فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف ن.دشتی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فیلم از طرف ن.دشتی
حتی نظام آموزشی ما هم مشکل داره
چجوری باید دل خوش داشته باشیم
برای تربیت نسل آینده 😔
✴️جمعه 👈25 شهریور / سنبله 1401
👈19 صفر 1444👈16سپتامبر 2022
🏛مناسبت های دینی و اسلامی.
🏴 شب اربعین سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین علیه السلام.
🎇 امور دینی و اسلامی.
❇️امروز: روز خوبی برای امور زیر است:
✅امور ازدواجی.
✅جابجایی و نقل وانتقال.
✅آغاز نوشتن و تعلیم و تعلم.
✅مسافرت.
✅خرید حیوان و وسیله سواری.
✅و دیدار بزرگان خوب است.
👶 زایمان مناسب و نوزاد مبارک و شایسته باشد.
🚘مسافرت : مسافرت خوب است.
👩❤️👨مباشرت امروز :
مباشرت پس از فضیلت نماز عصر مستحب و فرزند حاصل از آن دانشمندی با شهرت جهانی باشد.ان شاالله.
👩❤️💋👨مباشرت و انعقاد نطفه امشب (شب شنبه) :حکمی مبنی بر کراهت یا استحباب وارد نشده است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی:
🌗 امروز قمر در برج جوزا است و برای امور زیر نیک است:
✳️شروع به نگارش کتاب و مقاله و پایان نامه.
✳️مبادله اسناد و قباله جات.
✳️ارسال کالا به مشتری.
✳️معامله ملک و زمین.
✳️خرید کالا.
✳️آغاز تحصیل و کارهای تعلیماتی آموزشی.
✳️و مسافرت نیک است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سر و صورت) ،باعث توانگری می شود.
💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا #حجامت ، زالو انداختن موجب رفع درد بدن است.
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب " شنبه " دیده شود طبق ایه ی 20 سوره مبارکه "طه" است.
فالقاها فاذا هی حیه تسعی...
و از معنای آن استفاده می شود که دلیلی قوی در اختیار خواب بیننده قرار گیرد و کار خود را با آن پیش ببرد.ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🔴 سه صلوات پرفضیلت
➊ صلوات جهت پاک شدن از تمام گناهان
💠 امام صادق(؏)در فضیلت این صلوات فرمودند:
به خدا قسم از گناهان بیرون میآیی، مانند روزی که از مادر متولد شدهای.
🔆صَلَواتُ اللهِ وَ صَلَواتُ مَلائِکَتِهِ وَ أنْبِیائِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جَمیعِ خَلْقِهِ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ السَّلامِ عَلَیْهِ وَ رَحَمهُ اللهِ وَ بَرَکاتُه🔆¹
➋ صلواتی که تایک هفته ملائکه برایت صلوات میفرستند
💠 از امام جعفر صادق(ع) منقول است: هر کس بعد از نماز عصر روز جمعه ده مرتبه بگوید:
🔆اَللهمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ الْأوْصِیاءِ الْمَرْضییّنَ بِأَفْضَلِ صَلَواتِکَ وَ بارِکْ عَلَیْهِمْ بِأَفْضَلِ بَرَکاتِکَ وَ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِمُ السَّلامُ وَ عَلی اَرْواحِهِمْ وَ أَجْسادِهِمْ وَ رَحْمَهُ الله وَ بَرَکاتُه🔆
ملائکه برای آن شخص از این جمعه تا جمعه دیگر در همین ساعت صلوات میفرستند.³
➌ صلواتی که انسان را یک هفته در امان دارد
💠از حضرت صادق(؏)نقل شد که: هر کس بعد از نماز ظهر روز جمعه سه مرتبه بگوید
🔆اَللهمَّ اجْعَلْ صَلَواتِ وَ صَلَواتِ مَلائِکَتِکَ وَ رُسُلِکَ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلَ مُحَمَّدٍ🔆
در امان است تا جمعه دیگر.³
📚 منابع:
➊ معانی الاخبار، ج ۲، ص ۳۶۲
➋ کتاب جمال الاسبوع
➌ بحار جلد ۹۰ صفحه ۵۶
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔻 زائران اربعین...
یادتان باشد که در مسیر اربعین ستون به ستون را مدیون قطره قطره خون شهیدانید!
🔹 آن ها که پشت پیراهن خاکی نوشتند
"تا کربلا رسیدن یک یاحسین دیگر"
🔹 و این روزها یاحسین می گوییم و راهی کربلا می شویم..!
بیاد شیر مر دان میدانها
🌷🌷
باذکر صلوات به نیت شهدا ❤️
🌸اللّهُـمَّصَـلِّعَلي
🌸مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌸وَعَجِّـلفَرَجَهُــم
🌺🙏
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨سلام اے گل غایب
آبها نام تو را زمزمه مے كنند
درختها به احترام تو سبز میشوند
نسیم دعاے عهد را
در گوش سروها میخواند
شكفتن گل رویت بهترین
هدیه براے منتظران است.
