظت از قلب و عروق و فعالیت آنتیاکسیدانی دارد.
ماده مٶثره زیتون، از ترکیبات فنلی است که در زیتون سبز فراوان است ولی با تیره و سیاهشدن آن، کم میشود. این ماده مٶثره که خواص پرشمار زیتون را موجب میشود، در روغن زیتون فرابکر (تصفیهنشده و بودار) وجود دارد و با تصفیهشدن، حذف میشود.
زیتون را میتوان همراه غذا خورد؛ و زیتون و سبزیخوردن، تنها مواردی هستند که مصرف آنها در کنار غذا، عموماً منعی ندارد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
موفقیتهای عالی انیمیشن ایرانی پسر دلفینی در سطح جهان👌🌼
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔴 دور از گناه باش!
✍ در صحرا هیزم های بزرگ را با هیزم های کوچک و ریز روشن می کنند. گناهان بزرگ هم با گناهان کوچک شروع می شوند. به همین خاطر است که قرآن کریم روی گناهان ریز و کوچک حساسیت نشان داده و می گوید: اگر به سراغ شرّ و شرارت بروید هر چند کم و ناچیز نتیجه آن را خواهید دید:
مَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَةٍ شَرّاً یَرَه؛ و هر كه هموزن ذرّه اى بدى كند [نتيجه] آن را خواهد ديد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️نذر کرده ام
يک روزي که خوشحال تر بودم
بيايم و بنويسم که
زندگي را بايد با لذت خورد
که ضربه هاي روي سر را بايد آرام بوسيد
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد
يک روزي که خوشحال تر بودم
مي آيم و مي نويسم که
اين نيز بگذرد
مثل هميشه که همه چيز گذشته است و
آب از آسياب و طبل طوفان از نوا افتاده است
يک روزي که خوشحال تر بودم
يک نقاشي از پاييز ميگذارم , که يادم بيايد زمستان تنها فصل زندگي نيست
زندگي پاييز هم مي شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر
يک روزي که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا مي کنم
تا روزهايي مثل حالا
که خستگي و ناتواني لاي دست و پايم پيچيده است
بخوانمشان
و يادم بيايد که
هيچ بهار و پاييزي بي زمستان مزه نمي دهد
و
هيچ آسياب آرامي بي طوفان
مهدي_اخوان_ثالث
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️راه رفتن خوب است.
همیشه خوب بوده است.
همیشه به درد می خورد.
وقتی که فقیری و کرایه ی تاکسی گران تمام می شود.
وقتی که ثروتمندی و چربی های بدنت با راه رفتن آب می شود.
اگر بخواهی فکر کنی می توانی راه بروی، اگر بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی.
برای احساس کردن زندگی در شلوغی خیابان ها باید راه بروی و برای از یاد بردن آزار و بی مهری مردم باز هم باید راه بروی، وقتی جوانی، وقتی پیری، وقتی هنوز بچه ای هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه و برای توقف بعدی باید راه رفت
فریبا_وفی
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🌸🌸
هر پادشاهی ابتدا یک نوزاد بوده...
هر ساختمانی ابتدا فقط یک طرح روی کاغذ بوده...
مهم نیست امروز کجایی...!؟
مهم اینه که فردا کجا خواهی بود...!؟
هر کس در زندگی خود یک کوه اورست دارد که سرانجام یک روز باید به آن صعود کند...!!!
زمین خوردی!؟
عیبی ندارد...
برخیز...!!!
نگذار زمین به جاذبه اش ببالد...
سر به دو زانوی غم فرو مبر،سرت را بالا بگیر...
قدرت دستانی که به سویت دراز شده از یاد برده ای!!؟؟
کوله بارت ریخت!؟عیبی ندارد...
سبک باشی راحتتر اوج میگیری...
زندگی عالیست پس عاشق زندگیت باش..