#آقاجانم امشب برای ماخیلی دعاکن🙏🙏🙏
🌼اللهم عجل لولیک الفرج
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
امیدوارم
تنهـــــــا دو راهی زندگیتون
در بین الحرمین باشه 🕌
که ندونید پیش حسین(ع)
زانو بزنید
یا پیش عباس(ع)
#بهترین
#دوراهی_عالم_نصیبتان
🖤
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_هشتم #بخش_دوم ❀✿ و بھ صورتم اشاره مےڪند. بغض گلویم را بھ درد مے اورد.
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_سوم
❀✿
_ هھ. واس چی نزارم؟! جواب تلفن ڪسے رو باید بدی ڪھ یخورده معرفت داشته باشھ.
ایسان_ چتھ چرا مزخرف میگے؟ مامعرفت نداشتیم؟ واقعا ڪھ! ڪے بود بهت راه ڪارمیداد خنگ!
_ راه ڪار برا چے
ایسان_ برااینڪھ اززیر امر و فرمایشات حاجے جیم شے. ڪے بود میومد هرروز پیش ما نق مے زد ازچادر بدم میاد؟ڪے بود ڪمڪ میخواس؟
عصبے بلند جواب میدهم: من بودم! من! حالا میدونے چیھ؟ غلط ڪردمو واس همین موقعا گذاشتن!اقاجون غلط ڪردم از شماها ڪمڪ خواسم!
ایسان_ اوهو! حالا شدیم شماها.تادیروز ابجے ابجے میڪردی!
_ غلط مےڪردم!بیخیالم شو!
و تلفن را قطع مےڪنم.بعداز چندثانیھ دوباره شماره اش روی صفحھ میفتد. چندبار پشت هم زنگ مے زند. دوست دارم بمیرند! بارپنجم ڪھ زنگ مے زند ، تلفن رابرمیدارم و باتندی قبل ازآنڪھ بتواند چیزی بگوید، باتمام وجود داد مے زنم: گوش ڪن ایسان! قبل اینڪھ دهنتو وا ڪنے. گوشتو وا ڪن ببین چی میگم. درستھ ازت ڪوچیڪ ترم.درسته تاالان حرف شمارو گوش میدادم. اما باید بدونے هرچے باشم، خرنیستم! اون شب ڪدومتون فهمیدید سپهربامن چیڪارڪرد؟ شماڪھ میدونستید من دنبال هرچے باشم، سمت این ڪسافت ڪاریا نمیرم. چرا بهم نگفتید تومهمونے بساط مشروب و سیگار و پسربازی بھ راهھ؟من احمق بھ شما اعتماد ڪردم.قراربود فقط چادرم رو ڪنار بزارم،نھ آبرومو!اگر رفاقت اینھ،من درشو گل میگیرم.
آیسان بین حرفم مے پرد: آے آے... تندنروها... بزن بغل مام برسیم! اولا چیہ واسہ خودت میبرے میدوزے...خودت اڪیپ مارو انتخاب ڪردی! وقتے مارو انتخاب ڪنے ینے آمادگے این چیزارم دارے.. دوما توخر ڪیف شده بودے با ما میومدے دور دور.. عشق میڪردے. بحث ڪلاس و این چیزارم خودت انداختے وسط! سوما همچین میگے سپهر یڪارے ڪرد..آدم فڪر میڪنہ چے شده حالا! یہ دستتو گرفتہ دیگہ! اوف شدے حالا میسوزے؟؟؟
ڪفرم مے گیرد و دندانهایم را روے هم فشار مے دهم.
_ آیسان خیلے پستے!
آیسان_ گوش ڪن دخترحاجے! تو راست میگے من پستم.... پستم چون داشتم ڪمڪ میڪردم بہ جایے ڪہ دوست دارے برسے!
_ هہ! نہ... تو داشتے ڪمڪ میڪردے بہ جایے برسم ڪہ خودتون دوست دارید! بہ بچہ ها بگو بهم دیگہ زنگ نزنن
آیسان_ اے بابا! دخترخوب! ڪے دیگہ بہ تو زنگ میزنہ!؟
توخودت آویزون ماشدے وگرنہ نہ سنت بہ ما مے خورد، نہ خانواده ات! نہ تربیت... باحالت مسخره اے ادامہ مے دهد: بدون همیشہ دخترحاجے میمونے.... برو گونے سرت ڪن! باے!
تماس قطع مے شود و صداے بوق اشغال درگوشم مے پیچد. باورم نمے شود این حرفها!... فڪر میڪردم درست انتخابشان ڪرده ام. مادرم همیشہ میگفت: اینا برات رفیق نمیشن. ولشون ڪن تا ولت نڪردن...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
#نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_هشتم #بخش_سوم ❀✿ _ هھ. واس چی نزارم؟! جواب تلفن ڪسے رو باید بدی ڪھ یخ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_چهارم
❀✿
پوزخندی مے زنم و زیر لب مے گویم: چقد راحت ولم ڪردن.
چھ خوش خیال بودم ڪھ گمان مےڪردم ، ناراحتے من، ناراحتے آنهاست. فهمیدم ڪھ برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند مے شوم.
موهایم را چنگ مے زنم و دورم مے ریزم . پشت پنجره ی اتاقم مے ایستم و پرده ی حریر نباتے رنگ را ڪنار مےزنم. ڪسانے ڪھ روزی سنگشان را بھ سینه ام مے زدم، امروز پشتم راخالی ڪردند. دوست ڪھ نھ. دورم یڪ لشگر دشمن داشتم.
❀✿
بایڪ تل موهایم راعقب مے دهم و از پلھ ها پایین مے روم.تصمیمم راگرفتھ ام. باید با پدرم صحبت ڪنم. بھ اتاق نشیمن مے روم و بانگاه دنبال مادرم مے گردم. یڪ دفعھ از پشت ڪابینت آشپزخانھ بیرون مے آید و لبخند نیمھ ای مے زند. آرامش را میتوان براحتے درچشمانش دید. یڪ هفتھ ازخانه بیرون نرفتھ ام و این قلبش را تسڪین بخشیده. روی اپن مے شینم و مے پرسم: باباڪو؟
_ چطور؟
_ ڪارش دارم.
ترس به نگاه آبی رنگش مے دود: چیڪارداری؟
_ حالا یڪاری دارم دیگھ!
انگشت اشاره اش راسمتم میگیرد و میگوید: دختر اخر ببین میتونے مارو دق بدی یانھ!
_ وا مامان . چیز بدی نمیخوام بگم.
همان لحظھ پدرم از یڪے ازاتاقها بیرون مے آید و میپرسد: چی میخوای بگی بابا؟
ازروی اپن پایین مےپرم و لبخند ملیحے تحویلش مے دهم.
_ یھ حرف خصوصے و جدی.
ابروهایش رابالا مے دهد و میگوید: خیلے خب. مےشنوم!
و روی مبل مےشیند. مقابلش روی زمین زانو مےزنم و ڪلماتم راڪنارهم مے چینم
_راستش... راستش بابا!..
_ بگو دخترجون!
_ راستش راجب این موضوع چندباری حرف زدیم ولے... هربار نظر شما بوده.
یھ تااز ابروهایش رابالا مےدهد و چشمهایش راریز مےڪند.
با آرامش ادامھ مےدهم: راجب ... چادرم!
ابروهایش درهم مےرود .
_ ببین بابا،تروخدا عصبے نشید....نمیدونم چرااینقدر اصراردارید چادر سرم ڪنم! خب اگر نڪنم چے میشھ؟ یھ پوشش خوب داشتھ باشم بدون چادر.
دستهایش رادرهم گره مےڪند و بھ طرف جلو خم مے شود
ازنگاه مستقیمش دلم مےلرزد اما آب دهانم راقورت مےدهم و خواستھ ام را میگویم: من نمیخوام چادر سر ڪنم. اما... قول میدم پوششم طوری نباشھ ڪھ ابروی شما بره!
بابا وقتے من اعتقادی بھ چادر نداشتھ باشم،دیگھ پوشیدنش چھ فایده ای داره؟!
من دوس دارم خودم انتخاب ڪنم.اگر بزور سرم ڪنم.. اگر...
_ اگر بزور سرت ڪنے چے میشھ؟
_ ازش متنفر مےشم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_هشتم #بخش_چهارم ❀✿ پوزخندی مے زنم و زیر لب مے گویم: چقد راحت ولم ڪردن
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_پنجم
❀✿
چشمهای جذابش گرد مے شوند.ازجا بلند مےشود و بھ طرفم مےاید. سعے میڪنم ترسم را پشت لبخندڪجم پنهان ڪنم. خم مے شود و شانھ هایم را میگیرد و ازجا بلندم مےڪند.
_ ببین دختر! اگر چادرت رو ڪنار بزاری... بعدیمدت چیزای دیگھ رو ڪنار میزاری! اول چادرنمے پوشے،بعدش میگے اگر یقم بسته نباشھ چے میشھ؟ بعداگر یڪم موهاتو بیرون بزاری... بعدشم چیزایے ڪھ نمیخوام بگم.
مستقیم بھ چشمانم زل مےزند.
_ دلم نمیخواد شاهداون روز باشم. تو دختر رضا ایران منشے.دخترمن!... دستے به موهایم مےڪشد
_ دخترمن باید گل بمونھ.
سرم را اززیر دستش عقب مےڪشم و مے پرانم: ینے بدون چادر نمے شھ گل بود؟
نفسش را بیرون مےدهد و شانھ ام را رها مےڪند
_ چرااز چادر بدت میاد؟!
_ نمیدونم! جلو دست و پامو میگیره.چرامشڪیھ؟ دلم میگیره!نمیتونم خوب سر ڪنم! اصن نمیفهمم علتش چیھ! اگر پوشش ڪاملھ..خب...خب میشھ بامانتوی خوب خودت رو بپوشونے.
پشتش رابمن میڪند و دورم قدم مےزند. سرمیگردانم و بھ مادرم نگاه میڪنم ڪھ بهت زده ب، لبهایم خیره شده. میدانم باورش برای هرڪس سخت است کھ من بلاخره توانستم با جسارت بھ حاج رضا بگویم ڪھ چادر را ڪنار میگذارم. پدرم نگاه سرد و جدی اش را بھ زمین مے دوزد
_ محیا! من نمیزارم تو چادرت رو برداری.همین و بس!