💞💞💞💞💞💞💞💞
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ایرانی عزیز
این حرفهای محشر را چند بار در ذهن خود مرور کنیم
همه اش جامعه را می کوبیم
خود ما مردم چقدر مقید به رفتار درست ایم
🍁 روی تابلو پارک ها نوشته ورود سگ ممنوع
در برخی پارک های تهران تعداد سگ بازان و سگ های فانتزی از آدم های واقعا خواهان آرامش در پارک ، بیشتر است
🍁 در تابلوهای ورودی مکانهای عمومی مثل مترو نوشته شده سیگار کشیدن ممنوع
در برخی از مکانهای آنها به حدی سیگار کشیده شده و ته سیگار جمع شده که جمع کردن آنها هم ، خود معضلی شده است
🍁 در ماه مبارک رمضان روزه خواری در ملاء عام ممنوع است
چقدر نقض این قانون را در جامعه مشاهده می نماییم
🍁 و ما بعنوان انسانهای متمدن ، فرهیخته و مومن ، چقدر غمخوار هم هستیم و وظیفه الهی و انسانی خود را در حسن همجواری ایفا می کنیم
( و این که اصلا صحبتش را جز در مورد قشری اندک نمی توان گفت)
🍁 حجاب یکی از محاسن فاضله یک بانوی متشخص ایرانی و جزء لاینفک زندگی متعالی اوست
چقدر زنان بیخرد و لایعقل را می بینید که تحت جوگیری فرهنگ جهنمی غرب ، سعی دارند این رکن اصلی استحکام خانواده را سست کنند
( اگرچه این حقیقت است که
چراغی را که ایزد برفروزد
هر آنکس پف کند ریشش بسوزد)
و هزاران هزار بزه و بی قانونی دیگر
حال من و تو
و مردم کشور من
چقدر مقید هستیم که
انتظار داریم مسئولین ، همه و جامعه هم مقید باشند
و شاید.....چیزی که عوض دارد گله ندارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
و...شاید هدیه ای که ارزشمند تر از صد کوه طلاست
🍂🍃🍁🐔🍀🍀🌷🌿🎈
و هدیه ای قشنگ قشنگ برای شما
وقتی از کنار صحنه گناه عبور می کنی
صلوات قشنگی بفرست
تا آلودگی آن گناه روح تو را هم کدر نکند
از کنار افراد بی عفت و بی حیا می گذری
چند آیه قرآن بخوان
تا حالت گرفته نشود
با اهل دنیا مرادوه داری
زیاد قرآن بخوان و ذکر پرودگار بگو
تا خباثت روح و انرژی منفی آنها حالت را منقص نکند
حرف آزار دهنده یا رفتار آزار دهنده ای شنیدی
یاد پیامبران و امامانت بیفت
تا جان تو متاثر از حرف ها و گفته های ناروا نشود
بعد از مدتی خداوند حالی به تو عطا می کند که سر به آسمان نموده و فریاد میزنی:
" یا قدیم الاحسان لک الحمد"
و به خدایت می گویی
" راستی در دنیای امروز از من خوشبخت تر و دولتمند تر ، کیست؟"
امتحان کن و از این سیادت و دولت لذت ببر
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 ماجرای نماز بدون وضوی امام جماعت (حتما بخونید! ارزش خوندن داره👌).
دکتر... در یادداشتی نوشت:
حدود 20 سال پیش منزل ما خیابان 17 شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشن های مذهبی به مسجدی که نزدیک منزل مان بود می رفتیم.
💠پیش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد را انجام میداد و معتمد محل بود.
یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم.
منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حين، در یکی از دستشوییها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون این که وضو بگیرد. دستشویی را ترک کرد.
من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یک سره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند.
🌷من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سال های زیادی با هم همسایه بودیم، گفتم حاجی شیخ هادی وضو ندارد
خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت. حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فرادا می خوانم.
☘این ماجرا بین متدینین پیچید، من و دوستانم برای رضای خدا، همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مامومین کم کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جائی که بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند. زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت ، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی، پدر را ترک کردند.
💧دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلا مسلمان است ؟
آیا جاسوس است ؟ و آیا
💦شیخ بعد از مدتی محله ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود؛ بعد از دوسال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه بخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم.
💧بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد.
🌹روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم، پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم.
درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی میرفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند.
نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد! نکند؟ نکند؟! دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر می کردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم.
💦خانواده اش را نابود کردیم ! از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم. به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی می گردم.
💠او گفت: شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود.
☘پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد چند دقیقه جستجو پیر مردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن میخواند.
سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی می گردم ظاهرا از دوستان شماست، شما او را میشناسید؟
💎پیرمرد سری تکان داد و گفت دو سال پیش شیخ هادی در حالی که بسیار ناراحت و دل گیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم.
بسیار تعجب کردم و علتش را پرسیدم.
💦 او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون این که از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام، خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمی توانم در این شهر بمانم، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند.
🌷بعد از این جملات گفت: قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین ( علیه السلام ) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم.
ناگهان بغضم سرباز کرد و اشک هایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم.
الان حدود 20 سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف می شود من سراغ شیخ هادی را از او می گیرم.
ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.
🔴 *ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم* ؟!
با یه جمله، چقدر زندگی ها را نابود می کنیم 👌🏽
*مواظب قضاوت های مان باشیم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d