و بھ سمت اتاق مے رود. عصبے مے شوم ، تمام جراتم راجمع میڪنم و بلند جواب مے دهم: مگھ زوره خب پدرمن؟دلم نمیخواد.بابا ازش بدم میاد! این حجاب قدیمیھ.الان عرف جامعھ رو ببین!خیلے وضع خرابھ.چادری هارو مسخره میڪنن.
پشت هم حرفهای احمقانھ میبافم و دستهایم را درهوا تڪان مےدهم. سرجایش مے ایستد و میگوید: بدون همیشھ ڪسایی مسخره میشن ڪھ ازهمھ #جلوترن...
حرصم مے گیرد و بھ طرف پلھ ها مے دوم. درڪے ندارم. بنظر من چادر یھ پوشش #عقب_مونده_اس!
❀✿
داستان هنوزتو خط اصلی نیفتاده،منتظرقسمتهای جذاب باشید
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_هشتم #بخش_پنجم ❀✿ چشمهای جذابش گرد مے شوند.ازجا بلند مےشود و بھ طرفم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
💟 C
#رمان_قبله_من
#قسمت_نهم
#بخش_اول
❀✿
خودم رو دراتاقم زندانے و در رو به روے همه قفل ڪردم. باید به خواسته ام مے رسیدم. مادرم پشت در برام سینے غذا مے گذاشت و التماس مے ڪرد تادر رو باز ڪنم. از طرفے هم پدرم مدام صداش رو بالا مے برد ڪه: ولش ڪن! اینقدر نازشو نڪش! غذا نمیخوره؟ مهم نیس! اینقد لوسش نڪن...
با این جملات بیشتر سرلجبازے مے افتادم. سه روز به همین روال گذشت. غذاے من روزے سه چهار عدد بیسڪوئیت نارگیلے داخل ڪمدم بود. نصفه شب ها هم از اتاق بیرون مے اومدم تابه دستشوئے برم و بطرے ڪوچڪم رو از آب پر ڪنم. روز چهارم بازی به نفع من تموم شد.
❀✿
یه بیسڪوئیت نارگیلے رو در دهانم مے چپونم و پشت بندش چند جرعه آب مے نوشم. با بے حوصلگے پشت پنجره روے تخت مے شینم و به آسمون نگاه مے ڪنم. بطرے آبم رو لب پنجره مےگذارم و روے تخت دراز مے ڪشم. خیره به سقف، زیر لب زمزمه میڪنم: خداڪنه زودتر راضی شن! پوسیدم تو این اتاق!
غلت مے زنم و به پهلو مے خوابم
_ حداقل زودتر حموم میرم!
روے تخت مے شینم و موهام رو باز مے ڪنم. دسته اے از موهام رو جدا و نگاهش مے ڪنم. حسابی چرب شده!!! موهام رو پشت سرم مے ریزم و دوباره دراز مے ڪشم. چند تقه به در میخوره و منو از جا مے پرونه. بلند میگم : بله؟؟!
صداے غمگین مادرم از پشت در میاد: محیا! درو باز ڪن!
ابروهام درهم مےره و جواب میدم: ولم ڪنید!
_ درو باز ڪن! بابات ڪارت داره!... " مڪث میڪنه"هوف! بیا ڪه آخرسر ڪارخودتو ڪردی.
برق از سرم مے پره. از تخت پایین میام و روے پنجه ے پا مے ایستم. باورم نمیشه! ڪاش یڪبار دیگه جمله اش رو تڪرار ڪنه. آروم آروم جلو مےرم و پشت در اتاق مے ایستم. گوشم رو به در مے چسبونم و با ذوق مے پرسم: چے گفتے ماما؟
ڪلافه جواب مےده: هیچے! به آرزوت رسیدے! دختره ے بےعقل!
باچشماے گرد و ابروهاے بالارفته از در فاصله مے گیرم و وسط اتاق بالا و پایین مے پرم. دوست دارم جیغ بڪشم! من موفق شدم. دستم رو مشت مے ڪنم و با غرور در حالیڪه لبم را ڪج ڪردم، محڪم میگم: آررره! اینه!
دستهام رو در هوا تڪون میدم و مے رقصم. بلاخره آزادے!!!
باخوشحالے در رو باز مے ڪنم و لبخند دندون نمایي به مادرم میزنم. اخم و گوشه چشمے برام نازڪ مے ڪنه. دست راستش رو به حالت خاڪ بر سرت بالا میاره و مے گه: ینے...تو اون سرت! قیافتو ببین! نمردی چهار روز بدون غذا موندے؟
_ نچ! عوضش به نتیجه اش مے ارزید!
_ خیلے پررویے خیلے!
درحالیڪه سرم رو مے رقصونم ازپله ها پایین مےرم. به چهار پله ے آخر ڪه مے رسم از مسخره بازے دست مے ڪشم و آهسته به اتاق نشیمن مےرم. پدرم روے مبل نشسته، نگاهش رو به گلهاے قالے دوخته و پاے چپش روتڪون میده. گلوم روصاف مے ڪنم تا متوجه حضورم بشه. سرش رو بالا مے گیره و به چشمام خیره میشه. نگاه سردش تامغز استخوانم رو مے سوزونه. آب دهانم رو قورت میدم و بالبخند سلام میڪنم. از جا بلند میشه و بدون مقدمه میگه: میتونی چادرت رو بردارے!..
بادیدن لبخند پررنگ و پیروزمندانه ے من اخم غلیظے میڪنه و ادامه میده: ولے... سنگین مے پوشے! یادت نره قرار نیست با چادرت چیزاے دیگه رو ڪنار بزارے! فڪر نڪن دلم به این ڪار راضیه! چاره اے ندارم! خیلے برام سخته، ولے تو ڪله شقتر از این حرفایے... پشتش رو میڪنه تا سمت در بره ڪه سرش رو تڪون میده و زیرلب جمله ے آخرش رو میگه: ولے بدون بابا! یروز بخاطر جنگے ڪه با ما ڪردی پشیمون میشے، میگے ڪاش مے جنگیدم تا چادرم رو نگه دارم! امیدوارم اون روز وقت جبران داشته باشے!
ازحرفهاش چیزے نمے فهمیدم شونه بالا میندازم و بارندے جواب میدم: مرسے ڪه قبول ڪردید! من هیچ وقت پشیمون نمیشم!
مادرم ڪه گوشه اے شاهد چند جمله نصیحت پدرم بود باحسرت جوابم رو مےده: اون روزتم خواهیم دید!!
❀✿
صداے آلارم ساعت درگوشم مے پیچه. خمیازه اے طولانے مے ڪشم و روے تخت مے شینم. نسیم صبح گاهے پرده ے حریرم رو با موج یڪنواختے تڪون میده. دهانم رو مزه مزه و آلارم رو قطع میڪنم. درحالیڪه سرم رو مے خارونم از تخت پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه مے ڪنم...
_ خب! چرا الان پاشیدم؟!
چرخی مے زنم و به پاهام خیره میشم
_ چرا خو اینقد خنگم؟!
باڪف دست به پیشونیم میزنم و با ذوق زمزمه مے ڪنم: امروز اول مهره و من بدون چادر میرم مدرسه.!!!
بالا و پایین مے پرم و زیر لب شعر مے خونم. با خوشحالے یونیفورم مدرسه رو به تن مے ڪنم و مقنعه ے مشڪیم رو از روے جالباسے برمیدارم. مقابل آینه مے ایستم و مقنعه رو روے شونه ام میندازم. موهام را بایه گیره بالاے سرم جمع و مقنعه رو سرم مے ڪنم. چشماے روشنم در آینه مے خندن!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 💟 C #رمان_قبله_من #قسمت_نهم #بخش_اول ❀✿ خودم رو دراتاقم زندانے و در رو به روے همه قفل ڪ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_نهم
#بخش_دوم
❀✿
ڪوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویے مے دوم. درش رو باز مے ڪنم و درعرض چند ثانیه مشتم را پر از آب میڪنم و صورتم رو مے شورم. لبه هاے مقنعه ام خیس میشن. اما چه اهمیتے داره؟! مهم اینه ڪه امروز قشنگ ترین روز زندگے منه! روزے ڪه بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون مےرم. ڪتونے هاے نو با بندهاے رنگے رو به پا میڪنم و از خونه بیرون میزنم. حس مے ڪنم هوا خنڪ تر شده! آسمون آبے تر! مثل دیوونه ها مے خندم و به سمت مدرسه مےرم. ڪمے آستین هام رو تا مے زنم و مقنعه ام رو عقب مے ڪشم. در ذهنم مے گذره: اینجا ڪه بابا نیست ببینه!
از پیاده رو بیرون مے پرم و در حاشیه ے خیابون با قدمهاے بلند مسیر رو پیش مے گیرم. روے جدول مےرم و براے حفظ تعادل دستهام رو باز مے ڪنم. احساس آزادے میڪنم!
_ آخ! بلاخره پریدم!!!
❀✿
دوران خوش پیش دانشگاهے و تفڪرات احمقانه ام شروع شد! دروس ریاضے و فیزیڪ یڪ استاد مشترڪ داشت. استاد پناهی! مردے پخته وجذاب ڪه بسیار خوش مشرب به نظر مے رسید. درتدریس بسیار جدے بود و از شوخے هاے بے جا شدیدا بدش مے اومد. موقع استراحت عینڪش رو روے موهاش مے گذاشت و به حیاط خیره مے شد. وجود یڪ مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو تحریڪ مے ڪرد! حلقه ے باریڪ و نقره اے در دست چپش مانعے مقابل افڪار مسخره ے من و هم ڪلاسے هام شد.خودش را دهه شصتے معرفے ڪرده و به حساب ما سے و خورده اے ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روے تخته ے گچے نوشت: " محمد مهدے پناهے "
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_نهم #بخش_دوم ❀✿ ڪوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویے مے دوم. درش رو
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_دهم
#بخش_اول
❀✿
محمد مهدے پناهے باوجود ریش نه چندان ڪوتاه و یقه ے بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود!! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازے گرفتم و در مدتی ڪم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتے توجیه ڪنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دے ماه، یڪے از هم ڪلاسے هایم ڪه دخترے فوضول و پرشور بود خبر آورد ڪه از خود آقاے پناهے شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم!
نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! میگفت ڪه استاد درحالے ڪه باتلفن صحبت مے ڪرد با ناراحتے این جملات را بیان ڪرده. بعد از آن روز فڪرم حسابے مشغول شد! همه چیز برایم به معناے " محمدمهدے " بود! یڪ مرد مذهبے و بااخلاق ڪه چهره ے معمولے اش از دید من جذاب بود! به مرور به فڪرم دامن زدم و رویاهاے محال را درذهنم ردیف ڪردم، نمے فهمیدم ڪه همراه باچادرم ڪمے حیا را هم ڪنار گذاشتم! در ڪلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهے نمے ڪردم و بعد از فهمیدن ماجراے طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم لذت مے بردم! بے اختیار دوست داشتم ڪه ڪمی خودنمایے ڪنم. خیلی خلاصه: دوس داشتم محمدمهدے نگام ڪنه!!"
❀✿
لبهایم را روے هم فشار مے دهم و به اشڪهایم فرصت آزادے مے دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگے! چرا ڪه هرچه ڪلمات را واضح تر ثبت ڪنم، بیشتر از خودم متنفر مے شوم، نمیتوانم جلوے تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه مے روند...
❀✿
به بهانه ے درس و تست و معرفے ڪتابهاے ڪنڪور شماره ے استاد را گرفتیم. هربار دنبال یڪ سوال مے گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد! بگوید: بله! و من هم با ذوق بگویم: سلام! محیام استاد! مرور زمان ڪلمه ے بله ے پناهے به جانم محیا تبدیل شد! برایم هیچ گاه سوال نشد ڪه چرا مردی ڪه مذهبے است به راحتے به شاگرد جوانش مے گوید: جانم! سرم را به حالت تاسف تڪانے مے دهم وچشمانم را مے بندم...
خاطرات برخلاف خواسته ام دوباره برایم تداعے مے شوند.تنها راه نجات، یادداشت نڪردنشان است!
❀✿
بادست گلویم رامے فشارم و چندبار سرفه میڪنم. باناله روے تخت دراز مے ڪشم و ملافه را تاسینه ام بالا مے ڪشم. به سقف خیره مے شوم و از درد پهلوهایم لب پایینم را مے گزم. سرما آخر به جانم افتاد و باعث شد تا چهار روز به مدرسه نروم! مے توانم به راحتی بگویم: "دلم براے محمدمهدے تنگ شده" با تجسم نگاه هاے جدے ازپشت عینڪش، لبخند ڪجے مے زنم و یڪ بار دیگر سرفه مے ڪنم. تمام وجودم درتب مے سوزد اما روے پیشانے ام دانه هاے درشت عرق سرد نشسته است.
مادرم در حالیڪه یڪ ظرف پلاستیڪے راپراز آب ڪرده، با عجله به اتاقم مے آید و بالاے سرم مے ایستد. موهاے ڪوتاهش ڪمے بهم ریخته و رنگش پریده! امان ازنگرانے هاے بیخودش! دستمال سفید ڪوچڪے را در آب خیس مے ڪند و روے پیشانے اام مے گذارد. بے اراده از سرماے آب ڪه مانند یڪ شوڪ به درونم مے دود، دستهایم را مشت مے ڪنم و بلافاصله بعد از چندلحظه به حالت اول بازمیگردم. مادرم ڪنارم روے تخت مے نشیند و محبتش را درغالب غر برایم میگوید: چقد گفتم لباس گرم بپوش!؟ حرف گوش نڪن باشه؟! قبلا میگفتے ڪاپشن زیر چادر پف میڪنه.خب الان ڪه چادر نمے پوشے! چرا اینقد لج بازے! ببین باخودت چیڪار ڪردے !ازدرستم عقب افتادے!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_دهم #بخش_اول ❀✿ محمد مهدے پناهے باوجود ریش نه چندان ڪوتاه و یقه ے ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_دهم
#بخش_دوم
❀✿
بے اراده لبخند مے زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سڪوت مے ڪنم و به فڪر مے روم. "ڪاش مے شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه اے؟!" مادرم چند بارے دستمال را خیس مے ڪند و روے پیشانے و پاهایم مے گذارد.خم مے شود، صورتم را مے بوسد و براے آماده ڪردن سوپ از اتاق بیرون مے رود. سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم. از سرماخوردگے بیزارم! بنظرم ازسرطان هم بدتر است! از همه چیز میمانے! باحرص زیر لب زمزمه میڪنم: دیگه گندشو در میاره اه!
همان لحظه صداے ویبره ے تلفن همراهم از داخل ڪیفم مے آید. با اڪراه از جا بلند مے شوم و دستم را سمت ڪیفم ڪه ڪنارتخت و روے زمین افتاده، دراز مے ڪنم. زیپش را باز میڪنم و تلفنم رابیرون مے آورم. شوڪه از دیدن نام میم پناهے دستمال را از روے پیشانے ام بر میدارم و به هوا پرت مے ڪنم. گلویم را گرچه مے سوزد، صاف مے ڪنم و جواب میدهم: سلام استاد!
_ به به سلام محیا خانوم! چطورے؟
_ خوبم! " البته دروغ گفتم! یڪ دروغ شاخ دار!
_ خوبه! خداروشڪر ڪه خوبے! همین مهمه!
_ شما خوبید؟
_ من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم!
به سختی مے خندم. باورم نمے شود خودش با من تماس گرفته! سعے میڪنم باصداے آرام صحبت ڪنم تا از گرفتگے صدایم باخبر نشود. با حالتے نرم مے پرسد:
_ از ڪلاس ها خسته شدے دیگه نمیاے؟! یا از استادش؟
_ این چه حرفیه!
_ دو جلسه غیبت خوردے سر ڪلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی!
_ راستش...
_ راستش؟
_ دوروزه تب ڪردم!
مڪث مے ڪند و اینبار جدے مے پرسد:
_ دروغ گفتی؟؟؟
_ ببخشید!
_ دخترخوبا دروغ نمیگن ڪه! رفتی دڪتر؟!
_ نه!
_ برو دڪتر! باشه؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_دهم #بخش_دوم ❀✿ بے اراده لبخند مے زنم. چقدر برایم درس شیرین شده!
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_دهم
#بخش_سوم
❀✿
دردلم قند آب مے شود.
_ چشم!
_ دوس دارم سر ڪلاس چهارشنبه ببینمت!
تمام بدنم گر مے گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خداے من یڪبار دیگر مے شود تڪرار ڪند؟؟؟؟!!
دهانم را از جواب مشابه پر میڪنم ڪه مادرم به اتاقم مے آید و مے گوید: ناهارحاضره! بیارم؟
با اشاره ے ابرو جواب مے دهم: نه!
محمدمهدے تڪرار مے ڪند: میبینمت درسته؟
_ بله حتما!
از طرفے مادرم مے پرسد: با کے حرف مے زنے!؟
چه بد موقع به اتاقم آمد. خیلے عادے یڪ دفعه میگویم: امم...راستے استاد! میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم ڪجاها رو درس دادید!
زیر چشمے مادرم را زیر نگاهم مے گیرم. جمله ام جواب سوالش را مے دهد. لبخند گرمے میزند و از اتاق بیرون مے رود.
محمدمهدے_ خیلے خوبه ڪه اینقد پیگیرے! ولے الان باید حواست به خودت باشه!
_ اونو ڪه گفتم چشم!
_ بی بلا دختر!
_ لطف ڪردید زنگ زدید،خیلے خوشحال شدم!
_ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم!
جملاتش پے در پے مثل سطلهاے آب سرد روے سرم خالے مے شد. لب مے گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید!
_ مزاحم استراحتت نمے شم! برو بخواب. عصرے دڪتر یادت نره. چهارشنبه...
جمله اش را ڪامل میڪنم: مے بینمتون!
_ آفرین! فعلا خداحافظ!
_ خدافظ!
تلفن را قطع میڪنم و براے پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم. حس میڪنم خوب شدم! دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالے برقصم! اما حیف تمام بدنم درد میکند! نمے فهمیدم گناه به قلبم نشسته! به اسم علاقه به استاد و حس پدرانه، خودم را درگیر ڪردم! شاید باورش سخت باشد. من همانے هستم ڪه از مهمانے رستمے بیرون زدم تا به یڪ مرد غریبه نزدیڪ نشوم... اما توجهے نڪردم ڪه همیشه میگویند: "یڪبار جستے ملخک!..."
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_دهم #بخش_سوم ❀✿ دردلم قند آب مے شود. _ چشم! _ دوس دارم سر ڪلاس چه
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_یازدهم
#بخش_اول
❀✿
دوروز خودم را با آب میوه های طبیعے خفھ ڪردم تا ڪمے بهتر شوم و بھ مدرسه بروم. مادرم مخالفت مے ڪرد و میگفت تا حسابے خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران مےڪرد. هوای اصفهان رو به سردی مے رفت و بارش باران شروع شده بود.چهارشنبھ صبح با خوشحالے حاضر شدم و یڪ بافت مشڪے ڪھ ڪلاه داشت را تنم ڪردم. رنگ مشڪے بھ خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلے بمن مے آمد. ڪلاه راروی سرم انداختم ، ڪولھ ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی بھ طرف مدرسھ حرڪت ڪردم
❀✿
قبل ازرسیدن بھ مدرسھ، مسیرم راڪج مےڪنم و بھ یڪ گل فروشے مےروم.شاخھ گل رز سفیدی را مے خرم و بااحتیاط درکولھ ام مے گذارم. سرخوش ازمغازه بیرون مے زنم و مسیر را پیش مے گیرم. هوای سرد و تازه را با ریھ هایم مے بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و بھ پیاده رو مے روم. چنددقیقھ نگذشتھ صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را بھ تپش میندازد. مے ایستم و بھ سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگے چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا مے زند.اهمیتے نمے دهم و بھ راهم ادامھ مےدهم. دوباره بوق مےزند. شانھ بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم.
پشت هم بوق مےزند ومن بےتفاوت روبه رو را نگاه مےڪنم. همان دم صدای استاد پناهے برق ازسرم مےپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا!
متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالے لبخند عمیقے مےزنم. بھ طرف ماشینش مےروم و باهیجان سلام میڪنم. عینڪ دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب مے دهد: علیڪ سلام. خداروشڪر خوب شدی.
_بعلھ.
درحالیڪھ سوار ماشین مے شود، بلند مے گوید: بدو سوارشو دیرمیشھ.
_ نه خودم میام!
_ تعارف نڪن. سوارشودیگھ.
ازخداخواستھ سوار مےشوم و کولھ ام راروی پایم مے گذارم. دستے را روبھ پایین فشار مے دهد و آهستھ حرڪت مےڪند.
فضای مطبوع ماشین بھ جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ ڪیفم راباز میڪنم ، گل را بیرون مےآورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوردو سریع مےپرسد: این چیھ؟!
_ مال شماست.
لبهایش بھ یڪباره جمع و نگاهش پرازسوال مے شود: برای من؟ بھ چھ مناسبت؟!
_ بلھ. برای تشڪر از زحمتاتون!
دست دراز میڪند و گل را برمیدارد.
_ شاگرد خوب دارم ڪھ استاد خوبیم.
نگاهم مےخندد و اوهم گل را عمیق مے بوید.دنده را عوض میڪند و گل رادوباره روی داشبورد مےگذارد. زیر چشمے نگاهم مےڪند. خجالت زده خودم را در صندلے جمع مےڪنم و مےپرسم: خیلے ڪھ عقب نیفتادم؟!
_ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یھ توضیح دوباره یاد میگیری
_ چھ خوب! " باشیطنت مے پرسم" خب ڪے بهم توضیح بده؟
لبهایش رابازبان تر میڪند و بالحن خاصے میگوید: عجب سوالے!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟!
ابروهایم را بالا میدهم و باذوق مے پرسم: ڪجا؟!
_ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟
میدانم مادرو پدرم نمے گذارند و ممڪن است پوستم را بڪنند و باآن ترشے درست ڪنند اما بلند جواب مے دهم: عالیھ.
باتڪان دادن سر رضایتش را نشان مے دهد. خیلے زود مےرسیم. چندکوچھ پایین تراز درورودی نگھ میدارد تا ڪسے نبیند.تشڪرمےڪنم و پیاده مےشوم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
↩️ #نمـازشـبشـامغـریـبـان ↯
اگر هیچ شبی نماز شب نمیخوانیم
حداقل امشب نماز شب بخوانیم❗️
💠🔹حضرت سجاد علیهالسلام فرمودند:
همانا عمهام زینب همه نمازهای واجب
و مستحب خود را در طول مسیر
از کوفه به شام ایستاده میخواند
و در بعضی از منزلها نشسته نماز خواند
و این هم به جهت گرسنگی و ضعف او بود
زیرا سه شب بود غذایی را که به او میدادند
میان اطفال تقسیم میکرد چون که آن
مردمان سنگدل در هر شبانه روز
به ما یک قرص نان بیشتر نمیدادند
↩️ در شب یازدهم محرم
شب شام غریبان
شهادت سرداران دشت کربلا
عمهام زینب را دیدم که در جامه نماز
نشسته و مشغول عبادت است
یعنی نمازشان را نشسته اقامه کردند
📓ریاحین الشریعه، جلد۳، صفحه۶۱
حضرت زینب سلام الله علیها در شب
شام غریبان با آن همه مصائبی که داشتند
و در میان فوج دشمن نشسته نماز خواند
تا پرچم فرهنگ عاشورائی و قیام
امام حسین علیهالسلام برافراشته بماند
↫◄ پس
اگر هیچ شبی هم نماز شب
نمیخوانیم بیایید حداقل امشب که
شب اربعین ه، و دوباره زینب برگشته کربلا همنواباحضرتش
نماز شب بخوانیم
التماس دعا🙏🙏🙏
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
#🖤🖤🖤
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
الهی 🤲
بین ما و گناه💥
📎سیم خار دار بڪش
و این فاصله را مین💣 گذاری ڪن
بارالها❣
مارا از ترڪش▪️
خمپاره های گناه حفظ ڪن👌
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🏴 امسال هم نشد اربعینِ کربلایت را ببینم 😭
🎥 #کلیپ زیبا و احساسیِ «نشد اربعین حرم باشم» با نوای "حاج منصور #ارضی" تقدیم به نگاه پر از حسرت جاماندههای اربعین😔
••بطلبدورِتبِگـردم
چشممنخیرهبهعکسحرمتبندشده
با چه حالی بنویسم که دلم تنگ شده...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*✨السلام علیک یااباعبدالله*💔🤚
*و فردا اربعین است*😭
*می آید زینبی*
*با قامتی از غم خمیده*
*چهل روز است*
*حسینش را ندیده*
*زبان اشک*
*تنها می تواند*
*شرح حالش را بگوید*😭😭😭😭😭😭
*اربعین حسینی*
*بر تمامی شیعیان تسلیت باد 🏴*😭
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d